eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
30 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود ✍نیما تمام بدنش راتتوکرده بود ودربند هیچ چیزی نبود واهل مرا
✍چند ماهی گذشت وقرارشد ده میلیون بابت بدهی خانه سیاوش به ما پول بدهد و مابقی را بعداپرداخت کند،هشت میلیون داد و باربد به من گفت که میخواهد مرا به جایی ببرد،بچه‌ها را به مامان نوشین سپردیم و رفتیم خیابان معروف لوازم خانگی!آنجا به من گفت که هر ماشین لباسشویی که دوست داری انتخاب کن ومن مانده بودم که شوخی ست ياامتحان ياجدي؟ اما وقتی دید منگ هستم رفت داخل و یک لباسشویی ۱۲کيلويي سام رابارنگ متالیک ذغالی که مجهز به اينورتربود نشانم داد! عشقم تو لایق این هیولای زیبا هستی،ببریمش؟ منم گفتم:واي با اجازه لباسشويي های مجلس،بله!😅 بعد از آن روز نمایندگی آمد و آن را راه اندازی کرد و به انتخاب مان تبریک گفت وجوري دست رويش میکشید که انگار یک بچه ی زیبا و دوست داشتنی را دارد،ناز میکند! بعدرفتنش باربد آنقدر از خوشحالی من،خرسند بود که برق چشمانش آدم راميگرفت!فردای آن روز دوباره مرا برای خرید اتوي لباس به همان خیابان برد و کلی تحقیق درمورد اتو کردیم تا بالاخره بهترین اتو را انتخاب کردیم ولی نخریدیم چون با دیدن غذاساز دچار تردید شدیم ولی برگشتیم خانه و من دیگر به آن فکر نکردم.فردای آن روز باربد بعد از شرکت خانه نيامدونگران شدم،پیام داد که منتظر نباش،دیر مي آيم! حالم گرفته شد و رفتم توی فکر که حتمانيما اورا مشغول کرده،اما بعدازساعتي با یک جعبه وچندهديه به خانه آمده بود!میخواست خوشحال م کند برای همین غافلگیرم کردو کلی ذوق کردیم،من حالا بهترین اتو را داشتم و بهترین لباسشویی و زمینه برای کارکمترونظافت بیشتر فراهم شده بود وچنداسباب بازی هم برای بچه ها خریده بود،خداخيرش دهد چقدر کارم راحت ترشده بود و انگیزه ای بیشتر پیداکرده بودم!روزهاي بعد هم باهم رفتیم خرید لوازم مورد نيازي که بدون دغدغه بخریم شان!چنددست لباس برای هرکداممان،باپوتين وکيفي که انتخاب خودش بودوشال و روسری های تیره و روشن،او آنقدر دست و دلباز بود که من خودم مراعات حالش را میکردم،یکی از خصوصیات برجسته ی باربد دست و دلبازی اش بود و فقط نسبت به من اینطور نبود حتی به همکارورفقايش هم همينطوربودواگر شرایط مالی خوبی پیدا میکرد همیشه خیرش به دیگران و اطرافیانش ميرسيد!لباسهايي که برای منزل انتخاب کرده بودم،حال خوشی به او ومن دست داده بود و دلگرمی خوبی بود !کرایه خانه چند ماهی عقب افتاده بود و مابقی پول را به صاحب خانه دادیم ولی بازهم بدهکار بودیم!گذشت تا دخترم ۱۶ماهه شد و سیاوش پول خانه ی مامان راضیه راداد و او در یک برج بزرگ یک آپارتمان خريدو حسابی به سرورويش رسید و همه چیزش را تغییرداد و خانه را مثل عروسک کردیم!حالا میخواست پول باربد را بدهد اماهمانطورکه گفتم وقتش نبود و باربد در شرایط بدی بود،اما سیاوش گفت که نیمی از پول را ماشین بخرد و مابقی راخانه! به تهران رفتند و یک پژو پارس خشک مشکی خریدند که خوراک اسپرت کردن وبه قولی ماشین بازی بود! هرچه به مامان راضیه و بهار گفتم که این پول را امانت نگه دارید تا باربد سلامتی اش را به دست بیاورد،توجهی نکردند و گفتند که تحت فشار باربد هستند و باربد پولش را میخواهد،اما این به نفع ما نبود و هیچ کس نمیتوانست درک کند که حرف من کاملاازروی حساب و کتاب است وخوش بین نیستم! خب حالا باربد با۴۰ميليون ماشین خریده بود و۳۰ميليون داشت تاخانه بخرد،اما بااین پول فقط میشد یک خانه ۹۹ساله خرید و مابقی را خرج ظاهرخانه کرد،چون به این مسئله دلسرد شد بی حساب و کتاب خرید میکرد چه برای ماشین،چه مسافرتهای ی که می رفتیم اگر مخالفت ميکردم،دعوا میشد واگر سکوت میکردم گرچه خیلی خوش می گذشت اما هرچه می گفتم این پول برای خرید خانه است عصبانی میشد و میگفت تو حق دخالت نداری و بيخودنگراني!خب،حق داشتم تازه باید به خانواده حساب پس میدادم که پول را چه کرديم!باربد تمام چراغهای ماشین را عوض کرد،روکشهاي صندلی،شیشه های ماشين را دودي کرد و کف پوش ماشین را،صندلی های تاشو برای اینکه در صندوق عقب باشد تادرپيک نيکها از آن استفاده کنیم!چادرمسافرتي،زیرانداز،چادر ماشین،دوربین شکاری وازقبيل این ابزار،خب کارش حرف نداشت خوش سفربود اگر آن مواد لعنتی و دوستان نابابش ميگذاشتند!😔 ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_یکم ✍چند ماهی گذشت وقرارشد ده میلیون بابت بدهی خانه سیاوش به
✍ و اما رازِ اشک در هستی ، همان قلم موی در دستِ چشم‌های روحِ توست تا دنیای درون‌ت را در میان خلوت‌های ناب از حس‌های عمیق نقاشی کند .. هرچه اشک ها زیباتر باشند دریاهای بی‌نهایت لایه لایه‌ی درون بهتر و زیباتر نقاشی می‌شوند .. ‌چه قدر زیباست سپردن تمام وجودت به آغوشِ امام حسین .. 🌧🌿 سياوش تصمیم داشت ۶دهنه مغازه بخرد و زیرزمین آن را باشگاه بدنسازي کند وآن را به باربد بسپارد تا باربدبرای خودش درآمد داشته باشد،من میدانستم که این تصمیمش قطعی نیست واز روی احساسات است چون با این کارسباوش،سه برادر دیگر او نیز توقع پيداميکردند چرا مغازه به ما نمی دهی و به برادرخانم خودت فقط میدهی؟ولی بازهم باربد به حرف من توجهی نکرد و گفت که بدبین هستم!من واقع بین بودم و خوب هم حدس زده بودم ولی فایده ای نداشت!باربد شرکت به آن خوبی را داشت ترک میکرد و هرچه تلاش کردم بی فایده بود،به بهار و مامان راضیه اخطار دادم که چرا با وجود اینکه میدانند باربد درچه شرایطی است بازهم سياوش وعده ی سرخرمن میدهد و باربد دارد از شرکت بیرون می آید!