eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
30 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_هشتم دستم به بیداریت که نرسید این بارخواهشم را عوض خواهم ک
همه ی وسایل را تنهایی جمع کردم روز آخر مامان راضیه و دخترانش آمدندکمک و کلی هم آنها کمک کردند..باربد تصمیم گرفته بود مقداری از پول زمین را که کنارگذاشته بوديم،برای خرید چند کالا اختصاص دهد..باهم رفتیم کلی خرید کردیم!بوفه ی جدیدی خریدیم و دکوريهاي شیک و با ارزشی جایگزین وسایل قبل کردیم وقبلي هارابخشيديم به کسی،یک میز غذاخوری ۴نفره وتخت خواب دونفره،به همراه سرویس خوشخوابي که عشقولانه بود و پراز قلبهای قرمز با تم مشکی و یک فرش ۹متري و زيرپايي های خوشگل و پرده و یک تلویزیون ۴۲اينچ باميزمخصوصش،وسایل خورده ریز أشپزخانه و ...خلاصه سر و وضع زیبایی به خانه جدیدمان دادیم و این خانه مجهز بسیار زیباتر شده بود اما صاحب خانه زنی پر رو بود که همسرش کارمند بانک بود ودوپسر داشت و این خانه سه طبقه به نامش بود! اويکي از مشتریهای مغازه باربد بود که زمینش را داده بود بسازند ودر همسایگی مغازه باربد مستأجر بودتاخانه اش آماده شد وقتی فهمید که باربد دنبال خانه است پیشنهاد داد که ما به آنجا برویم من هم از همه جابيخبر فکر میکردم از طریق بنگاه معاملات خانه گرفته!باربد از اینکه زن خود رابه بنگاه يامغازه ببرد ،کلابيزاربود و این کارش برای من کاملا جاافتاده بود ..او زنی دخالتگر و راحت و زن سالاربود! کلا با باربد خیلی شوخی می کرد و راحت بود!اوایل نميديدم ولی کم کم دیدم ازحدفراترميرود ومن علنا با اخم روبرميگرداندم!اين خانه هم حالا شده بود خانه ی عذاب!حالم بد میشد و سعی میکردم برسام بیچاره را با سی دی های کارتون سرگرم کنم.اعصاب بازی کردن برایم نمانده بود و اورااينگونه سرگرم میکردم...آنقدر که شک در میان دل و ذهنم ریشه دوانده بود پشت در ورودی به حرفها و خنده هایشان گوش میکردم و حالم بد میشد!بوی تریاک همسرش تا پایین می آمد و برایم جالب بود که راحت مصرف ميکردوپذيرايي هم ميشد!پسر او درشرف دانشگاه رفتن بود ورفتار مرموزی داشت!نگاه های دزدکی و مرموز،داشتم از این خانه می ترسیدم! باربد که میرفت در را قفل میکردم و هرکس درميزد بازنميکردم ! برسام هم حرف گوش کن بود وطفلکي همکاری میکرد!یک روز به طور اتفاقی نگار به خانه ی ما آمد وما راباخودش راهی خانه ی مامان راضیه کرد ازاوخواستم اجازه بدهدباباربدتماس بگیرم واز او اجازه بگیرم او هم قبول کرد و گفت که فقط جایی معطل نکنيدوسريع بروید..مغازه باربدنزديک خانه ی مامان راضیه بود برسام از عمه نگارش خواست تااورابه مغازه باربد ببرد..او هم مارابرد،نزدیک مغازه دلم شورافتادکه مبادا دعواکند چرا آمدید اينجا!؟به مغازه که رسیدم دیدم زنی چادر معمولی به سر ولی با تاپ وشلوارک که جلوی چادر باز و همه چیز نمایان بود؛مشغول لوندی ست و باربد هم لبخند زنان اورانگاه میکند!صورت زشت وتیره!لبخند زدن نداشت!حرصم درآمده بود چرا این لبخندها مال من نيست؟!چرابايد باديگران اوراشريک شوم!؟باخودم درگیر بودم که باربد گفت:آبجی کی اومدین؟ خواهرش باسردي با او برخورد کردو گفت که به اصراربرسام آمده!بعدها فهمیدم باربد اصلا به کسی نگفته که متاهل است چه برسد به بچه داربودنش!تصورکنید چقدر عذاب آور بود و اصلا دیگر دلم نمی خواست جایی بروم و کسی راببينم!داشتم با خودم چیزهای بزرگی را حمل میکردم که هضمشان بسیار سنگین بود!اصلا وانمود نکرد که همسرش آمده!ترس از دست دادن چیزی داشت که پنهانم ميکرد! زن صاحب خانه هم گفته بود چقدر باربد زرنگ است ورو نکرده زن دارد چه برسد به بچه! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_نهم همه ی وسایل را تنهایی جمع کردم روز آخر مامان راضیه و
✍رنجور وخسته وپرآشوب درمیان هیاهوی زمان،دست وپا ميزدم!چندین زن و چندین دختربچه ،با عشوه های خص خودشان،همسر بیچاره ام را محاصره کرده بودند واوراباقلاب شهوات حیوانی شان به تور می انداختند و آخر طوماری از گناه نصیب باربد من می کردند وچندصباحي بعداز خوشگذرانی ازهم سيرميشدندوهرکس میرفت پی کارخودش!اما از اصابت گلوله های گناه و ترکش های بعد آن به قلبهایی مثل من،چطور ساده و راحت راهی تقدیر پیش رو ميشدند؟ این خانه شاید جای تلنگری شده بودباتمام بديهايش و ظواهر فریبنده اش! پسر صاحب خانه فکرمی کرد میتواند با من هم چنین رفتارناشايستي داشته باشد!ولي نمی دانست من،گردنش را میزنم و روي سینه اش میگذارم! اول از همه شماره ی مرا از گوشی مادرش برداشت و شروع کرد به پيامک زدن!وقتی باربد میرفت شروع میکرد وتاموقع آمدنش پایان میداد!مسلما این همه گستاخی جواب میخواست اما باید کار طوری پیش میرفتم که من این وسط گناهکارشناخته نشوم و بجای گوش مالی او،من گوشمالی نشوم! وای اگر باربد مي فهميد اوراحتما می کشت! درابتدای امر نمی دانستم که چه شخصی پشت این قضیه شوم است اما یک روز که اتفاقی برای خرید بانگار رفته بودم زن صاحب خانه رادیدم وباما راهی شد و گفت که هرچه زنگ میزند به پسرش نمی گیرد حتما شارژندارم با گوشی تو امتحان کنم!من هم گفتم بله بفرمائید! شماره را خواند و من را حیران کرد خشکم زده بود نمی دانستم باید چه کنم ولی سکوت کردم و خدا رسوايش کرده بود حالا باید چه ميکردم؟سریع پاسخ داد وزهي خیال باطل فکر کرد منم!اما مادرش بود!در مورد من چه فکر کرده بود! من باید درس خوبی به او میدادم ولی چطورش را باید بافکر و نقشه حسابی پیش می بردم!بالاخره تصمیم گرفتم به باربد بگويم و هرچه شد باداباد! بهتر از این بود که این پسر جسوربي شعور به من وحريمم جسارت کند!شب تلخی بود همسرم آنقدر به هم ریخته بود که میخواست اورابکشد!چقدرخودم را زدم و گریه کردم تا بلکه فکربهتري کند!