باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_پنجم ✍کوچههای بغض از امشب به سمت نجف میروند تا بهساکن عر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_ششم
✍تمامزخمهای روحم راباتودرمان میکنم وخیلی از نداشتههایم را با
با تو پر میکنم _ ای خاتم النبیین..✨
ای پدرِ #امام_زمان🌈
به این اندیشیدهای که بَدنِ تو در اختیار روح است یا روح در اختیاربدن .. ؟ نبی آمد تابدن را شیفتهی روح کند نه اینکه روح را اسیر خواسته های بدن ..!!
راه افتادیم در خیابانی قدم بگذاریم که جای بال فرشته ها راباچشم دل میشد حس کرد!بهشت رضوی پیش روی چشم مان بود!ولی خودمانيم دلم دختری میخواست که مثل خودم و حتی بهتر از من باشد! در طول مسیر دست فروشها لباس فرشته های زمینی می فروختند.تور بود و گيپور ومرواريد!در محفل مسافر بهشت رضوی گردهم آمده بودند نور به مروارید سلام میکرد و مروارید با عشق آنرا ازلابه لاي گلهای گيپور به تماشامينشست!خوش به حال دخترکی که آن را به تن میکرد ودر کمد لباسش نور میگذاشت! به خودم آمدم!امام رضاعليه السلام در دلم بود ومی دانست با چه نیتی آمده ام!چادرم را دوست داشتم!دستم را از زیر چادر به نشانه سلام بالا آوردم و گفتم:السلام علیک یا شمس الشموس!🤚
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا المرتضي🤚
اشکها امان نمی دادند و زودتر از من پابه حرم گذاشتند ودست در دست ملائک به آسمان رفتند و باران شدند!باربد گریان بود ولی لبخندهم ميزد!رفتیم راهی نورشديم درمیان مردم باصفایی که از وجود مبارک امام هشتم شان مهربانی قرض می گرفتند و وام دار این خانه ی کرم ميشدند! از هم جداشديم!قرارشد یک ساعتی در حرم مطهر رضوی به عبادت مشغول شويم! تنها جایی که دلم میخواست از باربد جدا شوم همينجابود!امام رضا آغوش باز کرده بود ومن آنقدر کودکانه می دویدم که همه هاج و واج مانده بودند! در قید و بند کسی نبودم و رها بودم..گویی به پرواز درآمده بودم ولی بال نداشتم🕊نتیجه ی این پرواز بعد ۹ماه هدیه ای از جنس رسول خدا و شیخ الائمه بود!بله ایشان منت گذاشته بودند و کودکي از جنس خودشان ارزانی داشتند و تاج مادری را بر روی سرم گذاشتند ومن درست در روز تولد مبارکشان دستان کوچک پسر سالم وحالاصالح خودم را گرفتم و به شکرانه اش به سجده رفتم!ارادت خاصی به آقا شیخ الائمه علیه السلام داشتم ودارم و خوب میدانستم این جز نگاه پرمهرشان چیز دیگری نمی تواند باشد!نشانه ای از خدا که ما تورا اجابت کرديم!درست روز تولدآقا رسول الله و امام جعفر صادق علیه السلام موقع اذان ظهر به دنياآمد!چقدر دلم میخواست پسرم شبیه باربد باشد نه زیباتر بدون هیچ کم وکاستی!او بسیار شبیه پدرش بود!کامش را با تربت کربلا باز کردیم ودرگوشش اذان گفتیم و اولین غذای خودم راخرما انتخاب کردم تافرزندم اولین شيرش باخرماباشد وصبوربشود!چقدر دربارداري کندر خوردم تا باهوش شود وبرای جامعه اش فرد مهمی شود!خداراشکر تلخی کندر حالا به شیرینی هوش فوق العاده اش می ارزد ...ماشاءالله لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم🤌✨🌱
🍃اَللّھُمـَصَلـِّعَلۍٰمُحمَّدْوَآلـِمُحَمَّدْوَعَجّلـفَرجَھُمْـ🍃
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_ششم ✍تمامزخمهای روحم راباتودرمان میکنم وخیلی از نداشتههای
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_هفتم
✍آنچهکه سبب حرکت و حواسجمعی میشودو هم راه انسان زیستن میشود دردمندی است .. درد و دغدغه واسطهی پیامبریست..اتصال به آسمان فرزند درد ودغدغه است.رابطهی مستقیمی
میان دردها و شنیدن نداهای آسمانی وجود دارد و انسان دردمند برایحفظ و نگهداشتن ارزشهایهرموجودی درد و دغدغه دارد ،حتیگمشدن یک گوسفند برای او درد میسازد و زخمهای یک پیرمرداو را نگرانمیکند و نیازهایحیاتی انسان او را به حرکت در میآورد .. دردمندی فرشته نجاتی است کهمیوهی آن امیدآفرینی است!
✍بعداز هشت ماه که از سرکاررفتنم گذشت وبه مشهدرفتيم وآمديم؛متوجه حالات جدید شدم!همه گفتندحتما بارداری!ومن برای همین باید مطمئن ميشدم!دوماه گذشته بود. ازمایش بارداری دادم وجواب مثبت شد و دقیق دومااهي بارداربودم!مامان راضیه بال درآورده بود ونگاروبهار هم مثل او در پرواز بودند....باربد نميدانست وما میخواستیم او راغافلگيرکنيم!وقتی برگه رادستش دادم توی حیاط بود و ما میان بالکن حیاط روی فرش نشسته بودیم!قیافه ی باربد دیدنی بود!لبخندش دیگر به خنده های کشدار و بلند می ماند و شاد و سرخوش بود!ديگر باید با کارخداحافظي میکردم!باربد هم دریک شرکت که مسیرش خیلی دور بود به اجبار مشغول شد تا ببینیم خدا چه می خواهد..دوماه بعد دایی بزرگ باربد که مجرد بود وبرای بزرگ کردن خواهرانش قید زندگی متاهلي را زده بود؛بیمار شد واز شمال برای مداوا به همراه خاله مجردش به خانه مامان راضیه آمد!مادربزرگ باربد سال 83فوت کرد و آن دو تنها زندگی میکردند..دایی علي خیلی آدم فرهیخته و باجبروتي بود!پوستی روشن باموهاي ابریشمی سپید فقط همان چشم سیاهش را کم داشت تا جذابیتش دوچندان شود!بامن خیلی خیلی خوب بود و احترام زیادی بین مان بود و از گذشته ها برایم تعریف میکرد درست هم سن و سال پدرم بود و محبت پدرانه اش شامل حالم شده بود...داشتم طعم پدر شوهر داشتن راميچشيدم!از اینکه چندماهی باید اینجا می ماند معذب بود ومن با جان ودل طوری رفتار میکردم که بارداری ام مزید بر رفتنش نشود!مامان راضیه نميگذاشت کار کنم ولوسم میکرد!خیلی خوابالوشده بودم!ولی به کارهای جزئی میپرداختم و واقعا دوران بی نظیری رابه لطف خدا و مامان راضیه داشتم!اصلا یادم نمی آید ویاری داشته باشم جز وقتی که دایی علي صحبت از پرتقال های درختش میکرد و دلم پرتقال سبز میخواست..دایی علی سپرد تا از شمال چندین جعبه پرتقال وليموشيرين بیاورند! بوی پوستش عطر بهشت میداد!گم میشدم درشکوفه های بهارنارنج و باگازي که از پوست زیباوسبزش در هوا ميپاشيد؛ پيداميشدم و غرق در آرامش ميشدم!
