باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_چهارم ✍🕊✍🕊🤍✍🕊✍🕊 آدمهایی که به دنبال فرو ریختن حیثیت یک انس
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_پنجم
✍🕊✍🕊✍🤍✍
کلماتی که وقتی باید گفته می شد، زندانی
شدند؛حروفش بر غشای قلب ها می
کوبند و برای صاحبش جز درد و
رنج بي پايان چیزی نمی آورند.. ! تو همان قصیدهی بلند غم
انگیزی هستی که تفسیر تو فقط یک صحنه
است،آن غروباشکِحزینِخورشید است ..
"أَيْنَ مُحْيِي مَعالِمِ الدِّينِ وَأَهْلِه"..
الهی که فرج بیشتراز این دستخوش اعمال و گناهان مانشود و راه هدایت برای همه گشوده شود؛صلوات!🤲
عقل و عشق باهم در نبرد بودند کنار هم میماندند دعوایشان درمی آمد!عقل حکم میکرد حدودهارا رعایت کن اما عشق حکم میکرد کوتاه بياوعاشقي کن حتی به اشتباه!از بزرگترین اشتباه بگویمت که دیگر چادری درکار نبود!کم کم همه به این وضع عادت کردند و هرچند که عذاب وجدان پر رنگ تر از راحتی بدون چادر بود اما من با تایید کردن باربد به این روند ادامه دادم و از این که خوشحال و راضی بود من هم ادامه میدادم درستش را می فهمیدم ولی اصراری نداشتم اینجا من بايدمتوقف میشدم تا به سمت تباهی نروم و به هر قیمتی کوتاه نیایم اماشيطان کار خودش را بلد بود من عاشق جاهل برای جلب توجه باربد به خودم داشتم خطرناک میشدم!دیگر کمتر دختری نظرش را جلب میکرد واوهم از ظاهر من در آرامش نبود چون حالا زیبایی های زنانه جلوه پیداکرده بود و گاهی حالم دگرگون بود من این وضع موجود را دوست نداشتم اما تاثيرداشت راه رابيراهه رفتم ودیگر اولویت های زندگی ام تغییر یافت..
اما درونم خبری از آرامش نبود!بازهم من بی تاب بودم چرا باید همه چیز را تباه ميکردم؟اصلا هدف اصلی چه بود وچرا این همه فاصله ها زیاد شد باخدا!دیگر ریمل ضد آب بهتر چشم ها رازيباميکرد و مانع وضو!!از همین چیزهای کوچک شروع شد...تاتباهي راهی نبود ومن راهی شدم به سرزمین سیاه گناه...
بسم الله النور من کو!؟چه شد؟ آن نور ها که ذخیره بودند درمن؛داشتند خرج گناه میشدند...
بیا برویم تانشانتان بدهم..
ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_پنجم ✍🕊✍🕊✍🤍✍ کلماتی که وقتی باید گفته می شد، زندانی شدند؛ح
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_ششم
✍🕊✍🕊✍🤍✍🕊✍همان جوری که ماهی توی دریا،
دریا را فراموش کرده، من هم
توی عالم تو را خیلی وقت بود گم
کردم،نمیشود کسی تو را واقعا
دوستداشتهباشد و تو را گم
کند، این از محالات است!مگراینکه
ما توی دوستی با تو واقعی
نباشیم.. ایرویایِجمیل!یا صاحب الزمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)
من اینجا ذهن مخاطب رابه چالش خواهم کشیدجوري که بالاخره نظرات شما گفته خواهدشد!راستی من هیچ وقت بدون بلوز آستین بلند و دامن بلند و روسری وشالي که یقه را کامل بپوشاند در مقابل دیگران ظاهرنميشدم حتی در مقابل محارم خود حدود هارارعايت ميکردم!چرا؟چون تااین حد باربد اجازه میداد واگر لباسی نازک وياکوتاه و تنگ بود؛عصبانی میشد و من هیچ وقت در این مورد خطایی نکردم اما موهایم از جلوی روسری و شال حدودی بیرون بود..مانتوهم همین طور!بلندوگشاد؛اماکافي بود؟ آیا دل امام من به درد نمی آمد!آيا این خودخواهی من زمینه ساز تأخیر در فرج آقا نبود؟من هیچ چیزی در مورد این فرد جدیدی که درحال شکل گرفتن بود نمی دانستم! سفرشمال به من ثابت کرد که مکان ربطی به عمل آدم هاندارد و اگرخطایی بخواهد شکل بگیرد نه من؛بلکه هیچ کس جلودار آن نخواهد بود واگرفردي تن به خواسته ای بدهد؛هیچ کس جز خودش نمی تواند آن را متوقف کند!باربد حتی درشمال هم دوستان دختر و پسر داشت و به جای لذت بردن؛اینجا هم غصه ها همچو پيچکي دور ذهن و قلبم قدکشيدند و نفس کشیدن درآن شهر سبز و زیبا سخت و سخت تر میشد! سعی میکرد من متوجه نشوم ویا نرود اما شرایط جوی آنجا طوری نبود که بحث وگفتگو کنیم ويادنبالش راه بیفتم ومنصرفش کنم ...این هم از سفر اول مان! واقعا باربد از اعماق وجودش دوست نداشت ولی نه گفتن بلد نبود!فکرميکرد رفیق چیز مهمی است حتی بیشتر از خانواده!مسلما وقتی می آمد با استقبال من روبرو نبود!حال خراب من و ابروهای گره خورده!تلخ بودم واوشيريني میخواست!...صدای قور قور قورباغه ها؛صدای وحشی آب رودخانه؛وتکان برگها برسر بالین درخت حاکی از این بود بهشت شمال جایی برای دلدادگی ست نه قهر و دلخوری!باز هم فراموش میکردم وباز هم فراموش می شدم!بیا بگویمت برای شروع دوباره چه هاکردم؟!بخشی از این هارا خودم متوجه میشدم وبقيه را اوبرايم میگفت!داشت به کارهایش اعتراف ميکردواين را صداقت و دوست داشتن می نامید ومن هم از درون سقوط میکردم.حاصلش دست سردم. و ذهن شکاکم شده بود!حس زنانگی نميگذاشت از این صداقت لذت ببرم!اومرابسيار دوست داشت ولی رفتارش بيشتراوقات در تناقض بود!تمام این رفتارها از کودکی شکل گرفته بود و من نمی توانستم اوراتغييردهم آن هم به این زودي!مثلا پدر مامان راضیه از دوسه سالگی باربد؛ از شمال می آمد و اوراباخود ميبرد!بدون اینکه از رضایت پدر و مادر باربد جوياشود!بعد هر وقت دلش میخواست اورابرميگرداند.مامان راضیه و بابا رضا حتی نمیتوانستند به دنبال اوبروند.. باربدتنهانوه پسر او بود واز آنجاکه عاشق پسر بود نیمی از کودکی کنار خانواده مادری و نیمی درکنار پدرومادرو...دوگانگی ناخواسته!از هرکس یک خلق و خو در او شکل گرفته بود و این کاملا واضح بود...خدا رحمتش کند،آدم خوبی بود اما اهل رفیق و تفریح بود جوری که وقتی موقع شروع کار شالیکاری ميشد؛ميرفت وبعد از چندماه هنگام درو می آمد و محصول را برداشت ميکرد!وپولش دوباره صرف سفروتفريح بعدی میشد!مادربزرگ مظلوم و معصوم میماند و کلی بچه وکارو تنهایی...من؛نمونه ی جدید او بودم!و او مرا خوب درک ميکرد!وقتی من عروسشان شدم سالها بود که اسیر خاک شده بودومادربزرگ حالا همان ماجرابرايش تکرار شده بود چون دایی علی باربد که بزرگترین بچه بود کفیل خانواده بودومجرد ودرعين حال رفتاری شبیه پدر خود داشت و مادربزرگ بااحترامي که داشت باز هم می دیدم از او حساب میبرد خاله ها که جای خود داشتند!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_ششم ✍🕊✍🕊✍🤍✍🕊✍همان جوری که ماهی توی دریا، دریا را فراموش کرد
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_هفتم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 برای چشم هایی که
میشنوند و اشک میسازند
ارزش قائلم ..هامَ قَلبي إلى سيّد الشُهداء..