صبح شد بیرون خانه با گوشی من منتظر پيامک او ماند تاپيامک آمد جواب داد گفت که من یک کوچه پایین تر منتظر تو هستم بیا باهم حرف بزنیم!این پیام ظاهری از طرف من بود ولی در اصل با دستان لرزان وغيرتي شده ی باربد تایپ شده بود!اوبه دام افتاد و باربد ازپشت سرش از راه رسید و پيامک رانشانش داد و توضیح خواست اوتاآمد فرارکند باربد یقه اش را گرفت و تا حد مرگ اوراکتک زد وتهديدش کرد که این کار رابامادرش خواهد کرد!چه حال وروز بدی بود جدا از حال بد باربد؛طعنه ها و کنایه هایش آزارم میداد و آش نخورده و دهان سوخته حکایت من شده بود!ولی ته دلم خوشحال بودم حق این پسر بی ادب را کف دستش گذاشته ام! باربد تصمیم گرفت تاسرماه خانه را خالی کند وانقدرهمه چیز سریع پیش رفت که نگو نپرس !باهم رفتیم دنبال خانه وبالاخره یک خانه خوب پیداکردیم بایک صاحب خانه ی خوب که زن موجه وباکمالات وسخت گیری بود! و این ماجرا ها ادامه دارد.‌. ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد ✍رنجور وخسته وپرآشوب درمیان هیاهوی زمان،دست وپا ميزدم!چندی
✍ •لقد اخترت سماء تحتاج لعينيك لتطير، هذه السماء لا يمكن قهرها إلا بالألم والصحوة ومعاناة المحاولة والدراسة والحديث وتوجيه القلوب نحو عينيك وأنا وحدي.. نعم لا أستطيع..• •من یک آسمانی را انتخاب کرده ام که برای پرواز نیاز به چشم‌های تو دارد ، این آسمان فتح نمی‌شود جز با درد و بیداری و رنجِ تلاش کردن و مطالعه کردن و حرف زدن و قلب ها را به سمت چشم‌هایت هدایت کردن و من تنهایی نمی توانم ..• 🤲💚✨ نزدیک دوسال از قطع رابطه باربد باخانواده ام ميگذشت!قطعا طاقت فرسابود تحملی از جنس سنگ می خواست!مادرم دیگر تاب نیاورد وبه مغازه ی باربد رفت!مامان راضیه رفتارخوبي نداشت و تا میتوانست گله مندشد و مادرم تلاش کرد با سکوت وخود داربودنش راهی برای آشتی بازکند وبالاخره موفق شد اما دلم می سوخت عوض طلبکارشدن ،بدهکارهم شده بود ولی کسی باید این وسط ازخودگذشتگی میکرد و راه را برای رفت وآمدمرتفع ميکرد!باچندتا هدیه و کادو به خانه ی ما آمد و کلی گریه کردیم!او دلگیر بود ولی به من افتخارميکرد که صبورم و راضی از این تقدير!خب باید بگويم پدرو مادرم دراين دوسال رنج بسيارکشيده بودند وهر از گاهی پنهانی به دیدن ما می آمدند آن هم از دور واز بالکن آپارتمان،امید کوچکی بود و دلمان گرم به همین سو سوی نوربود ولی رفتن به خانه ی پدر ودر آغوش گرفتنش،لذت دیگری داشت و دلگشايي اش فرق ميکرد!براي اینکه داستان طولاني نشود روزمرگی ها را دیگر بیان نکردم!رفتارباربد هر روز با روز دیگر فرق داشت!یک روز آفتابی یک روز بارانی ،یک صبح رعدوبرق ،یک ظهر رنگین کمانی،و فاقد ثبات!نمیدانستم الان که میرود،وقت برگشت،باید اوراخوشحال ببينم یا عصبی وبدخلق!؟طعنه های حاشیه ی دعوای خانوادگی،ماجرای پیام ها و خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود او بدخلق تر و من هر روز رنجورترومضطرونازک نارنجی ترازهميشه!دیگر چیزی آرامم نمی کرد جز وقتهای خاص که باربد اذیتم نمی کرد ويا برسام بزرگتر شده بود و دلداری ام میداد!موقع آمدنش هر دومثل موش میشدیم ومي ترسیدیم خیلی وقتها یاچیزی می شکست یا دست برقضا دستش بلند میشد و....برسام حالا ۶ساله شده بود و باید به پیش دبستان میرفت!همه چیز را مهیا کردیم و ثبت نامش کرديم!اوکم کم از ما خواست که برایش خواهر یا برادر بیاوریم و مدام میگفت که حس تنهایی دارد ولی باربد اصلا در فکر فرزند دیگری نبود برای من هم دور از تصور بود!اما در آن شرایط او راضی شد ومن دوباره باردار شدم!اوضاع مغازه خوب نبود و تصمیم گرفتند که مغازه را جمع کنند و باربد به شرکت برود وبه فکر بیمه و مخارج زندگی باشد..باهم رفتیم به یک مرکز درمان وترک اعتیاد و آنجا ثبت نام کردوقرارشد دیگر مصرف نکند و مشاوره بگیرد!هر روز با اتوبوس خط واحد غروب هابعدنماز بابرسام می رفتیم دور میزدیم ودوسه ساعتی حال مان خوب میشد.. این روند در نه ماه بارداری برقرار بود ولی گاهی حالات اودگرگون میشد و مرتب باکنايه وداد و فریاد ناشی از تحولات ترک مواد به من فشار می آورد وبعد از کلی ناز و نوازش و مراعات حالش خوب میشد...بالاخره دریک شرکت مشغول شد و تا سرکاربرود کرایه حدود چند ماه عقب افتاد و مجبور شدیم دقیقا سه هفته قبل از زایمان اسباب کشی کنیم ولی اين بار یک خانه نزدیک مدرسه برسام پیداکردیم که قیمتش نسبت به امکانش عالی بود!درتمام دوران بارداری تهوع و حال بد من تغییری نکرد و بجای افزایش وزن ،کمبود هم داشتم !دکترم نگران بود ولی من دلم قرص بود به فضل خدا برای همین آزمایش غربالگري را ندادم بخاطرقيمت بالایش،هرچه مامان نوشین ومامان راضیه گفتند که ما هزینه می کنیم قبول نکردیم و توکل برخداکرديم! درست زمان سونوگرافی برسام دعا کرد که خدا به او برادر بدهد تاهمبازي اش شود ولی من وبرسام وبقيه دلمان دختر میخواست سونوگرافی نشان داد که دلبندم پسر است و باربد بدجور دلش گرفت!من هم توقع نداشتم که اینگونه دلگيرشود ولی به روی دیگران نمی آورد!همان شب ،پدر مرحوم باربد،به خوابش آمد ودوپسر در خواب بودند یکی برسام و دیگری معلوم نبودکيست؟ولي زيباوشيرين بود!پدرش روبه باربد گفت:چطور دلت میاد اینو نخاي!؟ببين آدم کیف میکنه دستشوبگيره!من به این پسراافتخارميکنم!اينانسل منن!نسل منو زيادکردي پسرم خداروشکرکن!ازت ممنونم! باربدبعد دیدن این خواب دیگر ناراحت نبود وروزشماري میکرد پسرزيبايش راببيند!دوباره مادرم سفارش مرا کردو به همان بیمارستان دولتی رفتم وخداراشکربازهم خداهوايم را داشت و همه چیز خوب پیش رفت !پسرم معروف شده بود به پسربوره ی بيمارستان!ريزنقش وسفيدپوست و لاغر...چقدر در دوران بارداری برخلاف برسام که دلم میخواست شکل پدرش باشد،حالا در نبود امیر عزیزم،دلم میخواست عین دایی اش شود ومن دیوانه را جان ببخشدوهمين طور هم شد!اوبسياربه امیرو مرام اميرشباهت دارد!...