یکی از خصوصیات بارز باربد این بود که درمحل کار هیچ وقت کم کاری نمی کرد،هیچ؛بیشتر از مسئولیت خودش هم انجام می داد وبه همین خاطر وقتی میخواست از کارانصراف بدهد،مهندسان شرکت کلی با او اختلاط کردند که چرا میروی اگر مشکلی هست ما تو را تأمين میکنیم،ولی باربد تصمیم خود رابرمبناي باد هوا،گرفته بود و برگه ها را امضاء کرد که میخواهد از کار انصراف بدهد وداد!سیاوش وبهارسرهمين موضوع مشکل پيداکردندوحدس من درست بود!سیاوش خیرخواه بود وميخواست برادرهایش راهم بند کند ولی بهار مخالفت کردو دیگر کار از کارگذشته بود!حالا باربد خانه نشین شده بود و خبری از باشگاه و مغازه ها نبود!و از این که به حرفم توجهی نکرده بود،پشیمان و عصبانی بود!وای خدای من!باسه بچه و مستأجری،خرج خانه و مخارج مصرفش...که حالا شبانه روزی شده بود!و اختلاف با خانواده اش هم به آن اضافه شده بود! صاحب خانه هم نزدیک قراردادش بود و پول بیشتری میخواست ،حالا همه چيزپيچيده شده بود،درست درهمان زمان سیاوش و بهار و مامان راضیه به سفرکيش رفتند و انگار نه انگاراتفاقي افتاده!رفتند و آمدند وسوغاتي هایشان را قطارکردند وخواستنداز دل باربد در بیاورند اما شاید به ظاهر باربد روی خوش نشان داد،اما کینه ای از این ماجرا به دل داشت که مرا ميترساند!یک هفته بعد سیاوش و بهار و مامان راضیه به خانه ی ما آمدند اما قبل آمدنشان،باربد حرفهایی را مطرح کرد که نمی توانستم پذیرای آن باشم! وآن این بود که سیاوش نزدیک برج مامان راضیه،یک واحد نقلي۷۵متري خریده بود که هشت طبقه ۴واحدي داشت!میخواست هر وقت از تهران که آمد در منزل خودش سکنی گزیند اما این کار را نکرد و تصمیم دیگری گرفت!بعداز صرف چای ومیوه روبه من کردند و گفتند:ما یه خونه ای خریدیم که میخواستیم هروقت اومدیم اينجابريم توش راحت باشیم و مزاحم کسی نشيم اما میخوایم اونو بدیم به شما! من علنا مخالفت کردم وبعدازتشکر و قدردانی گفتم که نگران شرایط مانباشنداما باربد میان کلامم آمد و گفت که حق بابزرگترهاست!دیگر سکوت کردم ودر دلم به این تصمیم کودکانه تأسف خوردم ولی در خلوت به باربد متذکرشدم که این ماجرا هم مثل باشگاه میشود ولی باز به من گفت که نفوس بد میزنم!چقدر آن لحظه گریه ام گرفته بود و بغض لعنتی داشت خفه ام میکرد،درحالیکه دیگران فکر میکردند گریه ام ازخوشحالی است و سر ذوق آمده ام!جالب اینجا بود که از من و باربد خواستند که به همه بگوئیم این خانه را خریده ایم و مال خودمان است!تابازهم مخالفت کردم سیاوش وبهارگفتند که هروقت دست وبال باربد بازشد و سرکار رفت میتواند پول خانه را خورد،خورد پرداخت کند،نمی دانستم چه کار کنم !؟چرا درک نمی کردند چه ميگويم!؟اگرباربد زبانم لال طوريش میشد آن وقت هم سرحرفشان می ماندند؟باید به مردم چه ميگفتم؟ تمام بدهی ما۵ميليون بود وآن را سیاوش پرداخت کرد ومهلتي گرفت تا خانه جدید را نقاشی و رنگ وکاغذديواري کند ،مامان راضیه هم تاکید کرد خانه را نمی بینید تا ما خودمان رنگ آمیزی اش کنيم،باربد خواست که طبق سلیقه من رنگ و کاغذ شود ولی آنها کار خودشان را کردند و باربد هم برای اینکه از دل من دربیاورد زمانی که کارگرها در خانه جدید بودند،مرا دزدکی به آنجابرد تا باهم ببینیم کجاميخواهيم زندگی کنيم!اينکارش خیلی خیلی غافلگیرکننده بودم و خب حالا باید از اوحسابي تشکرميکردم ... ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_دوم ✍ و اما رازِ اشک در هستی ، همان قلم موی در دستِ چشم‌های
✍سیاوش زحمت زیادی کشیده بود تا بستر آسایش و راحتی یک خانواده تأمين شود،حتی بیشتر این امکانات برای رفاه زن خانه بود و انسانیت او همیشه قابل تحسین بود و از خصوصیات شاخص و برجسته اش بود!کاغذديواريها بانقوش برجسته و بزرگ و کرم قهوه ای بود و رنگ دیوارها استخوانی و قرنيض هاقهوه ای فندقی کار شده بود روشویی وسينک راهم عوض کرده بود آنقدر خرج کرده بود که توی ساختمان باهمه واحدها فرق میکرد،حتی سرویس بهداشتی که درش به داخل باز میشد را تغییرداد تا فضای داخل کوچکترنشود وروشويي کابينتي به راحتی نصب شود!پنجره هارا دوجداره زده بود وبالکن را حفاظ زده بود تا ازبچه ها محافظت شود و دسترسی سارق هم به خانه آسان نباشد! خب شاید رنگ ونقش کاغذ دیواری مورد علاقه من سپیده وآبرنگي بود اما او سلطنتی کارکرده بود و سنگ تمام گذاشته بود،سقف راهم کنف کاری کرده بود وچراغهاي هالوژن نصب کرده بود،خداخيرش دهد. بی چشم داشت سخاوتمند ومهربان بود!سعی کردیم زود برگردیم تا کسی نیامده! بیرون از در ورودی خانه ،همزمان زنی از واحد روبروکه ضربدری واحدمابود،با لبخند به باربد سلام کردو داشت مرا برانداز ميکرد!حس زنانه هردوی ما تحریک شده بود و انرژی بدی به من منتقل شد!باربد با لبخند وباخونسردي وحسي که میدانست ناراحتم کرده،در آسانسور را باز کرد و مرا همراهی کرد!سکوت تلخی کردم!چرا بعدهرشادي باید حالم گرفته ميشد؟!سعي کردم بدبین نشوم ورابطه را خراب نکنم! باربد مرا رساند ورفت!نيما از کسی که مواد میخرید،به باربد آشنایی داد،سامان خانواده ی خلافی داشت!آنها پدر وپسرو دختر اهل فروش و مصرف بودند!نامحسوس دوربین نصب کرده بودند و آمار کوچه وخیابان را داشتند که پلیس و مأمور و ناشناس را  دريابند،حالا رفت وآمد شبانه با سامان دل آشوب دیگری شده بود و از ترس خوابم نميبرد تا بیاید،اذان صبح که میشد باربد بی حال وبی رمق به خانه می آمد ونميدانستم چه بر او گذشته!