باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_چهارم نجواهای عاشقانه ی من با امام رضا تمامی نداشت! چند روزی
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_پنجم
نسرین بزرگترین دختر خانواده سیاوش (خواهر)بود و ازدواج کرده بودوشيطنت او مرا یاد منیره خواهر عروسمان؛می انداخت!عجیب بود که نسبت به همسرساده وبی شیله وپيله اش بسیار بی تفاوت است و درعوض عشوه ها و خنده های مکررش نثار مردان دیگر ميشد!رفت وآمدش به خانه مامان راضیه عادی بود ولی رفتارش نه!اوایل همه چیز عادی بود ولی بابرنامه هایی که می چید متوجه شدم دلیل مهربانی اش خاله خرسه طور است و فتنه ها زیر سر دارد!گاهی می دیدم هر فرصتی که پیدامیکند باباربدگرم میگیرد و این گفتگو را آرام به گوشه و کنار ميکشاند!دوباره تمام انرژی های منفی و شک وظن در وجودم شعله کشيدو باز درمانده شدم!به باربد تاکید کردم که دوست ندارم با این وجنات با نامحرم جوری بخندی که صدای خنده تان تا چند خانه آن طرف تر برود!چرا با خانم ها اینقدر گرم نميگرفت!؟ مسافرت به محل پدری سیاوش اوضاع را بدتر کرد و متاسفانه من شبها راتاصبح نميخوابيدم و متوجه رفتارهای مشکوک بيشترازطرف نسرین بودم! مرد بیچاره ی من!چقدر ساده و بی رحمانه اسیر وسوسه های شیطان میشد و پیش میرفت در چنگال زنی که هم به شوهر مظلومش پشت پا میزد وهم حال خوب مرا خراب تر ميکرد!تا آن موقع لرزیدن دست ها مال توی فیلم ها بود اما حالاداشتم خودم دستانم راميديدم که به این طرف وآن طرف میرفت وبدون اینکه فکر کنم پریدم بیرون و دقیق شدم آن وقت شب در اتاقیکه باربد خوابیده چه کار دارد؟ما زنها یکجا بودیم و آقایان دیگر مشغول بساط دود ودم بودند ...او به همراه باربد از اتاق بیرون آمد و باربد راهی بساط شد اصلا آنها اینکار را بدنميدانستندوپاي بساط بودن کار مردانه بود!! ولی به نسرین چه که بیاید واو را بیدار کند؟همانجا به نسرین تاکید کردم حدخودش را بداند ولی او بلد بود مظلوم نمایی کند و جلوی بقیه فیلم بازی کند!بالاخره دستش رو میشد واوضاع به این منوال نميماند!بدتر ازهمه این بود که آقا باربد ما هم از دست من شاکی شد که چرا اینطور بانسرين رفتار کرده ام این درحالی بود که من دور از چشم دیگران به نسرین تذکر دادم واو کی اخبار این گفتگو را به باربد مخابره کرده بود؟😳😱خب!هرکسی در کاری خبره است و نسرین کار پلیدش را خوب نه؛بد؛بلد بود!!این شروع غفلت باربد و برگشت روزهای تلخ به زندگی مان شد و چقدر ما انسانها این روایت امام صادق علیه السلام را جدی نميگيريم!مؤمن تازمانی که برادر دینی خودش را مؤاخذه کرده نميميردتا به آن عمل دچار شود!وحالا بعدسالها دارم میبینم که به تمام این مسائل گرفتار شده و من برایش دعا میکنم سروسامان بگیرد و اینقدرتلخ و گزنده دست وپا نزند!اوبه زندگی ما بد کرد وحالا تاوان زندگی هایی را میدهد که شاید مثل من عاقبتشان بخيرنشدو راهی جهنمی سوزان شدند!کسی چه ميداندروزگار کجا جبران میکند چه خوب چه بد همه در این منزلگه مسافريم!
توشه های خيربرداريم!
و این سرگذشت ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_پنجم نسرین بزرگترین دختر خانواده سیاوش (خواهر)بود و ازدواج کر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_ششم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍دو چیز پایدار است ؛رنج و عشق که هردوباهم اگر عجین شوندوسعت رنج تو ، غمهاو اشکهای دیگرانهم¹
میشود.. این رنج ،غمهایش راهِ توسل میشودو کنار اشکهایش
شفا هم میدهد .
باید اندکی صبرميکردم تا سالگرد مادر مرحوم مهناز که تمام شد؛آماده عروسی مهنازخانم و علی آقاشويم! بزرگترها گردهم آمدند و سیاه از تن اهل خانواده درآوردند و قراربراين شد که عید سعید قربان مراسم جشن عروسی شان برگزارشود...خیلی فرصت نداشتیم واز طرفی من و باربد نگران شب حنابندان بودیم که با دعای عرفه و مراسم در تداخل بود!البته اولویت با مراسم دعای عرفه امام حسین علیه السلام بود وبرای رفتن به مراسم عرفه مادرم را راضی میکردم تادلخور نشود وباخيال راحت به نیایش بپردازم!بااین وجود مرتب از اینکه پس آرایشگاه چی؟ زن داداشت تنها تو آرایشگاه بمونه؟ ومن خیلی شیک و مجلسی این مسئولیت خطیر را به منیره خانم واگذار کردم و گفتم بهتراست خواهرشان را مهمان کنيم و به جای من دو خواهر مهناز بروند آرایشگاه به حساب آقای پدر!😉واز این درایت خب کاملا مشخص بود که مخالفتی در کار نیست ومن حالا به خواسته ام رسیده بودم وبا همسرم باربد راحت میتوانستم به دعای عرفه بروم وبايک حرکت حرفه ای هردوطرف را راضی نگه دارم وخداراشاکر بودم که در هر شرایطی هوای مرا دارد و بوسه ای از خوشحالی سمت آسمان پرتاب کردم و راهی امامزاده شدیم و برنامه را براین گذاشتم که با یک حرکت ساده برای مراسم خودم را آماده کنم ...وقتی مراسم تمام شد به خانه رفتم وسریع لباسم را پوشیدم و یک شينيون ساده انجام دادم چون که محجبه بودم وقرارنبود بدون روسری باشم مگر در مواقعی که محارم بودند و عکس میخواستیم بگیريم .. چادر مجلسی شاد و زیبای مکه را سر کردم وعين ماه درمجلس درخشيدم🤪تعریف ازخود نبود خب!یک خانم باوقار باحجب وحيازيبايي بیشتری به خانم کم حجاب نیمه عریان دارد!وطفلکي مهناز بخاطر من گاهی مؤاخذه میشد که خواهرشوهربه این ماهی وباکمالاتي 🙈رانتوانسته برای فامیل خودشان لقمه بگيرد؟بعداز نامزدی من ابوذر ازلحاظ روحی سخت مشکل پیداکرد و همه متوجه این عشق او نسبت به من شدند وازقضا پدرومادرش نسبت به این قضیه موافق بودند و همین او رابیشتر آزار داده بود! من يک جورایی دلم برای مهناز می سوخت ولی چاره ای نداشتم؛ صلاح زندگی همه رادر انتخاب باربد دیده بودم و اصلا قصد دل شکستگی کسی را نداشتم..