🤌🍃🍋🍃🍊🤍🧡💛🤍
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_هفتم ✍آنچهکه سبب حرکت و حواسجمعی میشودو هم راه انسان زیس
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_هشتم
✍🕊یه حــرفی رو نمی دونــم چه جــوری به قلــب هابرســونم اما میــگم ؛ اگر_بــرای خدا _ نگــاه خــداجهــت تمام تلــاشها بشــه و از هــمه چــیز رهابشــی جز بندگی در خــانهی خدا _ بخاطر این حس رها شدن و جهادی که تو در اون فقط نگاهِ_ابی_عبدلله رو دیــدی _ خدا تــمام اون آرزوها و آمــال و لــذت های حلــال دنیایی کھ تو بخاطر جهاد مستمر ازش گذشتی و تمــــام مخالفتهایی که با علاقههایی که لازم زندگی بود _ شاید ازدواج _شاید اشتغال_ هر انچهکه شاید روزی برای داشتنش اشک ها میریختیاز همهاش گذشتی و آگاهانه انتخاب کردی که رها شوی در جریان تلاش برای همان نگاه آرام و آهسته متوجه دستی میشوی تو را برای آنچه که ازش گذشتهبودی ،برای بهترِ از آن در مسیر رسیدن قرار میدهد، فکرش را میآورد؛حتی مقداری رنج و ابتلا با آن می آورد اما چون تو خودت را به بهترین مربی سپردهای و هیچ وابستگی به آن ها نداری _ حتی وسایل رسیدن را فراهم میکند و جالب تر اینکه تمام موانع راپلکانی برای وصال میکند .. این یک ماجرای عاشقانه از #نگاهِ_ابی_عبدلله به زندگی تو است..دلم سخت برای کربلا تنگ شده❤️🔥😭
یکی از برجسته ترین معجزات زندگی من؛همین بارداری همه چيزتمامم بود! یعنی اصلا ماشاءالله نه حال بدی داشتم نه فشار کار منزل نه روحیه ی منفی بافی ویا آشفتگی! لباسهای بارداری زیادی دوختم وهميشه با شیک پوشی وخوش لباسی در بارداری خودم را سرگرم میکردم و مرد خانه ام را دلگرم! دیگر رنگ کردن موها به دستور دکتر آذر ممنوع شده بود و باید مراعات میکردم!شاید باورتان نشود که من در دوران بارداری یک حبه قندهم نخوردم!چای را تلخ میخوردم!نمک اصلا وابدا!مصرف کنسرو و مواد نگهدارنده برای مادرباردارسم بود ومن با خواندن کتابها و مقالات ومجله ها حسابی به فکر این طفل بودم و هر از گاهی به سیبی که میخوردم سوره ی یوسف میخواندم و فوت میکردم که زيباروشود!اما بیشتر به سلامت و صالح بودنش تمرکز داشتم! خیلی از نکات معرفتی و معنوی را از بهار هدیه گرفته بودم ودر آغوش ذهن پر دغدغه ام فشرده بودم تاملکه ذهنم شود!روضه و مداحی وبانگ اذان که در فضا طنین انداز میشد دستی برسر طفلکم از روی پیراهن ميکشيدم واو را شریک میکردم در این بستر نور ورهايي!طفلکم مستفیض میشد وتکاني میخورد!گاهی لبخندوگاهي اشک از گوشه ی چشمانم چکه میکرد ومن آرام آرام داشتم مادری را لمس میکردم!خدا چگونه به این من ناچیز نظرکرده بود ومرابه حساب آورده بود؟دلم میخواست ببوسمش درآغوش بگيرمش!خدارا ميگويم!خدا باهمه جبروتش به تماشا نشسته بود ومن عاشقانه او را صدامیکردم! دکترم باسونويي که گرفت روبه من بالخند شیرینی گفت :چه پسرچشم درشتی!دستیارش گفت:چشم درشت!؟؟ او گفت :بله خانم ....شما یک پسر دارید که چشم های درشتش به خودتان رفته!برایم عجیب بود درون سونوگرافی چطورچشمها را حدس زده؟!جدي نگرفتم وبعد حساب و کتاب به سمت باربد که در پایین پله ها منتظر بود؛رساندم و گفتم:باربد عزيزم!مشتولوق بده پسره!باربد دستانش رابه هم سایید و خنده از روی لبانش کنارنمیرفت!آن هم شیطنت آمیز!ولی خب دختر راهم خیلی دوست داشت! داستان چشمهای درشت را که گفتم ؛گفت: دنيابيادمعلوم میشه خانم دکترت چند مرده حلاجه!؟شاید واقعا میدونه؟من سکوت کردم وفقط به سلامتی اش فکرکردم واز خداملتمسانه خواستم طفلکم سالم باشد زیبایی چه اهمیتی دارد و خدا آن لحظه به دعای دلم آمين گفت!🦋🌱✨🤲✨🌱🦋
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_هشتم ✍🕊یه حــرفی رو نمی دونــم چه جــوری به قلــب هابرســ
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_نهم
✍ .🌑.
.🌧.
سکوت و گاهی روی هم گذاشتن چشمها وباز دمی عمیق از تو نفس کشیدن، نشان
از پناه آوردن یکبیپناه به آغوش¹ امنحریم توست [گویی صدایی میپیچدبلاخره رسیدم]
اینجا حالتی عجیب به قلب دست میدهدکه گویا صدای شکستنش میآید، کمی سربهزیرلب به دندان میگیرد و اشک میسازد ،چهقدراین حال خوش حضور شیرین است ..