روزها می خوابید ویا اصلانميخوابيد وفقط مصرف میکرد!حالات عجیبی داشت بخاطراینکه بایک چيزجديدتري شروع کرده بود زرورق های زیادی میخرید فويل های آلومینیومی که برای پخت غذادرفرمصرف میشد،داخل ورق فويل می ریخت وزیر آن شعله می گرفت ودود میکرد!نامش خاک بود از خانواده ی ه.ر.و.ئ.ن که نابغه ای بود برای خودش!وحشتناک بود و داشتم لحظه به لحظه ميمردم وزنده ميشدم!چقدرحال خرابی داشتم و دلم میخواست سامان رابکشم!خوب میدانستم کار اوست وبا پولی که باربد دارد میخواهد اجناس خودش را آب کند و پول بزرگی به جیب بزند!به خیالش باربد مایه دار بالاشهري بود که طعمه اش شده بود!باید به مامان راضیه می گفتم چه خبرشده!او وقتی فهمید فقط دادوقيل راه انداخت اما کاررابدتر کرد و لج اورابيشتر!به بهار گفتم که این کار باربد خطرناک است واو بازبان خوش جلو آمد اما درظاهرقبول ودر پنهان عمل خودش بود!دیگر هرشب باید پشت پنجره خیابان را نظاره گر میشدم و خبری از آمدن اونبودتا نزدیک صبح!نميدانيد چقدرآن لحظات سخت می گذشت و دلهره داشت!باید بازهم کاری میکردم وگرنه نابود ميشديم،با مهربانی با او پیش رفتم اجازه دادم همینجا پیش خودم مصرف کند ودیگر جایی نبود من اهل ترس نبودم اما وانمود کردم شبها میترسم و از ترس پشت در می نشینم،دروغ نبود می ترسیدم اما ازجان وآبرویش،نميخوابيدم چون نمی دانستم چه بلائی دارد سرمان می آيد!اوقبول کرد ولی باشرايط خاص که از فکر و درک تان شايدخارج باشد.. ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست
باند پرواز 🕊
بله در بسیاری از مواقع به دلیل عدم توانایی در حل مشکلات و روحیه ی پایین نتونستم اون طور که یک زن قوی
دیگه برگشتي در کارنیست و فرصتی نمونده پس بیایم نیت کنیم تمام اعمال روزمون که شروع میشه تا شب،مخصوصا خانم ها برای رضای خدا وبعدبراي رضای همسرباشه،مجرداهم برای رضای والدينشون نیت کنن و ثواب همه ی اعمال از کمک،پخت و پز،نظافت،خرید،عبادتها،بچه داری،همسرداری ،درس خوندن وهرعمل معمولی روزانه رو هدیه کنیم به محضر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف واز ایشون مدد بخوايم و مطمئن باشین که آقا به شما امدادميرسونند یقین دارم قطعا روزمرگی ما فرق خواهدکردوزمينه برای رشد فردی وظهورايشان فراهم خواهد شد ان شاءالله🤲✨🌱💚 ✍س.م
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_سوم ✍سیاوش زحمت زیادی کشیده بود تا بستر آسایش و راحتی یک خا
✍ زندگی مشقِ شبِ عشق است؛ هم باید مراقب معلمی¹ که قرار است در طول روز مشقِ شب را به تو دیکته کند باشی، هم بدانی هر قلمی نمی‌تواند طعم مَشقِ عشق را عاشقانه به تصویر بکشد .. ¹؛ جز هیچ معلمی نمی‌تواند برای شب ها آرامش ماندگار خلق کند .. شرایط باربد سخت بود و غیرممکن به نظر می آمد اما باید خودم رابه دل خطر میزدم!من نمی توانستم بنشینم ببینم سایه ی سرم به خلاف بیفتد و اورا زبانم لال ،پشت میله های زندان ببینم!نزدیک نیمه شعبان المعظم بود و مامان راضیه با همکاری بهار جشن مولودی برای آقا می گرفتند وباشيريني وشربت و شکلات و آش شله زرد از مهمانهاپذيرايي ميکردند.مجلس زنانه بود و مداح خانم علاقه ی خاصی به اميرسام داشت!میگفت چیزی در وجود این بچه هست که مثل مغناطیس آدم را جذب ميکند!اوکاملا من و فرزندانم راميشناخت!اميرسام را میبرد جلوی خودش می نشاند و میگفت که باید این جلوبنشيني ودست بزنی!زن مؤمن شیرینی بود و با سلام و صلوات شروع میکرد وبه سفارش نگاروبهار حديث شريف کساء مي خواند ومن آن موقع تازه آن را فراگرفته بودم و کم کم از برکات ومعنوياتش مستفيض می شدم!شکلات هارا بانيت دست بچه هایم میدادم وميگفتم تورو خدا توی دلتان برای سلامتی پدرتان واینکه دیگر سيگارخارجي(مواد)نکشد؛دعاکنيد!بغض میکردم و مداح زرنگ میدانست حاجت خاصی دارم و بین آن همه از من خواست تا برای حاجت گرفتنم حین روضه و مولودی حضرت رقیه سلام الله علیها،یک سفره نذرکنم در منزل خودم و حاجت رواشوم! میگفت نمیدانم چه حاجتی داری ولی حتما ویژه دعاگويت هستم عزیزم!این را گفت ومن پرت شدم به میدان جنگ!جنگی که نامش مبارزه با مواد واعتياد و رفیق و بیکاری مستأجری ورذايل اخلاقی و....نمی دانستم برای کدامشان اشک بریزم فقط داشتم به شکلاتهای داخل ظرف با عشق و شور و لرز و اشک واضطرار چنگ میزدم و می پاشیدم ودر حال خودم نبودم!انگار چیزهایی ماورای باور و تصوراتم درحال رخ دادن بود ومن با تمام وجودم حسش میکردم!مداح چند شاخه گل که بهار نیت کرده بود توی گلدان گذاشته بود را،پرت میکرد سمت مهمان ها و هرکس که می گرفت گرو نگه میداشت حاجت بگیرد ویا حاجت رواميشد!یک شاخه گل سمتم آمد و خانمی زرنگی کرد ازآغوشم برداشت،نگاهش کردم داشتم فکر میکردم شاید از من بينواتر است،لبخندی زدم و گفتم :ايشالا حاجت روا شین! زد زیر گریه و غش کرد!تابه هوش آمد و گفت که عروسش به پسرش خیانت کرده و همه چیز پسرش راباطلاق از او گرفته و خانه وماشيني که شوهرش زحمت کشیده بود را به تاراج برده و صاحب شده و حالا بایک معمای پلیسی درگيرشده بود عروسش با مرد سومی وارد رابطه شده بود و شوهر دوم به قتل رسیده بود،پلیس پسر بی گناه اورا دستگیر کرده و اتهام قاتل به او زده بودند! داشت دیوانه میشد!گفتم خدایا از تو ممنونم که ذهنم و قلبم را بزرگ کردی تا این گل ناچیز باعث نشود من مانع حاجت گرفتن بنده اش شوم ولی خوب میدانم به چشم خدا آمده بود و خدا از همانجامقدمات عاقبت بخيري من و باربد را چید! خب حالا تصور کنید یک نشانه چطور میتواند دیوانه ات کند و مست کرامت و بزرگی حضراتت کند؟؟ یکی از فامیل های باربد وارد شد و اشک می ریخت و حال عجیبی داشت!هم سن خودمان بود وهم تیپ وهم عقیده ی خودمان!گفت که آمده خواب عجيبش را برایمان تعریف کند! خواب دیده بود بهار پشت سر چند خانم کوچک و بزرگ باچادرهاي مشکی دارد میرود و آنها وارد آپارتمانی شدند که من و باربد و بچه ها آنجا خوشحال بودیم و خانم سبزپوش کودکی به او گفت که ما به بهار خانم واهل این خانه خیلی علاقه داریم! سبحان الله! آن خانم که خبر نداشت بهار و سیاوش با نیت خیرخواهی آپارتمان شان رابه ما داده اند و قضیه از چه قرار است!؟اما من و بهار که میدانستیم! من آنجا داشتم جان میدادم پای این نشانه!چه خواب زیبایی! من و خانواده ام لایق این عنایت نبوده ونيستيم!اما کریمان کار خودشان را بلدند و به حقارت ما کاری ندارند!چه داشتم که تقدیم نگاه مبارکشان کنم جز سیاهی درونم و کوله کوله بار گناه! الله اکبر این همه جلال..... الله اکبر این همه شکوه..... ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_چهارم ✍ زندگی مشقِ شبِ عشق است؛ هم باید مراقب معلمی¹ که قرا
✍انسان چون سیستم و کارخانه‌ی هدایت قلب را جدی نمی‌گیرد،از طرفی فراموش می‌کند که در وجودش‌اسراری‌نهفته‌است و آن‌را سرسری میگیرد ،لذا اینجاست که مخاطب خاصِ او در قلب تغییر میکند و صفای باطن‌‌اش دیگر آن نورانیت خود را با دست نااهل می‌سپارد .. از آن خواب زیبا وپرمفهوم وآن نشانه ی روشن،روحم پرواز کرده بود تا خدا واهل بیت علیهم السلامش،امید در درونم جوانه زده بود و دلم را گرم تر کرده بود اما بااین شرایط پیش رو چه باید میکردم؟باید اتاق خواب خودمان را در اختيارش قرارميدادم و او آنجا مشغول دود میشد وباچشم خودم سوختنش راميديدم! در حال مصرف،میوه و تنقلات و کافی میکس و گاهی چای میبردم وچون میلی به غذانداشت برنامه ی غذایی را طوری تنظیم میکردم که حداقل از غذای موردعلاقه اش بخورد ودر این بین عصبانیت ها،توهم اینکه من به او خیانت میکنم وبدبینی ها جای خود را داشت واگربخواهم بازش کنم از حوصله ی مخاطب خارج است!بنابراین فقط اشاره ی کوتاهی میکنم ...وقتی توهین میکرد بدجور به هم می ریختم وميسوختم!اوایل دنبال این بودم چرا تهمت میزند وچراهاي دیگر!اما کم کم فهمیدم شیشه توهم زاست ودرهرفرد یک خصوصیت را تشدید میکند!حالا گیر داده بود که تو چرا به فلان فامیل مرد سلام دادی؟ مگرميشد من درکنار همسرم که هستم سلام ندهم؟و.. این قبیل کنایه ها!آنقدر کش میداد که میخواستم خودم را خفه کنم!حالاديگر می ترسیدم وقتی با افراد فامیل چه در بود و چه در نبود او حتی سلامی کنم!شده بودم یک آدم گوشه گیر تا مبادا بحث درخانه بالا بگیرد واو مرا با مشت و لگد هایش ویران کند!مخروبه ای میشدم که با آمدن اقوام و خانواده باید خودم را بلندميکردم واز نو می ساختم!برای تک تک این کلمات تاوان تلخی در گذشته دادم و وقتی یاد آن روزهایی می افتادم که در حضور بچه ها زیر آن همه کتک کاری،دست وپاميزدم،قلبم دردميگيردوبه فکر این بودم چطور آرامش رابه این خانه ی تباه شده،بیاورم! روزهای پنج شنبه لحظه شماری میکردم برنامه مخاطب خاص شروع شود و پای این برنامه جان بدهم!تمام دردها وغصه ها و کنایه هاو شکستگی های یک هفته را می ریختم توی یک بقچه ی بغض و وقتی برنامه شروع میشد،بقچه را پهن میکردم و دانه دانه سیل راه می انداختم و بچه ها را پاي برنامه می نشاندم و آنها چقدر بااخلاص آقا را صداميکردند تا این رنج پایان یابد! باربد هم توی اتاق مشغول بود وباگوشي اش سرگرم!آه!آقاي امام حسین!من چقدر به شما مديونم!يادم هست که دختر و پسر کوچکم دستشان را میبردند از تلویزیون وروي گنبد می کشیدند و باهم اینکار را دیوانه وار انجام میدادیم وميخواستيم مارا نجات بدهد! آخر اوکشتي نجات بود،مگرنه؟! وقتی چشم مان گرم برنامه بود،بارانی بود و تمام که میشد دوباره راه می افتادیم دنبال دردهايمان و هرکس مشغول کار خودش میشد!در اوج سرما باربدبايد پنجره را بازميگذاشت!گرمش میشد وگر ميگرفت!زيردر را با ملافه ياپتو ميپوشاندم تا بو وسرما اينطرف نیاید وبه بچه ها آسیب نرسد! لامپ اتاق تا صبح روشن و باید بچه هارا ميخواباندم واز طرفی به باربد هم ميرسيدم!اگر خوابم میبرد دوباره با موجی از تهمت ها و کنایه ها روبروبودم!يعني خواب شبانه هم شده بود مایه ی دردسر!پس کی باید استراحت میکردم!صبح تازه باربد به خوابهای عجیب می افتاد گاهی خرگوشی و گاهی همراه با ادا واصول غیرطبیعی!ترس اضطراب دیوانه ام میکرد واز طرفی خوابم می آمد وازطرف دیگر باید کارهای خانه و پخت و پز انجام میدادم پرستاری از بچه هاو.......خدای من!الهی که هیچ کس دراين شرایط گیر نيفتد!همین اوضاع در حال تکرار و این بین اگر کاری عقب می افتاد،دعوا وک.ت.ک. و...دیگر مستجاب شدن دعاهایم رنگ باخته بود و نا امیدی داشت دهن کجی میکرد ولی بازهم روی پابودم!حالا باید اسباب کشی میکردیم!شهریور ۹۷بود!بابچه هاکارسختي بود ولی باید انجامش میدادم وباربدبخاطر شرایط خانه ی جدید کمي بهترشده بود ازلحاظ اخلاقی ولی روند مصرف همان بود گاهی تا صبح میرفت پیش سامان و بوی خطرهای جدید می آمد! و این روزها ادامه دارد ... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_پنجم ✍انسان چون سیستم و کارخانه‌ی هدایت قلب را جدی نمی‌گیرد،
