باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_دوازدهم نیت کردم و همه چیز را به آقاسپردم.فردای آن روز باربددربي
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سیزدهم
✍🕊🤍✍🤍🕊✍🤍🕊✍ امروز و فردا و ماه بعد
و سال بعد شرط نیست
اون چیزی که مهمترین
مسائل رو در تلاشها و
حرکت ها همراه خودش
داره اینه که ؛ همه چیز رو
باید به خدا بسپاری..؛ چون
آرامش یعنی؛ آنچه به خدا
واگذار شده تضمین شده است.. عجب اوضاعی شده بود!همه چیز پیچیده ومعمايي درحال رخ دادن بود ومن باید کاری میکردم به مهناز و مادرم تاکید کردم به ابوذر بگویند حدخودش را بداند ودیگر دم از ازدواج نزند چون من نه علاقه ای به او دارم نه رضایتی برای این کار دارم با این ازدواج قطعا زندگی برادرم به خطرمی افتاد چون مادر او هم سختگيربود و قضیه کاملا روشن بودوازطرفی باید باربد را متقاعد میکردم که او هم بیخیال شود.به قول قدیمی ها:مرگ یه بار؛شیون یه بار!من بايدبرای باربد توضیح می دادم که قادر به انجام این کار نیستم..طی نامه ای به باربد نوشتم لطفا مرا ببخشید عشق شما را میبینم و برای احترام به این عشق نمیتوانم صادق نباشم و موضوعاتی هست که باید حضوری عنوان کنم!قرار ما ساعت۳گلزارشهداکنارشهيد عباس بابایی!
این متن نامه ام به باربد بود اوسرساعت آنجابودومن از دور با استرس عمیق و جانی تب دار به او مينگريستم و توسلی کردم و قدم برداشتم!سر مزار طبق معمول آن ساعت خلوت بود و تا مرا دید از جابرخواست و دست بر سینه ستبروورزشکارش گذاشت و لبخندی با عشق نثار نگاه پرآشوب من کرد!بايد شروع میکردم کارجانفرسايي بود نمیدانم ازکجاشروع کردم ولی خیره به عکس آقای خلبان بودم و آنقدرشهیددلبری کرد؛که به خودم آمدم وديدم چشمهای باربدباراني شده ومن همه چيزراگفته بودم! نمیتوانم خودخواه باشم و این رازبین من وتو وخداوشهدا بايدباقي بماند و ماند..باربد گفت که مادر شما این موضوع را به من گفت و خیلی به هم ریختم راستش ولی من بااین قضیه کنار اومدم ...شرم وجودم را نه تنهاپرکرده بود که از اینهمه خجالت کمرخم کرده بودم ودیگر پای ماندن نداشتم از حماقتم از حسین و نامرديهايش حالم بد شده بود و درمقابل باربد و شهدارا که اینقدر مرد بودند؛جانشان را داده بودند برای یک تار مو!برای ناموس؛وطن!وباربد برای دل من!چقدردرمقابل ودرتضاد بودند!بازکار خدا بود و لطف امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و نظر بلندشهدا....من در آن مزار دلم را به باربد سپردم و مجنون من این همه بلندنظربود ومن چه متاعی داشتم که به او هدیه کنم؟حالم بد شد ونميتوانستم برخیزم! باربد دستش را سمت من آورد تابه کمکش بلند شوم اما من اخم ریزی کردم و به اوفهماندم که حدخودش رابداندو به قولی سریع پسرخاله نشود!وقتی سرپاشدم سرم گيج میرفت و تعادلم را از دست داده بودم شوکه بودم که مادرم چطور میداند و چرا به باربد گفته؟بعدها فهمیدم مادرم دست گذاشته روی نقطه ضعف مردانه تا از علاقه به من منصرفش کند بخاطر قولی که به مادرش داده بود!واين کار جز حمایت الهی چه میتوانست باشد که دلهاراهمسوکند؟؟
واین داستان و معجزه ها ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سیزدهم ✍🕊🤍✍🤍🕊✍🤍🕊✍ امروز و فردا و ماه بعد و سال بعد شرط نیست اون
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهاردهم
✍💚✍🕊✍🕊✍🕊💚✍
سال80 فقط پدرومادرم تلفن همراه داشتند ومابچه هابیرون ازمنزل از کارت تلفن استفاده میکردیم به همین خاطربه تلفن همگانی نزدیک مزار شهید باهرزحمتي که بود؛خودم را رساندم دوسه متری بيشترنبودوسريع شماره خانه ی پدربزرگم را گرفتم.از عمه ام خواستم سریع بيايدوبه دادم برسد به کسی هم چیزی نگوید!عمه مینا دوسال از من کوچکتر بود ومتولد۶۲بودوهمدم من بودوقابل اعتماد!باربد دلش نمی خواست مراتنهابگذاردولي چاره ای نداشت چندرديف دورترسر مزاررفيق شهیدش آقای شالباف بود تا اینکه عمه جان آمد و دستم را گرفت تا برویم ولی پاهایم توان نداشتند..او گفت همانجابمانم تا تاکسی تلفنی خبرکندوبه دکتربرويم چاره ای نداشتم واقعا حالم بد بود تاکسی آمد به دکتررفتيم و باربدرا میان آن همه لاله زار چون بیدمجنون می دیدم که به این سو وآن سو میرفت ودر دلش غوغابود!مطب خلوت بود ومابخاطر نیاوردن دفترچه،آزاد حساب کردیم و سرم زدیم یادم نمی آمد آخرین بار کی دکترآمده بودم؛چون خیلی قوی بودم و همیشه تغذیه سالمی داشتم این را مدیون مادرم بودم!بعدازاتمام سرم راهی خانه پدربزرگم شدیم وبه مادرم خبردادم که اگر اجازه بدهد بمانم قبول کردوباتشکري از اوخداحافظي کردم.نزدیک غروب بود و حاج آقا؛پدربزرگم میخواست به مسجد برود که ما نیز با او راهی شديم.مینا مرتب سربه سرم می گذاشت وشيطنتهاي شیرینش دلم راخوش میکرد نماز که تمام شد به خانه رفتیم و دیدیم که مهمان داریم! باربد به همراه مادرش راضیه خانم!! چقدر شوکه شدم که آنجا ديدمشان!حاج آقا خوش آمد گفت وبالبخند و ابهت به جای خودش تکیه داد.مادربزرگم حاجیه خانم با سيني چای وارد شد ومن ومينا مثل دوتاگنجشک که درسرماباشند؛ميلرزيديم!ميناازماجراخبرداشت و دلداری ام ميدادخداراشکرميکردم از وجودپرمهرش!مادر باربد شروع کرد به صحبت:والا حاج آقا خدمت رسیدم باشماکه بزرگ فامیلی چند کلام اختلاط کنم و زحمت رو کم کنيم!حاج آقا بالبخندوجبروتش گفت :بفرمائید در خدمتم دخترم!
