باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_هفتم ✍ •بين الصعوبات والقصف والجفاف، أحسست بمشاعرك أكثر وأ
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_هشتم
✍ از شب های سنگینی که گریه های تنهایی و
نالههای پنهانی و هق هق هایی از دوری ،
هیچ وقت تمام نمیشود تا رضایت را در
چشم های تو نبیند و این دلیل تمام
سختی های ماست. برای آزاد شدن
از طاغوت ها_چه نفس، چه انسانی_
رنجِ جنگ را میچشیم تا زیر تیغِ حقارت نرویم .. 🌿🌑🌧
#فلسطین
#یُرَحِّبونَ_بِهِ_القُدْس
✍دم در شالم را جابجا کردم وبادستم موهای پريشاان بلوندم را که سشوارکشيده بودم؛را به عقب کشیدم وشالم راجلو!دستگیره ی در رافشردم!داخل شدم؛صداي بم مردانه ای در گوشم طنین انداز شد!
"سلاام خوش اومدین بانو!درخدمتم!"
چرب زبانی که چشم چرانی هم برازنده ی بی سوادی اش بود! سکوت کردم..حس خوبی به اونداشتم وميدانستم حس من هیچ وقت به من. دروغ نمی گويد!شروع کردم:
بنده علاوه بر همسر؛مادر هم هستم!من نيومدم اینجا که شما برام معجزه کنید ولی با تعریف وتمجيدايي که ازتون شنیدم ميخام کمک کنید تا بتونم مشکلاتم رو حل کنم!
_بله من درخدمتم!
_خواهش میکنم!عارضم خدمت شما که.....
از هرچه که بود و نبود گفتم!به طور عجیبی از جابرخواست!گفت:شما واقعا با خواهرشوهرتون اومدین مشاوره؟
_گفتم:بله!مگه اشکالی داره؟
_نه ولی خیلی غيرطبيعيه!چطور ممکنه شمااينقد هماهنگ و نزدیک باشین ولی همسرتون نباشه؟
_گفتم:خب شما یادم بدين!چندتامهارت یادم بدین تا بتونم رابطه مو بهبود ببخشم!
_رابطه؟کدوم رابطه خانوم؟شما اصلا چیزی برای موندن توی اون خونه دارین؟
گفتم:خب معلومه!من عاشق همسرم هستم!پسرم!خونواده ی همسرم!اینا دارایی منن!
_خانوم!شما هیچ دلیلی برای موندن ندارين!متوجهين چی میگم!ول کن این جهنم و؟!خودتوگول نزن!هيچ چیزی نیست وجود نداره همسرتون داره این کارو ميکنه که شما ولش کنید !!! اینکار عمديه وگرنه هیچ عقل و منطقی اينکاراي آقا رو تأیید نميکنه!اصلا به هیچ عنوان موندن شما تو اون خونه جایز نیست و براتون خطرررر داره!🤭
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_هشتم ✍ از شب های سنگینی که گریه های تنهایی و نالههای پنه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_نهم
✍در این حزن تو حال قلبت چگونه است؟
من نگران میدانم؛که تو آنجا حضور داری
و من نیستم ..
#فلسطین💚🌱
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🤲
_به نظر من شما سخت در اشتباهين!همسرم عاشق منه!هروقت خطایی میکنه پشیمون میشه و از دلم درمیاره !ایشون تودارن و کم پیش میاد ابراز علاقه کنه و وقتی ابراز میکنه من میدونم که صادق تر ازايشون روی زمین نيست!وچاپلوسي رو اصلا بلد نیستن!
_تنها راه نجات شما طلاقه!بايدجدابشين!و اون بچه در آرامش زندگی کنه!
_اما پسر من کاملا در آرامشه! خب چندتا مهارت یاد من بدین!
_شما به اندازه کافی ماهربودين!جواب نمیده!این آقا ثبات شخصیت نداره!متوجهين؟
_حواستون به کلماتی که اداميکنيد باشه آقا!به نظر من سطح مشاوره شما خیلی پایین تر از یه دانشجوی روانشناسيه!شما بلد نیستید یک مهارت رو تعریف کنید و بازش کنید وبه من ارائه بدین!فقط تخصص تون برای شخم زدن زندگی مردم وجيب خودتونه!من جسورم و اصلا نه از شماميترسم ونه خجالت ميکشم!حقيقت رو بپذیرید ودر اینجا رو تخته کنید!پیشنهاد طلاق روهم بذاريد برای خواهر و دختر خودتون!این کار راحت و مزخرف رو اختر خانم واقدس خانوم توی کوچه که بيسوادن ازقضابلدن؛شما چی بلدي!؟شمانتونستين به من مشاوره بدین و براتون خیلی متأسفم!وبيشتربراي خودم ودانشجوهايي که زیردست شما میخوان دانش خودشون روارتقا بدن!شما شایسته ی این اسمی که در کردين؛نيستين!مادر من بیشتر به من یاد داده بامشکلاتم چطور کناربيام!اگر دوست داشتين چند جلسه بفرستم برين خدمتشون تعلیم ببينين!واما من به شما ثابت میکنم که سخت دراشتباهيد و این زندگی برای ادامه هنوز فرصت های طلایی زیادی داره!یه روز میام و بهتون نشون میدم تاخداهست به خلق بنده نوازش چه نیاز؟...