به گُل نگاه کنید و با تسبیح برای قلبِ امام زمان روضه بخوانید .. 🌹🌹🌹 ✍خب حالا اسباب و اثاثیه بسته شده بود وخیلی از وسایل شکستنی ودکوري رابا پژو ی اسپرت تور باربد بردیم و مابقی اسبابهای خانه را با دوتا خاور بردیم اما کلی وسایل اضافه داشتیم که آنها را بخشیدیم و مابقی را کنار خیابان گذاشتیم تا هرکس نيازداشت،ببرد!وقتی خرده ریزه هاراباماشين میبردیم،با صحنه های جدیدی روبرو بودم!زنان این ساختمان ۸طبقه به شدت کنجکاو وجستجوگر بودند!ازصبح تا شام،مشغول تجسس در زندگی دیگران بودند وتوی راه پله ها خاله بازی میکردند،ساعت دوشب باسيني چای ازهم توی پله ها پذیرایی میکردند!خانه رابا مامان راضیه و باربد تمیزکرديم و حسابی طلبیدیم!کارگرها کلی ریخت وپاش کرده بودند و خاک و رنگ رد پایش هنوز به چشم می آمد!پرده هارانصب کردیم تاديد نداشته باشد و محفوظ باشیم!همسایه روبرويي ما نبود و خانه اجاره رفته بود وبعدهافهميدم خانه مجردي است!هر روز افراد جدیدی درحال رفت وآمد بودند واينهارا از باربد شنيدم!همسايه روبرو ی ضربدری ما ،شايدبگويم هر۵دقيقه در را باز میکرد واز لای در سرک میکشید تا آمار وسایل را دربیاورد!از اوخوشم نمی آمد وباروحياتم در تضاد بود وبرای همین خواستم از اول طوری رفتار کنم که احساس راحتی بامن را نداشته باشد،تازه از برخورد اولش هم خاطره ی خوشی نداشتم!روزهاي جدید شروع شد و باربد دوباره باتيپهاي خفن داشت دل زنهای اینجا راميببرد!گاهی به هوای شستن ماشین میرفت پایین ومن اتفاقی می فهمیدم زن همسایه پایین خانه نشسته وبه هوای بچه اش با همسر من خوش و بش میکند و وقتی. برسام را میدید حول میشد و گاهی هم با وجود برسام ،گفتگو ادامه پيداميککرد!برسام که کلاس هفتم بود می آمد و ميگفت:مامان این خانومه چرا انقدر با بابا راحته! وقتي دید به هم ریختم موضوع را عوض کرد،فکرم درگیر شده بود و از طرفی هرچه بیخیال میشدم ،بدتر ميکرد!باربد دوباره افتاده بود با سامان دور دور!ومن ازترس سکته داشتم میکردم!بخصوص روزی که باربد بایک پیشنهاد تپل به خانه آمد!سامان خواسته بود اوراننده اش شود!دعوای شدیدی کردیم وقطعاهمسايه هاشنيدند !بايدمنصرفش میکردم!چرا؟چون سامان خودش پژو داشت ولی چرا باید به باربدپيشنهاد میداد؟هدفش فروش و پخش مواد باماشين ماو همسر من بود!این یکی را ديگرکوتااه نیامدم و چندمااه بر سرش جنگيدم!حتي سامان آنقدر،وقیح بود که اسلحه کلت کمری داشت و یک جوررايي داشت کار به تهدید میکشید،مواد فروش بزرگی آمار باربد را گرفته بودواو را محک زده بود و مطمئن که شده بود. باربد. را به آشپزخانه زیرزمینی شان در تهران برده بود!انجا شیشه تولید میکردند و با چه کیفیت پایین ومرگباري مواد تهیه ميکردند!تازه چقدر باربد خودش را لارج نشان داده بود که اورا به عنوان خانواده ی مایه دار( سیاوش)حساب آورده بودند و برای بردنش به آشپزخانه زیرزمینی چشمانش را بسته بودند!ياحسين! این چه بازی جدیدی بود!خدارحم کند! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_ششم به گُل نگاه کنید و با تسبیح برای قلبِ امام زمان روضه بخو
انسانی که با لطائفِ لحنِ صدای تپش‌های قلب مادر انس گرفته ، طاقتِ همراه شدنِ با بدی ها و گناهان را ندارد .. .. ✍تمام این اطلاعات را از زبان باربد می شنیدم و با چه دلی وچگونه تصورکنید هضم شان میکردم!تمام حرفهایش باشند و مدرک بود وباورداشتم اورا!اهل لاف زدن وخيالبافي نبود!از او خواستم بی خیال این افرادشود ومن از این اوضاع وحشت دارم،باربد هم تلاش میکرد مرا به آرامش دعوت کند اما بی فایده بود!وقت وبی وقت میرفت و می آمد!ازقضاسامان موادفروش،با آشپزخانه دار معروف اختلافشان بالا گرفت وکاربه تهدید و...بالاگرفت و دیگر باربد به آشپزخانه زیرزمینی نرفت البته با خودش نبود با ارتباط دوستانه ممکن بود وانهاخيالشان راحت بود که باربد محل را ندیده و خطری آنها را تهدید نمیکند!باربدرفته بود خانه ی سامان تا دلداری اش دهد!اعصابم به هم ریخته بود واز اینکه به ناراحتی سامان اهمیت داده بود عصبانی و کلافه بودم!بنابراین شروع به زنگ زدن کردم!آنقدر که باربد رد تماس میزد من بیشتر زنگ میزدم تا جواب داد،عصبانی و بادهدو فریاد که چه میخواهی اینقدر روی اعصابي!؟گفتم باید بیایی خانه وگرنه همينطورزنگ ميزنم!باربدعصبی شد و گفت که زنده ام نميگذارد!ترس تمام وجودم را فراگرفته بود!زیاده روی کرده بودم وپارافراتراز حد معمول گذاشته بودم!میدانستم بیاید یک کتک کاری حسابی درپیش است!تمام دکوريها رااز دم دستش جمع کردم که اگر آمد چیزی نشکند!کلی به خدا التماس کردم غلط کردم مرا پناه بده!همینطور که با غصه توی خانه پرسه میزدم،باربد زنگ زد،وای خدای من!حالا باید چه کنم؟جواب ندادم!او از اینکه کسی جواب تلفنش راندهدبيزاربود!میخواستم تلافی کنم!اما دست خدا بالاتر از هر دستی است!از بعد زنگ های رو اعصاب من،باربد برخواست وبه سمت خانه آمد،کوچه راکه رد کرد مأمورها رسیدند و خانه لو رفت!😱سامان حال خوبی نداشت و حواسش به دوربينهايشان نبود و مأمورها را نديد آنها سریع وارد خانه شدند وسامان و خانواده اش را دستگیر کردند!حکم اعدام برایشان قطعی بود!باربد زنگ زده بود از من غیرمستقیم تشکر کند!به خانه آمد برعکس آرام بود و مدیون زنگهای روی اعصابم!خدا چقدر زيبانقش زده بود!کاملا ورق برگشت وماجرابه نفع من تمام شده بود و ترس از مأمور زندان و...دیگر تکان نمی خورد و خانه بود!خدایا ازتو ممنونم که نظر فرمودی و این غم زندان را به قلبم راه ندادی!از تو ممنونم که مراواسطه کردی باربد رابرگردانم وبی گناه پشت میله های زندان نيفتد!سیمکارت را روی هواپیما گذاشته بود واز تماسها واهمه داشت!