همه ی واژه ها برای او ..
واژه ها مثل صداها تاریخ تولد
مادی دارند .. اما ما با قلبِمان
زندگیشان کرده ایم..قلب من حالا مالامال از این زندگی حسینی است!حالا بیایید تا باقی این زندگی را لمس کنید میان این سطرها وکلمات گاهی درد بالا میزند ولی ادامه میدهم به امید اینکه شماراباخود به حلاوت و آرامش این روزهایم؛برسانم و وقتی رسیدید به امروز من؛دلم می خواهد جرعه ای از تجربه و معجزات زندگی ام را نوش روح لطیف وبلندتان نماییدکه اگر جایی کسی تلنگري،تکاني چیزی به روزمرگی وزندگی اش اضافه شد برایم کافی ست..من به همین چیزهای کوچک محتاجم..چقدر دعای این روزهای من شده توفیق خدمت به خلق خدا! از دختر کوچکم تا پیرزنی که بار میبرد ومن تلاش میکنم بارش را به مقصدش برسانم تا از دعای خير او جان بگیرم و نور ذخیره کنم!من سعی کردم درسفرشمال کوتاه بیایم و هروقت که تمایل پیدا کرد در کنارش باشم!سخت بود ولی بهتر از دعوا و کدورت بود..درحضور دایی علی خیلی مبادی آداب بودم و این رفتارم باربد را عصبی میکرد.خب حق داشتم من که نمی توانستم درحضور جمع خانوادگی ساعت ها در اتاق باشم و به راحتی خودم فکرکنم!بي احترامی میشد ولی از نظرباربد اينکارعادي به نظر می آمد!اما وقتی با تذکرات مامان راضیه روبرو میشد در دلش به من حق ميدادولي در ظاهر برای خواسته اش می جنگید..تمام پولهای پاگشاراخرج تفریح و گردش درساحل وجنگل وقايق و دوچرخه واسب سواری کرديم!مامان راضیه مخالفت میکرد ومن گاهی بین ایشان واقعا گیر می افتادم وهرکاري ميکردم دیگری دلخورميشد!اين وسط بهار ونگار باکمالات خودشان همیشه راهی باز میکردند و اوضاع سروساماني میگرفت!همیشه در دلم خدا را شکر میکردم ومیگفتم:خواهرشوهر نگو طلابگو؛بگوجوااااااهرررر!من هم به جبران خوش طينتي شان هرکاری از دستم بر می آمد میکردم بعدها کلا کفش هایشان را دور ازچشمشان برق می انداختم...درکار منزل هم کمک حالشان بودم از پاک کردن برنج وحبوبات وسبزی تاپختن رب،شستن فرش و...من همه ی کارها را برای خوشحالی شان انجام میدادم و هیچ وقت منتی نميگذاشتم وکسرشأن خودم نمی دانستم!باجان ودل خودم را خرج میکردم..ولی بانيت معنوی همراه نبود چون نیت نداشت برکت نداشت خير و خوبی بود ولی برجسته نبود اما حالا اول برای رضای خدا وقربت الی الله بعد به نیت تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)وبعد برای رضایت همسرم نیت میکنم و عملم راانجام میدهم..سعی میکنم کارهای خيرم را هر روز به نیابت از یک شهید هدیه کنم به آقا امام زمان...ازسفرشمال که آمدیم باید فيلترهارا از بینی خارج میکردم چقدر درد داشت!ولی به خاطر این چندوقت گچ بینی را نزده بودم و بینی من انحراف پیداکرد وردّ آن خاطره تلخ روی صورتم ماندگار شد! پاییز رسید و دیگر روزها کوتاه شده بود!یک شب مامان راضیه املت درست کرده بود.باربد وقتی آمد عصبانی بود انگار درگیری داشت لباسش پاره شده بود نمی دانستم به او چه گذشته که با سوال مامان راضیه مثل بمبی منفجرشدو تمام محتویات سفره را پرت کرد و خانه پر شد از هجوم نفس گیر خشونت!دعوابالاگرفت اصلا ما نمیفهمیدیم چه شده ؟او هروقت که با دوستان ناخلف خود گردهم می آمدند با بساط دود ت.ر.ی.ا.ک هدیه مي آورد به خانه!هدیه ای به نام خشونت!خب روی اعصابش برخلاف نظر دوستانش؛ تأثیر منفی داشت!پر از بلواميشد! و تا چیزی رانميشکست آرام نميشد!بعدها متوجه شدم یا باید بحث وجدل کند یا کتک کاری و شکستن چیزی!تصور کنید ما چقدراز این روزهای سخت داشتیم و چه شبها که چشم مان به آسمان بود تا نگاه پر مهر خدا شامل حالمان شود..
و این شب و روزهای پراز تلاطم ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
شب تون بخیر
دوستان بزرگوارم
✍از امشب ادامه ی دلنوشته ی داستانی
#صبرانه_ای_از_عشق
حوالی ساعت ۱۰ شب
خدمت تون ارسال میشه 😍
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 برای چشم هایی که میشنوند و اشک میسازند
در کنار هم میایستند مثل واژههایی
برای ساختن یک کلمه پرمعنا، حروفی هستند
پر از درد هایی در سینه از فراق تو و
قلب هایی حزین از غمهای تو و برای
معنا شدن ، ما با سر ریز شدن اشکها
مثل شبکههای ضریح بههم متصلمیشویم
و به سوی تو سرازیر میشویم .. ایکسیکه
محبتت همه را شبیهِ هم کرد ..