دلم شور میزد و خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت جز وقت رقص و شادی که مجبور شدم عکاس باشم تا بهانه داشته باشم که نرقصم و مدام منیره متلک هایش را روانه میکرد که آدم عروسی برادرش نرقصد کجا برقصد؟مشکلی پیش آمده آبجی علی آقا؟من هم خانمی کردم وبالبخندگفتم:دلم نمیاد کوچکترین صحنه از عروسی داداشم رو ازدست بدم وثبتش نکنم!تازه داداش علی رو خواهرش خیلی غيرتيه پنجره هم که بازه محل ديدزدن اقايونه عزیزم ضمنا آقامونم حساسه قبلا قرامو خونه بابااينادادم نوبت هنرمندی شما ست!دست از سرم برداشت وبه دوستاي خودش ملحق شد!اوف بلندی کشیدم واز این بحث و گفتگو زندایی های مهناز که طلبه هم بودند کلی انرژی گرفتند وبا ماشاالله گفتنهای مکررشان معلوم بود که تاییدم کردند و من به روی خودم نیاوردم!مراسم تمام شدو باربد رانديدم!دلهره ام بيشترشدتافهميدم بارفقاي قدیمی مشغول د.و.د. و دم شده و حال بدی سراغم آمدنميدانستم به رویش بیاورم یا نه ولی وقت خوبی برای حل مشکل نبود وباز کوتاه آمدم ...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_ششم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍دو چیز پایدار است ؛رنج و عشق که هردوباهم اگر عج
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_هفتم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊
🪴زندگی با معنویت🪴
گاهی در زندگیِ زن و شوهری💞 حال خوشی نداریم. 😔
و انگیزهای برای تحرّک و تلاش وجود ندارد. یکیاز مهارتهایی که میتواند فضای بیروح خانه🏡 را تغییر دهد شنیدن یا دیدن چیزی است که نقش آن ایجاد تلنگر 🧐و استارت زدن است. لذا گاهی در فضای خانه🏡، پخش صدای زیبا و ملایم قرآن، مناجات، روضهای دلنشین یا کلیپی زیبا از شهدا و یا سخنان کوتاه اخلاقی، جرّقهای میشود تا فضای سرد خانه 🏡را گرم ☀️و با انگیزه کند اتصال همسران به معنویت 📿عامل ازدیاد آرامش و گرمابخش زندگی خواهد شد!
روز عیدسعیدقربان عروسی به خیر و خوبی برگزار شد وقرارشد سه ماه بعد عروسی مابرگزارشود دوباره من وباربدهرکاری کردیم تا موافقت کنندکه به جای عروسی به زیارت خانم جانممممممممممممم بی بی زینب کبری سلام الله علیها برویم؛قبول نکردند وباز حسرت زیارت مبارکش به دل ما؛ماند!باز هم می گویم شاید اگر بزرگترهای ما به معرفت بالایی رسیده بودند میتوانستند از آمال وآرزوهايشان بگذرند و این قدرنگران حرف مردم نباشند!مردمی که در سختیهای من هیچ نقشی به جز تماشا نداشتند و فقط پيشنهادراحت ترین ومنفورترين حلال خدا؛طلاق را ميدادند!چقدر انزجار دارم از این کلمه و چقدر دلم برای زندگیهایی که با کوچکترین کم وکاستی دستخوشش شدند؛ميسوزد!اين که میگویم دلم میسوزد داغي ست که از دیدن بچه های بیگناه طلاق به جانم شعله میکشد!پیامدهای منفی و اجتماعی زیادی که شامل حال شان ميشود!کاش که هیچ ازدواجی به این راه جهنمی کشیده نشود!😔
بله!سه ماه مثل برق وبادگذشت و سعی کردم باربد را درگیر خریدهاي جذاب عروسی کنم و کمتر از جمع رفقای ناباب به ظاهرپنهانش مستفیض شود!کت وشلوار خاکستری و بلوز سفید مردانه وکمربندو کفش مشکی اش؛برازنده اش بود!بامحاسني که انگار خضاب شده بود!اوبه طور وراثتي از محاسني روشن تر از موهای مشکی اش بهره مند بود ومن چقدر اينهارابه او یادآور میشدم که شاکرخداباشد و قدرش رابداند!لبخند میزد و عمیق درفکرفروميرفت ودست برمحاسن زیبایش میکشید ودرآينه محوتماشاميشد!بعد من هم عاشقانه هردو را نظاره گر بودم!باربد و روح زيباپسندش را!باربدو روح پاکش را که وقتی وضو می گرفت وبه نماز می ایستاد خانه در رقص و آواز ملائک میشدند ومن از نور او خورشید رابه سخره ميگرفتم!همانطورکه حالا از نور نمازهای شبش؛به ماه طعنه ميزنم،که ای ماه!بهترنيست پشت ابر پنهان شوی ؟ماه من وخدا همدیگر رادر آغوش گرفته اند!به زمین بياو همراه من، به تماشابنشين وزیباترین بعد بندگی خدا را ببین ودیگر اینگونه در جذر ومد نباش!بياحالا جذر ومد این زن را ببین که در پس پرده های شب؛نجواهای همسرش را با دیده ای اشکبار در سلول به سلول تنش ذخیره میکند تا سلول به سلول فرسوده ی گذشته از پیکرش رخت برببنددوبا او به پرواز درآيد!قلم من دارد میرقصد وقتی تمام اینها را دیده وداردبازگو ميکندبرايتان!🥰
__بعداز مراسم جهاز برون و خرید عروسی که تاميتوانستم به هردو طرف رحم کردم تنها جایی که نتوانستم قانعشان کنم سرویس طلا بود که مامان راضیه قبول نکرد که سرویس طلا ظریفتر و ارزانترباشد و یک سرویس کارتير دورنگ سفید و طلایی انتخاب کردیم وفقط ساعتهايمان ست بود و دوباره از زیر دستشان برای خرید حلقه که برایشان سنگین هم بود؛شانه خالی کردیم و لباس شب حنابندان هم آنقدر پارچه اش زیبا بود که خیاط مان باهنرش زیبایی پارچه اش راصدبرابرکرد حريرموهر سبز ملايم با انبوهی از ميني مرواريد های رنگین کمانی دل هر دختری را ميربود چه برسد به آقای داماد!روز موعودفرارسيدبايد ازصبح میرفتم تابراي شب آماده شوم!نمیدانم چرا دلم شورميزد!بنارابر این گذاشتم که از دلهره های عروسی و خستگی های آن است ویا اینکه من عروس زیبایی خواهم شد وياطبق تجربه های تلخ برخی دخترها که دفتر نقاشی درهم وشلوغ وچک نقش وپیش تمرین یک آرایشگر ميشدند؛نشوم؟!ساده بگويم موش آزمایشگاهی نباشم! واز چیزی که هستم،تنزّل پيدانکنم!باربد برایم غذا آورده بود وبالبخندهايش میگفت که امیدوارم وقتی آمدم نشناسمت! همین طور هم شد ولی....