به قدری کوبنده و بلند حرف زدم که در صندلی چرخانش قفل شده بود و دهانش باز مانده بود!نميتوانست چیزی بگويد!تکان نميخورد!با عصبانیت از اتاق خارج شدم!منشی سریع سمت اتاق رفت و من باسرعت و اخمو از پله ها پایین آمدم وبهاروسياوش با استرس به دنبال من!فقط عذرخواهی کردم و گفتم: "لطفا ريموت بزن من داخل ماشین بشينم شما به کارتون برسین من منتظرتون می شینم ميخام تنهاباشم!"
رهایم کردند به حال خودم و رفتند....
حالم خوب بود!انگار از کلمه طلاقی که گفته بود؛انتقام سخت گرفته بودم!خوشحال بودم که نتوانسته طرزفکر بیخود وباطلش را به من تحمیل کند!لبخند روی لبانم آمد!احساس کردم باربد جلوی من نشسته وبه عشقش افتخارميکند!احساس کردم خدا دارد نازم میکند! احساس پیروزی داشتم در اوج آشوب و دل آشفتگی و اختلافات عاطفی وروحي!چقدر دلم برای همسرم تنگ شده بود! من یک روز هم نمی توانستم از او دور باشم چه برسد به یک عمر!نميتوانستم بخاطر راحتی و راحت ترین راه پسرم را از نعمت وجود نازنین پدرش محروم کنم!دستانم را دور خودم حلقه زدم و خودم راسرسختانه و سرمستانه در آغووووش کشيدم!
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_نهم ✍در این حزن تو حال قلبت چگونه است؟ من نگران میدانم؛که
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت
✍غصه ها و روضه ها و اشک های
گودال کرب و بلای امام زمان(عج)
بماند بعد از فتح قدس و نابودیِ
اسرائیل ، آن وقت در کنار هم
با امام اشک میریزیم و روضه
میخوانیم ..🖤💔
..در ماشین بازشد!بهار سرمست از این محاوره ی من بود و سیاوش که دیگر نگویم!سیاوش گفت:"زن داداش چقدر قدربودي ومانميدونستيم!دکتر ....میدونی به ما چی گفت؟گفت من تو عمرم دختری به این محکمی ندیده بودم!هرکی تابحال اینجا اومده بی برو برگرد فقط گفته چشم!از دانشجوهام بگیر تا مراجعه کننده ها!اولین باره یکی پیداشده منو زیر سوال میبره؟ایشون مدرکشون چیه؟....
گفتم:دلم برای زندگياي زیادی که به دست این مشاورا داغون میشه ميسوزه!
هی به من میگه طلاق بگیر!
آهي کشیدم وبه راه افتادیم!دلم برای برسام و باربد پرمی کشید!به خانه رسيديم؛ازکفشهاي داخل پيدابود که مهمان داریم!دایی کوچک باربد به همراه همسرودختر و پسرش آمده بودند.قراربود شب اينجابمانند.وقت خوبی برای مهمانی نبوداماچاره ای هم نداشتیم..وارد شدیم و پس از احوالپرسی خواستم به اتاقمان بروم ولباسم را عوض کنم.باربد حمام بود و گوشی اش توجه ام را جلب کرد!مرتب روشن و خاموش میشد...کنجکاوی وجودم را فراگرفت و دستم رابا لرزش و استرس سمت گوشی بردم..هنوز صدای آب می آمد وميتوانستم مطمئن شوم که نمی آید!کلمه ای بالای نوار اعلان گوشی نمایان شد که گوشی از دستم افتاد طوری که صدایش توجه باربد را جلب کرد! قلبم به شدت ميزد!آن کلمه در سرم اکو میرفت و طنین انداز شد!پرت شدم به سمت حرف مشاور که اینکارهایش عمدی است!نمی توانستم باورکنم!"عشقم؟"چرا آقای حسن پور صاحب آژانسی که باربد درآن چند روزی مشغول بود؛اورا "عشقم"خطاب کرده بود؟کاملا غيرمعقول و غیرمنطقی !ماجرا بو دار بود وحس کردم دوباره ماجرایی دردناک انتظارم را میکشد ومن باید دوباره عازم جنگ شوم!گلویم انگار از طناب دار آویزان بود و داشتم دست وپاميزدم که باربد از حمام بیرون آمد وبا نگاهی به من پرسید:به به خانم چقدر شیک پوشیدن!عروسی تشریف داشتين؟گفتم:نه آقا رفته بودم با بهار خرید لوازم آرایشی نميدونست چه مارکی بخره رفتم که کمکش کنم!داشتم ميلرزيدم از کلمه ای که داشت جانممممممممممممم را دار میزد و دروغی که همراه زندگی ام ميگفتم!به سمتم آمد درحالی که لباسش را عوض کرده بود و گفت:"امشب ممکنه شیفت شب بمونم؛نگران نشی عشقم!زنگ نزن یه وقت خلوت باشه ميخوابم.خودم زنگ میزنم.کارداشتي پیام بده!دوستت دارم عروسکم!"🥺
گوشی اش را برداشتم که به او بدهم نگرانی در چهره اش موج میزد ولی میخواست آرامش رابه من القا کند ولی نتوانست ومن نگاهم به پيامک افتاد که کاملا مشخص بود یک خانم درپوشش اسم صاحب آژانس ذخیره شده!به نظرتان
باورميکردم که دوستم دارد و عاشق است یا چرب زبانی که سرخوش از طنازی زنی ه.ر.ز.ه است؟از او خواستم نرود!اما قبول نکرد و گفت که کسی نیست ومجبوراست برود! به راستی ماجراچه بود!خدارحم کندامشب!چه شب سختی درانتظارمن است!آه و اشک امشب در محفل من گردهم آمده اند تا این من دیوانه را آرام کنند....
ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت ✍غصه ها و روضه ها و اشک های گودال کرب و بلای امام زمان(عج)
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_یکم
✍💔دلتنگ چهره ای هستم که در آغوش خاک خفته
و برای دیدنش باید به خوابهایم التماس کنم😭
#شب_جمعه
✍برسام با شیرین زبانی اش دل هر سنگی را آب میکرد چه برسد به من مادر بااحساس که لب تر میکرد جانم برایش میرفت!دستان گرم وکوچکش را گرفتم ودر آغوش کشيدمش؛لبخندشيرينش به شکّر طعنه میزد!در همان آغوش غرق بودم که صدای زنگ خانه مرا ترساند!نگاهی انداختم ازپشت پنجره؛درست زمانی که نیاز داشتم به دلگرمی اش،آمد!امیر من آمده بود باچندشاخه گل رز آتشین لبخند به لب دستش راتکان داد و پریدم توی حیاط ومیان آغوش مهربانش غرق شدم!گویی اقیانوسی ژرف و زیبا بود و عمیق وآرام میتوانستی در آنجاغرق شوی!میان اقیانوس آرامش؛هوا بارانی شده بود!دلم گریه می خواست!او میدانست که اوضاع خوب نیست!
_اومدم یه موضوعی روباهات مطرح کنم،بعد اگر موافقین عملیش کنم!
_چی شده داداشم؟
_میخوام باربد رو ببرم کمپ
_کمپ!؟؟ولي اونجاخطرناکه،من شنیدم خیلیا اونجا از دست میرن؛نمیدونم چیزای خوبی نشنیدم، اگه فکر میکنی کارسازه وخطرنداره؛بسم الله!🤝
او این اطمینان رابه من داد که اتفاقی نمی افتد و نگرانی من بخاطر دلتنگی و عشق و علاقه است!به او واحساس مسئولیتی که ميکرد؛افتخارکردم و اجازه دادم که تصمیم گیری کند!مامان راضیه را صدا کردم و گفتم که مسئله ی مهمی را باید با اودرميان بگذارم!مامان راضیه برای امیر من (برادرشيربه شیر من)احترام زیادی قائل بود ولی او هم مثل من استرس و اضطراب داشت!روبه امیر کرد وگفت:من تمام زندگیم؛باربده و اگر خدای نکرده چیزی پیش بیاد نه خودمو میبخشم نه شمارو!من میترسم وگرنه خیلی وقت پیش دست به کار میشدم داداش!
_مادر!به خدا توکل کنيد ان شاءالله صحیح و سالم میره و مياد وخودشم از این وضع راحت میشه هم شما به آرامش ميرسين!
چقدر خوب می فهمیدم که مامان راضیه به این دلگرمی نیاز داشت و با اینکه سیاوش بارها پیشنهاد کمپ داده بود؛ولی راضی نشده بود و اجازه ی تکرار این موضوع را نداده بود! روبه برادرم کرد وگفت:هروقت خواستین اقدام کنید بگین که حساب و کتاب کنیم و ببریمش!
اشک از چشمان هرسه ی ماسرازيرشد من دیگر هق هق میزدم ونميدانستم برای کدام درد بگریم ویا ازهمدردي برادرم چطور خوشحال باشم!
و این دلواپسی ها ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
♨️همراهان قدیمی مون می دونید برای دوستان تازه واردمون میگم که این دلنوشته های شبانه داستان جذاب و
پیام ارسالی یکی از اعضای کانال مون در نظرسنجی داستان شبانه مون💗
ممنون از شما عزیز بزرگوار که با ارسال نظرتون باعث دلگرمی دوست نویسنده مون شدین🌹🌹🌹
#صبرانه_ای_از_عشق
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_یکم ✍💔دلتنگ چهره ای هستم که در آغوش خاک خفته و برای دیدنش ب
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_دوم
✍ •كل آلام الأسبوع لها نقطة محورية، يوم الجمعة هو مركز كل الآلام التي تحقن في أيام الأسبوع•
•تمام درد های هفته ، نقطهی کانونی دارد ، جمعه مرکز تمام دردهاست که به روزهای هفته تزریق میشود•
✍خوب میدانستم که اگر باربد بفهمد حتما به طور حتم مخالفت خواهد کرد و باید خیلی نرم و آهسته پیش برویم و این گفتگو را به امیر عزیزم واگذارکرديم!آن شب انگار قصدتمام شدن نداشت!اميررفته بود و تماس گرفت که میرود آژانس تاقراري برای بردنش به طور نامحسوس؛بگذارد واز من خواست که به روی خودمان نياوريم!من هم قول دادم واز اوصميمانه تشکر کردم!حالا این فکر که چه کسی دوباره وارد زندگی ناشده؛عین خوره به جانم افتاده بود و گوشه ای تنها درحال گریستن بودم!مامان راضیه فکرميکرد از رفتن باربد به کمپ ترسیده ام ونگرانم!اين هم بود ولی دلیل پررنگ تر رابطه ی جدید آن سوی شهربود!بعدها فهمیدم اوزني مطلّقه است واز بیکاری ماشین میگیرد ودرشهر می چرخد واگر طعمه ای یافت آن را شکارميکند!پول زیادی از مهریه عایدش شده بود و سرگرمی میخواست!سن او۱۵سال بزرگتر بود و راحت میتوانست بر مرد جوانی مثل او تسلط پیداکند! یکی از بزرگترین و شاخص ترین خصوصیات باربد این بود که زود از این رابطه ها خسته میشد و خودش کم کم از سرش واميکرد و عذاب وجدان می گرفت!