ای عشق ِمشترک! امام حسین جان!چقدر حرم شما زيباوغم انگیز است برای منی که همیشه از حیاط ها و صحن های جور وا جور امام رضا علیه السلام سر در می آوردم خیلی خیلی تازگی داشت که از مکان و خیابانی شلوغ ودر جوار بازاری پیچیدم و چشمم که به گنبد شما افتاد دلم حرّی ریخت تازه همسفرم گفت فهمیدم اشتباه کردم این حرم آقا اباالفضل العباس علیه السلام است!اول برادر باوفايتان رادیدم! روح کولی من آرام پشتم قايم شده بود و خجالت میکشید..خجالت میکشید و شرم داشت تمام راه آب نوشيده!آن هم خنک!باکلّي خواهش به او می گفت:ماء بارد یا زائر!تمام راه بانازونعمت ميگفتندبفرماآب خنک ای زائر!تمام راه پر بود از غذاهای رنگيني که تمام آشپزهايش به درجه بین المللی شف نائل آمده بودند! من آنجا با احترام تمام به نماز می ايستادم وبا آرامش راه میرفتم و لباسهای خاکی وشوره بسته ی مارا در موکب هايي که شعبه دلدادگی اند ؛ميگرفتندو ميشستندو خشک میکردند! واقعا من حقيرناچيز چه میتوانم بگویمت وبخواهم که شرم و عجز دو تحفه بود در کوله بار گناه روی دوشم با دستان خالی ...غم عجیبی بابرگشتن سمت حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام رخنه کرد درجانم!سریع قلبم سنگین شد و حس کردم میخواهم سقوط کنم! همسرم دستم را گرفته بود!یخ بود!نگاهم ميکرداوهم مضطر شده بود...درست روبه حرم که آمدم زیارتنامه بخوانم خادم آمد وبا پر زد که نایست گفتم پس کجابروم بخوانم؟دوباره تااخم کرد تاب نیاوردم و گفتم بگذار ورهايم کن من جایی نمی روم میخواهم سریع بخوانم و بروم..کوتاه آمد..باربد جلوتر رفت نیمی از زیارتنامه راکه خواندم ناگهان سیاهی جلو چشمم را گرفت و پاهایم سست شد وفقط توانستم داد بزنم باربد کمک! خادم ترسید وسریع دکتر نزدیک درمانگاه حرم که چند قدمی ما بود را خبر کرد انقدرآب پاشیدند تا چشم باز کردم داشتم سبک میشدم تنهانشان افتخار این سفر ثبت نام من در فهرست بیماران حرم ارباب بود...
✍ س.م
#صبرانه_ای_از_عشق
#دلنوشته_سفر_اربعین
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 برای چشم هایی که میشنوند و اشک میسازند
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_هشتم
🌷بسم ربّ الشهداء والصديقين🌷
باز هم در معجزات زندگی کنونی متحیر ّو مبهوتم که من کجاوسفرعشق کجا؟ می نویسم از سرگذشتي که از راه ارباب ومسيرش دور شد و جهالتش همه را حیران کرد!باربد برای سرکار رفتن به یک شرکت تولیدی راهی شد و آنجا در قسمت تأسیسات شرکت مشغول به کارشد دقیقا همان شرکتی که برادرم علی آقا مدتی قبلتر فعالیت میکرد..دایی کوچک باربد در شرکت برقکاربود وبسياربه او توجه ميشدچون کاربلدوقابل احترام بود وی به شدت اهل زن وزندگی بود و تمام زندگی اش طبق برنامه خانواده چهارنفره شان می چرخید ..میخواست باربد روبراه و مستقل شود و تا میتوانست باربد را نصیحت میکرد و مرتب مرا به اويادآوري میکرد!دیگر کم وبیش دست همه آمده بود که باربد شیطنت های خودش را دارد و حواسش جمع تعهدات بعداز ازدواج نیست!واینکه چقدر با احترام نسبت به من رفتار میکردند و بارها به مامان راضیه می گفتند که خداراشکرکند که چنین عروسی گیرش آمده و باربد باید خیلی خیلی خوش شانس باشد که دختری آرام و کم توقع درکنارش زندگی میکند..خب من آنقدر هم قابل تحسین نبودم ولی درچشم دیگران چنین نمود میکردم.باربدهم در نظر اقوام من پسر موجهي بود و نماز خواندنش خیلی هارا متعجب میکرد!دیگرسمت چیزهای حرام که نمازش را به خطربيندازد؛نميرفت ولی بازهم رفقای جدیدی سروکله شان پيداشد!متأهل و مجرد همه اهل دود بودند!حالا دیگر باربد مستقل بود و راحت تر میتوانست هزینه کند..علاوه برآن دعوتهاي مختلف هم داشتیم به بهانه های مختلف که هربار از رفتن دونفری سرباز میزدم دعواميشد اگرهم تنهاميرفت من شاکی بودم و اخم وتخم ميکردم!دوستان متأهل باربد اهل ماهواره و فضا های مختلط و برنامه های دور همی بودند! ولی درخانه مامان نوشین و مامان راضیه ممنوع بود..خدایا شکر.شکر که هردومادر ما اهل این چيزهانبودند و تمام زیبایی ها و خاص بودنشان خرج محارمشان میشد..پدرهايمان هم اهل نان حلال بودند..من دیده بودم کسانی که هر روز و شب دنبال حرام بودند و از در و دیوار شاکی بودند اما پدران ما اهل بودند اهل خدا واهل بیتش...رحمت خدابرهمه ی پدران ومادران محمدی...خود او هم تمایل قلبی به حضور من در آنجا را نداشت و همین بالاخره باعث شد موفق شوم کم کم خود باربد هم از جمعشان زده شد وکنارکشيد ولی اگر به چشمم نميديدم باورنميکردم که چقدر سمج بودند و بیخیال نمی شدند طفلکی باربدهر روز یک بهانه می آورد وبه بهانه های مختلف آنها را پس میزد من چقدر خوشحال میشدم ولی بلد نبودم چطور این حال خوب را حفظ کنم!گاهی درخانه میماند و باهم بازیهای فکری میکردیم گاهی بیرون می رفتیم و خرید میکردیم و چیزی می خوردیم اما ته دلم همیشه ترس و دلهره اینکه دوباره تنهایم بگذاردوبرود اجازه لذت نميداد حالا یکسالی میشد که باهم بودیم و باید همه کم کم آماده تدارک عروسی میشدیم تصمیم براین شد تا خريدجهيزيه مخارج عروسی که به عهده خود باربد بود باید یکسال کار ميکردتابتوانيم عروسی را برگزار کنیم از باربد خواستم که بجای اینکه تالار یا باغ اجاره کند؛اجازه دهد درهمان خانه پدری که ۱۸۰متر بود جشن بگیریم او هم موافقت کرد و قرارشد باخانواده ها مطرح کنیم بندگان خداچاره ای نداشتند و رضایت دادند..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 #دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_هشتم 🌷بسم ربّ الشهداء والصديقين🌷 باز هم در معج
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_نهم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊میگمقبولداری!
هیچکسنمیتونهمثلخدا
اینقدرزیباوآروم؛
آدمو ببخشه؟!
تازهبهروتھمنمیاره :)
کهگاھےکۍبودۍوچےشـدی!
هیچوقت از توبه نترس!برای توبه هیچ وقت دیرنیست!
خب؛من و باربد دلمان سفر میخواست سفری ازجنس نور برای آغاز زندگی!تصمیم گرفتیم به سوریه برویم ودیگر جشني نگيريم و عوض جشن و پایکوبی نور و برکت روانه ی زندگی مشترکمان کنیم!اما بازهم با مخالفت خانواده هایمان روبروشديم!کاش راضی میشدند!دلیل مخالفت شان هم این بود ما برای شما کلی برنامه چیدیم وآرزوداريم!مگر آرزوی آنها خوشبختی مانبود؟خب؛ما این نوع خوشبختی راميخواستيم بدون گناه و کلی نور و رزق و برکت راهی زندگی مان میشد نه اینهایی که همه ميخواستندوآرزوميکردند!آنقدر اشتیاق این زیارت و سفر را داشتیم که هردو از خیر لباس عروس و دامادی هم میخواستیم بگذریم اما به ظاهر صلاح مارا اینگونه ميديدند!آنها باید بیشتر به تأثیر معنوی تصمیم ما تفکرميکردند و کمک حالمان ميشدنددرآن تاریکی و جهالت مدرنی که داشتیم کم کم راهی اش میشدیم!بازهم نشد وما یک جور هایی دلخورشديم و دوباره به آرزوهای پدر و مادرانمان تسلیم شديم..مهناز هم بايد جهیزیه اش را تکمیل میکرد و زودتر از ما باید عروسی ميگرفتنداما با مریض شدن آذر خانم مادر مؤمن و مهربان و زحمت کش مهناز؛خبرهای خوبی در راه نبود!اورابه بیمارستان که بردند،طی یک سری آزمایشات مشخص شد که عفونت وارد خون او شده و خیلی امیدی به زنده ماندنش نيست!اومادر هشت فرزند بود؛ شش دختر ودو پسر!شش ماه از سال را به شمال میرفت و کشاورزی انجام ميدادو وقتی می آمد همیشه مشغول شستن لباس و نظافت منزل بود...من همیشه از دیدن وضعیت او و خانه اش قلبم به درد می آمد واگر آنجا بودم همیشه کمک حالش بودم دختران آن خانه تنبل و بی خیال بودندوهرچه باآنها صحبت میکردی،فایده ای نداشت!حتي ناراحت هم میشدند!برعکس نگاروبهار ومن که نیازی به گفتن نداشتیم همه جوره کارها روی دوش مان بود واگر ولمان میکردند کارهای مردانه راهم انجام میدادیم و چه بسا که گاهی هم همین طور میشد!مادرم تماس گرفت که مادر مهناز بستری است وبرای ملاقات باید به بیمارستان برویم!باربد گفت که ما خودمان می آییم ومنتظرنمانند.من نه دلم می آمد ونه میخواستم که بدون آنها بروم ولی باز بخاطر اینکه همسرم ناراحت و ناراضی نباشد؛يکجوري محترمانه به خيرگذراندم..باربد از شرکت آمد و من نمی دانستم تا کی باید صبر کنم تا همراهی ام کند..تا سر حرف را باز کردم عصبانی شد و حرف ابوذر را پیش کشید و بهانه کرد چون او هم می آید نمی خواهد برویم!وای خدای من! این راديگر کجای دلم میگذاشتم؟تمام فکرم پیش بیماری آن بنده خدا و آبروی برادرم و خانواده ام بود!آن وقت باربد درچه فکری بود!؟اصرار من کار را بدتر میکرد و این اوضاع خنجری شده بود که گلویم را نه میبرید ونه قلبم را از کار می انداخت!چه کسی میتواند درک کند که این لحظه های دردناک بر من چگونه گذشت!آن روز ما به ملاقات نرفتیم و باربد مدام مرا زیر نظر داشت تا اگر خطایی کردم به من گيربدهد و قضیه کش بیاید ولی من دیگر به دعا وثنا رو آوردم و مرتب ذکر می گفتم تا شفاحاصل شود و سایه اش مستدام بماند...روز بعد من بی خیال به استقبالش رفتم و خودش گفت که آماده شو به بیمارستان برویم خداراازته دل شکر کردم که بیشتراز اين آبروی همسرم و خانواده به خطر نیفتاده!راهی شدیم دربین راه حرف نميزدوناراحت به نظر می آمد من هم سکوت کرده بودم چندتايي کمپوت و آبمیوه خریدیم و ساعت ملاقات جلوی بیمارستان بودیم همه آمده بودند و خیلی شلوغ بود باربد گفت که به سمت مادر وعروستان برو من هم اینجا راحت ترم همین که رسیدیم به بخش گفتندکه به آی سی یو منتقل شده وماهمگي تغییر مسيرداديم..من بامهناز و علی آقاومادرم تاازپله ها بالا برویم ابوذر پایین آمدوسلام کرد با اینکه من سرم پایین بود ولی همان سلام کار خودش راکرد .....باربد کوهی از باروت شده بود درحال انفجار😳😱
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_نهم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_ام
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 همان درد ها و رنج هایی که حس میکنیم ما را از پا در می آورد، از یک زاویه دیگر در واقع عامل پیشرفت و حرکت و رشد ماست..
بهم گفت: تعریف تو از دنیا چه جوریاست؟
گفتم: شبیه موکب های توی مسیر کربلاست!🌿
توقف هایمان هم بوی مقصد میدهد!🪴 تاکنون فکر کرده ای
به صفحه های قدیمی قلبت رجوع کنی! آن ها را آهسته کمی ورق بزنی!
شاید باید قلمی نو در آن بنوازی!