مادرش از مخالفت خودش گفت؛خواستگاری آن دخترليلا؛نامزدی من؛مخالفت خانواده ام واینکه باربد دیپلم گرفته وبیکاراست ودرآمدي ندارد و باید به همین دلیل فکری کرد!
حاج آقا سکوت کرد و مرا صدازد!وااااي نميدانستم چه کنم؟ کمک خدایا کمک!دوباره حاج خانم آمد من باچادرگلگي واردپذيرايي شدم اجازه دادتاکنارش بنشینم!باربد را فراخواند او هم معلوم بودترسيده طفلکی!از من پرسید دخترم شما چی میگی باباجون؟ اگر راضی باشی من خودم همه چيز و درست ميکنم!
ته دلم چپ و راست قربون صدقه آقا جونم میرفتم تا دوباره پرسید من فقط سکوت ولبخندکوچولويي از عشق نثارحاج آقاکردم و فهمید چه خبره؟ روکردبه باربد:ببین پسرم نامزدی این دختر و من به هم زدم بخاطرعقدمکاني!این دختر با نذرونياز خونه ی پسرم رو روشن کرده نذر امام حسینه خودتم میدونی خاطرخاه زیاد داره اما نمیدونم چرا به شماراضيه حتما شما احوالات خوشی داری که جذب شما شده پسرم من هم وقتی ازدواج کردم بیکار بودم ولی به خودم جنبیدم ورفتم سرکار شما یه حقوق مادرته و دو تا هم که آبجی داری بالاخره خرج ومخارجتو خودت باید دربیاری من هواتو دارم اما دختر ماهم باید توقعش از شما درهمین حدباشه که میدونم باکمالاتي که من ازش سراغ دارم سربلندت میکنه! این دختر نورچشمی ماست تنها دختر علی بالاست...
تکه آخر و قزوینی گفت و خندید و اشاره کرد که برم! منم ازخداخواسته! مادر باربد اجازه خواستگاری گرفت و راهی شدن باربدلبخندازلباش محونميشدو سرخوش از خونه ی حاج آقا پدربزرگم رفت! آقا جون صدام کرد دوباره! من خیلی خجالت می کشیدم وعين انار سرخ شده بودم و رنگ رخسارخبراز سرّدرون میداد..او از من خواست که بخاطر شرایط فعلی باربد کم توقع باشم ودرحد توان مالی پدرم انتظار مراسم و خرج و مخارج آنچنانی نباشم وبه چشم وهم چشمی نپردازم و رعایت راضیه خانم که یک زن بیوه و بی سرپرست بود رابکنم!چشم محکمی گفتم حاج آقا گفتن: من اينارويادآوري کردم وگرنه میدونم چه دختر ماهی دارم!پریدم بغلشو کلی ماچش کردم!همه میدونستن من بیش از حد عاشق حاج آقام و مدام دستشوميبوسيدم و اون همیشه ميگفت خيرببيني باباجون عاقبت بخيربشي پيربشي الاهي!بعدمنم ميگفتم حاج آقا دلت میاد پيربشم ومیخندیدیم بعدفهميدم معنی پيربشي یعنی توی جوونی نميري و پیری رو ببینی! یادش بخير! رفتیم روی تخت شاه نشین وسماور شاه عباسی درحال جوشیدن و چای شمال واستکان های لب طلای مادربزرگ که از نوشیدن جایی سيرنميشدي وسایه درخت تاک(انگور)انگارخود بهشت بود باگلاي لب باغچه که مادربزرگم با عشق کاشته بود ودل آدم رو میبرد!یادش بخيرشب می رفتیم پشت بوم خونشون میخوابیدیم و صبح که آفتاب میومد چاره جویی کرده بودیم و روی پشه بند ملافه مينداختيم تاجلونور بگیره ميناتنبلي میکرد ومن مجبور بودم اينکاروانجام بدم!چه صفایی داشت یادش بخیر!صدای یاکریم!یادش بخیر...چقدر دلتنگ اون
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهاردهم ✍💚✍🕊✍🕊✍🕊💚✍ سال80 فقط پدرومادرم تلفن همراه داشتند ومابچه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_پانزدهم
روزهای شیرین زندگی و خاطرات مجردی خیلی زیاد بود و اصلا روزهای سخت پیش رو برام غیرقابل تصوربود..روزهای پایانی محرم وصفرباتمام ماجراهای عجیب و غریبی که گفتم؛گذشت ولی دراین بین من محدودشدم که نباید بیرون بروم این حساسیت رامهناز وخواهرانش شدت بخشیدند و به برادرم گفتند که من باباربد رابطه دوستی دارم و باهم بیرون میرویم وخوش می گذرانیم درحالیکه من فقط تنها باری که باباربد گفتگو کردم همان قرارمزارشهدابود هرتوضيحي که دادم علی آقا توجیه نشدو من میدانستم از طرف خانواده ی مهناز در فشارم وباز هم صبوری کردم خواهر مهناز مرتب تیکه می انداخت که آقاباربدت چرا هنوز هم با الهام خانم ما ميپره؟!