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
..
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 🪴زندگی با معنویت🪴 گاهی در زندگیِ زن و شوهری💞
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_هشتم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊
مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ
احیا میشوم با یاد تو،
یاد تو نیست جز در رضایت تو!
فعل رضایت را در سوره ی فجر یافتم!
شب زیارتی ارباب مهربانم وباز هم دلتنگی های پی در پی ما برای نگاه پر مهرش...
#آقایامامحسین...به توازدور سلام..به توازطرف وصله ی ناجور سلام✋
داشتم از آینه آرايشگاه خودم را براندازميکردم؛الحق والانصاف بیخود وبی جهت اسم در نکرده بودند ونه تنهازيبايي را حفظ میکردند که صدالبته هنرمندی شان هم قابل تحسین بود!نه فقط من؛بلکه درموردتمام عروس های آن شب،صدق میکرد!باربد دیر کرده بود وبرای خلاصی از استرس شروع کردم کمی در دلم باخدانجواکردن،بعد کمی باانگشتانم ذکر گفتم ولی باز آرام نگرفتم!رفتم سراغ آرايشگرم و شروع به تمجید وتعریف از اوکردم و تیم مجرّبش وآنهاهم برخلاف آرايشگرهاي از خودراضی خیلی متواضعانه لبخندميزدندو ممنون بودند که قدردان هستم!بااینکه اجازه عکاسی نداده بودم بازهم مناعت طبع داشتند و درکشان بالا بود اهل ادابازي هم نبودند!چونکه!چونکه! خودشان هم محجبه واهل تقوی بودند از اصالت و ارادتشان به اهل بیت علیهم السلام که نگویم!دوست صمیمی مامان نوشین بودند ومن چقدر خوش به حالم شده بود!بالاخره چندنفرآمدند وسراغم را گرفتند بهار و چندتا از اقوام باربدوخودم!ولی خبری از باربد نبود!کلافه بودم وتعریف وتمجيدشان هیچ اثری بر حال واحوالاتم نداشت!باخودم گفتم غلط نکنم چیزی شده وآنهانميخواهند به من بگويند!😔🥺در جواب اینکه باربدکجاست؟گفتندکه آرايشگاهش طول کشيدماآمديم که خسته نشوی تا او بيايدتوراببريم!گفتم ولی قرار من و باربد این نبود قراربودتنهابيايدو به عکاسی دوستم برویم واصلاخودش گفت ببینم وقتی آمدم امیدوارم نشناسمت!هرچه گفتم انگاربيشتر ناراحت ميشدندوباز حس های بد به من حمله ورشدند!هواتاريک بود و باید به خانه مان میرفتم تا مراسم حنابندان برگزارشود محبورشدم آبروداری کنم ولی انقدراصرار کردم که بهارمحبورشد همه چیز رابگويد! باربد گواهی نامه نداشت و یک ماشین پرايدسفيداجاره کرده بودیم تا شب حنابندان و عروسی خودش راننده باشد برای راحتی من!ولی بخت بامايارنبود و قبل از اینکه باربد به دنبالم بیاید دوستانش پشت فرمان نشستندتا بلکه باگواهي آنها پلیس به اوگيرندهد چون کار من تمام نشده بود به بوستان باراجين که مسیری کوهستانی داشت رفته بودند و متاسفانه پراید خوشنام مثل همیشه چپ کرد و ماشین خسارت دید وخداراشکر آقای داماد سالم ماند!ولی غم انگیز بود وفکر خسارت ماشین آن بنده خدا و حال بد باربد؛نميگذاشت بازهم لذت بخش ترین قسمت زندگی تلخ و گزنده شد! تمام تلاشم را کردم تا گریه نکنم واداي آدمهای شاد را در بیاورم بادیدن خانواده ام بدتر هم شدم ولی هنوز خبردارنشده بودند وباز هم باید آبروداری ميکردم! خدایا چرا تمام نمیشود! من طاقت ندارم...خدايالطفا🤲😭💔
وقتی باربد رادیدم آن هم با جمع فامیل داماد مگر میشد که از ماجرا بپرسم و جویای احوالش شوم..فقط اشک در چشمانم حلقه زد و شهره خاص وعام شدم که چقدر دستپاچه و عاشق پیشه است که لبخندی از سر این افکار شیطنت آميزشان زدم و همه چیز را بلعیدم و نگاه نافذ باربد و لبخند ملیح و دلی که میدانستم زیربار این واقعه دارد له میشود را پذیرا شدم!به جشن باشکوه من خوش آمدی باربد جنجالی من!....💐🌙✨💫
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 🪴زندگی با معنویت🪴 گاهی در زندگیِ زن و شوهری💞
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_هشتم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍
این اطمینان قلبی را در تمام وجودم
ایجاد کرده ام که چهرهای عمیق و زیبا
از یک زندگیِ دیگری وجود دارد که با
وجود تو معنا میشود و ارزشی جدید
به نام استقامت و صبر و شُکر و تلاش آن رامیسازد .. جهادٌ مستمرٌ في حياةٍ عابرة..