بعدها برایتان بازگوميکنم که چطور خودش به تمام این رابطه ها اعتراف میکرد و خجالت زده میشد!من وقت شنیدن این اعترافات؛فقط اشک می ریختم به صداقت اولبخندميزدم واوراتحسين هم میکردم اما هزاران بار از درون متلاشی میشدم دوباره تکه های متلاشی شده را کف دستم میگرفتم و سمت خدا میبردم!حتما ويقينا میدانم خدابارها برایم گریسته بود!چه کسی میتوانست اینها را ببیند وبشنود و ادامه دهد؟!هم او بود که مرا به سمت باربد هول میداد ومنتظربودتاکجا پیش میروم وسرعهدم هستم که به خود خودش (خدا)داده بودم که اگر آبرويم را حفظ کند؛من هم برای سربه راه شدن باربدم تلاش خواهم کرد!به ساعت نکشید که برادرم با سیاوش هماهنگ کردوباربدرا شبانه راهی کمپ کردند!قرارشد دوبرابر هزینه کمپ پرداخت کنند تا بیشتر رسیدگی شود و کمتر از لحاظ روحی اذیت شود!امير کارش همین بود!نجات بچه های محل و دوستان وفامیل و آشنا وهر کسی که سر راهش قرارميگرفت!او بی نظیر بود واعمالش از روی اخلاص بود وبی ادعاااا🤌
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_دوم ✍ •كل آلام الأسبوع لها نقطة محورية، يوم الجمعة هو مركز ك
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_سوم
✍ •في كلماتي يموج الشوق وفي صمتي تصبح
ذات معنى، سعادتي معك هي فهم صراعي•
در حرف هایم دلتنگی موج میزند و در
سکوتم تو معنا میشوی، خوشی من با
تو همین درک حال تضاد من است•
✍باربدبراي رفتن خیلی ناراحت بود!حتی نتوانست بيايدوباما خداحافظی کند.میدانستم برخلاف ظاهر بی تفاوت وخشنش،تحمل دوری ما رانداردو وقتی در لاک تنهایی اش فرو میرود؛سخت دلتنگ وبی پناه به گوشه ای میرود و دور از چشم همه ميگريد! و وقتی به من وبرسام که فکر میکرد؛نمی توانست بی تفاوت باشد!برای همین کوتاه آمد و راهی شد با این شرط که امیر و سیاوش مرتب به اوسربزنند ونيازهايش برطرف شود!ولی اوميترسيد با دنیای ناشناخته و جدید روبروشود!حق داشت!آن همه راحتی و مصرف مواد مخدر مختلف؛حتما پیامدهای دردناکی درپی داشت و او باید به جنگ سختی ميرفت!اجازه بردن گوشي همراهش را نداده بودند و او از همه چیز کلافه بود!امير با من تماس گرفت و خواست که غذای راحت وسبک ومقوّی برایش بپزم چون غذای آنجاخوب نبود ومزيد بر آن بدغذا هم بود! اشکهای سوزانم را چاشنی سوپ مورد علاقه اش کردم و نمیدانم چند آیت الکرسی خواندم تاسوپ قارچ و خامه را برایش پختم!این سوپ را مادرم بیشتر ماه مبارک رمضان درست میکرد و من هم به خوبی از پس این سوپ پرخرج برمی آمدم!جوپرک را پاک کردم وشستم!سينه مرغ را جدا پختم تا بعد ریش ریشش کنم تا لعاب بدهد و راحت تر خورده شود!پیازها را ریز کردم و هویج رارنده کردم و تند تند؛شیر و خامه و زعفران را باهم مخلوط کردم وقارچهارا درليموي تازه خواباندم تا وقت تفت دادن سیاه نشود وشکلش حفظ شود!انگار دست همدیگر را گرفته بودند و الاکلنگ بازی میکردند!بالا و پایین ميپريدند روی حرارت بالای اجاق و من اجازه دادم باهم کنار بیایند ودر گرداگرد این دیگ حسابی بچرخند و قل بزنند.نمکش را اضافه کردم وآن راچشيدم.خیلی کم فلفل ریختم چون غذای تند دوست نداشت!چقدر عالی شده بود وچقدرحيف که باید دور از من و این خانه آن را نوش جان کند! باربد این سوپ را خیلی دوست داشت و امیر برایم تعریف میکرد که نمی دانی چه برقی در چشمانش درخشید وقتی غذای مورد علاقه اش را دید و تا چند وعده فقط همان غذا را خورد!میدانستم سوپ بهانه است هرچیزی که من را یاد او می انداخت، دوست داشت!امیر قبل بردن غذا از من و برسام عکس گرفت تا به باربد نشان دهد و خوب یادم هست که خواست پوشش داشته باشم تاباخيال راحت بتواند گوشی رابه باربد بدهد وسيرتماشايمان کند و کسی اگر اتفاقی رد شد. من بی حجاب نباشم!تاکجا فکر میکرد! باربد به هم ریخته بود وبرای این همه دلتنگی فقط باید به عکس ماخيره میشد و خودش را قوی نشان ميداد!شرایط کمپ خیلی خیلی خیلی سخت و طاقت فرسا بود ومي ترسيديم دوام نياورد!چند روز بعد مامان راضیه و بهار و سیاوش به دیدنش رفتند ولی مرا نبردند .دلم گرفته بود و باز از درون قلبم پيچکي هرز به نام درد پیچیده بود و داشت نابودم ميکرد!باربدسپرده بود که نمی خواهد دار و دسته ی کمپ همسر نازنینش را ببینند و ....