منم با خونسردی جواب میدادم که حتماالهام خانومتون زیادی دست ودلبازه و هیچ پسری هم بدش نمیاد به چیزای دم دستی ناخنک بزنه و دهان بی چفت ووصلش تا یه مدت بسته شد اما ته دلم باربد را خفه میکردم و خیالی با او میجنگیدند تا بالاخره روزخواستگاري شد و اورا ملاقات کردم از او خواستم شفاف سازی کند واو گفت که الهام وخیلی از دخترها دست از سرش برنمی دارند تا بالاخره ماراببينندوبي خیال شوند می ترسیدم ولی حاضرم نبودم اوراازدست بدهم بالاخره بعداز کمی اختلاط بله گفتم و راضیه خانم بایک تیر دو نشان زدو تمام اقوام را که ۴خاله و همسرانشان ودایی به همراه عموهاوعمه ها یش وهمسرانشان خلاصه ۶۰نفري میشدند نشانی هدیه دادند یک انگشترطلای بسیار زیبا وسنگین و شکیل که پرازنگين سپيدبودووسطش یک نگین سبز خوشرنگ می درخشید و یک جلدکلام الله مجید و یک روسری حريرسبزيشمي و یک چادر سبز گلدارزيباکه ديدنداشت اينهاهديه ی آن شب بود وبااجازه بزرگترها خواهرش دستم کردومرابوسيد اميرآقاهم دامادرابوسيد ودرگوشش نجوایی کرد و باربد من لبخندی با شیطنت نثارم کرد!فامیل باربد مرتب ميگفتندکه چقدر این پسر مازرنگ وخوش سلیقه بودومانميدانستيم آن شب بخیر گذشت و همه چیز عالی پیش رفت امیر من به همراه علی آقا کلی طالبی بستنی تدارک دیدند و ازمهمانها باشيريني و آبمیوه بستنی پذیرایی کردند چقدر دلم آرامش داشت و خودم را خوشبخت ترین دختردنياميديدم.فردای آن روز باید آزمایش خون می رفتیم باربدسعي میکرد نزدیک تر باشد من از استرس که مبادا خونهايمان نخواندوبه هم بخورد شیرینی این وصال رابر خود تلخ کرده بودم بعداز تمام شدن آزمایشات مادرم پیشنهاد دادبه پاتوق خانوادگی مان برویم وگلويي تازه کنیم مادرهاپيش قدم شدند و ماهم پشت سرشان...باربدکه میدانست نگرانم گوشزدکردکه من با مادرم صحبت کردم که نمیتوانم اجازه بدهم که با همسرم بی حرمتی کند و این که پیش مامابرويم از صدتا توهین برای من و همسرم بدتراست!اشک امانم را بریده بود دلم میخواست همانجا غرق آغوشش شوم وببوسمش!جسارت مرا ببخشید ولی این احساس آن لحظه را باید باشماقسمت ميکردم!خلاصه دستمالی از جیبش درآورد وبه من دادتاسريع اشکم را پاک کنم.من هم اطاعت کردم و وارد پاتوقمان شدیم..راضیه خانم لبخند رضایت روی لبانش بود ومن دوستش داشتم چه ميدانستم او رفیق شب وروز آینده ی من خواهدشد و بزرگترین حامی من! باور کنید من آنقدر به او( که خيلي سرسخت بود)نزدیک شدم که حسادت همه را برانگیختم و این را باز هم مدیون تذکرآن روزحاج آقا و تربیت درست پدرومادرم بودم..راضیه خانم گفت که هروقت جواب آمدسريع بامحضرسرکوچه هماهنگ کنیم تا عقد سريعترانجام شودومازودترمحرم شویم...باربد من مثل بچه ها ذوق میکرد ومن از دیدنش درآن وضعیت به وجد می آمدم! کاش میشد سرنوشت من روی همان لحظات می ماند وخشکش میزد اما چه میشود کرد؟تقدیر چه خوابها که برایم ندیده بودوچه سرنوشتی در انتظارم بود!
و این سرگذشت ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_پانزدهم روزهای شیرین زندگی و خاطرات مجردی خیلی زیاد بود و اصلا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شانزدهم
روزهای انتظار به پایان رسید و ما به نقطه ی وصل رسیدیم قرار محضربراي ۸تير۱۳۸۰يکماه بعداز واسطه کردن شهدا ما محرم هم شدیم وجشن کوچکی برگزارشد اما نه در خانه ما بلکه مادر باربد تقاضا کرد چون اقوام من زیادند واز راه دور آمده اند میخواهمتااینجاهستند عروسم راپاگشا کنم ووالدينم نميخواستندراضيه خانم ناراحت شود ويافکرکندکه ما اورادرحد خودمان نمی دانیم به ناچار قبول کردند چون رسم بر این بود خانواده دختر عهده دار جشن عقد باشند نه پسر!راضيه خانم زن کدبانويي بودوباسليقه شبیه مادرم بااین تفاوت که مادرم در سختگیری از او پیش تر بود اما راضیه خانم به مسائل محیط خانه بسیار حساس بود ولی وسواس نه!توی محضر امیر من اجازه نداد آقایان عکاسی کنند و خودش دست به کارشد با شوخ طبعی خاص خودش به ما ژست عکاسی میداد من هم که لب ميگزيدم وبرعکس باربد من نکته به نکته اجراميکرد! خلاصه این دوتا خوب از عهده من برمی آمدندوبالاخره کم می آوردم!بعد کلی امضا مهریه من که ۵۰۰سکه تمام بود بنابه درخواست باربد کم ترشد و پدرم به۳۱۴ رضایت دادوباز هم باربد ناراحت بود چون به شدت معتقد بود این دین سنگین را باید به من پرداخت کند و مسائل شرعی را خیلی خیلی بلدبودوبه آن احکام پايبندبود...اونمازش ترک نمی شد ومن به این پسر افتخار ميکردم!بعد از محضر راضیه خانم به همه تعارف کرد که ناهار تدارک دیده واگر نیایند ناراحت میشود..خواهران باربد نگران بزن و بکوب اقوامشان بودند ونميشد از دست پایکوبی شمالیها فرار کرد باتشت ودر وديوار ميتوانستندکارخودشان را بکنند وکردند!مختلط هم بودند از من خواستند که بیایم وسط که امیر با احترام وسط آمدوباعذرخواهي از مهمان ها گفت که خواهرم تابحال درجمع نرقصیده و خسته ست و کسالت داره وايشالا درجمع خانوما شادی میکنن ...و بیخیال شدند و اوراوسط انداختند بنده خدا نمی دانست چکارکند ورقص محلی ترکي کرد تا آبروداری کند وخیلی شیک کم کم کنار رفت امان از دست این بزن وبرقص های مجالس جشن...خلاصه توی پاگشا راضیه خانم یه النگوي طلا به من هدیه دادويکي هم توی محضر شد دوتا النگو...فاميلا هم سکه و انگشتر و کلی پول هدیه دادن و آقای دوماد هم یه انگشتر ظریف و خوشگل به من داد.من بخاطر اینکه راضیه خانم تو خرج نيفته حلقه نخریدم هرکاری کردن حتی خودشون انتخاب کردن ولی من اجازه ندادم و الکی گفتم باشه میخرم ولی برای خريدعروسي..این اولین گذشت من بود که آغازشد باربد هم برای حلقه گفت که طلا حرام است چه طلاسفيد چه زرد!خودمون رو گول نزنیم طلا برای مرداحرومه من یه انگشتر نقره میخوام که نگین عقیق داشته باشه!مادرم اورا به نقره فروشی معروف خیابان خیام برد و یک نگین عقیق یمن انتخاب کرد تاعروسي جفت بخریم! او هم باگذشت بود و مراعات حلال و حرام میکرد وخداراشکرميکردم که در۲۰سالگي عمیقا به این مطالب توجه دارد!
او در نوجوانی در مسجدوهيأت احکام را کامل فراگرفته بود وبه آن عمل میکرد از کارهای کوچک گرفته تابزرگ!