#امام_زمان💚
باربد قدمهایش سنگین بود وبه آسانی حرکت نمی کرد.سالم بود ولی با شرایط پیش آمده میدانستم در دلش کوهی از اندوه است وبازبايد تاوان میدادیم!دلم برای هردو هایمان سوخت ولی یکجورهایی از اتفاقی که افتاده بود؛شاکی بودم!اگر اتفاقی برایش می افتاد؟😱😨وهرچيز بد دیگری میتوانست این روز زيبارا از مابگيرد!خداراشکر که کنارم نفس میکشید!مراسم برگزارشد ولابلاي این مراسم هرجاکه فرصت پیش می آمد صحبت میکردیم ومن از اینکه حالا چه ميشود؛درسکوتي عمیق رفته بودم!روزبعدهم باید صبح زود به آرایشگاه میرفتم وبرای همین باربد به خانه شان رفت ومن از شدت خستگی نمیدانم کجاوکي وچگونه به خواب رفتم!صبح بعداز نماز باربدآمد و راهی شدیم حالا میتوانستیم راحت حرف بزنیم راننده هم شوهرعمه مهربان باربد بود که مردی همه چیز تمام بود درست هم سن و سال پدرم! باربدگفت که متاسفانه خسارت بالاست و باید هرچه کادوی عروسی جمع شد را برای خسارت کناربگذاريم!😐☹️حرفی نداشتم ولی با خودم در جدال بودم که این اتفاق چرا باید درست دراين شب برایمان می افتاد! قرارشد یک ماشین دیگر اجاره کنیم و موافق گرفتن ماشین اقوام نبودیم! اما این بار با رانندگی یکی از آدمهای موجه اطرافمان!من آن روز را فراموش نمیکنم!روزی که لباس سپيد بخت برتن داشتم و باید با همان لباس سپيد از خانه باربد به آغوش خداميرفتم که اگرغيراز این بود جایی برای رشد نداشتم!تاج وتور عروسی من راياد ملکه ها می انداخت!بله حالا من ملکه ی این خانه بودم؛خانه ای که با مامان راضیه عهد بسته بودم که جدایی نیندازد بین شان!برای همین اتاقی به وسعت ۳۰متر اختصاص داده شد به ما ومن به خودم قول دادم که آشیانه ام به قصرشباهت داشته باشد قصری که پادشاهش؛باربد بود ومن عاشقانه اورا دوست داشتم! باوجود اینکه همه ی اطرافیانم در شوک بودند که چرا خانه ی مستقلی تهیه نکرده ایم وچرا من به این قضیه روی خوش نشان داده ام؛من از این وضعیت خیلی هم راضی بودم وخوشحال!آنقدرکه همه میدانستند جان و دلی ست ووانمودش نميکنم!خیلی در آرایشگاه معطل نشدم وبعد از تمام شدن کارم؛باربد با لباس دامادی اش که خیلی هم برازنده اش بود با دسته گلی به استقبالم آمد ومن بازهم همه چیز راباديدنش به دست فراموشی سپردم!شنل خزدارم راکنارزد و خودش نظاره گر عروسکش شد!لبخندش رادوست داشتم چون با همیشه فرق داشت!ذخيره اش کردم برای شب وروزهای سخت و طاقت فرسا!چادر سفید مجلسی رابازکردوروي سرم گذاشت! به او گفتم نظرت چیست مرا بقچه کني!؟وکلي خندید و اجازه ندادحتي خانم ها تماشايم کنند!داخل ماشین مرتب از زیبایی این عروس میگفت واینکه بعداز عکاسی و پایان مراسم به بوستان جنگلی برويم! باربد وقت نماز به عبادتش مشغول شد و اجازه نداده بود نه گروه موسیقی داشته باشیم ونه باند و ...ابزارآلات موسیقی!میخواست بدون لهوولعب بدون گناه مراسم برگزارشود!قصد داشتیم که مولودی بگیریم ولی به دلایلی نشد!ولی باز هم آتش پاره های فامیل هرکاری از دستشان برآمد؛کردند و باربد را ناراحت کردند!به هرحال گذشت وخیلی خیلی عالی برگزارشد همه چیز!
اما...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_هشتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍ این اطمینان قلبی را در تمام وجودم ایجاد کرده
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_نهم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍هنوز من برای این مسئله حل نشده که یک وجودی را میبینم که من را تسخیر میکند و هیچ چیزی دیگر جز او نمیبینم و او چنان وسعت روحی داردکه حتی شنیدن اسمش من را به او الصاق میکند و هیچ چیزی از
بقیه نمیشنوم و نمیبینم جز او و فقط هم جسم و چشم و لحن صدا و نگاه وظاهر او نیست ، بلکه عظمتی از روح اوهست که من را فتح میکند .. گویی اوخصلت هایی دارد که نیازهای اساسی روح تو است ..چهقدر این انسانها
امروز کم شده اند ..هرجا پیدا کردید
زانوی شاگردی بزنید..
یا صاحب الزمان من آرامش این زمانم را ازشمادارم..صدایتان کردم و چه زیبا درآغوش اجابت تان غرق شده ام...زانو زده ام آقا!امشب صاحب عزاشما هستید!عاجزانه تمنا دارم که اگر کسی مثل من جاهل گره هایی عمیق از تاریکی به قلبش سنگینی می کند؛دريابيدش! عاجزانه امشب برای تمام آسمان خوابها؛معتادان کوچه وخیابان؛معتادان درون خانه ها که کم هم نيستند؛دعاکنيد!التماس دعا 🤲
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🖤
🔖بعداز تمام شدن عروسی بايدبگويم هرچه طلاداشتيم؛فروختيم!من خجالت زده ی مامان راضیه بودم! گردنبند بلند وضخيمش را خیلی دوست داشت!۶النگو و حتی گوشواره هايش!همه راداد!باهم ازخيرهمه طلاها گذشتیم!سرویس طلای من والنگوهاوهرچه کادوی نقدی و سکه بود راداديم!متاسفانه طرف حساب ما،آدم دندان گردی بود وبيشتراز خسارتش گرفت تارضايت بدهد!من علاقه ای به طلا نداشتم واز کودکی این خصلت را داشتم که برایم مهم نبود و این خصلت را بازهم مدیون سختگیری های مادرم بودم وبی تفاوتی به زرق وبرق دنیا برای ماعادي شده بودامابراي مامان راضیه خیلی خیلی سخت بود!اوعاشق طلاهايش بود!دلم میخواست طلاهايش رابرميگرداندم ولی حیف که نميتوانستم!آرزو میکردم روزی جبران کنم ولی چطورش رانميدانم!بازهم هرکاری میکردم تا خاطرش آزرده تراز این نشود! خدا وسط ماجرا به نظاره نشسته بود و ملائک می نوشتند که در ذهن و قلبم چه میگذرد اما این رزق چه زمانی شامل حالم میشد!؟نميدانم!کاش در اوج سختی ها بازهم بیشتر صبرميکردم!نرم تر!لطيفتر!وپاداش صبر پررنگ تر وسنگينترم رزقهاي بیشتری در پی داشت!من آدم خوشبختی هستم که در اوج رنجها به رشد رسيدم!روزهاوشبها متفکرانه به این مسئله مکرر و عمیق فروميروم که همسرم باربد؛باعث رشد من شد! اگرهرکدام از گزینه های به ظاهر عالی انتخاب من ميشدند؛مطمئنم الان در این جایگاه از رشد نبودم!ودرجاميزدم!حتما پسرفت میکردم وپيشرفتي حاصل نميشد!خداراشاکرم که به واسطه ی این انتخاب به اینجا رسیدم! باربد وقت وبی وقت دنبال کار ماشین بود و کلافه تر از همه! همین رفت وآمدها پای رفقای جدیدی رابه زندگی مان باز کرد!رفقایی که فقط به منافع خودشان فکر میکردند وباپنبه سرمي بريدند!تصورنکنيد که باربدشخصيتي ثابت و مستقل نداشت!نه!او در کشمکش با شیطان گول میخورد و تجربه کافی برای نه گفتن دربعضی مواقع وانداشت! ولی اگر میخواست کاری کند تمام دنیا هم اگر اراده میکردند راه به جایی نميبردند!او ذکاوت و هوش بالایی داشت اما احساساتش گاهی برعقلش چیره میشد و جذب دوستانی خارج از بعد میشد! امشب داشتم برنامه ی حاج حسین در گلستان شهدای اصفهان راميديدم!باربد مثل من باران به چشمهایش بيگدارميزدوخيس بود!ماچه گوهرهايي دادیم که الان راحت نفس ميکشیم؟سهم من وتو از این سفره چقدراست!؟چقدر قدر نعمت راميدانيم وچقدرشاکريم؟!🥺
دلدادگی ها ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_نهم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍هنوز من برای این مسئله حل نشده که یک وجودی را م
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهلم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍
قلبِ تو مثل دریا جزر و مد دارد !