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_یکم ✍ •لقد اخترت سماء تحتاج لعينيك لتطير، هذه السماء لا يم
✍ شاید از خاصیت غیبت این بود که باید او را کم کم فراموش می‌کردیم اما در هر اتفاق و لحظه و صفحه‌از زندگی‌مان او را یافتیم، و این خاصیت عشق است که‌بوی انتطار می‌‌دهد، چون چشم‌هایی منتظرماست .. خانه ی جدید در مرکز شهر بود وحالابعداز مدتها من میتوانستم باخانواده ام رفت وآمد کنم! باربد آرامترشده بود،دراين خانه باربد نماز خواندنش را شروع کرد و مقید به خواندن نمازشده بود،اوحتي نماز قضا ی پدرش را که به گردنش بود،طی یکسال تمام خواند و این همه ادای دین کردن پسر برای پدر دلگرمم کرده بود؛براي من نبود ولی از دیدن آن لذت میبردم!گاهی در دلم آرزو میکردم کاش باربد ملبّس بود و طلبه ای مؤمن بود!آخ که چقدر کیف داشت به اواقتداکنم و پشت سرش نمازبخوانم!اين آرزوی قلبی من بود و انگار خدا آمين گفته بود!آرزويي که حالا شاید فرصت ملبّس شدنش را نداشت اما درحد نماز جماعت خانگی واقتداي همسر و بچه ها به باربد شکل واقعی به خود گرفته است! روزها و شبهایی که پیش روست به معنای واقعی کلمه از یک زندگی معمولی به سطحی از جهنم پیش میرود وجوري میشود که زندگی عادی آرزوی بزرگ من ميشود! خب ،بگذریم با آمدن امیر سام برسام خوشحال بود ومن تمام تلاش خودم را کردم تا با آمدن این کوچولوی من،پسر نازنین و ارشدم ضربه نخورد!حالا برسام کلاس اول بود واميرسام کوچک کلی کار به امورات من و منزل اضافه کرده بود!پسرخنده رویی که درست دوروز قبل انتخابات روحانی درسال 92 درشب تولد امام حسین علیه السلام به دنياآمد!اوهم موقع اذان ظهر به دنیا آمده بود..هرکاری که برای برسام کردیم برای او هم انجام داديم؛سعي کردم وقتی برسام خانه است تمام توجهم به او باشد و وقتی مدرسه میرفت با امیر سام وقت می گذراندم ونازش میکردم!هر روز با امیر سام که درکالسکه ميگذاشتمش،با برسام راهی یک کوچه پائین تر میشدیم که به مدرسه برویم! او بهترین شاگرد کلاس بود و اصلا به اونمي گفتم بنویس یا درست رابخوان!از مدرسه که می آمد بعداز نظافت شخصی،صرف غذاواستراحت کوتاه شروع میکرد به انجام تکالیف و خواندن دروس!بعد هم پرسش من واملاوامضا من!بعد میرفت سراغ بازی و دیدن برنامه‌های تلویزیونی خودش...واقعا نه آزاری داشت نه زحمتي!خداحفظش کند!اما امیرسام!خیلی تحرک داشت و مثل دخترها بابایی بود در چند ماهگی وقتی نزدیک آمدن باربد میشد شروع میکرد گریه کردن وبا آمدن باربد،آرام میشد وميچسبيدبه پدرش!ولی با نگاه و لبخندهای زیرکانه اش ازمن هم دل ميبرد! باربد واقعا به او وابسته بود و برایش جان میداددلم برای برسام آرام وبا کمالاتم ميسوخت!باربد شاید این کارش عمدی نبود ولی نمیتوانست جلوی احساساتش را نسبت به امیر سام بگیرد برعکس من که انگار نه انگار بچه ای درکاراست!همه از کار من تعجب میکردند و انگار این کار من برایشان خیلی سخت به نظر می آمد درحالیکه من به هردو عشق ميورزيدم ولی سر وقتش!باربد هم کم کم توسط یادآوری های من بهتر شد وخداراشکرعادي شد!داشتيم رنگ و بوی یک زندگی خوب را به زندگی میدادیم و حس میکردیم که کم کم شرکت باربد به خاطر ديرحقوق دادن کارگران به اعتصاب روی آورد و شرکت تعطیل شد!دوباره از جیب خرج کردن و بیکاری شروع شد!خیلی سخت بود از طرفی صاحب خانه هم پسرانش ازدواج کردند و همه ی مستأجر هارا با شرمندگی جواب کرد!دوباره با دو بچه و این همه وسیله باید جابجا میشدیم!خیلی دنبال خانه گشتیم خانه ی خوب و مناسب نبود و هرکدام مشکل بزرگی داشتند تا اینکه.... ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_دوم ✍ شاید از خاصیت غیبت این بود که باید او را کم کم فرام
✍یکسالی بود که ماشین خارجی ما ديگرقطعاتش پيدانميشدوتعميرکاري پيدانميشدکه از سیستم آن سر دربیاورد برای همین مسعود موتورش را پایین آوردتاتعميرش کند اما نتوانست و مجبور شدیم ماشین را در جای امنی بغل تعمیرگاه که یک پارکینگ خصوصی و مطمئن بود ،بگذاریم و بی خیالش شويم..حالا دیگر بی ماشینی هم به مشکلات مان اضافه شده بود..با پاي پیاده و دو بچه سخت بود دنبال خانه گشتن برای همین،بچه ها را پیش مامان نوشین يامامان راضیه می گذاشتیم و من دور تر از بنگاه می ایستادم وبعد از اینکه باربد به تنهایی میرفت وبا آدرس می آمد باهم می رفتیم از ملک بازدید ميکرديم!خيلي گشتیم تا بالاخره یک خانه ی بزرگ پیداکردیم که همه چیزش عالی بود به جز اینکه انباری وحياط نداشت،اما چون کمدديواري بزرگ و خانه ی بزرگی بود وخیلی تمیز وخوش نقشه قبول کردیم ايراد دیگری هم داشت! پایین خانه مغازه بود وبهرخيابان اصلی شهر بود وسروصدا زياد بود!صاحبخانه وسایل را که دید خرپشته ای راکه در پشت بام بود به ما داد تا خرده ریز زیاد انباری مان راداخلش بگذاریم!بالای مغازه دوطبقه بود که چهار واحدداشت جمعا ولي بامتراژ بالا که حدود ۱۲۰متري میشد!اتاق خواب بزرگی داشت که حدود ۳۰متري میشد ولی اتاق خواب دیگر کوچک تر بود وآنرا به برسام دادیم!