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شانزدهم روزهای انتظار به پایان رسید و ما به نقطه ی وصل رسیدیم قر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفدهم
خستگی روز عقد زیاد بود و موقع ناهار باربد اتاقش را برای اينکه راحت باشیم انتخاب کردوبه آنجارفتيم برای اولین بار اتاقش را براندازکردم یه استقلالی دوآتیشه با کلی عکس آقا وشهيدآويني،شهید همت،یکی از شهدایی که بیشتربه چشم ميآمدشهید برونسي شهید موردعلاقه اش بود و یک کمد کوچک که کلی داخلش دفتروکتاب و سربندو واکمن وراديوي کوچولو بود!نظم و ترتیب از سر و کول اتاق ميباريد!يک پسرمنظم و اتو کشیده!به به!وارد اتاق شد!لبخندازلبانش محونميشد ،دیگر مال او شده بودم شرعا قانونا!خجالت می کشیدم انقدر همه چیز سریع پیش رفت که باورم نميشدحالادر اتاق اوهستيم ...اینکه یک پسر به دختر نزدیک میشود خب عادی و معمولی نبودونيست واحساسات و عواطف جور دیگری میشوند و قلب آدم انگارميخواهداز دهان بیرون بيايد! ذهنم درگيرافرادبيرون از اتاق بودوحياي زنانه حکم میکرد خیلی خلوتمان طول نکشد و باربد خان هم قبول کردند ومن یک نفس عمیق کشیدم اما همینکه پا از اتاق به بیرون گذاشتم متلک های فاميل هردوطرف شروع شد سعی کردم متانت خودم را حفظ کنم ونشنيده بگیرم مامان نوشین و مامان راضیه بلدبودندبحث را عوض کنند و خلاصه گذشت تاعصري باربد صدایم کرد!عصبی نبود ولی نگران ودستپاچه به نظر می آمد..نمیدانم چرادستش روی دهانش بودوبافاصله صحبت میکرد ازمن خواست که امشب آنجابمانم!ولي خداجانم کمک!من نميتوانستم برای اولین روز عقد آن هم در خانه ی همسرم بمانم!عرف ورسم بر رفت وآمدچندساعته بود ودختر شب خانه ی داماد نميماندو همین مشکل ساز ميشدقطعا!بعد از همسرم حاج آقا پدربزرگم وپدرم پیغام دادند دیگر خوب نیست بیشتر بمانیم آماده شوبرويم!فکرش را بکنید گیر کرده بودم نه دلم میخواست بمانم نه دل باربد رابشکنم!آماده رفتن شدم داخل اتاق باربد بودم که دربازشدوباربدهراسان داخل شدوپرسيدکجا؟گفتم:عزیزم ماهم مهمون داریم مامانم دست تنهاست و یه کم که کارا رو انجام دادم بيادنبالم!باشه؟
با احترام صحبت کردم ولی سرم داد زد ومن که اصلا انتظار نداشتم بغض تلخی به گلویم چنگ زدو خفگی را داشتم تجربه ميکردم.باید کاری میکردم وبه مادرم گفتم و چاره بر این شد که به آقا جونم و پدرم بگم که راضیه خانم تنهایی سختشه و باید بمونم کمک کنم کاراتموم شد سریع میام!اما هردودلخورشدند!اشک بود که به بستر صورتم آرمیده بود وجاخوش کرده بود! چقدر عمرشادي کوتاه بود و غم به جام دلم سرازیر شده بود!طفلکی من!وارد زندگی مشترک شده بودم و این رفتارها برایم ناشناخته بودندازخجالت فاميلهاي باربد نمی توانستم سرم رابلندکنم آنها که نمی دانستند باربد به من چه گفته!درجواب کنایه یکی از اقوام که باپوزخندگفته بود دومادسرخونه دیده بودیم عروس سر خونه خير!گفتم: خیلی ببخشید ما اصلا رسم نداریم شب موندگاربشيم خونه ی دوماد اما آقاباربد خواهش کردن بمونم و کمک حال مادرشون باشم اگر امری ندارین برم کمک راضیه خانم تاديرنشده چون خونوادم مهمون دارن و منتظرم هستن!عمه هاو خواهراي باربد داشتن از جواب من سرکيف میشدن و زیرکی ميخندیدن که مامان راضیه به دادم رسید و بشقابارو دستم داد تا پاکشون کنم..چشمی گفتم و مشغول شدم..ولی ته دلم چه بلوایی بود...خدا رحم کنه فقط..زیر لب گفتم وبا آه مشغول کار شدم! ...
و این سرگذشت ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفدهم خستگی روز عقد زیاد بود و موقع ناهار باربد اتاقش را برای اي
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هیجدهم
وقتی وجودی، روحَش با تو یکی
میشود،از دردها و ناراحتیهای
او، تو نیز بهرهای عمیق مثل او
میبری_ این پاداشِ رنجِعاشقی
است ..✍🕊🤍✍💚🕊✍در فکرعميقي بودم و داشتم ظرفهارا با دستمال خشک میکردم و تمام اتفاقات را مرور میکردم موقع اذان شد و مشغول نماز شدیم ولی خبری از باربد نبود!خواهر باربد پاتند کرد داخل حياط،صدای همخوانی وگيتاروآواز چند پسر مي آمد و من ازپشت پنجره داشتم اورا می دیدم که مثل اسپند روی آتش آرام وقرارندارد.همسایه دیوار به دیوارمامان راضیه همشهری آنها بود و دو پسر داشت یکی هم سن ما ویکی هم سن خواهربزرگ باربد!پسربزرگ آنها ظاهر را حفظ میکرد ولی مثل منیره بود وبيکارنمي نشست!بساط جشن برپا کرده بود و سیگار و نوشیدنی حرام و...بهار(خواهرباربد)متوجه عمق فاجعه شدوسريع مادر راخبرکرد..دلم شورميزد وميدانستم خبرهای خوبی در راه نیست!بعد ها فهمیدم دختری به نام مرجان با همسرم رابطه دوستی داشته!اوتنهافرزندخانواده بود و خیلی پولدار بود وطرزفکري غربی داشت.دختری سبزه باقدي بلندولاغر که خیلی باربد رادوست داشت ومن اولین روز عقدمان اوراعزادار کرده بودم کاش میدانستم وميتوانستم کمکش کنم!طی نامه ای با باربد خداحافظی کرده بود واز خاطرات و دوست داشتنش گفته بود...چقدر تلخ بود که فهمیدم باربد چقدر رابطه با دخترها دارد.دوسالی بود که پدرش درآغوش خدا آرمیده بود واز آن موقع شهرام برای آرام کردن دردوغم بی پدری باربد؛به او خط میداد! سیگار و نوشیدنی حرام و قليون و فیلم ها...باربد بعدخوردن آن افسرده میشد و وجدانش درد می گرفت چرا کار حرام کرده وتوبه میکرد و دوباره شهرام و دوستانش کوری ميخواندندو همسرساده من به دام شیاطین می افتاد! باربد به خانه آمد ولی باحال بد!من تابه حال آدم م.س.ت ندیده بودم...مادر بينوانميدانست چه کند؟داخل اتاق با اوبحث میکرد ومن داشتم ميمردم از این وضعیت!مادرش مراصدا زد و خودش بیرون آمد!باربد گریان بود و صورتش سرخ و دستش نامه ای بود وبه من داد!شروع به خواندن نامه مرجان کردم ودست و دلم به لرزه افتاد حال خیلی بدی داشتم باربدگفت ببین این دختر وخیلی های دیگه بودن که همه رو گذاشتم کنار تا تو پیشم باشی پس بمون و تنهام نذار! اصلانميفهميدم اینکارها چیه و چرا باید اول نامزدی داغم کنن...فهمیدم این قصه سر دراز دارد...