خب با تعیین جنسیت مامان نوشین حالا باید سيسموني تهیه میکرد علی آقا و مهناز خانم یک دختر دوساله ی بسیار زیبا داشتند ومن بسیار اورا دوست ميداشتم!او کاملا شبیه مامان نوشین و پدرش ومن بود!درست شبیه کارت پستال های خارجي!سفيدو موطلایی وباچشم های سبزی که عسل وسطش را محاصره کرده بود!دلم میخواست دختری مثل اوداشتم!مي آوردمش خانه مان وتوی حیاط برایش بساط آب بازی به راه می انداختم وبعد بایک فرنی مورد علاقه اش دلش را میبردم! باربد هم خیلی دوستش داشت! بعد موهای موّاجش را خشک میکردم ولباس تنش میکردم وميبردمش خانه و کلی خوشحالش میکردم!به همراه باربد و مامان نوشین و مامان راضیه وآبجی بهار رفتیم خرید ...من قبل از اینکه سيسموني بخرم سربه هوا درمیان کوچه های حسن آباد تهران با باربد پرسه میزدم و میخواستم سرویس چوب کودک خاصی بخرم ولی یهو چرامنصرف شدم!خیابان بهار وسميه مختص پوشاک نوزادوکودک بود ومن عاشقانه آنها را به ذهن پر دغدغه ام می سپردم وباتک تکشان خداحافظی میکردم آنقدر به وجد می آمدم که گاهی یادم میرفت حرکت کنم با ضربه ای که به بازويم میزد وباخنده مراتماشاميکرد به خودم می آمدم وباز با تصور نوزاد درونم خودم را اميدوارميکردم و جمع و جور وبه راه می افتادم تا شب پرسه زدیم وبعد راهی شدیم...توی شهر قزوین به سيسموني فروشی معروف رفتیم ودر گیر و دار برند ها ومارکهابودم!لباس و خرده ريزهاي سيسموني و سرویس چوب کامل خریدم و مامان نوشین را حسابی خالی کردم!خجالت می کشم وقتی اینهمه شلوغش کردم وتجملاتي اش کردم!میخواستم کم نیاورم اماجلوي چه کسي؟چرا؟به کجا چنین شتابان؟تو ره سفر نداری زغبار این بیابان؟
من هم گاهی اوقات ضد ونقیض شده بودم!اما به خودم آمدم وديدم روزهای. آخر است و دکتر دارد نسخه های خاص ميپيچد!!بله!تازه دکترها شروع کرده بودند تبلیغات زایمان سزارین و تعیین وقت معین برای به دنیا آوردن نوزاد در بیمارستانهای خصوصی که ياجراحشان بودند ویا سهامدار!با ادای احترام به عده ای خاص از پزشکان که در راستای زایمان طبیعی بسیار هم تلاش میکنند؛اما می دیدم که در مطب معروف شهرم چه بساطی به راه است وزنان دیگر چطور هزینه تراشی میکردند برای همسرزحمت کش بينوايشان!نوبت من بود!دکتر بعد از معاینه وتوصیه هاش تا آمد مقدمه چینی کند من شروع کردم....چه مقدمه ای...
دیگر مات من بود ومن پیروز ميدان!
ادامه دارد....
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_نهم ✍ .🌑. .🌧. سکوت و گاهی روی هم گذاشتن چشمها وباز دمی عمی
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه
✍چشمهای زیتونیِ درخت فلسطین
تپشهای قلبِ صاحب خودشرا
نزدیک میبیند تا خود را تقدیم
حضان او کند،اینبارانی شدن
چشمهایشاوراخواستنیتر و
وصالش را شیرینترمیکند .. خرمشهر دیگری در راه است ..
ارادههایی که بوی ظهور میدهد
قبلا صدای آن را عده ای از یمن
شنیده بودند .. روزِ پرچم ، منتظر
پرچمی هستیم که در دستان توست..زیبایی رقص پارچه های اودلهای ما را قبل از آمدن با خود همراه
کرده است ..
چه قدر شبیه دلتنگیهایت
شده ای ..؟✨🦋
اللهم عجل لوليک الفرج🤲🌱✨
✍خانم دکتر رو به من کرد وگفت:عزیزم برای چه تاریخی میای بیمارستان پ...ومن دیگر نگذاشتم زحمت چند سطر بعدی را بکشد و آب پاکی را روی دستش ریختم!خانم دکتر عزیزم این مدت خیلی زحمت کشيدين و مراقبتهای بارداری رو خوب یادم دادین ولی ای کاش این روهم یاد من وبقيه ميدادين که عزیزم زایمان طبیعی بسیار هم مفیده و از مقالات علمی که در این زمینه هست در اختیار مادرها قرار ميدادين تا خودشون وخونوادشون رومتقاعد کنن که بهترین راه زایمان طبیعی همراه بادلگرمي و حمایت همسر خیلی بهتر از زایمان سزارین با عوارض بالا و صرفا برای راحتی و راحت طلبی که به راه انداخته شده؛هست من علاوه براینکه نمیخوام عوارضی داشته باشم میخوام همسرم شیرینی پدرشدنش رو با حذف هزینه ی اضافی بیمارستان خصوصي؛دوبرابرحس کنه و مطمئنم که خدا هم ياريگر من خواهد بود! و.....