و این سرگذشت ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_سوم ✍ •في كلماتي يموج الشوق وفي صمتي تصبح ذات معنى، سعادتي م
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_چهارم
✍ قلبیکهمثلآسمان استزمانی با ماه و ستاره
قشنگ میشود که غبار سیاهِ گناه در شهر
قلب پخش نشده باشد ، چون قلب حکم
آسمان را دارد ، هم روز دارد و هم شب،
تا زمانی که ستاره و ماه برای شب هایتان
نسازید آسمان قلبتان زیبا نمیشود چون اثر
خوب شب ها ، روزهای قشنگی را به همراه
دارد ، بارانی و ابری و آفتابی بودن روز نیاز
به حس های شبانه دارد حتی اگر وسط روز
باشید با خاطرات خوب نیمهشب ها روزها
رنجهایش زیبا وحس هایش قشنگمیشود..
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤲🌱
#امام_زمان✨💚
دلم بدجور گرفته بود و پر میزدبرای دیدنش!پرواز ميکردم بالای آسمان کمپ،تصورميکردم کبوتر شده ام!کبوتری چاهی که برای نوک زدن به دانه ها کنار جفتش،دلتنگ شده است!به ماه آسمان حسودی ام ميشد!اوميتوانست ماه من را روی زمین ببیند ولی من نه!یادم آمد که هروقت میخواست جایی برود و اگر شب بود؛میگفت که به آسمان نگاه کن به ماه زل بزن! من هم به ماه نگاه میکنم وبه یادت هستم عشق من! بعد من این شعر راميخواندم وهروقت که ماه را میدید؛شعرم را میخواند:
امشب ای ماه تو همدرد من مسکینی....تو هم از طالع من غمگيني!
چقدر به حال امشبم آمده بود!برسام بانگار بازی میکردند.نگارميدانست حال خوشی ندارم طبق معمول با برسام حسابی وقت می گذراند و باهم مشغول بودند!قلم به دست گرفتم و تصمیم گرفتم برایش بنگارم!
_هوای تو در شهر نيست!یادش بخيرعطردل انگيزت هوای علفزاران اين سرزمین را پرکرده بود!چراهوای خانه رابه سموم نفست آلودي!؟من هوای تازه علفزاري ات راميخواهم!پاک و تمیز و حیات بخش و روح انگیز!تو فرح بخش ترین نسیم هارا به من خشکیده در کویر؛دمیدی ودست نوازشت بارانی بود تا سبز شوم و جوانه بزنم!بامن بمان!بامن بیا تا نهال سبز عشقمان به شکوفه های بهاری سلاام کنند وگل بدهند!....
خب!دلتان اگر رفت تقصیر من نیست!بااین جادوی کلمات که من دارم؛آیا نمیتوانستم قلب باربد رابه تسخيرخودم دربياورم؟!؟باخواندنش بيتاب شده بود!بارها و بارها خوانده بود و بوسه برهرسطرش زده بود هم گریسته وهم لبخند زده بود!ميگفت نمی دانی چقدر دلم قرص شد برای پاکی دوباره!دوباره من سبز شدم واز طوفانهای پی درپی نترسیدم! باز میان گریه ها روزنه ی امید پدیدار گشت ومن به همان سو سوی کوچک نور؛به زندگی روشنایی بخشیدم به فضل خدا!باربد جواب نامه را داد:صدای تو خوب است!دلم برای صدای زیبایت تنگ شده!دلم برای عروسک زيبايم تنگ شده!اينجارا دوست ندارم!برایم دعاکن دلم برای برسام یه ذره شده..منتظرم باش دوستت دارم عشق من..هستی من!بعد از دوهفته ی نفس گیر بالاخره انتظار به پایان رسيدوبه خانه آمد..لبخند از لبانش محونميشد و چشمانش برق ميزد! کارسخت ترشده بود و اصولا کسانی که از کمپ بیرون می آمدند مراقبتهای خاص وحساسي داشتند!جلسات متعدد وقانونهايي مشخص!راهنمایش ۷سال بود که ترک کرده بود و باید باخانواده کسی که ترک ميکرد؛ارتباط بگیرد واز حال و هوای بیمار خبر داشته باشد.باربد رابط را اميرومامان راضیه انتخاب کرد وهرجلسه ای که میگذاشتند وهمسران باید می آمدند؛مامان راضیه شرکت میکرد وبه من منتقل میکرد!خوشم می آمد روی من حساس بود وغيرتي میشد!هروقت کسی سوال ميکردچراهمسرتان حضورپيدانمي کند درجلسات؛باربد باغرورخاصش میگفت:جای خانوم من تواين جلسات نیست!
این کارش باعث شد ذهن دیگران را به چالش بکشد وکنجکاو شوند که من چه جور زنی هستم؟! به بهانه های مختلف خانم هایشان از مامان راضیه جویای من میشدند و او با زیرکی خاص خودش برسام را وسط ميکشيدوميگفت که باید برای کودکش وقت بگذارد و فرصت انجام این کارها به عهده ی خودش میباشد.به هرحال خانمهایی بودند که وسط این جلسات دنبال ارتباط با دیگران بودند وچندنفري هم به باربد نزدیک شدند ولی موفق نشدند چون هم خودش دیگر از این کارها خسته شده بود هم این که درکلاسها توجیه شده بودند که رابطه ج.ن.س.ی با خانوم های مختلف زمینه ساز اعتیاد دوباره است و این برای مددجو سم خالص بود! چطور میتوانستند درجلسه ای که برای یاری همسرشان شرکت کرده اند؛به عنوان یک راه برای ارتباط با نامحرم برگزينند؟مگرنيامده بودندکمک؟مگرنيامده بودندکه زندگی شان نجات پیدا کند؟!به چه قیمتی؟چقدر حقیر و پست بودند که واژه ي رحم و مروت و شرف و عفت وحیا برایشان بیگانه بود!برای هرتارمو؛برای هر دستی که نامحرم به آنها میزد،هزاران جوان پاک و مخلص از دست دادیم و خون بهای شهید چه بود در این آشوب زنانه وزمانه؟!