یا که لاک غلط گیر را فعال سازی...🌿انباری از باروت در درون باربد درحال انفجاربود و من بی سلاح ومظلومانه مورد هجوم این شکّ وظن بودم میدانستم به محض تنهاشدنمان او مرا سخت تحت فشار خواهد گذاشت و رفتارش بسی نفس گيرخواهدبود!خدايا!کمک!خدايا!بعداز ساعتی که گذشت راهی شدیم به سمت خانه!من وباربد!اما با چه حس وحالي!پاهايي که کشيدنش روی آسفالت به وضوح دیده ميشدو ذهنی پرآشوب و دلی پر خون و قلبی دردمند از کار نکرده وبه قولی آش نخورده و دهان سوخته!سیلی از سؤالاتش به راه افتاد و من سيل زده هرجوابي که میدادم بی فایده بود!او فکر می کرد من از آمدن ابوذر (پسردایی عروسمان)خبر دارم یا مثلا مهناز مرا خبر دار کرده فلانی ميآيدتوهم بيا!خدايا!تصور کن من چرا باید حالا به این چیزهای مزخرف فکر میکردم؟ چرا باید حالا که متأهل هستم به غیر از باربد فکرکنم؟ منی که در روزهای مجردی او را پس زدم الان چرا این کار را باید بکنم؟خودم رامی شناختم و از این کنایه ها و تهمت ها و گمانها زجر می کشیدم! دیگر مانده بودم روزهای بعد چه کنم؟حال مادر خانم علی آقا وخیم بود و من نميتوانستم بی تفاوت باشم؟ حالا در این شرایط بد تمام رفتارها و گفتارهای باربد مثل پتک در مغزم فرو میرفت و درد می آمد تمام وجودم! شبکه های سلولی بدنم هرکدام جداگانه درحال پوسیدن بودند..توضیح بی فایده بود و اصلا آخرش دیگر سکوت میکردم و جز اشک ریختن وغصه خوردن؛به ابوذر تنفربيشتري می ورزیدم که چرا آنجا باید می آمد؟منطق و استدلال دیگر برای ذهن خسته ام نمک روی زخم بود!گاهی اوقات آرزو میکردم کاش آدم بی خیالی بودم از این گوش می شنیدم واز آن گوش بیرون میدادم ولی تک تک حروف و کلمات باربد میچسبید به تارهای صوتی و بلندگو میشد در افکارو ذهنم ودیگر رهانميشدم!برای روزهای زیادی که با این حال گذشت افسوس کوچکترین چیزی است که در وصفش خوردم ..روزهای بعد هم نرفتیم تا با مامان راضیه به ملاقات رفتیم خداراشکر که ابوذر نبود اما باربد مرتب طعنه هایش را میزد!مثلا: منتظر کسی هستی؟گفته بود نمیاد؟ بامهناز هماهنگ کردی که نیاد چون من میام؟ وااااااااااااای خدای من! همه برای آذر خانم می گریستند ومن دیگر تاب نیاوردم و برای حال زار خودمان ضجه میزدم و دلم میخواست از عمر من بگيرندوبه او بدهند درعوض من را راهی قبرستان کنند!از بچه گی عادت به آرامش و امنیت داشتم حالا جای خالی این دوتا در زندگی ام خیلی خالی بودونداشتن اینها ادامه کار را سخت کرده بود...تنها درمسیر ایستاده بودم و کمک میخواستم! اینها چیزی نبود که مرا به زانو دربیاورد!صبور بودم و سکوت کردم!
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_ام ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 همان درد ها و رنج هایی که حس میکنیم ما را از پا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_یکم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍
برای یک انسانِعاشق دو اتفاق بسیار
خوش آیندنیاز است : یکی خواندن
داستان خودشبا خیالپردازیهاییکه
از حسهای اطمینانبخش حاصل شده و این حال عاشقیِ او واقعا حالِ عجیب و شیرینی است و نوع نگاه او به تمام اتفاق ها قشنگ است حتی حس های ناشناخته و بدون دلیل را هم خوب تفسیرمیکند و باید ساعت هاپای حرفهای او ازنوع نگاهش به حوادث بنشینی و ببینی
چگونه خودش را در همهی حوادث دخیل میکند و گویا آن حادثه برای خودش اتفاق افتاده ..
و دیگری ؛ شنیدن و خواندن و حس کردن داستان های عاشقانهی یک نفر دیگر.او ازاین نگاهها نیز نگرش اولش را میسازد .. همان آدمی شدم که باید به قولم عمل کنم
حتیاگرخيلی ازتو دور باشم، دلتنگی و حسِ اشتیاقم را در قلبم حفظ میکنم چون من به حفظ تو در قلبم بیش از همه محتاج ترم ..واما پنهانش میکنم ونیمهشبهاباچشمهایم آن را بر صورتم نقاشی میکنم ..من هم باید برای تو کاری کنم
عشقمان یک طرفه نیست ..شما نور شبهای تاریک من بودید وهستيد همانجا که از پشت پنجره های شهرم از شبکه ی چشم تلویزیون وصل میشدم به شبکه های ضریح دلبرت و غرق رویا میشدم آن وقت شروع میکردم از روزمرگی هایم می گفتم و چه آرام و صبور به حرف های من گوش میکردی وپاسخم رابا آرامشی که نصیبم ميکردي؛می دادی و من از این که داشتمت سرخوش بودم و همه چیز را فراموش میکردم بخاطراینکه عشق تو بزرگتر و فراتر از این آشوبهای زمینی بوده وهست!