بله من به تماشای این زیباترین موجود خدا به انتظار نشستم ویکی از شبها درد را جور دیگری حس کردم!خودم را محک زدم و طبق مقالات علمی و پژوهشی تستهای زیادی انجام دادم و متوجه شدم آغاز درد زيباهمين شکلی ست وبه این رنج شیرین سلام کردم وخوش آمدگویی جانانه ای نثارش کردم! طبق نظریه های نوین جهانی و اروپایی اگرازمحيط بیمارستان خوشتان نمی آید و استرس بالایی دارید؛بهترین جا خانه ی شما و بهترین همراه همسرشماست که در آنجاودرکنارش دردتان عاطفی تراست و کسی درکتان میکند پس نیمی از درد را در همینجا جابگذاريد...من تا صبح دلم نیامد خواب شیرینشان را از عزیزانم بگیرم و هفت صبح دیگر طاقت فرسا شده بود و همه رابيدارکردم...خب ديگربس بود باید همراهی ام میکردند و بلاخره مرا به بیمارستان منتقل کردند ومادرانه ای آغاز شد🕊✨🦋
✨✨يازهرا🤲✨✨
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه ✍چشمهای زیتونیِ درخت فلسطین تپشهای قلبِ صاحب خودشرا ن
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_یک
✍ من مطمئن هستم کسانی که دغدغه های مشترک دارند و برای یکهدف مقدس درتلاش هستند .خداوند بدون اینکه آنهابدانند قلب هایآن ها را به هم نزدیک نزدیک میکند و حتی در زمانی جسمهایشان در کنار هم برای همان هدفبهمیزان نیازمندیِ هدف،قرار خواهد گرفت ..قدس شریف و
نگاهِ_ابی_عبدلله و رویای جمیل ظهور✨
به چشم های فکرتون وسعت و عمق ببخشید تابينش مهدوی پیداکنند!✨
س.م
✍مادرم وقتی دید از خرشيطان پیاده نمی شوم و یک بیمارستان معمولی را برای خودم انتخاب کردم؛مانعم نشد وبه فکر افتاد!دختر یکی از دوستان صمیمی اش ماماي معروف آنجا بود و سفارش کرد تاهواي مرا داشته باشند!او هم حسابی حواسش به من بود اما دل غافل!خدابود که هوای ماراداشت!خدابود که فکر مادرم را سمت خانم تفنگچی برد!خدابود که داشت برایم مقدمه چینی ميکردبابت گذشتهاي مفید وبجايي که داشتم!مرابه کمال برساند!نیتهای پاکی که در ذهن من ناچیز جوانه میزد و خریداری که خدا بود!مابقی همه وسیله بود!الآن مي فهمم که چقدر شرک ورزیدم که دست خدا را درکار نديدم!اماحالا به فضل الهی به این کمال رسیده ام.امیدوارم لايقش باشم!بله!آنقدر تشنه بودم که خجالت می کشیدم تقاضای آب کنم وبه یاد امام حسین علیه السلام قطراتی از گوشه ی چشمانم لغزید و روی بالش تخت بیمارستان چکید و فضای آنجا را پراز نور کرده بود ومن بادل سياهم آن را حس نمیکردم! به باربد فکر میکردم که کاش میتوانست کنارم باشد!نگرانم بود ومن به خواندن سوره ای مشغول شدم تااین درد طاقت فرسارافراموش کنم!دیگران آنقدر جیغ بنفش ميکشيدندکه دکترها وپرستارها مرتب دعوایشان میکردند ولی من سکوت کرده بودم ودنباله ی دامن این دردشيرين را گرفته بودم تا ببینم به کجا میرسم!همان سکوت که الهامي از پروردگار جلیل بود؛دستم را گرفت وهردکتري مرا می دید از من تشکرميکرد ومرابه دیگران فخر فروشی ميکرد!يادبگيريداوهم مثل شماست ولی چقدر خوشگل سر جاش با دردش رفیق شده!همان موقع از من پرسید:"تشنه ات نیست خانمی؟"گفتم: "خيلي!" و نمیدانم چطور آب مقطّر را باز کرد ودر دهانم ریخت!گویی در دریای مهر اباعبدالله الحسین علیه السلام قطراتی شده بودم هم تشنه؛هم درحال بارش؛هم سيراب!چه انقلابی شده بود در قلب و ذهن گستاخم!آمد دستی بر سرم کشید و رفت ودر هياهووهنگامه ی ملکوتی اذان ظهر پسر بچه ای از جنس رسول الله علیها السلام و امام جعفر صادق علیه السلام به دنیا آمد وآرام و محجوب چشمانش به مادرش خیره بود و همانجا من از خدا بخاطر همه چيزتشکر کردم!مادرم خودش را رساند ولی جلوتربهار را فرستاده بود تاعمه بودنش تکریم شودودرگوش طفلم اذان بگويد!دیگر خسته و بی حال دلم میخواست به خواب عمیقی فرو روم اما نوزاد من که عین یک سیبی که از وسط نصف کرده باشند؛مرابدجورياد پدرش انداخته بود!دلتنگش بودم و چاره ای نبود!باید ساعت ملاقات فراميرسيد!بهارعزیزم!کامش راباتربت کربلا بازکرد!خرمایی به دهان گذاشتم؛بايدبه اوشيرميدادم و اولین قوت کودکم طعام بهشتی بود!من مادری کردم هرچه در توانم بود؛گذاشتم وخداهم جواب همه اش رادر همین جا نشانم داد!چه ربّ جليلي!چه داشتم؟که ارزانی اش کنم؟هيچ!اواما برایم سنگ تمام گذاشته بود ومن حالابامرورشان تازه میفهمم که همین یک نفس کشیدن؛همین دستی که دارد برایتان مينويسد؛همين رشته ی افکارم را حساب کنم ؛اگرعمري برایش به سجده بروم،بازهم کم گذاشته ام و کوتاهی کرده ام!خداياببخش که قدر این نعمت را نمیدانم و تازه دیگران راهم تکریم میکردم!نمیگفتم خدا لطف کردوکودکم به دنیا آمد!بلکه ميگفتم: "خانم دکتربچه مو به دنياآورد!"اين شرکي بود که در روزمرگی من موج میزد ومن نميفهميدم! خدایا من مشرک نبوده و نیستم اما از زمانی که این مبحث را فهمیدم تلاش میکنم تامفهوم شرک در زندگی ام رعایت شود...
یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف✨💚
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_یک ✍ من مطمئن هستم کسانی که دغدغه های مشترک دارند و برای
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_دوم
✍ وقتی یگ گلِ زیبا رویِ معطر به بوی لطیفِ دلتنگیهای خواهر برادری،از خیابان ها وکوچههای قلوبعبورمیکند،عطر دلتنگیاش
شامهیروحهایمنتظرراآماده"تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ" میکند و این زیبایی های یک هجرت است که یک کشور را برای ظهور از سال هاقبل آماده کرده است..چه قدر خیابانهای روح
عطراو را درساعتهایحضور لمس میکنند..