مارا ميبردبيرون و دور میزدیم و کمی دورتر از دید مواد فروش قدیمی ،مارا نگه میداشت و بعد از چندقدم سوارميشد وميرفتيم!چندين شماره داشت که هروقت گیر میکرد به آنها زنگ میزد و رجوع ميکرد!حالا توی خانه بیشتر وقت می گذراند و وقتی میدید ما چطور دورش می چرخیم دلگرم میشد وباديدن ما یک شب پای تلویزیون با برنامه مخاطب خاص،وديدن اشک ما،جرقه ای در ذهنش خطور کرده بود!رفتم برایش میوه بردم وبا کمال تعجب دیدم توی اينستاگرام پرسه میزند و مخاطب خاص ميبيند!ودارد کپشن را میخواند ودنبال مداح برنامه میگردد! این اولین هم سوئی من و همسرم بود،روزها به من پیشنهادش،تماشای برنامه سمت خدا بودسالها بود که خودش علاقه مند بود ولی من هر از گاهی،آن هم از روی اجبار همراهی اش میکردم!حوصله ی موعظه نداشتم گاهی وقتی به نفع شخص خودم بود،صدا را زیاد میکردم تابشنود!چه موجود منفعت طلبی بودم! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_هفتم انسانی که با لطائفِ لحنِ صدای تپش‌های قلب مادر انس گرفت
✍صفحه‌ی دل باید با انتخاب های‌مان به وسعت قلبِ مادر وسیع شود .. این راز رنج‌ها و دردهای دنیاست ، رازی که تمام سختی ها را آسان می‌کند چون قبل از ما قلب او تمام دردها را با تمام جان‌ش خریده است و ما را میان دعاهایش یاد کرده .. فکرکنيد!تمامِ‌دعایش‌ بوده ایم ..! شلوارهای ۵سانت گاهی ۷سانت،بالاتر از قوزک پا،کفشهای پاشنه دار ۷سانتي با نوکهای تیز دلفریب،صندلهاي پراز بندهاي نازک که مخمل مشکی بودند وپاهارا زینت بیشتری ميدادند!فقط ناخن ولاک در کار نبود واز لنز و مژه های مصنوعی گرفته تا کفشهای برند ديور،گوچی،...که يا بهار از خارج برایم می آورد یا مادرم برایم هدیه میخرید که آلان فکر میکنم چیزی حدود ۱۵ميليون قیمتش شده،که البته آنها را در دیوار فروختم و خرج چند کودک بدسرپرست کردم درست یا غلط کارم را نمیدانم ولی دیگر برندپوش نیستم ،بسیاری از لباسها وکيفها هم همينطوربعد تحولم حالم را بد میکرد وخیلی خیلی مسخره به نظر می آمد!دراوج بیکاری وبی پولی آنقدر که من از انواع و اقسام این ابزار آرایش و پوشاک ولباس و کیف و کفش های زیبا و دلفریب ،آن هم مارک دار،استفاده می کردم وبرای همه سوال بودفلاني بااین که شوهرش بيکاراست چرااينقدرشيک پوش ولاکچري طوراست؟ یکی از چیزهایی که دردنياازبچگي برایم اهمیتی نداشت وباعث خوشحالي ام نمی شد،طلا بوده وهست!برای همین هرکس میخواست هدیه بخرد،ازاین قبیل چيزهاراميخريدو من همیشه تکمیل بودم برعکس خانمهای دیگر که همیشه مشکل دارند،چه بپوشند،من همیشه چیز جدیدی برای خودم داشتم واگر کمبودی بود خودم دست به کارميشدم و ميدوختم،خیاط نبودم اما میدانستم برای خودم چطور طراحی کنم وبدوزم و خوشگل شوم!ولی درحضور چه کسی!؟رقص هم حالا از کودکی برسام به دیگر حالات من اضافه شده بود وهر مجلسی که بود،من با اصرار فامیل وسط بودم وديگراين کار برایم بد به نظر نمی آمد من داشتم خواسته و ناخواسته،تاکید میکنم،خواسته یا ناخواسته بدون توجه به ارزش انسانی وجنسيتي خودم،پیش میرفتم به تباهی فقط بخاطر اینکه روی رقیبانم را کم کنم و ثابت کنم من از همه بهترم!ولی به چه قيمتي!؟به قیمت زیر سوال بردن کرامت و ارزشهای انسانی ام؟کاش زودترميفهميدم!به جهنم که آن زنها این گونه دلبری میکنند!من چرا خودم را باختم وبه قول قوم جاهل ،باکلاس پرفکت شدم!آنقدر پای ماهواره تمرین رقص ميکردم و یک یو اس بی داشتیم که شوهاي جدید را ذخیره میکردم وسروقت،آن را فراگرفته و کليپ راعقب ،جلو ميزدم تا لباس،آرایش،کفش و تمام نکات را دقیق ببینم و انجام دهم!تمام روزها به دنبال این بودم که عقب نیفتم!ولی من عقب بودم از بنده ای که خداميخواست ازجنس حضرت مادر،از توجهاتي که به عبودیت و بندگی ام نسبت به پروردگار خود داشتم!بی خیال وبی هدف،فقط روز را شب،و شب را روز میکردم و انگار داشتم پشت این چهره ی کریه وقبيح قايم ميشدم!من گم شده بودم،سالهای سال بود که گم شده بودم وهر از گاهی راه را پيداميکردم ولی باز دستم را رها میکردم ودنبال ابلیس ها راه می افتادم و من به آن ملعونها حسابی،سواری؛ می دادم! من که بودم که این همه سختی را صبوری میکردم ولی از آن سو،شیطان جیبم را میزد و خالی میکرد و کوله ام خالی بود! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_هشتم ✍صفحه‌ی دل باید با انتخاب های‌مان به وسعت قلبِ مادر وس
✍ _هرگز از شکستگی‌هایت،زخم‌هایت و آثار آن بر جسم و روحت ، لحظه‌های ناامیدی‌ات،تعداد تلاش‌هایت،چشم‌های اشک‌آلودت،احساساتِ درستی که دیگران آن را از بین برده اند،سوءاستفاده از صداقت وراستی‌ات،حزن‌هایی‌که‌بغض‌های پنهان‌ساخت برايت،ناراحت نباشید،چیزهایی هستند که شما رامی‌سازنداین‌ها تحمیل شده نیستند ، تمام آن ها رادوست‌بدارچون‌تو باآن‌هاوسیع‌تر خواهی‌شد..باور کنید!راست می گویم!من نمونه ی بارز این این دردها و رشد وسیع عبودیت هستم!ببین چطور میشود باخدابود وبه همه پشت کرد!راستش را بخواهید درون مسجدنشسته ام میان دعای کمیل با چشم گریان برایتان مينويسم!آنقدرمشغله دارم که از طرفی هم دلم نمی آید شما چشم انتظار داستان بمانید،ما عاشق دعای کمیل هستيم!ما خود"ظلمت نفسی"هستيم!😭 حالاشش ماهی بود که ما ساکن آپارتمان سیاوش وبهاربوديم!همسایه های به شدت سطح پایین،که اصلا نمی توانستم با آنها ارتباط برقرار کنم،و دوست نداشتم رفت وآمد داشته باشم و همین باعث شدحرصشان دربیاید وفکرکنند،تافته ی جدابافته ام،البته که بودم،مغروربودم وجوري رفتار میکردم که درحد من نيستيد!