ادامه دارد ..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_چهارم ✍ قلبیکهمثلآسمان استزمانی با ماه و ستاره قشنگ میش
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_پنجم
✍ تمام متن های من به
تو منتهی می شود و تو
هستی که مرا وادار به
نوشتن می کنی..ياربيع الانام
#امام_زمان🌱💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤲✨
✍باربد به همراه امیر در جلسات شرکت میکرد وحدود چهار ماه پابه پای او برادرانه از جان ودل مایه مي گذاشت..باربد هم سعی میکرد جبران کند ودست از پاخطانکند!ماشین پرايدش را با اجازه مامان راضیه فروخت و مقداری هم گذاشت و یک دوو سی یلو گلد خرید!ماشین باز قهاری بود و این دفعه از انتخاب ماشینش راضی بود و بودم!برسام پشت آن که می نشست انقدرعاقلانه رفتار میکرد که ماشا ءالله انگار یک نوجوان عاقل نشسته!برای خودش شعرهای کليله دمنه را میخواند.شعر هایی که من و بهار ونگار با او کار ميکردیم!تمام کتابهای قصه اش را حفظ بود ومن از خدا و بهار ونگار ممنون بودم وتوسل وکندر و همت ماسه تا حسابی جواب داده بود! ادب و لفظ قلم حرف زدنش هم جای خود داشت!ومن از اعماق وجودم خوشحال بودم وبه اوافتخارميکردم!سفرهای چند نفره با ماشین باربد به همراه اميروبچه های کشتی،سرگرمش کرده بود ولی خوشی انگار دوامی نداشت ..امیر کمرش خیلی درد میکرد وقرارشد یک سفر آب گرم بچینند تا کمردردش بهبود پیداکند وبه تمرينشان ادامه دهند!ازاینکه باهم بودند خیالم راحت بود و این دلخوشی بزرگی برای همه ی ما بود .کلی دعابدرقه ی زندگی اش میکردیم!او جواهری بی نظیر بود!از درد که میگفت قلبم تيرميکشيد ومی مردم!همزمان دانشگاه کار هم میرفت و داشت نقشه کشی صنعتی می خواند!پسری باهوش و کاری؛که حالا پدر هم بود!او با همسرش بسیار مهربان بود طوری که اگر بخواهم برگردم به قصه اش کتابی قطور در وصف او و تقدیر تلخش خواهم نوشت که دل هرسنگي را آب میکند!شب میلاد امام حسن عسگری است و دلم نمی خواهد به جاهای تلخ قصه اشاره کنم ولی برای لمس این زندگی که در تصورات شماست؛لازم میدانم که پوشیده نماند وميگذارم برای فردا غصه دارتان کنم از فردا شب به بعد مراقب باشید تا غم این قصه شما را ابری و بارانی نکند..به جایش برای ارباب مان امام حسین نیت کنید و اشک بریزید!
ببخشيدم اگر اذیت ميشويد🙏❤️🔥💔
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_پنجم ✍ تمام متن های من به تو منتهی می شود و تو هستی که مرا و
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_ششم
✍دلم شده بود رختشورخانه؛چنگ و پیچ بادلشوره!چه رختی در دلم ميشست این غم! درد کشیدن امیر برايم سنگین بود.به روی خودم نمی آوردم ولی کم کم داشت بيشترميشد!به او ميگفتم کشتی را بي خیال شو؛بلندکردن حریفان باعث شده به کمرت فشاربيايد و اذیت بشوی!دلداری ام میداد که چیزی نیست جز یک درد معمولی؛من هم میدانستم یک کمردرد،دردمعمولي است و تقریبا عموم مردم به آن دچارند.پیشنهاد دادم به یک متخصص بسنده نکند و دکترهای دیگری را حتما امتحان کندوقبول کرد.من آنقدر دوستش داشتم که از ته کوچه که خانه ی پدری بود،وقتی می آمد رأس ساعت ۶/۳۰دقيقه صبح،دزدکی از لای در نگاهش میکردم..تا رد میشد و می رفت و تا انتهای کوچه دید میزدم تا ازديدم که پنهان ميشد،برمی گشتم سمت خانه!چندتايي قل هو الله میخواندم وفوتش میکردم پشت سرش!اومرانميديد که اگر می دید حتما مانعم میشد و دیگر اجازه این کار رابه من دیوانه نمی داد!چه میکردم؟خب خیلی دوستش داشتم و دلم برایش تنگ میشد!گاهی می دیدم لبه های کتانی اش را که از بی حوصلگی خوابانده؛صاف ميکندو لبه هارا با دستان پرمهرش؛بالا می آورد و وسط کوچه میان خواب آلودگی و شروع روزمرگی اش ،نگاه ریزی به درخانه مان مي اندازد و نفس عمیق خود رانثارريه هایش ميکند.ترس برم می داشت که مبادابفهمد!کاش می پریدم وسط کوچه از سرتاپايش رامی بوسیدم و درآغوش خودم براي هميشه حبس میکردم!اما چه فایده!این باردکترش را عوض کرد تا بلکه نتیجه ی جدیدی حاصل شود!دکتربارسنگين وکشتی را برایش ممنوع کردو در نسخه ی جدید نوشت که برای این کمردردي که از درد به خودش ميپيچد؛بايد بستری شود تا بررسی کامل صورت بگيرد!اودردش را ازما پنهان میکرد ولی به باربد و دوستانش از شدت درد گلایه کرده بود!بارها و بارها درد امانش را بریده بود ومسکنهاي قوی تزریق کرده بود!خوب یادم هست وقتی واژه ی تلخ بیمارستان بوعلی و بستری شدن به گوشم نشست واژه ها شروع کردند به سیلی زدنم؛قلبم از این سیلی خیالی مچاله شد!چه ميشنيدم!يک کمردرد ساده چرا هم اورا راهی بیمارستان کرده بود وهم مرا به هم ریخته بود!دنياباتمام بی رحمی داشت به سمتم می تاخت ومن پیاده نظامی بی دفاع بودم که انگار همه ی لشگرش را از دست داده!اشک از چشمانم سر نميخورد!جنس غمم فرق داشت!از چشمانم شلیک میشد وباشدت وگلوله گلوله پرتاب میشد سمت زمین!وقتی شنیدم سریع گوشی همراهم را برداشتم و شماره اش را گرفتم...دستم چرا می لرزید...وقتی گفت:جانم !بغضی میان من و او حلقه ی تنگی بست آنقدر که هردو خفه شدیم از این دردمنحوس!سعی کردبازهم هوایم را داشته باشد!