گاهی حال با خدا بودن را داری
گاهی حال عبادتِش را نداری ..
تو با رفت و آمد بین خوف و رجا
و رفت آمدِ مستمر طول روزت با
نیمه شب هایت میتوانی روحِ خودت
را آموزش بدهی به لطافتی که امام
با آن خدا را ملاقات میکندو این
نیاز به تمرین دارد. روحِ تو نیاز به
عینک امام دارد..بیا و برای این شب مقدس بیعت کنیم با امام زمان عزیزمان که تنهایی این روزهايش راباعثيم!کاش شب ولایت نیتهای زيباکنيم و حضرت عیدی که ميدهد؛دستمان کوتاه و پراز باروت گناه نباشد!
#لبیک_يامهدي💚
✍من از روزهایی می نویسم که دردو شفا؛غم وشادی؛شب وروز وکلمات متضادبسياري در زندگی ام جاری بود!بعداز اینکه دوستان جدید باربد یکی یکی رو شدند دوباره اختلافات من و مامان راضیه با باربد پر رنگ شد!وقتی نمیتوانست متقاعدمان کند؛میرفت و ساعتها پیدایش نميشد!ومن در لاک تنهایی ام فروميرفتم و از تمام اعتراضات خود پشیمان میشدم و خودم را در تنهایی محاکمه میکردم که چرا اینطور از اوشاکي شدي؟ودوباره گریه امان نميدادو بلند میشدم چادر سرميکردم و کوچه را برانداز میکردم تا شاید اوراببينم اما فایده ای نداشت!بازبان نرم دوستانش راهی خانه های مجردی میشد و خودش را و من را به دست فراموشی ميسپرد! ديگرلباس های دوست داشتنی اش رانميپوشيد! لج میکرد و محاسنش را کم کم کوتاه میکرد یعنی نرم و آهسته داشت تغییر میکرد من داشتم از این روزهای تلخ می گذشتم اماگفتنش سخت است و نوشتنش راحت!امالحظه به لحظه آن به اندازه سالهاميگذشت و هرچه می گذشت سختتر میشد!حالا دیگرزمستان بود و باربد بساط دود و دم رابه خانه آورده بود و کنار بخاری مشغول بود😱😨با دیدن بساط او داشتم سکته میکردم و بوی آن باعث شد مامان راضیه خبردارشود وبه اتاق ما بیاید!با دیدن رنگ و روی من میدانست که حال وروز خوبی ندارم و کار به جاهای باریک رسیده است!😔خب طبیعی بود که دادوفریاد به راه بیندازد و دعواشود!باربد هم برای اینکه کم نیاورد صدای خودش را بلندکردوتامی توانست داد وقال کرد و هرچه دم دستش بود را شکست و بیرون رفت..وقتی میرفت تازه باید پای نصیحت های تکراری مامان راضیه مينشستم!من کم وکاستی نداشتم ولی این باربد بود که دنبال آشوب بود!ازرفقايش متنفر بودم و دلم میخواست خفه شان کنم! تا روزی که پیشنهاد داد که بیا با دوستم و نامزدش به یک رستوران برویم!من دیگر آن دختر آرام نبودم!سعی میکردم با کنایه آزارش دهم!به همین خاطر به او گفتم پاتوق شما مال خودتان!😒من نمی آیم و خودت با آنها مثل همیشه خوش باش!ولی اینبار گول اوراخوردم وبا این روش مراباخودبرد که میخواهد مرا به گردش ببرد!من هم مدتهامنتظربودم که بیاید و تمام وکمال مال من باشد!سعی کردم عالی به نظربيايم و آماده شدم!اما وقتی دوسه خیابان را که رد کردیم یک زوج به ما اضافه شد!حال بد وفکربدو زبانی لال وپاهايي که توان ادامه نداشت!آن مرد؛نادربود ونامزدش؛شقايق!هردو اهل همه چیز بودند الّاحجب وحیا! عشوه های بی مورد؛خنده های بلند!چشمکهاي پی درپی برای باربد!وبی غیرتی نادر نسبت به این رفتارها!😱😥
و این سرگذشت ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهلم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍ قلبِ تو مثل دریا جزر و مد دارد ! گاهی حال با خدا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_یکم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 روح انسان فقط با یک سری
چیز ها منظم میشود و هرچه
غیرآن باشد روح را کدر و نامنظم
میکند _ چون خاصیت روح ، انیس
شدن با اشیاء بیرونی و کلمات و واژهها
و آدم ها و .. حتی با حالات قلبیِ روحهای
ملکوتی و برزخی نیز میتواند انس بگیرد و
به آن ها شبیه شود ، هر چیزی برای ملاقات
روح با آن دو لبه استلبهای سکوی پرواز است
و لبه ی پرتگاه .. ! برای فهم آن نیاز به تفکر
و اندیشه و سیری در تجربهی صفحات تاریخ
داری .. [مهم] روح نیاز به انیس دارد ..💯
✍برای درک این زوج ذهنم عاجز بود وهدفشان را نميفهميدم!بعدها متوجه شدم آنها برای خوشگذرانی هرکاری میکنند ودرقيدوبند چیزی نيستند!مثل مار کبری خوش خط وخال بودندوسمي کشنده داشتند!و این برای زندگی ما سم بود!داشتند با کارهای مبهم وتاريکشان؛نور را از وجود باربد من ميدزديدند ومن هیچ کاری از دستم برنمی آمد جز اینکه صبر کنم و به خدا توکل کنم.به ناچار مجبور شدم رفت وآمد کنم تا ته قضیه رادرآورم آن هم با مشورت مامان راضیه!من و مامان راضیه عاشق باربد بودیم ومی دانستیم باربد حیف است و اینجور که وانمود میکند؛نیست وهنوز به پختگی نرسيده!پابه دنیایی گذاشتم که آدمهایش با آدمهای اطراف من کاملا فرق داشت!آدم هایی که گرگ صفت بودند واگر طبق برنامه ریزی شان پیش نميرفتي تکه پاره ات میکردند اما دست خدابالاتر ازهر دستی است ومن یقین دارم که خدا همیشه دست مهربانش را روی سرم ميکشيدوالهام میگرفتم! به نقاط ضعف و قوت آنها احاطه پیداکردم!