مرتب توی آسانسور با باربد خوش و بش میکردند تاحرصم رادر آورند ولی نمی دانستند برایم اهمیتی ندارند چون باربد اصلا از آنها خوشش نمی آمد ولی رفتارش مثل من نبود،یک شب باربد توی اتاق مشغول بود و گفت که بچه‌ها را بخوابان وبعدبياباهم حرف بزنیم،من هم برایش میوه بردم و رفتم کناربچه هاتابخوابند،خواب دیدم امیر عزیزم به دیدنم آمده!به به!فضای خواب خالی بود وفقط امير بود و فضای مه آلود،نگاهش کردم دیدم جملاتی را تکرار کرد:آبجی پاشو چادر تو سرکن!اگه چادر سرکنی باربد خوب ميشه!... ۳بارگفت وتاآمدم باقی اش را ببینم،دیدم باربد داردصدايم میکند چراروي زمین خوابيدي؟مگرنگفتم زودبیا!راحت گرفتی خوابیدی!استرس اینکه دعوانشود و بچه ها بیدار شوند،سکوت کردم عذرخواهی کردم!داشت از فیلمهای ...صحبت میکرد که باید با او ميديدم!دوست نداشتم وتوی دلم خدا را التماس میکردم تاکجابايد اجابت کنم؟چرانميبيني من دارم زجر ميکشم!باربد وقتی دید حال خوبی ندارم شروع کرد به ايرادگرفتن از ارتباط زناشویی ونميدانست که تظاهر به دیدن میکنم ولی توی دلم به خودم لعنت می فرستادم ومضطر میشدم!داشتم فقط به خوابم فکرميکردم!دلم رفته بود،دوباره با قهوه رفتم توی اتاق پیش باربد و سعی کردم همه چیز باب میلش پیش برود!دیگر میتوانستم بروم،بخوابم پیش بچه‌ها،چون باربد تا صبح بيداربود!رفتم بخوابم و خواب چندساعت پیشم یادم رفته بود! آنقدر خسته بودم که نمیدانم کی خوابم برد!دوباره همان فضا و همان خواب رادیدم!این بار امیر انگار عجله داشت برای رفتن وبرميگشت پشتش را نگاه میکرد و روبه من میکرد که بروچادر سرکن!اگر چادرت را سر کنی،باربد خوب ميشود؛زندگي ات درست میشود خواهرم! من در خواب به چادر فکر میکردم و سوال پشت سوال در ذهنم می‌چرخید! از خواب دوباره پریدم!طاقت نیاوردم و بیرون از اتاق که آمدم دیدم باربد دارد میرود دوش بگيرد!خوابم راباگريه برایش تعریف کردم!درفکرعميقي فرورفت وگفت:حتما اون از چیزی خبر داره که ما از درکش عاجزيم! رفت ومن هم رفتم بخوابم!درخواب بازهم صحنه ای دیدم که متفاوت بود ولی فرد مرحوم دیگری از اقوام به من گفت که مادر حال مکاشفه ايم ....خانوم!من که نمی دانستم معنی اش چيست؟سرم راچرخاندم سمتی که آن مرحوم به آن اشاره کرد!دیدم وباتعجب هم دیدم که افراد داخل آن خواب از اقوام من و باربد هستند و همه بابدن انسان اما باسرهايي از حیوانات درحال رفت و آمدند وفقط آن مرحوم به شکل خودش ميباشد!نميتوانستم حرف بزنم دوباره به من تأکید کرد این حال،حالت مکاشفه است وتو این را داری درک میکنی!در برزخ همه ی ما شمارا این طور ميبينيم!داد زدم وازخواب پريدم! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_نهم ✍ _هرگز از شکستگی‌هایت،زخم‌هایت و آثار آن بر جسم و روحت
✍می‌گفت ؛ در دلِ تاریکی‌های شب و تَحَیُّرها و سرگردانی‌هایت برای آسمان فانوسِ‌دل را تکان بده و از او مدد بخواه آسمان¹ برای تو مهندسی می‌کند تا تو را تربیت کند ، تو فقط علامت‌های تربیتی او را گم نکن،شکارچی لحظه‌های دریافت علامت ها باش .. ¹؛ این خاصیت ویژه‌ی حقیقت‌شب‌قدر است .. _برداشتی‌از‌یک‌جلسه.. برای این که دخترم را از شيربگيرم خیلی دغدغه داشتم،مامان راضیه رفته بود دختر بهار را از شیر بگیرد و مادرم آنقدر درگيربود که نه رویم میشد. ونه دلم می آمد به زحمت بيندازمش،درهمین فکرهابودم که دعوت شدم منزل همان فامیلی،که خواب دیده بود (چند پارت قبلتر)وباید میرفتم!یک لباس گيپورمشکي انتخاب کردم وبادختر عروسکم،ست کردم!گیره های مشکی پاپیون دار ظریفی به موهای طلایی اش زدم و یک شیرینی خوری هدیه گرفتم و باربد مارا به نشانی مورد نظربرد!روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها بود و همه آراسته به جز دوسه نفر که آداب مجلس را رعایت کرده بودند!من با موهای سشوارکشيده و رنگ شده بدون شال ولباس روی زانو،با پاپوشهاي گيپور دخترم را در آغوش گرفته بودم و نشسته بودم!چه جهالتي!تمام مجلس را میخکوب خودم کرده بودم،فامیل باربد!اما چرا؟ چرا مجلس خانم را اینگونه خسران زده بودم؟دخترم زیبا و دلفریب بود و همه نازش میکردند!الحق که زيبا بود ومن از تعریف دیگران کیف ميکردم!برعکس حالا که نمیخواهم توی چشم باشد و قابل توجه دیگران باشد،تامغرور ومتکبر نشود و عجب به او سرایت نکند!در دل روضه با همان جهالت وبی ادبی،ولی باز دلم پیش روضه هایش بود و دلم میخواست پای روضه ی خانم جان بدهم،من بی آداب بی ادب را دريابيد خانم جان!هم اوضاع باربد به گلویم،چنگ میزد وهم بدون اینکه بگويم این بچه را چطور ازشيربگيرم،زمینه مهياشد،نذرونيازي کردم و شال ومانتوي مجلسی را پوشیدم ودست دخترم را گرفتم وبه پيامک باربد که گفته بود بياپايينم عشقم،جواب دادم و خداحافظی کردم!باربد ما را رساند ورفت!برای پسرها تخت دوطبقه خریده بودم و دخترم از تخت برسام استفاده میکرد!مشغول بازی شد و رفتم که لباسها را مرتب کنم و داخل رگال آویزان کنم و مابقی را بندازم توی سبد لباسشویی،که صدای گریه ای بلندشد!پاتندکردم سمت صدا،وقتی رسیدم دیدم دخترم بالای تخت دوطبقه دارد گریه میکند واز دهانش خون ميچکد!سريع بغلش کردم و زدم زيرگريه!بدجورترسيده بودم،دندانهای شیری اش خورده بود به حفاظ تخت و شکسته بود!همین باعث شدتادوروز لب به هیچ چيزنزندجز حليمي که پدرم برایش خریده بود وبه زورباهمان سرکرد!به ظاهر داستان تلخ بود ولی به راحتی دیگر لب به شيرنزد واوان به اولین رنج شیرینش لبیک گفته بود!بله!بازهم خانوم کار خودش را کرده بود ولطفش شامل حالم شده بود!گریه میکردم وبه باربدتوصيح میدادم واوفقط سکوت کرده بود و بغض کرده بود،از اتاق زدم بیرون تاراحت باشد،دوست سامان دنبال باربد بود وبالاخره شماره باربد پیداکرده بود و تماس گرفت که من جای سامان دارم پخش میکنم واگر باماشينت مرا جابه جا کنی موادت را بيشترميدهم و رایگان،پیشنهاد بی شرمانه ی وسوسه انگیزی بود،باربد قبول نکرد یعنی آنقدر حرف حرام و حلال را پیش کشیدم که بیخیال همه چيزشد،باز هم داشتم از فشار این آدم های مسموم خفه میشدم و حال بدی پیداکرده بودم! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد ✍می‌گفت ؛ در دلِ تاریکی‌های شب و تَحَیُّرها و سرگردانی‌هایت