صلی الله علیک یا فاطمه معصومه سلام الله علیها✨🤚
از بیمارستان مرخص شدیم و مامان راضیه زیرپای ما گوسفندی قربانی کرد و کودک من درآغوش این خانه بالاخره آراميد و به شکرانه آمدنش حيوانکي قربانی شد و خونش ریخته شد!همه چیز آماده ومهيا بود!روز شیرینی بود منتظر بودم باربد خانه بماند و از من و کودکم پذیرایی کند نه با زحمت بلکه بانگاه پرمهرو دست نوازشگرش!اما باز رفاقتهاي بیرون از خانه کام ما را تلخ میکرد وباز باید کلنجار میرفتم وباخودم میجنگیدم!دلم را به محبت این طفل معصوم خوش کردم ودر آغوش ميکشيدمش وبا لبخندی از عمق وجودم لمسش میکردم و بوی خوش نوزاد دیوانه وارپيچکي میشد در ذهن خسته ی من وآنراپر میکرد از بوی خوشش و دلم آرام ميشد!هر از گاهی می آمد وميرفت!مامان راضیه طی سالها کودکم رابرای شیر خوردن می آورد و زحمت تروخشک کردن و مابقی کارها راميکشيد ودعاگويش بودم!میخواست بیشتر با باربد باشم و هوایم را داشت !بهار ونگار هم عاشقانه دور پسرم ميگشتند!باربد سردر گم بود واحساس کردم داستان جدیدی در راه است!بله!بود! مواد جدید و خطرناکی به نام ک.ر.ا.ک که خیلی خیلی تنم را لرزانده بود البته بعد مدتها فهمیدم ولی میدانستم این حالاتش با مصرف ت.ر.ی.ا.ک کاملا متفاوت است!خارش های شدید وچرتهاي متفاوت و حالات روحی جديد!حالانميدانستم با این وضعیت باید چطور روبروشوم!در موردش چیز کمی میدانستم و باز هم مستأصل شدم و به خودم امید دادم که طوری نيست!قاشق وسنجاق نازک که روی حرارت دود میشد استشمام ميکرد!دنياروي سرم خراب بود و دلم نمی خواست این صحنه ها راببينم!اين دیگر چه بود!در موردش تحقیق کردم بعد از مدتی کرم مهمان مصرف کننده میشد و این برایم مرگ تدریجی بود!باز خانه شلوغ بود و نمی شد که کاری کنم!خدایا چرا فرصتی پیش نمی آيد!؟اگر مامان راضیه بفهمد؟ واااي چرا باید درست الان این اتفاق می افتاد؟استرس شدیدی داشتم ونمي توانستم بخوابم وآرام بگيرم!قطرات باران دیگر سقف نازک دلم را سوراخ کرده بود!دلم سخت گرفته بود نمیخواستم ببارم آنقدر که سیل بیاید و مرا باخود ببرد!چه توقعی!چه توهمی!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_دوم ✍ وقتی یگ گلِ زیبا رویِ معطر به بوی لطیفِ دلتنگیهای خ
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_سه
✍روح من به این آرامشها
نیازمند است ، جدای از
تمام ذهنیت های بیمار،
تو از نگاه های بقیه پلههای
رشد بساز و مراقب باش در آن
چیزی که پشت سرت میگویند
و واقعا تو آن نیستی ، اینجا از
خدا بخواهید تا مراقب شما باشد
نکند روزی با این ها امتحان شوید
و سقوط کنید ..
حالا دیگر پسرم چند ماهه شده بود و شیرینی اش دوچندان!راستی مامان راضیه برای اینکه باربد کمی مستقل عمل کند اجازه داد پنجره حال پذیرایی که در اختیار ما بود را بکوبیم و داخل حیاط آشپزخانه ای ده متری و یک سرویس بهداشتی کنارش بسازیم وکارخيلي خوبی از آب درآمد!از بچه های هیأت چندنفری کارهای عمرانی میکردند باربدازآنها خواست تا آنجا را بسازند چقدر دستپاچه بودیم تا آماده شود!باربد هم دوست داشت همه ی اینها فرمالیته و ساختگی بودتابلکه دلگرم شود مسئولیت زندگی رابه عهده بگیرد!دیوارها نیاز به سرامیک داشت ولی به پیشنهاد من آنرا سیمان سفيدزديم تا من بتوانم آنرارنگ کنم و راحت نقش بزنم!بله تمام شد ومن آنجا را رنگ کردم گلبهی خیلی ملایم!بایک حاشیه ۲۰سانتي متری که در درونش فنجان وقوري کشیدم و این طرح را تکرار کردم آنقدر دقیق بود که نگارکه طراح گرافیست بود به وجد آمده بود و باورش نميشد!همه ی این طراحی حاصل دقت و تلاش و کمک مداومی بود که در روزمرگی نگار پای کارهای گرافيکش انجام میدادم و علم آموزی میکردم دور گیری رابا قلم مشکی زدم و آنقدر زیبا شده بود که انگار یک ردیف سرامیک منقّش روی دیوار نصب شده بود!باربد افتخار میکرد ومن از حس خوشحالی اش بال درآورده بودم!پرده های حريرسفيدي خریدم و بااندازه های دقیق دوختمشان وبا میل پرده های طلایی پشت دری نظم خیره کننده ای به آن محیط دادم کمرش راهم باگيپور میوه ای جمع کرده بودم و چه چینهای زیبایی خودنمایی میکرد درونش!حالا لوازم آشپزخانه راچيدم و فرش مخصوصش را پهن کردم!چقدر حس و حال خوبی داشت!پنجره آشپزخانه روبه باغچه بود و نور خورشید آشپزخانه را هوایی و شیدا ميکرد!اما روی شعله های گاز دود کراک پخش میشد و حالات روحی سرخوش کاذبی به باربد من داده بود!بعدحالش بد میشد و عصبی وبه هرچیزی گیر میداد!کلافه میشدم!میرفتم پیش کودکم تا به اوشيربدهم و این دنیای تاریک رابه روشناي امید طفلک قرض بدهم واز او امید بگیرم! خیلی آرام بود و انگار کودکی در این خانه نيست! ماشاءالله! به یاد ندارم که اذیتم کرده باشد چه شامگاهان و چه روزمره!این نعمت خیلی خیلی بزرگی بود که خدای متعال شامل حالم کرده بود!یک روز که مامان راضیه پسرم رابه همراه عمه هایش برده بود خريد؛باربد شتابان به خانه آمد و از من خواست که به خانه پدرم بروم و چند ساعتی با دوستانش خلوتی داشته باشد!تااسم رفقایش را آورد به هم ریختم وگفتم:حالا که شرایطی پیش اومده که باهم تنها باشیم چرابايد برم ودوستاي م.ز.خ.ر.ف.ت بیان تو خونه ی من واينجارو به گند بکشين؟! صدای دادش بلند شد!میدانستم آرام حرف زدن هیچ تأثیری ندارد برای همین خواستم حرف آخر را اول بزنم و این تصميم بازبه ضررم تمام شد و آمد که به زور بيرونم کند؛گفتم :من از اینجا تکون نمی خورم و جای رفيقات تو خونه ای که من نفس ميکشم؛نيست!گفتن همانا و پرت کردن شمعدانهای لاله عباسی با آنهمه گوشواره ی الماسی به سمتم؛همانا! اصلا نمیدانم چه شد و چطور زنده ماندم تا آمدم بگويم چه کار میکنی فیله ی روی کنسول راکشيدو آینه برنجی هم پرتاب شد وکلا هزار تکّه شد! دستم صدکيلو شده بود ونمي توانستم از روی سرم بردارمش!براي چند ساعت و چند آدم ازخدابيخبر چه بر سرم آمده بود!در وديوارکنده شده بود و زمین پر بود از شیشه وآينه!ومني که میلیونها بار خرد شده بودم وتيزي این خانه داشت مراقطعه قطعه میکرد! در را محکم کوبید ورفت! تاميتوانستم هق زدم و دلم چقدر برای خودم سوخت!تنهانظاره گر این صحنه های عجیب وغریب دلخراش بودم..مات و مبهوت خیره به در بودم...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_سه ✍روح من به این آرامشها نیازمند است ، جدای از تمام ذهنی
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_چهارم
✍✨ حـٰاج قـٰاسم میگفتن:
حتی اگه یه درصد احتمـال بدی
که یه نفر یه روزی برگرده و توبه کنه
حق نداری راجبش قضـاوت کنی.