خب!زمانی که دیگر ظاهر موجه قبل رانداشتم؛مادر مهناز در صحبتهایش ناخواسته مرا رنجانده بود و من بخاطر انتظاری که از او داشتم بیشتر دلخورشده بودم یادم هست که حرف و حدیث خانم های کوچه شده بودم و توقع نداشتم که آذر خانم هم مثل بقیه مراقضاوت کند!من فراموش کرده بودم ولی آذرخانم(مادرعروسمان،مهناز) در کما بود و به طور حتم همه چیز از نظرش می گذشت و پنهان نبود..ایشان لحظاتی به هوش آمدند وتقاضاداشتند که فلانی حلالم کند!درست وقتی به من تلفن شد من خجالت زده گفتم که این چه فرمایشی است وحلالشان کردم!اعلام حلالیت من هماناو پر کشیدن مامان آذر همانا😭او درست شب نوزدهم رمضان المبارک به دیدار حق لبیک گفت و همه را شوکه کرد! درست همان موقع همگی گریستیم ومن واميروباربد به خانه مامان آذر رفتیم تابساط پذیرایی از همسایه ها را فراهم کنیم..باربد دیگر باربدچند روز پیش نبود انگار مامان آذر دعا کرده بود ومن حس میکردم روح او درخانه است نه من*؛بلکه امیر و باربد هم چنین احساسی داشتند!يادش بخیر!روحش شاد!روح همه ی پدران و مادران پر کشیده شادومتنعم از انوار الهی ان شاءالله!🤲مابعد از اتمام کارها به استقبال خانواده مهناز رفتیم و عرض تسلیت داشتیم و همدردی کردیم.بعداز چندساعت به خانه آمدیم وبرای تشییع جنازه بايدصبح زود می رفتیم شمال...محل مادری برای خاکسپاری انتخاب شده بود و ماهم بافاميلها باميني بوس راهی شمال شدیم اميروميثم وباربدو چند نفرازپسرهاي فامیل و مابقی مادخترهاي فامیل ومادرهايمان بودیم...حال خوبی نداشتیم اما نمیدانم باربد چرا اینقدر آرام شده بود و محجوب تر..دعا اثر داشته وداردوخواهد داشت! دعای مادر مهناز بدرقه راه من شده بود ومن داشتم آن را زندگی میکردم ...دلم همین حالا هوای محبت و مهربانی و مهمان نوازی اش را کرد...بیایید برایش صلواتی هدیه کنیم موافقید؟
💐🦋اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋💐
خب با این توصیف مراسم جشن عروسی من و علی آقا به تعویق افتاد و باید به احترام عروس مان تاسالگرد مادر مرحومش صبرميکرديم به ناچار نامزدی من و برادرم دوسال طول کشید..مادرم مشغول تهیه جهیزیه بود اما این وسط نمیدانم مهناز خانم ما نازک نارنجی شده و هر از گاهی آزاردهنده شده بود مادرم سعی ميکردبامحبت بيشترجاي خالی مادرش را پر کند اما نمي دانست دارد اورابدعادت ميکند!سرجهيزيه هم باید اعتراف کنم که نیمی از وسایل من رابه اوبخشيدتا شاد شود پدر مهنازبه جهیزیه اهمیتی نمیدادوچیزخاصی هم نمی دانست وفقط چندکالاي بزرگ را موثرميدانست که آن هم خریدش به عنوان شیربها پای علی آقا بود!تاجایی مهناز پیش رفت که در نبود من این کولی های کوچه گرد را به حياط خانه ما می آورد وبا شیرین زبانی مادرم را ترغیب به خرید کالاهای برقی کوچک مثل جارو؛آبميوه گیری و..ميکرد!وقتي می آمدم می دیدم خرید شان را باذوق آورده اند نشانم ميدهندبعدکه می گفتم مهناز خانم شما برای خودتان هم خریدید میگفت نه من از مغازه خرید میکنم! من بانگاه معناداری به هردو پرسیدم پس چراجنس برقی که مهم است را باید از دست فروش کولی بخرید و این کار من برای دیگران کولی بازی شده بود وفکرميکردند من شلوغش ميکنم!بارهاديده بودم مهناز مادرم رابرای قدم زدن به بیرون دعوت ميکندوبعدبا بار ماشین به خانه میرفتند ديگرمادرم جای دختروعروس را عوض کرده بود ومن داشتم فراموش میشدم!خودتان قضاوت کنید بااین که
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_یکم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍ برای یک انسانِعاشق دو اتفاق بسیار خوش آیند
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_دوم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍
دائما طاهر باش و به حال خویش
ناظر باش . عیوب دیگران را ساتر
باش . باهمه مهربان باش و از همه
گریزان باش . یعنی باهمه باش و
بی همه باش . خداشناس باش
در هر لباس باش ..
شهید عارف؛رفیق شهیدم آقای
۰_ احمدعلی نیری _۰
مدتی گذشت نزدیک ایام فاطمیه بودیم..خواهران باربد مدام از ایام فاطمیه ميگفتندتا باربد تلنگری بخورد؛ظاهرش معلوم نمی کرد در دلش چه میگذرد!داخل حیاط خانه مشغول آب پاشی درختهاو گلهابودم که دیدم کلافه است و بیتاب !قدم ميزندوسرش را میان دستانش گرفته و حالتی پرآشوب دارد..ترسیدم حرفی بزنم عصبانی اش کنم!شيرآب رابستم!کنجکاوبودم ولی دلهره نداشتم!به داخل رفتم و برایش آب آوردم از دستم گرفت ولی اينجانبود! حواسش پرت جایی بود که عین مرغ پرکنده اش کرده بود!زل زده بود به من!واشک از گوشه ی چشمانش سرازيربود!اوراچه شده بود؟!دستم را گرفت وگفت که دیگر از این وضعیت خسته شده و باید تغييرکند!داشت مقدمه چینی میکرد!باربد آدم توداری بود وبه سختی میشد سر از کارش درآورد.سرتاپاگوش شدم من ابربهارشده بودم و نمیدانم چرا اینطور ميباريدم! از شدت شوق وشکر بود...باربد خواب زیبایی دیده بود اودرخواب تذکراتی از حضرت رقیه دردانه جان امام حسین علیه السلام گرفته بود وتابحال از جزئیات خوابش برای کسی نگفته اما معلوم بود که یقین دارد به ماجرای خوابش...خب من منتظر این لحظات ناب و بکر بودم وبا تمام وجودم اعلام کردم کنارش هستم و هرچه صلاح بداندانجام میدهم...اولین کاری که کردیم نوارهای ترانه اش را جمع کردیم..کارت پاسور را پاره کرده و آتش زدیم..تمام عکسهای کم وبيشي که از خواننده ها و بازیگران قدیمی داشت هم همینطور!خدای من!بايد بودید ومی دیدید که چقدر دستپاچه است ونميخواهد اثری از گذشته باقی بماند! دلم میخواست درهمان حال زندگی مکث میکرد ومن سالیان وقروني در آن گم شوم و آنقدر نسیم فرحبخش معجزه را نفس بکشم تا تمام عمرم پر بشوم از این اعجاز مسیحایی که مرده را زنده کرده بود...