تخت خودمان و تخت امیر سام را داخل اتاق خودمان چیدیم و کتابخانه هاراداخل اتاق خودمان گذاشتیم! همه چیز راحت و عالی چیده شد و با کمک اطرافیان وکارگرها زود تمام شد البته خورده ریزها کلی وقت می خواست که باید در وقت خواب امیر سام سروسامان میدادم! این ملک کاملا شخصی بود وبرای یک حاجی پولداری بود که روستایی بود ولی با وجود فرزندان زيادش تقسیم ملک کرده بود.پنج دهنه مغازه وچهار واحد خانه رابه ۴پسرش داده بود و باقی املاکش در جاهای ديگرشهربود!ملک پایین ما متعلق به پسريکي مانده به آخر بود که خانه مجردی ابوالفضل بود او مجرد بود ولی به گمانم یک ازدواج نا موفق داشت وتنهازندگي ميکرد!تنهاکه چه عرض کنم با جمع رفقا و ....پسر بزرگ اقامحمود صاحب خانه ی ما بود که تهران زندگی میکرد و کاری به کار ما نداشت و اجاره اش رابه برادرهایش میدادیم و ارتباطی با اونداشتيم!اماپسر دوم که از قضا هم،امیر راميشناخت وهم باربد را چندسالی ازمابزرگتربود وقصابي دودهنه ی بزرگی داشت!قصابی او معروف بود و همیشه شلوغ و در رفت وآمدبود،چندنفری هم زیر دستش کارمیکردند که خواهرزاده ها و برادر زاده هایش بودند!اينهارا گفتم که بتوانید مابقی داستان رابتوانيد خوب درک کنید.مسعود که چندسالی فکر میکنم از ماکوچکترياهم سن وسالمان بود،دودهنه مغازه لوکس اسپرتي داشت و پایین خانه همیشه صدای باند ماشین مي آمد ومحل رفت و آمد ماشین بازتابند!یک مغازه هم مال ابوالفضل بود که اجاره داده بود و یک زیرزمین بزرگ که سالن زیبایی زنانه بود!بازی جام جهانی سال ۹۴مابه این خانه آمدیم،سروصدای ماشینها اذيتمان میکرد ولی ازیک ساعت به بعد سکوت کامل همه جارافراميگرفت!حالا باید برای رفتن برسام به مدرسه سرویس می گرفتیم چون از مرکز شهر به شمال شهر رفته بودیم!دورتادور خانه پنجره داشت و نور گیرش حرف نداشت و خانه غرق نور بود!یکی دو ماهی گذشت،روزی سیاوش تماس گرفت و گفت که بايکي از دوستان مهندسش تماس گرفته و نیروی کار لازم دارند وميخواهد معرفی کند من و باربد کلی ذوق کردیم وباربدبراي مصاحبه رفت وقرارشد با آن مهندس دیدار داشته باشد به همین خاطر سیاوش کلی سفارش کرد و تأکید کرد که حواسش را جمع کند و رفیق بازی وسيگارکشيدن و...را مراعات کند تا از شرایط خوب شرکت بهره مند شود!باربد با سفارش مهندس و پذیرش در مصاحبه،راهی کارشدو دیگر از خوشحالی توی پوست خودمان نميگنجيديم! هنوز هم تنهایی حق خروج از منزل نداشتم وخريدها را باربد يا مامان راضیه انجام می دادند و هروقت لازم میدید باهم می رفتیم و باهم برميگشتيم!ضمنا نباید سربلندميکردم و نگاه به اطراف میکردم وگرنه باربد حسابی عصبانی میشد و کارم تمام بود!این شرایط حضور من در این محیط بود و خودم هم موافق این رفتار بودم چون جو آنجا پر بود از پسرها و مردها که باید از کنارشان می گذشتیم غیرت داشتن برای یک مرد خیلی لازم و خوب است به نظرم زنها هم غيرتمندند و خودشان پایبند این اصول وقواعدند!👌 ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_سوم ✍یکسالی بود که ماشین خارجی ما ديگرقطعاتش پيدانميشدوتعم
✍ قد و اندازه‌ی‌روحِ‌شما،درنحوه‌ی مواجهه‌‌‌ با مشکلات، قیمت و میزانِ عمیق بودن یا کوچک بودن و شکننده بودن آن را نشان میدهد،اینجاست که وسعتِ بزرگ بودن‌تان ، ملاک و زمینه برای رشد شما خواهد بود و سقوط کردن و رنجور شدن و اهل نق شدن نشان از کوچک شدن شماست .. اولین روزی که باربد به شرکت جدید رفت،با وجود اینکه سیاوش کلی سفارش کرده بود،رفقایی از قدیم آنجاپيداکردو راه و چاه سیگارکشیدن دزدکی را یاد گرفت و جذب افراد دخانی شد و کم کم رفاقتهاي جدیدی شکل گرفت!رفاقتهايي که به مراتب صدها درجه در باربد تغييرايجادکرد و ناخواسته مسیر زندگی رو به سیاهی رفت بدترازهمه این بود که دیگر کاری از دستم برنمی آمد..روزهای اول خوب بود و سرحال ومن امیدوار،اما به مرور زمان چیزهایی تغییرکرد.خوب یادم هست که قبل اينستاوتلگرام و واتساپ،برنامه ای به نام وايبر آمده بود.باربد پیامهای عاشقانه روانه پی وی من میکرد اما کم کم متوجه شدم اوپيامهاي غیراخلاقی بابعضي از خانم ها داردو از دیدنشان حال بدی به من دست میداد!اولین بار ناشيانه دادوفریاد راه انداختم که چرا به فلان زن فامیل چنین جوک ياپيام مبتذلی ارسال کرده،و او گاهی معذرت خواهی میکرد و گاهی گستاخانه پاسخ میداد خب خود طرف دوست داردواعتراضي ندارد!چقدر من برای این چرندیات وامثال آن حرص خوردم!گریه هم که دیگر عادی شده بود وفقط حکم دل زدگی برایش داشت!اما برای من گریه زیباترین همدم بود که دانه دانه اش از درد درونم ميچکيدو گله از دست روزگار داشت!مدت کمی وایبر روی کار بود و محو شد و شده بود یک بیابان بی آب وعلف که همه از آن کوچ کرده بودند!تلگرام روی کار آمد و همه شروع کردند به ارتباط با همدیگر ..یادش بخیر شیرین بود و وقتي ياد می گرفتی چطور با آن کار کني،شگفت زده میشدی!این حس و حال مختص من نبود بلکه در مورد همه صدق میکرد!کم کم گروهها تشکیل میشد واز دوستانه و خانوادگی بگیر تا گروه های مختلط دختر وپسر!