قضـٰاوت فقط کار خداست....🤗
#حاجی
#یادشهداباصلوات
••••••••••♡♡♡♡••••••••✍✍
به در خیره بودم و دلم نمی خواست بلند شوم و این وضعیت رابيشترلمس کنم!اصلا دلم میخواست همانجا زمین دهان وا می کرد و مرا ميبلعيد!درد رابطه ی سرد آن لحظه یک طرف؛بیان ماجرابراي مامان راضیه و دخترانش یک طرف!خجالت ميکشيدم!تازه سیاوش همسر بهار هم یک طرف!سیاوش بارها و بارها درحضور بهار ودر نبود بهار میگفت چراباربد؛قدر این زن وزندگی رانميداند!من به اوغبطه میخورم!و اما من سریع وانمود میکردم سخت دراشتباهيد!باربد قدر دان است! این رفتار؛اخلاق اوست!اوبا مادر و بقیه ی افراد هم همین برخورد رادارد!وبعد قیافه ی مات و مبهوت سیاوش راميديدم و دیگر هیچ! حالا دلم نمی خواست با وجود اینکه کارباربد اشتباه و غیرمنطقی بود؛ از راه بیایند و قضاوت کنند و.....پاشدم ولی نمیدانم چرا اینقدر حالم بد بود!انگار سکته کرده بودم!يک گونی برداشتم وتکّه های بزرگ لاله عباسی و آینه ها راباگريه و چشمانی تار جمع کردم!مابقی را با جاروبرقی تمیز کردم!بیشترگوشواره های الماسی سالم بودند وجدايشان کردم!دستم چندجايش بريد و سوزش داشت ولی درمقابل دردی که در قلبم مثل خنجرفروميرفت باهربار یادآوری آن لحظات؛چيزي نبود وحقيربود!براي تنهایی ام زار زدم وخدابازهم نظاره گربود!روی گونی نوشتم احتیاط!! دست شما را نبرد!گذاشتمش بیرون کنار سطل شهرداری!ترسیدم دست پاکبان بریده شود و دغدغه اش باعث شد ماژيک را بردارم و بنویسم! حالا توی اتاق کنار کنسول خالی از شمعدان وآينه؛ایستاده بودم و فقط قرآن سبز و زیبای روز عقدمان بود که ميدرخشيدو جای خالی شمعدانها داشتند به من دهن کجی ميکردند!انگارصدسال گذشته بود و خبری از کسی نبود!دلم میخواست هیچ کس نیاید!دلم داشت به تنهایی خوميگرفت!آنها آمدنداماباربد نیامد. حتی شب هم نيامد!مامان راضیه کم کم شروع کردبه سوال پیچ کردنم و دلم میخواست زار بزنم فریاد بکشم رهایم کن ولی وانمودکردم که شرکت رفته و اضافه کاراست! چندین روز بعداو دیگر سرکارنمي رفت و ماهم فکر میکردیم مشغول کاراست! درحالیکه مشغول رفاقت های ناسالم بود!دوستان جدید! که دور هم مشغول خلاف مواد میشدند!من خط قرمز باربد بودم. اگر مرانميديد دلتنگم میشد ولی جوری رفتار میکرد که متوجه نشوم اما من خوب میدانستم وارسی میکرد با نگاهش ببیند طوری شده ام یا نه؟من را خدا نگه داشته بود مگر زیر آن آینه و شمعدان با آن پرتاب ورزشکاري اش میشد سالم ماند؟گر نگه دار من آنی است که من ميدانم!شيشه را در بغل سنگ نگه میدارد!