_آبجي..باربد میدونه این فقط برای آزمايشه خیالت راحت بادمجون بم آفت نداره!
من چه داشتم درپاسخ به جز ترکش های مکرر بغض و گریه که داشتند موجی ام میکردند! به خودم آمدم! بااشاره ی باربد که دیوانه چرا دلش را خالی ميکني؟
خودم را جمع کردم و خندیدم و امید دادم!تابعدازخداحافظي حدود یک ساعت پيامکهاي طنز برایش فرستادم تا دل مهربانش آنجانگيرد! یعنی حال دلش آن لحظه ها چگونه بود..دارم پرت میشوم سمت روضه...علمدار...قتلگاه و یک خواهر و تلّ زینبیه..
سلام علی قلب زینب الصبور💔😭😭❤️🔥
و این لحظه های سخت ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_ششم ✍دلم شده بود رختشورخانه؛چنگ و پیچ بادلشوره!چه رختی در د
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_هفتم
💔
•و میدانم درد دوری را
تصویری که اشک میسازد
آرام میکند•
✍فردای آن روز ازباربدخواهش کردم که مراباخودهمراه کند و اجازه بدهد اول صبح بااوبه بیمارستان بروم ولی دلایل خودش را داشت وقرارشد وقت ملاقات به آنها ملحق شوم.او رفت و من بازهم دست به گوشی شدم و پيامکهاي عاشقانه نثار هردوی آنها کردم!چند ساعتی گذشت و وقت ملاقات شد همه سمت تخت او هجوم آوردیم تا ببینیم نتیجه آزمایشات چه بوده؟ولی طفلک اطلاعي از جوابهانداشت و دکترش نیامده بود!لبخندميزد ولی وقتی دستش را لمس کردم خیس بود!عرق کرده بود و طبیعی نبود!هروقت امیر اضطراب داشت کف دستش عرق میکرد ومن دلم داشت ميترکيد!خانوادگي قربان صدقه اش می رفتیم تادلگرمي اش بيشترشود!به سختی از اوجداشديم، نیازبه همراه نداشت.دوباره باید تا خانه زل میزدم به بیرون و داغ اشک بر صورتم ميگذااشتم!چه اهمیتی داشت کسی ميبينديانه؟من داشتم ذوب میشدم...چقدرولي سردم شده بود!سرماي آذر ماه،کار خودش را کرده بود..به خانه که رسیدم چسبیدم به بخاری و خودم را گرم کردم.حالم بد بود.سرم سیاهی ميرفت!ميدانيد باردار بودم و سه ماهی ميشد!تازه یک هفته بود که باخبر شدم باردارم!دکتراجازه مسافرت نداده بود گفته بود که بيشتراستراحت کنم چون وضعیت مساعدی نداشتم.حواسم نبود که بازهم باید از خودم دوبرابر مراقبت کنم.دلم درد میکرد ولی به روی خودم نیاورده بودم.باربد مهربانترشده بودوکارهايش عاقلانه ترگشته بود و داخل حیاط غرق فکر بود..من عاشقانه نگاهش کردم و کنارش نشستم..سرم را روی شانه اش گذاشت وگفت:عشقم نگران نباش!دستم را گرفت وبعدسريع نگاهش چرخيدسمتم که حالت خوب نیست؛برو داخل!اما من دلم میخواست یخ بزنم ودر آغوش و گرمای عشق او ذوب شوم!
غرق این افکار بودم که تلفن منزل به صدا درآمد!مامان راضیه باربد راصداکرد..دويدسمت تلفن..فقط شنیدم که گفت الان خودموميرسونم!