دل که پر از گناه و سیاهی شود میمیرد واقعا باربدحيف بود دلش تیره شود و چقدر برای او خوشحال بودم وبه حال دگرگونش غبطه میخوردم...ومن زندگی ام را همیشه مدیون این معجزات و الطاف الهی و نظر خاص حضرات معصومین علیهم السلام بودم!نقطه ی شروع اتصال باربدو هیأت از همان روز شروع شد...شلوارهای جين جای خودشان را به شلوارهای فاستونی و مقدم و مطهری (پارچه اي/کتان)داده بودند وتيشرت هاو بلوزهاجايشان را با پیراهن مردانه که شکیل و زیباتر بودند؛عوض کردند!این تغییر ظاهر ستودنی بود و قابل تحسین! او فقط به ظاهربسنده نکرد در رفتار واعمال خود هم تجدید نظر کرد اما فکر ميکنيدشيطان بيکارمينشيندوتماشاميکند؟!نه! او تمام قوایش رابه کار میگیرد تا از پادربياوردت! یکی از بزرگترین مشکلات اخلاقی باربد؛خشم وغضب او بود! طفلک تلاش میکرد ولی از کوره در میرفت و راه زیادی درپیش داشت تا به آرامش برسد وبالعکس او من بودم آرام و صبور اما بایک خلق جدیدی که شرایط این چندوقت در من شکل گرفته بود!گناه بزرگی به نام ظن و شک به باربد! این رذیله اخلاقی در من باعث میشد به همه چیز بدبین شوم و حتی وقتی هیأت میرفت من فکرهای بدی داشتم مثلا فکر میکردم او جای دیگری میرود...اینها کم کم کار دست من داد و همه اش از رابطه هایی منشأ می گرفت که باربد با جنس مخالف داشت ومن خواسته یا ناخواسته فهمیده بودم!خیلی تلاش کردم بی خیال این افکار شوم بشوم اما در گوشم پر از این نجواهای شیطانی بود!اوایل در خودم پنهان بود و داشت دیوانه ام میکرد ولی کم کم در رفتارهايم بروز پيداميکردو مرا رسوا ميکرد...من هرشب با مامان راضیه و بهارونگار به هیأت می رفتیم و باربد تنها میرفت!من دلم می خواست با او بروم ولی مخالفت میکرد و دلخورميشدم!کم کم دوستان قدیمی هیأت از باربد خواستند مداحی کند چون بچه های مداحی هیأت رفته بودند تهرانو؛دانشگاه؛و به همین خاطر نیاز بود کمکی داشته باشند!باربد با شوق فراوان به خانه آمده بود و دلش ميخواست که مداحی کار کند...کامپیوتر را روشن میکرد وسی دی های مداحی را می گذاشت و شروع میکرد!ای جانممممممممم! اوایل خارج میخواند و گاهی خنده ام می گرفت ولی تشويقش میکردم و گاهی به اوميگفتم مياندار خانه منم آنجا که نمیتوانم ولی اينجاچرا؟!يادش بخير!بانواهاي هلالی تمرین ميکرد:بين همه ی عشقاي دنیا/عشق است اباالفضل!پورعلوي فاتح بدر است.سال 82بود باربد حتی همکاران شرکتش را طوری انتخاب کرده بود که مثل خودش باشند ولی کم بودند این وسط خب طبیعی بود که از سمت و سوی یکسری طرد شود و مورد استقبال قرار نگیرد همینطور من!امابرايمان مهم نبود!بچه های هیأت برنامه چیده بودند برای مشهدالرضا!دلم داشت پرميکشيد برای حرم و صحن و سرای امام رئوف!همانجا که بهترین جا برای گم شدن بود..رفیق خوب کودکی!ولی نمی دانستم چطور میتوانم از خانواده ام بخواهم که اجازه
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_دوم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍ دائما طاهر باش و به حال خویش ناظر باش . عیوب دی
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_سوم
امام رضا ماراطلبيده بود و بدون هیچ سختگیری با باربدو بچه های هیأت راهی سفرشديم...قبل از سفرباربد گفت: این اتوبوسی که عازم مشهده از اين اتوبوس قديمياست که راحت نیست و ممکنه خسته بشی مسافت زیاده و ما باهم نیستیم باید همه چیزو به جون بخري!ميتوني؟منم دستپاچه سریع گفتم:بعله که میتونم اصلا بگو کف ماشین بشينم ميخام بیام بالاخره همو میبینیم دیگه؟ باربدلبخند معناداری زد وگفت: بعله عاشق دیوانه ی باربد!خیالم راحت شد و مشغول چيدن وسایل ساک شدم! دل توی دلم نبود!خانم ها جدا؛آقايان جدا!یک خانم ۵۰ساله همسفرم بود.به همراه پسرمجردش سفرميکرد و هرجا که توقف داشتیم سریع ميچسبيديم به همراهانمان!بعد وقتی دوباره راه می افتادیم هر دو از کارمان خنده مان می گرفت وبه وابستگی و دلدادگی خودمان می خندیدیم و کلی حرف ميزديم!مادرباصفايي بود ومن از همسفربودن با او لذت میبردم!گاهی برای راحتی اش کف اتوبوس را ملافه باران میکردم ونوبتي میخوابیدیم!چقدر کیف داشت. تمام پروازهايي که داشتم یکطرف این اتوبوس بنزقديمي یک طرف با بچه های مخلص وخوش مشرب وخاکی! واقعا بیزینس کلاس پرواز حتی قابل قیاس با کف اتوبوس نبود من بیشترعاشق کف اتوبوس و حال و هوای آن بودم تا قسمت لاکچري پرواز اختصاصی!مابقی خانم ها هم انگارخوششان آمد!وقتي برای باربد تعریف میکردم میخندید و میگفت آنها راهم اغفال کردی تو!!وقت نماز و غذا بهترین زمان بود تا بالاخره همدیگر را ببینیم واز حال و هوای هم بگوئیم.دراین بین بیکار نبودم و برایش می نوشتم و وقتی بیکار میشد آنها را میخواند..از لبخند زیبای اوموقع دیدار مجدد مشخص بود که چقدر خوشش آمده!بالاخره ما به نیشابور رسیدیم؛قدمگاه و من آنقدر از آنجاخوشم آمده بود که باربد از بچه ها خواست که خودشان بروندوما در مشهد به آنها ملحق میشویم اما مگر اجازه دادند ريختندسر باربد و گفتند نامزد بازی موقوف بچه! خونواده هاتون شمارو به ماسپردن وما به عنوان بزرگتر اجازه نمیدیم! تا دلتان بخواهد سربه سرماگذاشتندو ما را سوار اتوبوس کردند ..بالاخره بعد چند ساعت چشم ما منوّر شد به گنبد طلای امام رضا جانمان!السلام علیک یا انیس النفوس!يا امام رئوف!ای شه ملک طوس!السلام علیک!سیدی یک نظرسوي ما کن....اشک بود که بر کویر خشک صورتم صفاميدادودلم رفت تا پنجره فولادحرم!کبوترانه پر زدم حوالی حرم ودل سپردم به صدای نقاره ...دل مارابسپاريد امانات حرم!✍🕊✍
رگ خواب کبوترها مگر در دست گنبد نیست
که می دانند حتّیٰ، آسمان هم مثل مشهد نیست!