اما من باالهاماتي که داشتم دستشان نقطه ضعف نمی دادم و خوب میدانستند من؛نقطه مقابل باربدهستم اما عین کوه پشتش!برعکس خودشان که سریع پشت هم راباخالی میکردند ودرهوامعلق بودند.مثلا با باربد به رستوران میرفتند وبعد با تعریف وتمجید واینکه باربد آدم دست و دلبازی است؛تمام مخارج به عهده باربد می افتاد وباز این روند در عناوین مختلف حتی خرید هم ادامه داشت!مثلا نادرباباربد وقتی بیرون میرفتند می نالید که خرجش بالاست و کم آورده و امروز میخواهد هدیه ای بخرد و از باربد پول می گرفت ولی دیگر خبری از پس دادن پول نبود!همه ی اینها اعترافاتی بود که باربد بعدها کرد وتصورکنيد برای تولدها که میشد چه مخارجی ميتراشيدند و به بهانه ی خوش سلیقگی چه چیزها که از باربد توقع نداشتند!مدتی گذشت یک روز نادر به خانه ی ما آمد ودر نبود من که خانه ی بابامحمدعلي رفته بودم.تولدمهناز بود ومجبوربودم بمانم ولی چیزی جاگذاشته بودم واز قضا
برای آوردن پاکت هدیه به خانه رفتم!مامان راضیه با دخترها رفته بودند و خرید وبه قولی خانه خالی بود!کليدراچرخاندم احساس سنگینی کردم!بله کفشهای توی حیاط حاکی از این بود که مهمان ناخوانده داریم و بوی ت.ر.ی.ا.ک.. اتاق مارا پرکرده بود و حال آدم بددددد ميشد😰
و این ماجرا ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_یکم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 روح انسان فقط با یک سری چیز ها منظم میشود و
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_دوم
✍چه بسیارند کسانی که به سبب نعمتی که
به آنها دادهشده در غفلتفرو میروند و
به سببپردهپوشی خدا برآنها، مغرور
میگردند و بر اثرتعریفوتمجید از
آنان فریب میخورند و خداوند
هیچ کس را به چیزی مانند
مهلت دادن آزمایش
نکرده است..
امیرِ نهج .. ح ۱۱۶🌱
✍نادر و باربد دستپاچه شده بودند ونميدانستند با این همه دود باید چه کنند؟ حسابی خجالت کشیده بودند!نادراحترام خاصی برایم قائل بود اماديگروقتش بود دست به کار شوم!باربد جلوی نادر حسابی آبروداری ميکردوسعي ميکردآرام باشد!اما من در کمال آرامش و ناباوری رو به نادر کردم و فقط بااخمم در را بستم و اولین کاری که کردم زنگ زدم به شقایق تابيايدو نامزد همه چيزتمامش را از پای بساط جمع کند!میدانید نادر پنهانی مصرف ميکردوحتي در جواب ازمایش اعتیاد ازدواج دستکاری کردبود با خوردن چیزهایی که گفتنش جایز نیست و ممکن است بدآموزی داشته باشد!خوب میدانستم که شقایق باور ندارد.سریع خودش را رساند وکليدرا به او دادم و روبه آسمان به خدا گفتم خدایا خودت رحم کن باربد از این تصمیم من حتما کفری خواهد شد و مرا ميکشداما ارزشش را دارد! آنها بالاخره میروند و راحت میشوم!به مامان راضیه که گفتم خودش را رساند تا بلکه باربد مرا ناقص نکند🙈🤗ودرست زمان مشاجره نادر و نامزدش سررسید وبا سکوتش نادر پابه فرار گذاشت ودیگر نیامد که نیامد! باربد آنقدر بعد رفتنشان دادوفریاد به راه انداخت و ميخاست مرا .....که مامان راضیه مرا به خانه فرستاد تا آتش او خاموش شود من خوب میدانستم که حالا میرود و بدتر میکند ویا از سرلجبازي بالاخره کاری خواهد کرد!تنها دلم به این خوش بود که نادر و شقایق پررررر!
آن شب که تولد مهناز بود مجبور شدم مریضی مامان راضیه را بهانه کنم تا آبرویش نرود!آن شب همانجا خوابیدم ولی فقط به نظر ديگران!تاصبح گریستم و خداراصدازدم! به شقایق فکر میکردم که دلش شکسته کاش آنها هم به روزهایی که برایم جهنم کردند اندازه سر سوزن فکرميکردند! بله!تمام این ۱۱ماه تا میتوانستند به تاراج بردند زمان و حال واحساس و جیب من و باربد را!فردای آن روز به خانه آمدم ولی باربد نبود!شب هم نیامد!بعد از کار میرفت پیش دوستان ناباب قبلی اش!اآه!وفقط آه!گریه و آه دو همدم من شده بودند پشت پنجره تنهایی که انتظار داشت پیرم میکرد و من بلد نبودم دیگر باید چه کنم؟!مامان راضیه هم عین من درد میکشید ولی درد او بزرگتر بود چون عروسش را غمگین میدید و پسرش را ناپخته!جاي خالی همسرش بدجور توی ذوق میزد و من این را می دیدم و برایم قابل احترام بود!محرم داشت نزدیک میشد ولی دیگر از هیأت رفتن خبری نبود!من با تیپ وشمايلم باز وقت رفتن به هیأت و مسجد چادرسرم میکردم ولی چه فایده که همیشگی نبود! دلم این زندگی رانميخواست!من باید با مامان راضیه و دخترانش میرفتم و باربد تنها میرفت ولی پیش دوستانش برای تماشای دسته ها🥺😔ومن درون هیأت از حضرات معصومین میخواستم نظری کنند!یعنی تا کجا باید پیش ميرفتيم؟ فکرم بسته بود وفقط تنهاسلاح من دعابود!باربد بی تفاوت شده بود و اصلا دیگر بامن بیرون نمی آمد وميدانستم داردتلافي میکند!چقدر درمانده میشدم!رفقای قدیمی اش مجرد بودند وفقط دنبال رفاقت با دختران بوم و برزن بودند و این بی تفاوتی خوب داشت جولان میداد!برای باربد هم دوست د.خ.ت.ر آورده بودند ومشغولش کرده بودند ...حالم خوب نبود ونیست وقتی گذشته ها جلوی چشمانم دهان کجی میکنند اما؛
آنان که خاک رابه نظرکيمياکنند!