باربد کم وبیش توسط دوستانش به این گروه ها دعوت میشد و کلی در آنجا سرگرم بود..دوسه ماهی گذشت وبخاطر سهل انگاری باربد برق خانه قطع شده بود و مجبور شدیم برویم خانه ی مامان راضیه تا فردای آن روز پولش را واریز کنیم،شب در خاموشی و تاریکی برای بچه ها صورت خوشی نداشت و درخانه نمانديم! آن شب را خوب به خاطر دارم!شبی تندوتیز وتلخ! یکی دیگر از نشانه ها یی که باعث ارادت و محبت من به ساحت مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها بیشتر شود همان شب بود،دلم گرفته بود ودقيقاشب وفات حضرت معصومه سلام الله بود و تلویزیون داشت مداحی پخش ميکردوباربد خسته بود و جلوی تلویزیون توی پذیرایی دراز کشیده بود و خوابش برده بود.مامان راضیه لامپ هاراخاموش کرد و بچه ها هم خوابیدند..بعداز کمک و شست و شوی ظروف که تمام شد،آمدم پتویی برایش بیاورم تا سردش نشود وبعد که میخواهیم میوه وياچاي بخوريم؛سرجايش بخوابد.راه افتادم سمت اتاق خواب واز کمد دیواری پتویی بردارم،که خاموش روشن شدن چیزی توجهم را جلب کرد!گوشی باربد در شارژ بود واعلانهاي تلگرامش یکی یکی داشت بالای صفحه نمایان میشد! _عشقم؟کجايي؟(سحر) _نفسم بياچت(پري) _من رسیدم خونه خیلی خوش گذشت(ساناز) _ماشینم تو راه خراب شد ديررسيدم چقدر دلم برات تنگ شده زندگيم!(مونا) تاقبل از دیدن این اسامی و پيامهايشان،لرزیدن دست فقط مال توی فیلم ها بود اما حالا قلبم توی دهانم بود و دستم مثل برف پاککن ماشین حرکت میکرد!همان لحظه متوسل شدم به صاحب عزا وبانوي کریمه ودست روی گوشی کشیدم!رمز داشت ومن رمزش را نمی دانستم اما معجزه همین جا بود که انگار یکی انگشتم را گرفت وروي صفحه ی لمسی کشيدو گوشی باز شد!!سبحان الله!چه شد؟ من چطور میتوانستم رمز به این سختی را بکشم؟قطعا قسم می خورم کار من نبود!طوری که حتی باربد هم حیرت کرده بود! نگاه کردم دیدم چه خبرررررررراست وهردختر وزنی که در گروه ها بودند مشغول چت با همسر منند و گاهی فراتر از چت عاشقانه و .....همه را خواندم عجیب تر این بود که هیچ کس سراغ من را نگرفت تا کاملا متوجه اوضاع باربد شدم داشتم برای تک تک شان تایپ میکردم:ببخشید خانومم،صدام میکنه!نمیتونم باهات باشم!جملاتی مشابه که بفهمند باربد متاهل است وخیلی هم به زنش علاقه منداست وکلي گند زدم!به برخی هم که با آب وتاب از آینده مشترک گفته بودند؛ گفتم که بچه هم دارد!وتاريخچه هاراداشتم پاک میکردم که یهو حس کردم در تاریکی کسی کنارم ايستاده!😱 ادامه دارد ‌‌‌... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_چهارم ✍ قد و اندازه‌ی‌روحِ‌شما،درنحوه‌ی مواجهه‌‌‌ با مشک
✍ سرچرخاندم دیدم،باربد با قیافه ی حق به جانب دارد مرا بالاوپايين میکند!😲تاقبل دیدنش ميلرزيدم اما با دیدنش اول عین یک بمب منفجرشدم وگریستم!انقدربامشت به سینه اش کوبیدم و گوشی را به اوتقديم کردم ولی خشکش زده بود!تابه حال مرا اینگونه ندیده بود!جز یکبار دیگر که برایتان نگفته بودم!یادتان هست؟ باربد آژانس کار میکرد و زنی را جای صاحب آژانس ذخیره کرده بود؟روزی به نزدیکی آژانس رفتم البته با هزار بدختي و دروغ به مامان راضیه!چون اجازه نميدادومن به بهانه ی کتابخانه بالاخره راضی اش کردم!کتابخانه زیاد میرفتم البته باباربدميرفتم کتاب امانت میگرفتم مرا می رساند وبعد میرفت!امیلی برونته نویسنده ی مورد علاقه ی من در آن روزهابود!خودم را رساندم نزدیکی آژانس و به شماره ی آن زن که یادداشت کرده بودم خیره شدم!پيامکي از خط خودم از طرف باربد داده بودم او هم آنقدر هول بود که کنجکاونشد و دوباره به باربد پیام داده بود بیا و من میدانستم وقت رفتن باربد است!یک کوچه بالاتر از آژانس،پارک کرد من با یکی ازفامیل خانوم که ماشین داشت هماهنگ بودم زن مومني بود و کلی مرانصيحت کرد اما فایده نداشت میخواستم سر در بیاورم وبه اوبگويم چرا؟مرابه چه کسی اينقدرارزان فروخته بود!؟میدانستم که ميخواهدبگويدهواوهوس بود ومن واقعا عاشق توهستم!اما چه سووود؟خلاصه!او منتظر ماند تا بیاید ومن هم دو چشم داشتم،دو چشم دیگرهم قرض کردم و دیدم زنی از طبقه چهارم داد میزند عزیزم ده دقیقه ياصبرکن يابيابالا!😳🙄موهای دم اسبی با یک تاپ وبدون هیچ حیایی از بالکن ساختمان به سمت پایین آویزان بود! باربد بایک حرکت وايما و اشاره گفت که بيامنتظرم!دلم خنک شد بالا نرفت!ولی چه سود بازهم اوميخواست بیاید و بنشیند! از ماشین پیاده شدم هرچه آن زن فامیل سعی کرد جلوی مرا بگیرد،نتوانست!من هم نميتوانستم!در را باز کردم و نشستم کنارراننده که همسرم بود!هنگ کرده بود ولکنت گرفته بودتاآمد ماشین را روشن کند،نگذاشتم گفتم اگرحرکت کنی جیغ میزنم عصبانی شد من هم میدانستم فرصتی برای توضیح بیشتر نداردومجبوراست قیافه ی حق به جانب بگیرد،پرسيدم:مسافرداري اینجایی؟ گفت :عزيزمن بیا بریم برات توضیح میدم ! _من توضیح نخواستم! _پیاده شو بروخونه ؟ _یعنی نمیخوای بدونی چطوراومدم؟باکی ميرم!/؟ غیرتی اش کرده بودم و حق تصمیم گیری را برایش خیلی خیلی سخت کرده بودم!سریع بحث راعوض کردوگفت:بااجازه ی کي پاشدي اومدی بيرون؟