مرانگه داشته بود برای حالا!خداچقدر صبور است وصابرين رادوست دارد!کودکم رابه اتاق آوردم!دلم برای آغوش کوچکش بیتاب بود!ازسرتاپايش رابوسيدم!آرام بود ولبخندميزد!سيرابش کردم وگريه امانم را بریده بود!داشتم فکر میکردم چندنفر مثل من دارند این نوع زندگی را لمس ميکنند؟آیا توان دارند ادامه دهند یا اینکه درجاميزنند؟!درهمين فکرها بودم که بهار در زد!گفتم:بفرماييد!بهار رادیدم که داخل شد و متوجه چشمانم شد!پرسيد:عزيزم..چیزی شده؟گفتم:نه فقط دلم تنگ شده بود!نگاهش چرخيدو آینه راديد که قاب خالی اش توی ذوق ميزد!گفت:آينه چطوری شکست؟کی شکست؟گفتم:اومدم گردگیری کنم گذاشتم پایین دوباره گذاشتم بالا برگشتم سر خوردتا برسم بگیرم افتادو شکست!میدانست دروغ ميگويم!رفت توی فکر و مرابوسيد و خارج شد!سیاوش چسبیده بود به زن وزندگی اش و کاری که هر روز درآن پیشرفت ميکرد!آنهايک ماه بعد عروسی ما راهی خانه ی بخت شدند و عروسی نگرفتندوبخاطر مشکلاتی که سیاوش داشت یک جشن بعدازظهری گرفتند بهار لباس عروس هم نپوشيدو از خیر جشن گذشت!چون خانواده سياوش گفتندمراسم را خودش باید بگیرد وآنها هم به همین جشن اکتفا کردند.ازیک زیرزمین کوچک شروع کردند و حالا یک آپارتمان یک خوابه ی شیک اجاره کرده بودند وهرباروسيله ی جدیدی اضافه میکردند!هر دو تصمیم گرفتند در دانشگاه علمی کاربردی مشغول تحصیل شوند..یک پرايد یشمی خریده بودند وبا آن تقريباهرشب می رفتیم دور میزدیم و پسرم""برسام ""کلی ذوق میکرد حالا۹ماهه بود و بهاروسیاوش برایش کلی اسباب بازی و خوراکی میخریدند!موقع رفتن گریه میکرد که نروند!بهار ازصبح می آمد وعصري سیاوش می آمد وبه جمع ما اضافه ميشد!وموقع خواب میرفتند منزلشان!گاهی هم ما ميرفتيم!خيلي هم به همه خوش ميگذشت!آنها واقعا مهمان نواز ومهربان وخوش مشرب بودند!باربد بازهم بيکاربود!سياوش قصد داشت ماشینش را بفروشد مامان راضیه پول پراید رابه سیاوش داد و ماشین به نام خودش زده شد!وباربد را فرستاد گواهی نامه بگیرد!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_چهارم ✍✨ حـٰاج قـٰاسم میگفتن: حتی اگه یه درصد احتمـال
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_پنجم
✍ چهقدر من حرفهای بغض دار
تو بودم که ابرها آن را معنا کردند ..🌧
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✍حالا آقا باربد من؛بايد میرفت کلاس راهنمایی و رانندگی!رانندگی اش عالی بود ولی گواهینامه نداشت!بايدمسيرقانوني را طی میکرد.در یک آموزشگاه معروف شهرثبت نام کرد.سیاوش مرتّب کنایه میزد که منشی های آموزشگاه چقدر خوش برخورد و راحت بودند و باربد اگر از دستشان در امان باشد گواهینامه خواهدگرفت! نمیدانم چرا دلم فروریخت و نگران شدم!روزهای بعد دیدم باربد بیشتربه خودش میرسد!لباس های تکراری نميپوشدو سرحال به نظرمی آید!سعی کردم بدبین نباشم؛اما دلم شور میزد!سیاوش دوباره در حرفهایش به باربد میگفت که دیدم داشتی می خندیدی و.. تا من به باربد نگاه کردم؛ لب کشدارش،جمع شدوگفت:عشقم داره بينمون ميکاره!نشونش بده بهم اعتماد داري!گفتم:خب من که صد درصد بهت اعتماد دارم ولی به افرادی که دوروبرت پرسه میزنن اصلا...خواستم حواسش جمع شودوعزت نفسش کم نشود!هروقت باربد مصرفش زیاد میشد وشنگولتر؛من متوجه میشدم پای فرد جدیدی چه مذکر و چه م.ؤ.ن.ث درمیان است!دختری که در آموزشگاه منشی بود پایه ی هر خلافی بود و باید بگويم باخواهرش مردهارابه بازی می گرفتند واز هرکس بسته به موقعیت ش سوء استفاده می کردند!خوشبختانه ازلحاظ مالی چیزی نداشت اما پایه ی دود وقليون و سفره خانه و خانه های مجردی بودند و باربد دیگر به خواسته های تکراری شان پاسخ میداد و از من دورشد!اینجا بود که حس کردم سادگی و پوشش معمولی برای باربد حتما تأثیر دارد!در خانه که خیلی خلاق بودم ولی در بیرون سعی میکردم محجوب باشم!گوشی موبایلش رمز دار شد ودیگر برسام نمیتوانست بازش کند!قشنگ پیدا بود که چیزهای پنهانی آغاز شده است!پوشش بيرونم کم کم تغییرکرد ! تازه ابروها آن موقع مد شده بود که تیغ ميزدند تانصفه و مابقی را مدادميکشيدند!ید طولایی در آرایش ومد و خیاطی داشتم و راحت به روز میشدم!باربد عذاب وجدانش بیداد میکرد واز سکوت های من و خیره نگاه کردنم به دیوار؛میدانست که بو برده ام!خودم را دور کردم و مرتب به این فکر میکردم چرا باوجود این همه زیبایی؛بازهم دنبال کسانی میرود که وقتی گاها با آنها روبروميشدم اصلا قیافه نداشتندچه برسد به زيبايي!اما تا دلت بخواهد زبان چرب داشتند و پر ادعا!وقتی از باربد فاصله میگرفتم خودش را جمع میکرد و دنبالم راه می افتاد که الکی حساس شده ام اما من راستش را بخواهید خوشم آمده بود که دنبالم افتاده!خب برای اینکه همیشه من دست دراز میکردم ورابطه را چسب کاری میکردم اما دیگر نمیخواستم بیشتراز این تحقيرشوم!یک روز یکی از نزديکانم به من زنگ زدوگفت:هيچ معلومه کجایی؟حواست به شوهرت هست؟میدونی توی ماشین یه دختره دیدمش!تعقیبش کردم رفتن .... و....چه ميشنيدم!ديگرجاي شک خودش رابه یقین داده بود!آي دنیا متوقف شو!همینجا نگه دار!ادامه سخت شده!من توان روبرويي با رقیب را ندارم!باربد!بارررربد!چرا کاری کردی که فروبريزم!من که داشتم یواشکی همه چیز را ميبلعيدم!چرا باعث شدی بتی که از توساختم فرو بریزد؟نمیتوانستم بزنم زیرش!چون طرف مقابلي که پشت خط بود مررررد بود و هیچ وقت دروغ نميگفت!
آه. ..