علی آقا بود .برادربزرگترم!باهم رفتندتا جواب را بگیرند..دکتر تقاضاي بيوبسي کبد کرده بود...نمونه گیری از کبد!!!خداي من!چرا؟
سرم چرخید و چشمم سیاهي رفت و وسط اتاق نفهمیدم چه شد؟! سریع خودم را به سرویس بهداشتی رساندم و تا آب به صورتم بزنم باصدای جیغ خودم محوشدم..همه سریع آمدندومرابيرون کشيدند!فقط داغي و گرمای شدید و سیاهی چشم را حس ميکردم!بي جان افتااده بودم وفقط التماس کردم خانواده ام نفهمند...بس نبود ؟که امير خانه ی ما درگيربيماري شده بود؛من هم به آن اضافه شوم؟بگذارید حال دردناک این خانه همینجا متوقف شود!بله!دیگر نفهمیدم چه شد و فقط یادم هست که سریع رفتیم بیمارستان وبادرد شديدم شب تلخی رقم خورد و آن مسافربهشتي سریع پرکشید ودر دل مادرش نماند و رفت!حالا من در بیمارستان دیگری به اميرفکرميکردم و بچه ای که سقط شد!دوسه روزی بیمارستان بودم ومرخص شدم!اميرهم چند روز بعد به خانه آمد!افسرده و غمگین و سردرگم در سوگ نشسته بودم و نمی دانستم به کدام غم خود فکر کنم..دردهای اميربيشترشدندودوباره بستری شد!مورفین برای چندساعت آرامش ميکردوبعد دوباره باید از درد به خودش ميپيچيد!درد خودم را فراموش کرده بودم رنگی به رخسار نداشتم و صدای همه درآمده بود اما چه میدانستند که من دارم سقوط میکنم از این حکایت غم انگیز❤️🔥😔
و این حکایت ها ادامه دارد ..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_هفتم 💔 •و میدانم درد دوری را تصویری که اشک میسازد آرام میک
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_هشتم
💢هرکس " شبجمعه " دلش هوای
کربلا کند، مادرسادات وقتی مشرف
میشوند به حرم سیدالشهدا، جای
خالیِ "جاماندگان" را نگاه میکنند،
و به اسم، ایشان را یاد میکنند(:
- شیخ جعفر شوشتری!
#شب_جمعه
✍بابستري شدن دوباره،نمی خواستم باور کنم که امیر من،درگيربيماري شده!به خودم امید دادم که چیزی نيست!اوبا این قد بلند وهيکل ورزیده و ماهیچه های زیبا،با ورزش و این همه تغذیه های سالم،چطورميتواند بيمارشود؟چشمان رنگ عسلش و مژه های بلندش بادامی بود شیرین و لبهای قلوه ای خوش حالت قرمزش وپوست سفيدوتميزش ؛آن نگاه دلفريبش،آن گوشت تنش که شیرین بود وبه شکّر طعنه میزد ياسياهي زلفش که شب را به سخره گرفته بود!از کدامین زيبايي اش بگويم که داشت مزيدبرعلت میشد که چیزی نيست!اونميتواند بااین همه سلامت وزیبایی بيمارشود منطقی نبود؟صدالبته که دیگرنه منطق میدانستم نه فلسفه!خودم را گول زدم که طوری نيست!چه آذر ماه تلخی بود،خزان به باغ سر سبز وجاندار مادرم زده بود!پدرم که در شرایط عادی کم حرف بود:حالا دیگر یک کلمه هم حرف نميزد! غم تک تک ایشان روی قلبم سنگینی میکرد ونميدانستم برای کدامشان غصه بخورم و گریه کنم!اشکم لب مشکم بود و هر خبری میشد و هر اتفاق جدیدی رخ میداد؛از من پنهان میکردند چون یقین داشتند که دق خواهم کرد!برکسی پوشیده نبود که من عاشقانه به برادرم مهر ميورزيدم و برایش جان میدادم!دی ماه هم گذشت وبا مورفين آرام میشد و دیگر سرکارنميرفت!او سمت خود را در نیروهای مسلح زمینی بوسید وبه استخدام بیماری خاموش خود،در آمد!پزشک کار را هم برای اوممنوع کرد!خدای من!آنقدر کارسخت شد که دیگر نمیتوانست راه برود!مادرم تصمیم گرفت اورا به خانه بیاورد واز او مراقبت کند چون همسر وی انسان بی معرفتی بود که يارخوشي بود ودر زمان ناخوشی دنبال بهانه و خوشگذرانی اش بود!چطور دلش می آمد با آن شرایط سیاه گذشته اش که از خودگذشتگی امیر برایش روزگارسپيدي خلق کرده بود را ندیده بگیرد و سنگدل باشد!او داشت از رفتارهای غیر اخلاقی همسرش رنج می دید و مثل من آبروداری میکرد تا جایگاهش حفظ شود و خودش داشت نابود ميشد!چقدر حال دلش آشفته بود وفقط من میدانستم چه زجری ميکشد!شاید باورتان نشود در عرض یک ماه زخم های بدنش رویید و گل کرد چه میدانید چه روزهایی بود!مادرم تشک مخصوص برجسته ی گرانقیمتی خریده بود تا بستر زخمهایش بيشترجاخوش نکنند اما این مهمان ناخوانده قصد رفتن نداشت..پرونده پزشکی امیر را همه ی پزشکان شهر ديدند!بي سواد و باسواد پیشنهادشان دکتری بود در تهران که شش ماه یکبار از آلمان به ایران می آمد.علی آقا به تهران رفت برای پیداکردن دکتر منظوره!پرونده را خواند وسریع خواست که امیر راببيند!برگشت وبه همراه سیاوش و باربد وامیرراهی تهران شدند!پزشک بعداز دیدن امیر زانو زد و گریست و هرچه بود و نبود را کف دست امیر و همراهانش گذاشت! چقدر از بی سوادی پزشکان شهرم عصبانی بود وسریع دستور دادگزارش کنند!چه فایده! به چه کار ما دیگر می آمد!؟اما هیچ کس بازهم به من ترک خورده چیزی نگفت و وانمود کردند چیزی نیست....اما...اما...
امان از دل زينب💔❤️🔥❤️🔥💔😭
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