آيابود که گوشه ی چشمی به ماکنند!؟
و این روزگار ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_دوم ✍چه بسیارند کسانی که به سبب نعمتی که به آنها دادهشده در
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_سوم
✍ 🔵 هر روز سعےڪنید یڪ کاری براۍ
امام زمانتان انجام دهید ڪه شب وقتے مےخواهید بخوابید،
بگویی:آقاجان من این ڪار را براۍ
شما ڪردم ولو شده یڪ صلوات بفرستے!
آقا شڪورند، با محبتند
دستتان را می گیرند...
✍ بله!با روندی که آقا باربد من درپیش گرفت،کم کم تنبل شد و سر کار نرفت و شرکت به آن خوبی رااز دست داد! حالا خرج سیگار و مواد هم اضافه شده بود و خرج خانه پای مامان راضیه بود وخرج اینها افتاد پای طفلک و این همه فشار روی او مرا غمگین کرده بود! کم کم بیکاری باربد همه جاپيچيد و سوال های مردم و دوست وفامیل کلافه مان کرده بود.سال ۸۴ بود و برای کار سخت از منزل خارج میشد تا دنبال کاربگردد!مثل همیشه باز اعتراف میکرد اشتباه کرده و میخواست اوراببخشم!مرتب میگفت نمان و برو! لیاقت توبيشترازاينهاست ومن زندگی تو را تباه کردم! وقتی می شنیدم طاقت نداشتم وميزدم زيرگريه!😭 دلم می سوخت دلم میخواست کمکش کنم ولی نميشد! مامان نوشین با باربد صحبت کرد که لااقل اجازه بدهد من مدتی سر کاربروم! اماباربد به هیچ عنوان قبول نميکرد!مامان راضیه خسته شد و مرتب از مخارج زندگی و...شکایت میکرد حق داشت ولی روی اعصاب وروانم خیلی تاثیر داشت وخودخوري میکردم!در نهایت باران میشدم و بر بستر سفت وسخت این زندگی ميباريدم!خبري از خورشید و انوار طلایی اش نبود!این نهال زیبای زندگی داشت بجای رشد کردن،ميخشکيد!😔🍂
امیر من(برادرجااانم) از ماجرا باخبرشد وخیلی سعی کرد باربد را متقاعد کند که حیف است خودش رابه تباهی بکشاند نه بخاطر من بلکه بخاطر خودش تلاش کند!رابطه دوستی شان بیشتراز قبل بود و سعی میکرد هرجا میرود باربد را با خودش مشغول کند!حالا بجای مصرف مداوم کمتر پای کار بود و بیشتر منتظر بود امیر بیاید و بروند تمرین کشتی!🤼♂حالا پایه ی تمام مسابقات کشتی امیر،باربد بود!چقدردلش میخواست کشتی بگیرد ولی هیچ وقت به سمتش نرفت وفقط به مشوّق بودن امیر من بسنده کرد!تمام مسابقه را با صدای بلند و پرطنینش فریاد میزد و کیف میکرد از شيربودنش !يابه قولی پلنگی بود برای خودش!خوش خط وخال!ورزيده!خوش نقش وخوش بدن!آنقدر که مرتب چشم میخورد و من برایش ميمردم!آه !خدايا!ذهنم کشیده شد سمت بی بی زینب کبری!سلام علی قلب زینب الصبور💔امان از دل خانم که وقتی برادرشان را نظاره میکردند وروزهای بعد با مرور خاطرات دل به مصائب شان ميسپردند!آه وفقط آه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه. .........................
مرتب به امیر من میگفت بياواين گوش مرابشکن تا همه فکر کنند کشتی گیرم و سه تايي میزدیم زيرخنده!
امير من با خودش شکوه رفاقت و معرفت و مهرورزی آورده بود ومن دسته دسته از مهربانی اش گل عشق ميچيدم!توي گلدان زندگی ام می گذاشتم و آنرا نفس ميکشيدم!دستانش حامی من بود وقتی روی سرم میکشید و میگفت نگران نباش همه چیز درست میشود ؛
اما....
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_سوم ✍ 🔵 هر روز سعےڪنید یڪ کاری براۍ امام زمانتان انجام دهید
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_چهارم
.🌑.
.🌧.
_«هنگامی که میبینی او به تو سخت میگیردو تو جور او را میکشی، دیگر نزدیک او نرو..»
+ «تو گمان میکنی من به اختیار خود میروم؟
او قلاب عشقَش را به گلوی من متصل کرده
و آن را میکشد..»