و این سرگذشت ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هیجدهم وقتی وجودی، روحَش با تو یکی میشود،از دردها و ناراحتیه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_نوزدهم
یه سری جملات،کارها،فکرها،صوتها،
آدمها، نگاهها،وجودها.. پنجرههای امید
هستند که نوری رو به قلب میفرستند و
باهاشون حسهایی رو میگیریم و نفسها
رو گرم میکنه و یه لبخند به صورتمون میاره ..
و من خودم رو بین حسّیکه ازشونمیگیرم
رهامیکنم،چون تمام این ها رو
از یک نگاهِعمیقِدوستداشتنی
که خیالِش دل آدم رو زیررو
میکنه و نشاطعجیبیتویغمهاش
داره، بدست میارم و اون
نگاهِ_ابی_عبدلله است.. 🌿
✍🕊🤍✍🕊🤍✍🕊🤍🕊✍حال خراب و دلی پر از درد وغصه وذهنی پرازآشوب با دستانی خالی!این دارایی من از شروع نامزدی بود؛باید خودم را برای روزهای سخت آماده میکردم.حتی تصور اینکه باخانواده ام اینها را درمیان بگذارم ؛تنم را می لرزاند و اصلا دلم نمی خواست جایگاه همسرم پایین بیاید و از احترامش کاسته شود بنابراین همه چیز رابه تنهایی به دوش کشيدم!او بخاطر کارهایی که کرده بود مورد شماتت قرار گرفته بود ودلگيربود باید آرامش میکردم ولی ازطرفی هم باید جوری رفتار میکردم که فکر نکنداين کردارش راتأييدميکنم بنابراین گفتم که درک میکنم شرایط بدی داشتی ولی حق بامادراست و دلیل منطقی این بود که نه می گفتی و خودت را راحت میکردی؛ خب؛دلگيرشد و من هم ناراحت بودم که وقتی را که میتوانست برای من باشد درکنار رفقایش بود اما از نظر او قضیه فرق میکرد او رفته بود خودش رابرای باهم بودن مان آماده کند😳🥺😔و اینها همه از رفاقت های ناهنجاری که داشت نشأت میگرفت! حرف زدن بی فایده بود چون اصلا دیدگاه پسرانه اوباديدگاه من و مادر فرق داشت کاش مهمانهاميرفتندوجمع خانوادگي؛ تنهاميشد و راحت تر حل میشد اما یکی از مشکلاتی که همیشه به رابطه ما ضربه میزد رفت وآمدهای زیاد فامیلی بود آخر هفته ها همیشه مهمانی بود و وسط هفته هم گاهی پیش می آمد!و متاسفانه باربد از این قضیه به نفع خودش استفاده میکرد وبارفقايش وقت می گذراند من رنج بسیاری متحمل میشدم وقتی دنبالم می آمد و مرا به خانه شان میبرد بعد خودش میرفت وتاديروقت نميآمدو وقتی هم می آمد توقع داشت شب بمانم و کلی هم تحویلش بگیرم!خب نمیفهمیدم چرا بایدآنجا میماندم خجالت می کشیدم تمام روز چه کاری داشتم خانه همسرم؟این انتظار تا دیر وقت کلافه ام میکرد بندگان خدا سعی میکردند مشغول کار خودشان باشندياباهم کاری میکردیم و حرف میزدیم آنها خود خوری وبی تابی مراميديدند ولی چاره خاصی نداشتند هرچقدر هم مادر صحبت ونصيحت میکرد فایده نداشت نهایت ختم میشد به داد و بلوا!من چقدر از این رفتارش متعجب بودم ومنزجر!اينهابرايم غیرعادی بود!چون درخانه ما کسی این رفتارها را نداشت و تمام مردهای فامیل را روی هم می گذاشتم با باربد برابری نميکرد!يعني تابه حال چنین چیزی ندیده بودم به مخالفتهای پدروبرادرم فکرکردم ودیگر فایده ای نداشت که پشیمان باشم...گریه تنها چاره درد هایم شده بود وهر شب تا صبح کنار باربدکه به خواب میرفت اشک می ریختم گاهی انگارمتوجه میشد ولی به روی خودش نمی آورد او درحد روابط بعداز ازدواج توقع داشت و خانواده هردوطرف شاکی از این ماجرا ...اختلافات شدت گرفت ورابطه پدرومادرم و برادرم با باربد شکراب شد و تنها اميرتحويلش می گرفت ودرقالب دوستی گریز میزد که حواسم هست چه میکنی ومن پشت خواهرم هستم وهم تو... روزها بارفقايش به تفریح میرفت و موقع ناهاروشام آن هم با تأخیر مي آمد و لباس عوض میکرد وميرفت باید کاری میکردم سکوت کافی بود رنج باربد و رنج سنگینی نگاه هر دو خانواده بدجور عذابم میداد ..دلم برای خودم سوخت...چقدر تنها بودم درمیان این همه جمع!
و این سرگذشت ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نوزدهم یه سری جملات،کارها،فکرها،صوتها، آدمها، نگاهها،وجودها.