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_پنجم ✍ چهقدر من حرفهای بغض دار تو بودم که ابرها آن را مع
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_ششم
✍ .🌑. • دلتنگی همان زیارتی است که
.🌧. حجمدرک آن برایِآن قسمتیاز
روح که متصل به بدن است ،
سخت است ، لذا قلببرای
بخشی از خودش اشک را
می سازد تا با لباس گریه
آرام بگیرد .. •
آرزوهای خانوادههای مضطرب
فلسطینی برای امام زمان ..💚
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
✍خب برای بیرون رفتن از خانه؛محدودبودم!اگربراي خريدبهانه میکردم قطعا مامان راضیه پیش دستی ميکردوخودش روانه ی خرید میشد.برای رفتن به خانه ی پدری هم؛بايد بااجازه و هماهنگی با باربد پیش میرفتم وگر نه دوباره بلوایی برپاميشد!دوست داشتم تعقیبش کنم و خودم با او روبروشوم و تکلیف این رفتارهایش را روشن کنم؛اما؛زهي خیال باطل! بهار و سیاوش با جعبه ی شیرینی وارد خانه شدند و سیاوش ماشین جدیدش را آورده بودومامان راضیه داشت اسپند دودميکرد وخوشحال بود!ماشین سوناتاي سفید که خیلی زيباوچشم نواز بود..حالا دیگر باربد گواهی نامه داشت وبرای رانندگی باپرايدش آماده بود و هرشب ما را بیرون میبرد بهاروسیاوش باهم؛نگار و مامان راضیه وبرسام ومن و باربد!گاهی همه میرفتند سوارماشین سیاوش و من وباربد؛تنها میشدیم!اما من همین که آهنگ را پلی (روشن)میکرد عین ابر بهار ميباريدم و نگاهم فقط به بیرون بود وبرای حال دل خودم زار میزدم ...باربد سکوت میکرد و هر از گاهی،چیزی می پرسيدتابرگردم و دل به این گشت دونفره بدهم!اما دل من گرفته بود!این دل مخملي،حالا زبر و زمخت شده بود و نوازش کردنش سخت بود ودست نوازشگر را می بريد و زخمی میکرد!بهار مرا دید و از دیدن من پشت شیشه ی ماشین که حواسم اصلا هم به اونبود؛قيافه ی دردناک و غمگینم دل هر رهگذری را به درد می آورد!دلم میخواست زودتربرگرديم وتنهاباشم!فکر مشاوره به سرش زده بود!بامشورت بامن سیاوش نوبتی گرفت و چند روز بعد قرارشد به مشاوره برویم آن هم با دوبرابرهزينه که خودش متقبل شده بود.البته من مخالف بودم چون پولی برای مشاوره آن استادمعروف نداشتم ونگار میخواست وضعیت را بهبود ببخشد!چون مي دید که دارم دست وپا میزنم و هیچ چیز سر جای خودش نیست!البته باربدنبايد از ماجرا خبردارميشد وگرنه دوباره یک دعوای مفصل برپاميشد!دلم بیتاب بود و باید سوالهاو هرچیزی که بود را در ذهنم طبقه بندی میکردم تا برای حل وفصلشان از مشاور کاربلدمعروف؛ فوت و فن کوزه گری فرابگيرم و راه و چاه را در یابم....لباس شیک و بلندی پوشیدم وکفشهاي نوک تیز پاشنه دارم را برق انداختم و شال زیبایی را انتخاب کردم...کیف زنانه ام را دستی انتخاب کردم تا بتوانم مشاورم را محک بزنم!باید به من میگفت که چه کم دارم؟کجای کار ایراد دارد که تا می آيدعاشقي کند؛ميپرد؟من توقع کمک داشتم وعزمم را جزم کرده و راه افتادم سمت ماشین!سیاوش "اِی ولایی " گفت و بهار لبخندی زدو سوار شدم!
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پنجاه_ششم ✍ .🌑. • دلتنگی همان زیارتی است که .🌧. حجمدرک آن برایِ
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پنجاه_هفتم
✍ •بين الصعوبات والقصف والجفاف، أحسست بمشاعرك أكثر وأشعر بحنينك أكثر•
•میان سختی ها و بمباران و قحطی آب ، غم های تو برایمان آشناتر میشود، دلتنگی های تو را بیشتر حس میکنم•
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 💚
✍✨ماشین راه افتاد و بهار لبخندی زدو گفت:)ببینم چجوری از این مشاور کمک می گیری که اوضاع باربدوسروسامون بدي!توخط قرمز باربدی!یعنی هروقت من یا مامان اومدیم در مورد تو چیزی بگیم مثلا همین پوشش الآنت؛باربد جوری به هم می ریزه که ميخاد ما رو بخوره!پس لطفا از این نقطه ضعف ش به نفع خودت استفاده کن!ولی اگر راست شو بخاي بارها سیاوش به من گفته اگه جای زن داداشت بودی چیکار ميکردي ومن بهش گفتم که خب معلومه جداميشم!اما من به حال تو غبطه میخوردم و دلم ميخاد موفق بشی چون تو همه چی داری و کاملی!همه حسرت تو رو میخورن!پس به این دختراي ه.ر.ز.ه اهمیتی نده و خودت رو با اونامقايسه نکن!سیاوش به اوملحق شد وگفت:واقعا دست مريزاد!من موندم مگه باربد چی داره عاخه که تو.....ديگراجازه ادامه ندادم واز این که هزینه ی سنگین مشاوره را تقبّل کرده بود وبه فکرم بود؛تشکر کردم!وگفتم که روزی جبران خواهم کرد!خب اصلافکرنميکردم که بهار هم مشاوره لازم است!او وقت گرفته بود تا مشکلی راحل کند!وای خدای من!از وقتی سیاوش به دانشگاه رفته بود رفاقت دانشجویی مختلط به سراغ او هم آمده بود!خصوصا حالا که وضع مالی او عالی شده بود و همه متوجه این موضوع شده بودند که پولداراست!واين برای دخترکان طمعکار کافی بود!چه فرقی ميکردبرايشان که همسردارد يانه؟!ماشین توقف کرد!عینک دودی را روی چشمان خود گذاشتم وبااعتمادبه نفس پیاده شدم!بهار چادری بود ومن کم حجاب!رنگ موهای بلوند و آرایش ملیح وملايم؛جذاب ترم کرده بود و سیاوش به بهار میگفت: خب توهم مثل زن داداشت به روز باش!من خیلی خوشم مياد!بهاراخمي کرد ومن هم بی توجه دست بهار را گرفتم وگفتم:اهميت نده کاری که دوست داری انجام بده اگه حجابتودوس داری کوتاه نیا چون سیاوش پازل خیلی خیلی ساده ايه ولی باربد پيچيده ست من باید امتحان کنم تا بلکه حس حسادتش روتحريک کنم امادرموردشما این صدق نمی کنه وکارتوخيلي راحته! در را زديم ومنشي تعارف کرد که به داخل برويم!نگاه منشی خیره روی من مانده بود!خدامراببخشد!خيلي جلب توجه میکردم در عین سادگی!امادلم گرفته بود و از خودم بدم می آمد!اينجاچه کارداشتم؟ به خودم کلی بدوبیراه گفتم!عذاب وجدان در درونم بيدادميکرد!کاش به باربد ميگفتم!چرابدون اجازه آمدم اینجا؟منشی صدایم کردو به داخل راهنمایی ام کرد!قدم برداشتن چقدر سخت شده بود!نگاهی به بهارکردم وبرخواست تادلداري ام بدهد! راه افتادم و تقه ای به در زدم🤛🤛
ادامه دارد ..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