مگه نمیدونی من الان سر کارم ومسافردارم!؟آبروي منو اینجا ميخاي ببري؟ _آبرو؟من آبرو توميبرم؟ باهمه ی مسافرا اینطور بگوبخند داری؟ چقدر راحتن باهات؟راستی چرا باید بگه بيابالا؟؟جواب بده وگرنه همینجا آبروی جفت تونو میبرم و برام دیگه هیچی مهم نيست؟! تهديدم جدی نبود واقعا منی که این همه آبروداری کرده بودم و صبوری،حالا چرا باید باربد را تحقيرميکردم جلوی چنین زن هرزه اي!بدون شک آن زن لذت ميبردواز این بلوا به نفع خودش استفاده میکرد!بنابراین گفتم که مرابرساند برخلاف چهره ی عصبانی اش معلوم بود که قندتوي دلش آب شده! راه افتاد!گوشی مرتب زنگ میخورد!جواب نميداد!گوشی را کشیدم و زدم روی بلندگو:عشقم کجارفتي؟انگاريکيو سوارکردي؟کي بود هان ؟منوميپيچوني؟.... قطع کردم! با داد برای اولین بار فریاد زدم او که تازه به اوپيوسته ای برای سوارکردن کسی باتوچنين میکند وجواب میخواهد و سوال پیچت میکند،من که زن توأم چقدر حق دارم که بدانم شوهرم چه ميکند؟هان؟ بازهم داشت تفره میرفت وکتمان میکرد که گفتم یا راستش راميگويي ياخودم را نابودميکنم؟! فکر کرد شوخی ميکنم ولاف میزنم!اما من دیگر نمی توانستم بيشترازاين اجازه بدهم زندگی دستخوش این مسائل شود!فشار روحی شدیدی به من آمده بود..در را باز کردم و داخل یک کوچه پایین تر باسرعت متوسط باربد؛خودم را پرت کردم پايين😳😱🥺پهلوها وکتفم خیلی درد گرفت میدانستم خدا رحم کرده وگرنه شاید اتفاقات بدی می افتاد!تا باربد آمد به خودش بیاید بلند شدم وسریع پشت درختها قائم شدم !داشت از ترس و دلهره هلاک میشد،دلم داشت به عقلم چیره میشد که گناه دارد طفلکی برو تا بیشتر از این اذیت و نگران نشود!اما عقلم میگفت نرو بگذار کمی تنبیه بشود و یکبار حسابی به فکر بيفتدوبترسد!اول احساس کردم دلم خنک شده ولی کم کم داشتم به لحظات سخت و نفس گيربي پناهي فکر میکردم وبدون حامی یاد دخترهای فراری بودم وازخداخواستم هیچ زنی و هیچ دختری بی پناه نماند!باربد داشت به گوشی من زنگ میزد و من رد تماس میزدم و گاهی بی پاسخ!حالا بهار را واسطه کرده بود!جواب ندادم!راه افتادم از کوچه خیابان های اطراف، وبی هدف با چشمان ورم کرده که از بس گریسته بود باز نمی شد و درد میکرد!حالا دیگر می ترسیدم به خانه بروم!ولی من دختر کوچه وخیابان نبودم،می ترسیدم و تصمیم گرفتم به خانه ی بهار بروم ...بهار باديدنم اول کلی نصیحت کردوبعد مرا به داخل برد از قیافه ی
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_پنجم ✍ سرچرخاندم دیدم،باربد با قیافه ی حق به جانب دارد مرا
قلبِ من مشتاق تماس تو شده، از سکوت، لبخند،مناجات،تعریف‌ها، نگاه‌های پرجذبه‌ی پردردِ تو،از حوادثی‌که رنگ‌ِ‌نگاه‌تو را میدهند، همه‌ی آنچه که به تو مربوط می‌شود و اما تو در اعماق وجودم فقط خاطره شده ای،مدت هاست که با تو حرف نزده ام ، دلم برای صحبت‌های دو نفره مان تنگ شده،سینه ام تنگ آمده،می‌‌دانم تو منتظر تر از من هستی و بر سرِتمام قرار ها می‌آیی و این من هستم انگار سالهاست از تو بیگانه شده ام و گویی خواب بر من غلبه دارد، با اینکه آشنای قلبم هستی اما در سایه‌های خویش چراغ را گم کرده ام ، من روح‌م مشتاق روحِ تو شده این از حقوقِ من است که با تو حرف بزنم و اشک بریزم ،به من توفیق اشک سحر را بده تا حضورت را مستمر درک کنم و آن را حفظ کنم ، روزهایم از تلاش خالی شده چون نیمه‌شب‌هایم از تو خالی شده! 💚 ✍بهار میگفت:من که نمیدونم چی شده،ولی هرچی هست مثل همیشه جمعش کن وبتونه دستش نده،اون خیلی دوستت داره ولی نمیدونم چرا این کارو میکنه!البته زناي الان دورازجون بی بندو وبار شدن،اگه دانشگاه مابياي چیزایی میبینی که شاخ در میاری! همین موقع باربد رسید تا بیاید از خجالت من دربيايد،طفلک بهارسپرشد و اجازه نداد،آن شب من قبل آمدن سیاوش با باربد که آرامترشده بود راهی خانه شدم البته بهار هم آمد و باربد بعدرساندن ما رفت اما بعد که به خانه آمده بود از کارمن ترسیده بودومهربان شده بود چون من آنقدر گریه کرده بودم چشمانم ورم کرده بود..شاید دلش سوخته بود ولی دیدم که نه؛نزدیک آمده بود تامعذرت خواهی کند،ولی من معذرت خواهی نمی خواستم،عدم تکرار این رابطه ها مدنظرم بود!بامحبت کلامی ويدي،داشت دلم را چنگ ميزد،این دستان مهربان چرا همیشگی نبود،چرا باید تقسیم می شد؟ آن شب سکوت سلاحم شده بود و دلم میخواست فقط گوش باشم نه هوش!روزها از پی هم سپری ميشدومحتاط پیش میرفت وتااين شب تلخ که گوشی اوبرايم مثل یک کتاب داستان غم انگیز بابی رحمی تمام داشت ورق میخورد!دیگر کتمان کردن هم نداشت!از ااپارتمان مامان راضیه تا پایین ساختمان،۵طبقه ی دیگر فاصله بودوپنجره بازبود،قبل از این که باربد اذیتم کند،تصمیم گرفتم خودم را به پایین خم کنم واداي افتادن در بیاورم،که از ترس افتادنم بازوانم در میان ناخنهای کوتاه ولی پرفشار باربد،زخمی شد وبه عقب کشید مرا!از اتاق زدم بیرون وگوشهايم را گرفتم تانشنوم! باربد مثل اسپند روی آتش شده بود!به گمانم بازخورد پیام هایی که داده بودم به آن زنان و دختران،داشت باربد را مغلوب میکرد!