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیستم
✍🕊✍🤍✍🕊✍🤍✍🕊پیچیدگیهای رنجِبزرگ، همان رزقهای من
لایحتسب الهی هست که از یک روحِبزرگ
برای ظرفیتهای بزرگ نداشته، تو را آماده
میکند² و اگر مدیریت رنج را بلد نباشی به
ارتجاع¹ صفاتِ اشتباهِ داشته یا توقف در
داشتههای خوبی که باید زمینهی ارتقا را
فراهم میکرد ، میمانید و بهمیزان وسعتِ
شما، مسیر رشد بقیه را هم سد میکنید و
هم انحراف ایجاد میکنید ..درست مثل من و باربد که مسیر رشدمان سد شد!تصمیم گرفتم به خانه بروم و دلجویی کنم این که ماندگار شده بودم کنار باربد هیچ روند روبه پیشرفت و رشد نداشت و اتفاق بهتری درحال رخ دادن نبود جز اینکه تنهاترو غمگین تر میشدم نه دخالت کردن درکار مادرو پسر درست بود ونه نتیجه میداد حرف من هم کاری از پیش نميبرد!به خانه که میخواستم برسم آنقدر فکرم درگيربود که بوته های خاردار گل رز رونده ی همسایه را ندیدم و چادرم گیر کرد به آن ونميدانيد چه اوضاعی شد چادرتازه من پاره شد آن هم به شدت وعين یک کودک درمانده خیره به آسمان وبعد به چادرم بارانی شدم وگريستم!آنقدرکه هق هق میزدم باربد که بيکاربود و اصلا توقعی از اونداشتم مادر هم که حالا دلگيربوداصلا دوست نداشتم به زحمت بيندازمش! به فکر قلکي افتادم که مادر باربد داده بود تا هدیه نقدی ها راداخلش بیندازیم و جمع کنیم برای اقلام خرید کالاي ازدواج!با خودم گفتم قلک را بشکنم تاچادربخریم ولی کاش دستم میشکست! برگشتم نمی توانستم جلو مهناز با چادر پاره وارد خانه شوم هزار جور فکردرسرم می چرخید و ترجیح دادم برگردم وفکر چاره کنم!مامان راضیه بعد من به خريدرفته بود وبهار در رابازکردسريع چادر رادرآوردم و گفتم حواسم نبود باربد قراربود بیاد بريم جایی..نيومده؟بهارخيلي عادی گفت:نه عزیزم؛الان نمیاد دوباره بايدچشات به در خشک بشه! بیا تو عزیزم! دلم به آنها گرم بود.به سمت اتاق مان پاتندکردم وقلک را بیرون آوردم باضربه به زمین تکه ای از آن شکست و خیالم راحت شد پولهاراشمردم و قلک را داخل کمد گذاشتم و پول را دوباره در کمد گذاشتم..کاش زودتر بیاید وآرامم کند...درهمین فکر بودم که بهار از من خواست که اگر کسی در زد پاسخ بدهم ساعت ۱۲هر روز باید تثبیت خوانی قرآن ميکردحافظ ۵جز قرآن بود ومن خیلی اورا دوست داشتم...نگارخواهر کوچک باربد هنرمند بود ومن کم کم به او در طراحی و کارهای دیگر کمک میکردم اوگرافيک میخواند عین خودم کم توقع بود برعکس برادرش باربد!همسرم درهر زمینه ای توقعش زیاد بود و گاهی این موضوع باعث دعواميشد و حال و هوای خانه ابری ميشدونفس کشیدن درآنجاخيلي سخت ميشد!بالاخره بعداز ساعتها نزدیک عصر باربد به خانه آمد..نمی دانستم چطور مطرح کنم واز کجا شروع کنم که از اتاق خواب صدای داد ش بلندشد!وااااااااااااای خدایا رحم کن من دلم شورميزد وبعد داد بدتر شد..با پاهای لرزان به سمت اتاق رفتم انگار به زور پاهایم کشیده میشد!داشتم میرفتم که محاکمه شوم و محاکمه ی تلخی شدم تلخ تر از زهر حلائل!
و این تلخی ها درگزند خاطراتم ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیستم ✍🕊✍🤍✍🕊✍🤍✍🕊پیچیدگیهای رنجِبزرگ، همان رزقهای من لایحتسب
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_یکم
علاقهی دو طرفهی بین من و شما
در خواب به قلبِمن دستوری داد
تا فهرستی از نقیصهها و عیبهایی
کهمانعحضور تو در قلبتمام عالم
شده را بنویسم و با تمام وجودم با
تمام استعدادی که به من هدیه شده
قدمی برای پیچیدن عطر ظهور در
کوچهها و خانههای قلوب منتظر
ایجاد کنم .. این یک حس مشترک
همگانی است ..
#امام_زمان جانم فدای غریبی ات فدای مهر واسعه ات که بالاخره نظر رحمت به زندگی ام فرمودی و این جز عنایت خاص شما پدر جان چه میتواند باشد؟
نزدیک اتاق که شدم سریع بلند شد و داد زد تواين غلط و کردي؟ من آنقدر شوکه و دلگیر شدم که نفهمیدم وباداغي چیزی صورتم لرزيد سیلی محکمی صورتم را سخت درآغوش گرفت و داغ شد!میخواستم توضیح بدهم ولی تا مامان راضیه راصداکرد که قلّک را نشانش بدهد از خجالت آب شدم و سعی کردم ديگرنمانم دلم نمی خواست بخاطر چیزهای کوچک اينقدرتحقيرشوم! به حیاط رسیدم نزدیک در که باصدای فریادش خشکم زد!بدجور بارانی بودم وطوفاني!خداراصدا کردم!خدایا به دادم برس!....پرسيد:کجا؟گفتم : خونه مون!گفت:که قشون کشی کنی؟صبح به چه اجازه ای از خونه رفتي؟ لبخند تلخی زدم میان گریه وبالرزش چانه ام گفتم:کدوم کارتو خبر دادم که این دوميش باشه؟چقدر زود قضاوت میکنی؟ مگه ماچقدرباهميم؟اصلاهستي ؟
گفتن همانا و پرت کردن صندل مردانه اش همانا!من که حتی تصورنميکردم جواب کارم اینقدر هزینه داردتکان نخوردم ومحکم نشست روی صورت ظريفم وخون جاری شد از بینی و صورتم! مادر سریع دوید و دعوا؛که چراعصباني اش کردی؟ولی آیا کسی فرصت بیان ماجرا به من داده بود؟اصلا دلم میخواست آنجا زمین دهان باز میکرد و مرا ميبلعيد مامان نوشین و بابا محمدعلی اگر میدانستند دخترشان چگونه گذر عمر میکند دق ميکردنداما مامان راضیه هر روز داشت دق میکرد نمیخواستم من هم برایش بارباشم هم خار!بس بود غم خوردنش کم نبوود ومن عاشقانه هوایش را داشتم وميدانست...اما گاهی جلو باربد طرف من و گاهی طرف اوراميگرفت واز دلم بیرون می آورد...رو به باربد گفت:آماده شو ببريمش دکتر!من گفتم:نع نیازی نیست ميخام برم خونه! مامان گفت:بااین وضعیت ميخاين آبروموببرين؟کوتاه آمدم!موقع رفتن چادرم را سر کردم که بهارگفت:چادرت کی پاره شد؟!تازه داغ دلم تازه ترشدوبيشتر گریان شدم !همه چیز را گفتم و همه با تعجب و ندامت به هم نگاهی کردند و به باربد گفتند :"تو لیاقت اینهمه بزرگ منشی رونداري!خاک برسرت! "عصبانی بودند خب!با شنیدن حرفهایشان گفتم:" نگيد تو رو خدا!نمیخواستم که باربد تحقيربشه!لطفا دعواش نکنيد!"