و در هر گوشه ی این شهر دارد نور می بارد
کسی انگار اینجا جز خدا در رفت و آمد نیست
تمام کفش های کفشداری زائرت هستند
نمی خواهند برگردند آقا! جایشان بد نیست
ببین حتی النگوهای من هم شعر می گویند
برای دل به تو دادن کسی اینجا مردد نیست
خراسان تا خراسان رد پایت لطف می کارد
مگر آقا همین جا وقت آغاز مجدد نیست؟
کمی آهسته تر اینجا قدم بگذار می ترسم
کبوتر، زیر پایت قلب زائرهاست؛گنبد نیست!🕊
بالاخره به حسینیه رفتیم وهر کدام در قسمت خودمان مستقر شدیم وبرای حرم رفتن قرار می گذاشتیم و راهی حرم میشدیم و چقدر ذوق زده و خوشحال بودیم ...اولین سفر زیارتی مان بود و چقدر هردونياز داشتیم دل مچاله شده ی مارا ببرند خدمت سلطان مهربانی ها و صافش کنند!آقا جان کنیز دربار نميخواهي!من بلدم برق بیندازم آینه هارا..زمین را...کفش ها را...من بلدم دانه خور دربارت شوم...من بلدم گلهای باغچه ها را آب بدهم...من بلدم گل بکارم میان قالی های سرخت!رج به رج ببافم ترنج و گل و بلبل را...من بلدم دل بدهم و دلم را به امانت پیش شما بگذارم...بگیرید لطفا!بگیرید و توانی بدهيدش تا بتواند روزگار سخت وناملايم آینده را تاب بیاورد! ...وتو ای شاه مرا به دربارت راه دادی و گدا چه داندقيمت نقل ونباتت را..غذايت را..هوایت را..نگاهت را..نگار دلربایت را..صفاي صحن هایت را...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_سوم امام رضا ماراطلبيده بود و بدون هیچ سختگیری با باربدو بچه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_چهارم
نجواهای عاشقانه ی من با امام رضا تمامی نداشت! چند روزی درمحضر مبارکش بودیم روز آخر که آمدیم خداحافظی کنیم آیت الله محمدامامي کاشانی را دیدم که گوشه ای ایستاده اند و کنار یکی از درهای ورودی صحن چشمشان خیره به گنبد بود...نجواميکرد و تمام حواسش جمع آقابود! از اینجور انسانهای بزرگ میتوان آداب زیارت را آموخت و تفکر کرد! کارش که تمام شد نگاهمان گره خورد درهم !بی اختیار اشکم سرازیر شد و گویی از چشمانم خوانده بود که التماس دعا دارم!لبخند ریزی زدند و راهی شدند من هم کنارباربد به این فکر میکردم کاش همسفرم روزی حاج آقایی بشود برای خودش و من به داشتنش افتخار کنم...باربدهم مثل من هیجان زده بود که توانسته بود آیت الله کاشانی رادريک قدمی مان ببیند...خداحافظی سخت بود ومجبوربوديم برویم و رفتیم و دوباره راهی سرزمین خودمان شدیم...بعد چند روز رفتیم که عکسها را بدهیم چاپخانه تا خاطرات ثبت شده با دوربین را به آلبوم بسپاریم وبرای دیدنش کیف کنیم ..کلی باديدنشان ذوق کردم دعایش را به جان باربد کردم!او هم از اینکه مثل بچه ها ذوق میکردم خنده اش گرفته بود!خب حق داشتم بعد آن همه دلهره حالا به این چیزهای جدید و زیبا عشق بورزم و حال خوب منتشر کنم!باربد باید دیگر به شرکت میرفت ومن دلتنگ میشدم واوهم مثل من اما بروز نمی کرد و گاهی خودش را لو ميداد! من هم زمانی که نبود از حال و هوای بدون او می نوشتم و هروقت هم حس شاعرانه ای گل میکرد آن را ميسرودم..خوشش آمده بود ومن هم نامه هایم را داخل جیب لباس کارش می گذاشتم البته هروقت که می آورد تا برايشم بشویم بعداتو نامه را داخل جیب لباس کارش می گذاشتم واو موقع استراحت آن را میخواند و کم کم متوجه شدم اثر بسیار زیادی روی روحیاتش دارد واينکار را آهسته و پیوسته ادامه دادم تا توی ذوق نزد!وقتي می آمد لبخند روی لبانش بود و گاهی تکه هایی از نامه را رمز آلود جلوی دیگران به زبان می آورد ومن هم با ذوق وشعفي کودکانه به این دلبری دل ميسپردم!مراسم جشن و عزاداری های هیأت را می رفتیم و باربد حالا دیگر مداح تازه کاری بود که من وقتی صدایش را می شنیدم دعا میکردم نفسش گرم بماند.چندماهی گذشت نزدیک سالگرد مادر مرحوم مهناز شدیم که برای بهار خواستگارآمد واز قضا خواستگار همکلاسی باربد بود وقتی فهمیدکه بهار خواهر باربداست تعجب کرد..سیاوش از بچه مثبت های مدرسه بود و باربد از بچه های شلوغ و پرانرژی مدرسه بود و کلی باهم فرق داشتند باربد مخالف بود بهدلیل اینکه او از افراد خودشيرين خوشش نمی آمد و شخصیت اورا نمی پسندید اما مانع هم نشد خواهرباربد جوابش مثبت بود و طبیعی بود که شخصیت نزدیک به پسرهای آرام رابه امثال شهرام پسر همسایه که مربی خلاف دیگران شده بود را؛ترجیح بدهد!خانواده سیاوش خودشان را خیلی درگيرنميکردندومعتقد بودند پسربايد مستقل و روی پای خودش باشد برعکس مامان راضیه ! که چه بسا کار پدر ومادرسياوش درست از آب درآمد ومن می دیدم که وقتی حمایتشان نبودچطور به آب و آتش میزد و گلیم خودش را بیرون ميکشيد۰
خب جشن ساده ای گرفته شد و خانواده سیاوش زیر بارهيچ مخارجی نرفتندوتمام خرج ها پای مامان راضیه و سیاوش بود..سیاوش دیپلم ریاضی داشت مثل باربد فرصتی برای ادامه تحصیل نداشت و باید کار ميکرد..اوبرعکس باربد اصلا اهل رفیق نبود و مرتب خودش رابه بهار ومامان راضیه میچسباند وباربداصلاتحمل نزدیک شدن سياوش به مادرش را نداشت و باید بگويم حسادت میکرد!مامان راضیه هم برای خاطردخترش جولان ميدادولي به موقع رئیس میشد و حساب کار دست سیاوش می آمد..بهار همه جوره کوتاه می آمد و دوست نداشت بین خانوادهها اختلاف بيفتد.یاد خودم می افتادم با. این تفاوت که بهار هیچ کدام از حسها و دلهره های من را نچشیده ونه لمس کرده بود حس تلخ رقیب آزارش میداد به خیانت که نرسیده بود...دختر همسایه سیاوش رادوست داشت سیاوش هم بی میل نبود ولي خانواده ها همدیگر را نپسندیده بودند ووصلت سرنگرفت ومن هربار می دیدم که خواهران سیاوش برای زهرچشم گرفتن اسم اورا می آوردند تا بهار را اذیت کنند ولی من بيکارننشستم و جای بهار جوابشان را میدادم که دختر همسایه مهره ی سوخته است و اهمیتی برای سیاوش وبهارندارد بیشتراز این خودتان را خسته نکنید اما چه موجودی است زن که فتنه هاميکنداگر بخواهد!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