فقط کلافه باتعجب به من و گوشی نگاه میکرد و چند لحظه ای نگذشت که با عصبانیت به سراغم آمد وتهديدم کردواز خانه بیرون زد!حال خیلی بدی داشتم تا اینکه علی آقا،برادرم پیام داد!آبجی من یه همکار دارم که باربد رو ميشناسه وميدونه که توهمسرشي!الان بهم گفته دومادتون مدیرگروه معروفی توی تلگرامه که یه نفر چو انداخته مدیر باهمه ی دختراي گروه رفاقت داره و همه افتادن به جون هم و دارن در مورد تو تجسس میکنن منم با آی دی دوم رفتم دیدم صحت داره قضیه چیه؟ خب وقتش بود همه چیز راتوضيح بدهم وبگويم چه کار کودکانه ای کرده ام! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_ششم قلبِ من مشتاق تماس تو شده، از سکوت، لبخند،مناجات،تعری
✍ کار کودکانه ای کرده بودم و علی آقا توقع نداشت که اینکار را انجام بدهم واز من خواست که صبور باشم و این همه احساس بد نداشته باشم و بیشتر به همسرم محبت کنم!به او يادآورشدم من برای داماد عزیزتون چیزی کم نمی گذارم ولی نمیدانم چرا اینطور می شود؟ سکوت کرد و گفت که اگر کاری از دستش برمی آيد،بگويم ودريغ نکنم!تشکر کردم و دلم گرم شد به بودنش!هوایی شدم!هوایی مثل کفتر چاهي!!دانه پاشیده بود!برای من کبوتری که از زندگی سيربودم!ياد محبتهای بی دریغ و بیشمار اميرم افتادم!چقدرجايش خالی بود میان این همه دل آشوبی! کاش میتوانست بیاید و کاری کند!میدانید سال ۹۴بود و اخبار مدافعین حرم دست به دست،دهان به دهان می چرخید!باربد با حال و هوای خاصی به این موضوع نگاه ميکرد!بايدبگويم بارها و بارها این تناقضات در زندگی ما جریان داشت و ثبات نداشت!اواعتقادات قلبی خیلی خوبی داشت،شاید خیلی هم زمینه برای رشد داشت،اما،اما محیط و افراد آلوده ی آن،نمی گذاشت باربد در جایگاهی که باید باشد،بایستد..یکی از همان روزها باربد به خانه آمد و مدارکی از پوشه های داخل کتابخانه برداشت و گفت که می خواهد برود ثبت نام ....بازهم نمی دانستم باید چه بگويم!خب مرد حسابی تو که میتوانی خوب باشی،چرا این همه بدميشوي؟؟خب باور قلبی اش بودومن حیرت زده واو دوان دوان....گریه های بی وقفه! چقدر خوشم آمده بود! دوستان باربد مسخره اش کردند و گفتند برو !برو که پول خوبی گیرت می آید!خانواده ات هم به رفاه بیشتری ميرسند!اما اخلاق رک و جدی باربد آنها را سر جای خودشان نشانده بود!باربد باجدیت تمام به آنها گوشزد کرد که مدافعین حرم برای پول نميروندو هرکسی جرأت رفتن به این میدان را ندارد!مردی بسم الله!اگرنيستي لال شو و بگذار دیگری کارش را بکند!هیچ کدام از این خانواده ها نه پول گرفته اند ونه میگیرند،این مکروحيله ی دشمن است و دسیسه ی جدید برای ندیده شدن نسل جديدبعدانقلاب است!باربد!باربد عزيزمن!کاش که پذیرفته میشدی تا من امروز از پول و مزایای جنگ برایشان رجزميخواندم و خطبه خوانی میکردم! ولی خب کارش کمتر از آن جهادکه نبود!بود؟ باربد با ناراحتی و روحیه ای داغان برگشت ومدارک را پرت کرد گوشه ی اتاق وزيرلب گفت که لایق نیستم خب!درست ميگفت! لایق نبود و حریم والایشان،حرمت داشت و باید تلنگری به او زده میشد تادريابد که درست است راه شهادت و جهاد باز است اما باید به گونه ای زندگی کنی که قیمت پيداکني!بعدآنقدر خوب میخرند که نمی توانی تصورش کني! مسئول دفتر اعزام گفته بود که اعزامی باید سپاهی باشدهرچه گفت که من بسیج بوده ام و مقام ورزشی کاراته و شنا داشته ام و....البته در دوران نوجوانی..فایده ای نداشت و او را منصرف کرده بودند که برگردد!دیگر چند روزی در حال و هوای حرم بی بی بود و انگار در این دنیا سیر نميکرد!خوب میدانستم پیش رفقایش ضایع شده البته از نظر آنها ولی من به او افتخار میکردم وميدانست چقدر حامی اش هستم!یک به یک خبر شهادت می آمد ومی دیدم که باربد بارانی ميشود!دیگر به سمت خطا خیلی کمترمیرفت و گوشه گیر شده بود!من هم سعی میکردم کاری نکنم که عصبی شود و دوباره شروع شود، خب همزمان من درتلگرام بایک گروه بانوان جهادی آشناشدم!البته نهادشان تحکیم بنیان خانواده و تربیت و...اینها بود،دخترعمه ام که ميدانست دنبال اینگونه محتواهاهستم به من معرفی کرد ولی خودش اهل این برنامه ها نبود،ولی خداخيرش دهد!از همانجا تغییرات ریزی در من شروع به روییدن کرد!چیزهای جزئی و نکات طلایی که مثل یک استاد دانشگاه داشت پابه پا همراه زندگی ام میشد و نور و برکت را روانه ی روزمرگی ام ميکرد!کم کم از پخت غذا و آداب مخصوص آن شروع کردم،لیستی از آن که در تلگرام بود فهرست کردم و کنار گازروي کاشی آشپزخانه چسباندم تا هر روز از آن استفاده کنم! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_هفتم ✍ کار کودکانه ای کرده بودم و علی آقا توقع نداشت که ا