مجبور بودم بدون چادربروم چون چادراضافه ای درکارنبود..ویزیت آزادوعکس آزادچون با عقد ما؛من ديگربيمه پدرم نبودم باربد هم بيکاربودوناچاربوديم هزینه هارا آزاد حساب کنیم!راهمان پول قلّک!دکتر گفت:عکس میگه که ببینی شکسته و باید عمل بشه!
همه غرق شدند درافکارمشترکي که هزینه عمل آن هم آزاد بود و این کار را سخت ميکرد!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_یکم علاقهی دو طرفهی بین من و شما در خواب به قلبِمن دستور
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_دوم
✍🤍🕊تو یک رمانِ دراماتیکِ عاشقانهای
که کلمه به کلمهی صفحات آن را
با میلیونها زائر در حال نوشتن
هستی و این کتابِ تو هنوز ادامه
دارد وتعداد صفحاتِ آنبه بلندای
خلقتِ قلوبِ بشر است ..
کتابی[سرزمین] برای ظهور به
قلمِ حسین بن علی(ع)_ فقط
نوشتن نیست نقاشی و کارگردانی
نیز بخشی از هویت آن است که
جوهری به اسم خون بهاء تقریر
خواهد شد به شرطی که تو وارد
آن شوی ..نگاهِ_ابی_عبدلله🕊
🤍الهی بدمع رقيه🤲🤲🤍
برای عمل جراحی فکر بدی داشت ومارادرعمل انجام شده قرار داد!به دکتر گفت نوبت بیمارستان را تعیین کند به نام بهار مهدوی!مات و مبهوت باربد بودیم از لام تا کام نتوانستیم حرف بزنيم! سریع زدیم بیرون! بحث شدیدی بین مادروپسر بالاگرفت و باز کلافه ام ميکرداينهمه دادوفرياد!به خانه آمدیم انگار مامان راضیه از دستم شاکی بود.همه چیز را از چشم من ميديدو از حرکات و رفتارش معلوم بود!بهاروقتي جریان را فهمید برای باربد خط و نشان کشید که با این یک فقره حماقتش کنارنمي آید!صبح بايدبستري میشدم دردزيادي داشتم واز آن بیشتر نمی دانستم برای این غیبت طولانی چه توجیهی برای خانواده ام داشته باشم؟ چقدر همه چیز سخت و طاقت فرسا بود وخدانظاره گر همه چيزوهمه کس بود!به نام بهار بستری شدم وبدون انگشتر وردّي از متأهلي نقش بازی کردم؛نقش خوااهرباربد!به خاطر استفاده از بیمه اش! نمی توانستم دردم را به کسی بگويم! دردمندشده بودم..یک روز جلوتر باید بستری میشدم وخیلی برایم عذاب آور بود. دروغ دوری و دروغ بیمه دوعذاب وجدان مکمل که عین خوره به جانم افتاده بود..همه رفتندوديگر کسی حق ماندن در بیمارستان را نداشت!باربد موقع رفتن شبيه به کودکان معصوم ونادم شده بود و سکوت کرده بودتالحظه آخر که از من خواست مراقب خودم باشم!او باید مراقب من می بود؛اگر حواسش به نوعروسش بود الان من تنها ودردمند دراینجا سیر نميکردم!آرامش میخواستم به سمت تلفن سالن رفتم و شماره خانه ی مهربانم را گرفتم همانجا که همه حامی من بودند و تا به حال گلبرگی از گلشان نچیده بودند..من کجا اینجا کجا؟دست بی رحم زمانه تا کجا مرا فراخوانده بود؟گوشی دستم بود.قلبم ضربانی روی هزار داشت..مادرم گوشی را برداشت. دلم نیامد اذیت شودسريع قطع کردم دوباره شماره گرفتم.من چرا اینگونه آشفته بودم؟بار دوم امیر جواب داد فقط به آن سوی خط دل دادم صدایش آرامم کرد..تمام خاطرات کودکی قطاار شد و اشک مهمان گونه های خیس از عطر تنهایی ام شده بود ...داشت بابذله گویی و مهربانی سعی میکرد به حرفت بیاورد ومن همین طور گوش میدادم تا صدای بلندگو آمد قطع کردم..حالا میتوانستم روی تخت بی رحم بیمارستان دراز بکشم..آه شدم!چکه کردم از دستان ضمخت تقدیر!دلم ترک برداشت! فقط زیر لب هنگام شکستن گفتم:اللهم اشف کل مريض!🤲اللهم فکّ کل اسير🤲😭💔
و این دلدادگی ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_دوم ✍🤍🕊تو یک رمانِ دراماتیکِ عاشقانهای که کلمه به کلمهی ص
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_سوم
✍🕊✍🤍✍🕊✍🤍✍🕊
این جا اون قدر ماندگار
نیست که تو فرصتها
رو خرج اثبات خودت
کنی لذا فقط بهاء بساز
برای چشم هایی که
نظاره گر تو اند ..