#امام_زمان💚
✍برای تمام مسابقات کشتی با جان ودل وقت می گذاشت وبرای اردوها هم مجزّا میرفت ومشوّقش میشد! باربد آنقدر با امیر من احساس خوبی داشت که نگو ونپرس!در گیر و دار این روزمرگیّ ها عشق و عاشقی به سراغ امیر من آمد و معلوم بود دست روی هر دختری بگذارد ؛نه نمیگوید! آن دختر خوشبخت؛نسرین زیباروی مهربان بود اصلا آنقدر ناز وتو دل برو بود که امیر حق داشت اینگونه برایش عاشقی کند!نسرین هم همین طور!برای امیرش جان ميداد! نسرین دختر سوم خانواده بود و این کار را سخت کرده بود!خواهرانش دوقلو بودند و تا ازدواج نمی کردند او حق چنین کاری رانداشت!بارها به خواستگاری رفتیم وهر دفعه پدر نسرین بهانه ی دخترانش را آورد و این طبیعی بود.نسرین دوبرادرهم داشت که یکی ازدواج کرده و دیگری کودک بود!پدر نسرین مردی خود رأی وبه شدت سختگيربودومنافعش رابه منافع دیگران ترجیح ميداد! اهل رفیق بازی بود و وقت وبی وقت رفقایش را به خانه می آورد و پای منقل و وافور مينشستند وطفلک مادرش؛مادرمظلوم ومهربانش حق اعتراض نداشت واگر غیراز این میشد؛پدرش باکتک مفصّلی از طوبی خانم معصوم پذیرایی میکرد!اوضاع این خانه وخیم بود!پدرش حتی اجازه نداده بود عروسشان مستقل باشد و باید با آنها زندگی ميکرد!برادرنسرين باوجود متأهل بودنش باز دنبال دخترکان بوم و برزن بود واوهم یواشکی دنبال دود بود!تمام زنهای این خانه زنجيرستم به پاهایشان وصل بود وذهنشان قلّآب شده بود به افکارمستبدانه مرد خانه! باید در طیّ شش ماه دار قالی را ميبريدند ودر این مدّت فرش دوازده متری ميبافتند وبعد از تمام شدنش نفری یک النگو می گرفتند و مابقی پولهایی که از فروش فرش بود که از قضا خیلی هم بود را خرج ریخت وپاش های بی موردش میکرد وبه جای سروسامان دادن زندگی خود و فرزندانش فکرعيّاشی خودش بود!برای گفتن ونوشتن این دردهای زندگی شان باید از هرلحظه آن ناخنکي ميزديد تا بفهمید عمق درد و رنج شان را...هرکسی که این زندگی را لمس کرده باشد میتواند درک کند که چقدر دردناک واسفناک بود!دلم برای تک تکشان می سوخت وباآنها ارتباط گرفتم!دوستان صمیمی شدیم و رفت وآمد میکردیم تاجایی که دردسرساز نميشد! خواهران نسرین از زیبایی مثل نسرین بهره نبرده بودند و نسرین کارش سخت تر میشد!چون خواستگاری نداشتندوبرعکس نسرین که زود به زود برایش خواستگار می آمد ..برادرنسرين با اميردوست بود و دلش می خواست امیر دامادشان بشود اما... هیچ کس جز پدر نسرین نمیتوانست به اميرکمک کند تا به معشوقه اش برسد...💞
و این دلدادگی ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_چهارم .🌑. .🌧. _«هنگامی که میبینی او به تو سخت میگیردو تو
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_پنجم
✍کوچههای بغض از امشب
به سمت نجف میروند تا
بهساکن عرشالهی بگویند
پدربزرگِعلتِ پدیدآمدنِ
هستی به دنیا آمد خودت
را برای فرزندخواندگیاش
و شاگردیِ محضرش آماده
کن ..🦋🌈✨💫💐🎂
🍃اَللّھُمـَصَلـِّعَلۍٰمُحمَّدْوَآلـِمُحَمَّدْوَعَجّلـفَرجَھُمْـ🍃
✍طی این سالها یعنی از سال هشتاد تا هشتاد وچهار/پنج خیلی به آمدن فرزند فکرنکرديم و هروقت صحبتش شد؛باربد میگفت حالا زود است و شرایط خوب نیست؛اما من به نکته های ریز عشق خاص و موهبت الهی که خدا در دل همه ی ماقرارداده؛فکرميکردم و لبخند ملیحی روي لبانم می نشست و امید در درونم سوسو میزد!الهی به حق این شب عزیز که خدافخر و مباهات خودش رابرعالميان رو کرد؛ومنّت گذاشت برمخلوقات عالم و گوهر ارزشمند عرش خود را نمایان کرد؛دامان هر مادرآرزومندي سبز شود و نسل تشیّع پربرکت تر از همیشه باشد!کم کم زمزمه ها راه افتاد که عروس مامان راضیه مشکل دارد وباردارنمي شود!متاسفانه واقعیت داشت که یکی از اقوام نزدیک روبه من کرد وگفت:عزیزم چرا برای دوا درمون نميري دکتر؟گفتم:چرا دکتر ... جان؟گفت:مامان راضیه هم ناراحته و گفته که مشکل داري!!؟
دروغ یاراست قضیه را تا به حال نمیدانم ونه جویا شدم چون توقع نداشتم و باور نميکردم!چندماهي بودمشغول کار بودم در شیرینی فروشی سنتی معروف شهرم و حاج آقا از دوستان خانوادگی ما ودنبال فروشنده قابل اعتماد بود تاصندوق را راحت به اوبسپارد و مادرم پیشنهاد کردو آقاباربد ما قبول کرد چون محیط و صاحب کار سالم و موجه و مجرب بود!واین موارد برایمان حائز اهمیت بود.با توکل به خداوپشتکار من بیمه هم شدم و بعد از گذشت ۸ماه تیر سال ۸۵بودکه دیگردلم هوای یک مسافرت کرده بود!دونفره وبانيت فرزندآوري آن هم صالح سوالم!بله!زیارت امام رضا جانمان!تمام این سالها را میخواستم ببرم خدمت شان وعوضش آرامش بگیرم! فرزندی میخواستم از جنس خودشان! از دست مبارکشان!مرخصي گرفتم وعاشقانه وبا خوشحالی چمدان راچيدم اما شاید باورتان نشود ما به جز مقداری برنج و خوراکی وقابلمه کوچک و...یک پیک نیک کوچک فانتزی داشتیم که با خودمان برديم🙈😅چونکه اقاباربد ما نیاز داشت به مصرف...و نگران این مسائل بودیم ولی راهی شدیم با اتوبوس رفتیم که پیک نیک مسئله ساز نشود!خدايا!خنده مان میگیرد وقتی به آن روزها فکر میکنیم ويادمان می آید آخر چه کاری بود!؟به به! خداراشکر پول خوبی داشتیم و باربد هم حسابی نیاز داشت به این زیارت و تغییر روحیه!از او خواهش کردم به فکر بچه باشد واو هم سکوت کردو قشنگ معلوم بود دلش این شرایط رانمی خواهد وفقط اوميدانست من مشکل ناباروری ندارم! شاید هم داشتیم ونميدانستيم!در حسینیه قزوینیها که از قبل رزرو کرده بوديم؛مستقرشديم و وسایل را روی میز چیدیم وملافه را روی تخت پهن کردم!عادت نداشتم از ملافه های جایی استفاده کنم!آماده شدیم بعد استراحتی کوتاه به حرم برویم...
السلام علیک یا شمس الشموس🤚
الهی به حق ثامن الحجج✨
اللهم عجل لوليک الفرج🤲
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