✍ این حالت روبه رو شدن با خودم رادوست دارم ؛ و اینکه هر اتفاقی بخشی از من است که با آن روبه‌رو می‌شوم، چه قدر خوب است که از خودم سبقت بگیرم ؛ این زیباییِ کشفِ حوادث؛دقیقا بر تمام باطن های وجودی ام‌ تطابق میکند و نسبت هر حادثه به حسب نیازِ‌من است و تطابق‌ها هم به نسبت نیازِ‌من است .. نیازِ‌بقیه نیز نیاز و درد من می‌شود اینجاست که یک نگاه شکل می‌گیرد و آن است .. ‌چند وقتی بود که حسام،یکی از قدیمی های شهر که کارش فروش مواد بود،با باربد ارتباط گرفته بود،یعنی اوضاع فروشنده ها بادستگيري بزرگ وبه قولی گنده فروش شهر،جوری رقم خورده بود که همه محتاط شده بودند،باربد هم سعی میکرد مایحتاج مصرفی خودش را از قدیمی های محل تهیه کند،به همین خاطر چندباري که از حسام،جنس گرفت،حسام اورا دعوت به خانه میکرد و باهم مراوده میکردند،در موردش هیچ چیزی نمی دانستم،فقط فهمیدم که پدر و مادر آواز مصرف وفروش اوباخبرند و یک جورهایی هوایش را داشتند!!!باربد با پدرش خوش و بش میکرد وبعد آنها میرفتند به اتاق دیگری مي نشستند!خانه ای که در آن ساکن بودند ،خون بهای برادر مرحومش بود و یک خواهرداشت که ازدواج کرده بودوسرزندگي اش بود،خلاصه او اينهارابعدها برای من تعریف کرد ولی آن موقع چیز خاصی در موردشان نميدانستم!حالا باز رفیق مجرد پایه،که او هم شب نشین و بود وقلندرصفت،باربد از غروب میرفت و صبح هوا که روشن میشد ،می آمد!اینکه بچه ها مرتب سراغ پدرشان را می گرفتند به کنار،خود من بیشتر استرس و اضطراب داشتم وخیلی عصبی شده بودم،تاجایی که گاهی من ازفشارعصبي،دست روی بچه های طفل معصوم بلند میکردم،بعد پشیمان می شدم ودر آغوش ميکشيدمشان!کارتربيتي برخلاف میلم داشت غلط پیش می رفت ونميتوانستم با خودم کناربيايم!ميدانيداين بازهم دلیل نمی شد که خطاکنم و بچه هاراتنبيه بدنی کنم،اما امان از جهالت!آرامش نداشتم واز طرفی خرج خانه راسياوش می داد ونگار که مشغول کار بود،و مامان راضیه این سه نفر خرج خانه ولباس و مدرسه را می دادند و خانواده ی من در جریان نبودند و باربد هیچ وقت اجازه نميدادکه آنها کمک کنند،از طرفی همه چیز به ظاهر عالی بود وکمبودي دیده نميشد!نگار برسام را از سال هفتم فرستادغيرانتفاعي تا در مدرسه های دیگر مسيرخطايي برایش مهیا نشود،البته برسام دغدغه اش درس بود و سمت هیچ دوستی نميرفت!انگارفهميده بود که دوست میتواند مسیر زندگی را عوض وبعد به نابودی بکشاند،باربد اجازه نميدادمن برای سرکشی به مدرسه بروم و مامان راضیه ونگار مدرسه میرفتند وبعد به من ارجاع می دادند،چاره ای نبود،دوست نداشت،خودش هم يکباراول سال برای ثبت نام رفته بود!ظاهرباربد اصلا و ابدا به افراد معتاد نمی خورد،به دلیل اینکه بسیار رسیدگی میشد چه از طرف خودش،چه از طرف من!حالا روزی نبود که دوست وفامیل من تماس بگیرند ویا پیام بدهند که باربد باصدای بلند باندهايش و صدای رپر ها که از سروصدای ماشینش ميزد بیرون،شاکی بودند و گاهی ميگفتندکه سرنشین ماشین کس دیگری است و مگر باربد ماشین را فروخته؟خب،باید رفع و رجوع میکردم!وقتی خانه آمد به او گفتم و او هم به روی خودش نیاورد ولی عصبی شده بود وبرای هرچيزبهانه می آورد! دیگر هرشب پای پنجره از طبقه هشتم پایین را نگاه میکردم وبه عابرین وماشينها خیره میشدم!زندگی عادی و معمولی مردم،برایم آرزویی دست نیافتنی شده بود!دیگر داشت یادم میرفت چنین چیزی هم وجود دارد؟! آنقدر غرق افکارم میشدم که کودکانم ،مرا به خود می آوردند و باید میرفتم برایشان وقت ميگذاشتم! گاهی پای ماهواره،گاهی کارتون،گاهی کتاب،گاهی مهمانی!اما بدون مرد!بدون پدرخانواده!يعني وقتی نگاه میکردم جای خالی همسرم را درخانه ويامهماني خالی می دیدم،هرچه آه و نفرین بود،نثار مواد ودود و رفیق و..ميکردم!حواسم راداده بودم به درس و مشق بچه ها و صبوری ميکردم!تاگذشت و یک شب،باربد بی حوصله به خانه آمد،رفته بود گازفندک بگیرد،این گازفندک وفويل وفندکهاي اتمی و..چیزهایی بودند که از مخارج جانبی مصرفش بودند،به همین دلیل دیروقت بود و دختر و پسر کوچکم بيداربودندوبرسام خانه ی مامان راضیه بود،باربدگفت که بچه هارابخوابان وبعدبيا پیش من و برایم کافی درست کن،حوصله نداشتم،خسته بودم ولی باز برای دلخوشی خودم ورابطه مان،چشمی گفتم و راهی اتاق شدم،دخترم آب میخواست،آمدم که آب ببرم،دیدم با پیک نیک در بالکن کنار پرده آشپزخانه مشغول پر کردن است!به اواخطاردادم که کارش خطرناک است وبا گاز فندک که نمیشود پیک نیک پرکرد!میخواست کار جدیدی که چند وقتی بود یادگرفته است،را اجراکند!درست کردن پايپ! ابزارحبابي شکل که برای کشیدن شیشه ازآن استفاده میکنند!چون حساس ونازک بود،سریع می شکست وآن را با نی شربت روی شعله ی قوی حرارت میدهند وبعد داخلش فوت وبعد حباب گردی درست میشد وبالايش سوراخ ميشدوآماده میشد! تا رفتم براي بچه ها قصه