صبح زود که برای بقیه صبحانه اوردند،باید آماده اتاق عمل میشدم لذا باید ناشتاميماندم!به شدت گرسنه بودم یا شاید دلهره باعث ضعف من شده بود..پرستار به سمتم آمدوگفت:بهارخانوم!آماده ای؟چیزی که نخوردی؟ جواب دادم:نه!خوب نیستم نه! میترسم من تابه حال اتاق عمل نرفتم!اوبامهرباني گفت:بهتر!خداروشکر!اصلاترس نداره!پاشوبريم!نگاهی به درختان پشت پنجره کردم و خودم را غرق نور خورشید کردم به خودم دلداری دادم و راه افتادم!وارداتاق که شدم دوپزشک ودستيارش خوش آمدگفتندولباس سبزشان نشان از رنگ بهشت داشت! برخلاف تصورم جوری مرابيهوش کرد که نفهمیدم چه موقع رفتم!چه احساسی!سبکی وبی وزنی را خوب به خاطر دارم!شیرین وآرام و رها!چشم که باز کردم مامان راضیه و باربدم کنارم بودندوجوياي احوالم!درد داشتم ولی بیشتراز آن ضعف بدنم بود که توان نداشتم تکان بخورم.باربد من؛لبخند روی لبانش بود همراه شیطنت ولی مادرنگران بود!دلم همیشه برای مامان راضیه ميسوخت!در اوج جوانی بايدتنها زندگی را مدیریت ميکردوبا نادانی و جوانی امثال ما کنار می آمد!من می فهمیدم نگران بیمه است وگرفتاريهايش!دکترآمدو نگاهی به پرونده کرد وگفت:امشب هم باید بمونه تاهوشياري کامل پیدا کنه صبح مرخصه! وای دوباره باید تنها این مکان بی روح را همراهی میکردم!چاره ای نبود..باربد من؛کاش میشد برایت آرزو کنم زودتر پخته شوی تا کمتر در رنج باشیم!کاش مادرت روز خوش ببيندو من چهره ی آرامش رابه نظاره بنشینم!طفلکی پاشدو چادر زیبایش را زیر چانه اش سفت کرد و با نگاهی پرازمهروغم بامن وداع کرد!دوستم داشت ونميخواست مرا اینطور ببیند!او از عشق بسيارمن به پسرش خبرداشت وميدانست که درحدّحرف نیست!من جان میدادم و به جان میخریدم!باربد من؛لبخندی زد و گفت که حلالش کنم ومن با لبخند و اشک با او خداحافظی کردم!میدانستم از دست خودش شاکی است!آدمي جایزالخطاست!بخشیده بودمش خیلی زودتر وقتی که در مطب مجبورشد مرا به جای خواهرش جا بزند!میشد گفت او هم به جان خریده بود!خدایا از این مخمصه مارانجات بده!خدایا ما جز تو پناهي نداریم!نگاهم به وسایل افتاد؛برایم کلی کمپوت و آبمیوه و میوه خریده بودند!بعداز چندساعت به باربدم زنگ زدم!نميتوانستم با شنیدن صدایش گریه نکنم هرچه خواهش میکرد بدترميشدم! دلتنگ بود ومن خوب میدانستم..از وقتی نبودم درخانه مانده بود و منتظرم بود...شب قرار شد باشمردن ستاره ها فکر کنم وبه خواب بروم او گفته بود کوچکترین ستاره آسمان است!من از این همه ستاره؛سهم داشتم وشعفي وجودم را فراگرفته بود!همسرم خیلی بااحساس بود ولی نمی دانستم چرا اینقدر تودار است؟ چرا ؟برعکس او من باید احساسات خود را بروز میدادم و خودم را لو میدادم!او حتی تابه حال به خواهرانش نه فحش داده بود ونه اذيتشان میکرد!حتما باید می فهمیدم مشکل ازکجاست؟به آسمان مهتابي خیره شدم!چشمک زنان در آسمان شب خودنمایی ميکردندودلبري!الهی ستاره ی بختت بلندبادعروس مامان راضیه!شب بخیر پسر مامان راضیه !....
و این سرگذشت ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_سوم ✍🕊✍🤍✍🕊✍🤍✍🕊 این جا اون قدر ماندگار نیست که تو فرصتها ر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_چهارم
✍🕊✍🕊🤍✍🕊✍🕊
آدمهایی که به دنبال فرو ریختن حیثیت
یک انسان اند در جایی که فکرش را
نمی کنند بدترین سقوط را خواهند
داشت چون هیچ چیزی توان مقابله
با بهایی که یک انسان کسب کرده را
ندارد .. رمز ماندگار شدن یک ارزش
بهاء دادن به آن و بهاء پیدا کردن با
آن است ..
از بیمارستان که میخواستم مرخص شوم نگویم که چقدر گریستم واقعی اما از روی درماندگی..خانمی که مأمور بیمه بود کلی مراسوال پیچ کرد ومن هم تمامش را به درستی پاسخ دادم و عکس کودکی بهار کمی شبیه بود ولی مأمور بیمه دو دل بود و تمام دلم رابه امام زمان سپردم واز ایشان مددخواستم..درآن لحظه شرم داشتم ولی از ایشان معذرت خواستم ..بالاخره مرخص شدم...
باربد کلی رفتار شایسته داشت که جامعه به آن بها نداده بود؛مدرسه کم کاری کرده بود خانواده پر رنگش کرده بود ولی برخی از دبیرها به آن پر وبال نداده بودند؛همسایه فکر خلاف و درآمد زايي بود رفیق نادان برای هدایت بساط گناه می گذاشت و پذیرای فطرت پاک جوانها میشد وعوضش مشتی یأس و ناامیدی تحویلشان ميداد...حالا توپ در میدان بازی من و مادر افتاده بود خب پاسکاری میکردیم به فکر پراکندن رفقایش شدیم کم کم شروع کردیم با او صحبت از امید و آینده کردیم پیداکردن کار و حفظ آبرویش اینکه بتواند در جایگاه درست خودش قراربگیرد!کارسخت بود به قول بچه ها جهادی بود برای خودش!باید به جنگ می رفتیم ورفتيم!اگربگويم از کجا ها شروع کردیم و به کجاهارسيديم حیرت خواهید کرد! نزدیک شده بودیم به ایام فاطمیه!فاطمیه خط قرمز باربد بوده وهست!او چقدر به خانم حساس بود حتما رنگ لباسش دراین ایام باید تغييرميکردومشکي میشد..تمام کارهایش را کنارميگذاشت ومحزون میشد....من به چشم خودم این حزن را نظاره گر بودم...آهنگ گوش نميداد و بلند نميخنديد ومن عاشق این رفتارهایش بودم ولی تا یکی از رفقا زنگ میزد ویا دم در می آمد حال من چنان به هم می ریخت که خودم حیرت میکردم وفروميريختم از درونم!باید از این همه چیز سریع پیش میرفتم وزندگی ام راسروساماني میدادم تصمیم گرفتیم برای چند روزی خانوادگی به شمال برویم خانواده پدری و مادری اش همه آنجا بودند وبرای پاگشا مارادعوت کرده بودند این چند روز شايدفرصت خوبی برای دوری از محیط مسموم این جا بود...به خانواده ام گفتم که قضیه دعوت است ودیگر باوضع گچ بینی به خانه نرفتم چند روزی مانده بود تافيلترهارا از بینی خارج کنم بنابراین دل به اولین سفر دونفره مان که البته باخانواده بود سپردم و خودم را در آینده رها کردم..
و این آینده ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