✍اول صبح که وارد آشپزخانه میشدم طبق آن لیست،بسم الله الرحمن الرحیم می گفتم،بعد دعای نور را که حفظ نبودم،از گوشی میخواندم،گاهی هم فراموشم میشد ولی کم کم داشتم مقيّد میشدم...دعایی برای خرد کردن و چاقو به دست گرفتن،دعای خيروبرکت و...زيباترينشان نیت کردن برای پخت غذای نذری برای هر وعده!این بهترین و زیباترین نکته ای بود که از آن زمان انجام میدادم وهر وعده غذای خانواده ام را نذر یکی از حضرات معصومین علیهم السلام میکردم،هم عطر و طعم غذا متفاوت میشد وهم خانواده ام به برکت این نیت پاک و زیبا هر روز اطعام نذری داشتند واز آنها میخواستم در پایان برای آن معصوم صلواتی هم هدیه کنند!اما ذکر کوتاه وپرخيري را بهار یادم داده بود تا برای سربه راه شدن باربد و سامان گرفتن زندگی مان بگويم!البته برای هرحاجات مهمی میشد از آن بهره مند شد،شروع کردم به خواندن ذکر شریف "يونسيه"و به حضرت یونس فکر میکردم در دل ماهي(کوسه)که نجات یافته بودوقطعا راه گشا بود! "لا اله الّا أنت سبحانک انّی کنت من الظالمین" آیه ی ۸۷سوره مبارکه انبیاء هرچقدر که میتوانستم و هروقت یادم بود،می گفتم وميديدم که باربد دارد بی خیال روابط بیرون از خانه میشود،حالم روحی ام خوب بود ولی حال جسمی ام نه!دوست داشتم بخوابم وبيدارکه میشدم سرگیجه داشتم و رنگی به رخسار نه! مادرم گفت که بارداری ومن به او اطمینان دادم که این طورنيست ولی با اصرار او آزمایش دادم ودر عین ناباوری متوجه شدم که ۴ماه از بارداری من گذشته ومن به همین دلیل است که بیحال هستم!🤭امیر سام ۱/۵ساله بود وشيرميخورد ومن مجبور شدم او را از شيربگيرم!هيچ وقت غم توی چشمهایش را یادم نمیرود و چقدر اشک می ریخت وباهر ترفندی اورا آرام میکردم!گویی تکه ای از جانم داشت از من کنده میشد و خوب میدانستم اونيز چنین حسی به من دارد!خدا یاری کرد و مامان نوشین همراهی تا بالاخره فراموش کرد و اولین وابستگی دنیا را ترک گفت!اولین رنجت مبارک پسرم!به دنیای رنج همراه آسانی خوش آمدی امیر کوچک من!🥺برعکس برسام،شیطنت از سروکولش می بارید وبه فکر همه بود!خصوصیات منحصربفرد امیر رابه ارث برده بود!باید به دکترميرفتم و تشکیل پرونده ميدادم!باربدهم باورش نمی شد که باردارم و وقتی برای سونوگرافی رفتیم موفق نشدیم جنسیت را بفهمیم!هر سونوي ماهانه پاهای جنین روی هم بود و تکان نميخورد!همه را کلافه کرده بود تا ماه هفتم ياهشتم سونوگرافی سه بعدی رفتیم و معلوم شد بالاخره خداوند متعال نظر کرده ولطف و رحمت خودش رابر ما ارزانی داشته و یک دختر به ما هدیه کرده است!خدای من!من چقدر خوشبخت بودم که بدون مقدمه وبدون هیچ حاجتی خودش یک نعمت بزرگ در کف دستان خالی ام گذاشته بود و دستم را پر کرده بود!دلم چقدر خوش شده بود و خیالبافی میکردم باگيسوان رهاشده در باد او و شانه کردن زلف پريشانش!کاش دامن همه ی مادران دنیا سبز شود به خصوص مادران شیعه و نسل تشیع دنيارافتح کند به برکت ولادت مليکه السماء حضرت زینب کبری سلام الله علیها✨🤲🌱🌱🦋✨ ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_هشتم ✍اول صبح که وارد آشپزخانه میشدم طبق آن لیست،بسم الله
✍همزمان با من بهار هم بچه دار شد بعد ۱۵سال دختری خدا به او هدیه داد،یک ماه زودتر ازدختر من به دنیاآمد و دختر من هنوز به دنیا نیامده بود باید به تهران می رفتیم خیلی زشت بود اگر برای دیدن دختر دردانه اش نميرفتيم باشرايطي که داشتم آژانس گرفتیم و رفتیم آخرهای اسفند۹۴بود وديگرباربد هم تعطیلی اش شروع شده بود،تصمیم گرفتیم برایش یک گردنبند زيبابخريم وبه اوهديه بدهیم برایم مهم نبود که چقدرميشود،دلم میخواست زحماتش را جبران کنم هرچند که جبران نمی شد،از اضطراب نمی توانستم آرام بگیرم فکر اینکه اگر دردهاشروع شوند بخواهم بیمارستان ناشناس بروم برایم دلهره آور بود برای همین برخلاف میلم به باربداصرارکردم که بعد سال تحویل به خانه برویم وبه بیمارستان آشنایی که دارم بروم!سياوش هرچه اصرارکرد که زن داداش من بهترین بیمارستان ميبرمت،ولی نمیخواستم به رحمت بيفتدو ۵فروردين به خانه رفتیم و بعدش به بیمارستان رفتم تا ببینیم چه زمانی باقی مانده است؟دکترگفت که بايدهوشيارباشي و هروقت دردمشکوکي داشتی مراجعه کنی!سخت بود وانتظارشیرین!برسام به اصرار آنها در تهران ماند ومن واميرسام و باربد آمدیم،روز ۹فروردين دوباره برای بررسی شرایطم مراجعه کردم و بازهم باید منتظر میماندم!درست روز ۱۱فروردين سال ۹۵،روز تولد حضرت زهرا سلام الله علیها دردها شروع شد،علی آقا و مادرم ومهنازخانم و باربد واميرسام همراهی ام کردند و دکتر پس از بررسی ،بستری ام کرد،مادر دوباره با دوستش هماهنگ کرده بود ولی بخاطر تعطیلات نوروز ،اودربيمارستان نبود ولی سفارشم کرد!مانده بودم چه طور میشود نه به خاطر آشنایمان،بلکه بخاطر روبرويي با درد وخطر!حالابيشترميترسيدم!گاهي فکر میکردم اگر بمیرم چه؟!ولي بلند شدم و بسم الله گفتم!دکتر گفت که به داخل اتاق بروم و لباسهاراپوشيدم ورفتم سراغ روشویی پرسنل،یکدفعه صدایی مراترساند:اينجاچه ميکني؟گفتم:سلام،اگه اجازه بدین وضو بگیرم برم !گفت:به به!چه خانم نازنینی!اسمت چيه؟ من دکتر سادات....هستم!خيلي کیف کردم که بااین کارت،برو داخل اتاق بغلی،خودم باید بچه توبه دنیا بیارم!ببینم این بچه ی خوشبخت کیه که با نوروطهارت ميخادبياد دنیارو خوشگل کنه؟! متعجب و خوشحال و شاکر از خدا،راه افتادم سمت اتاق و خودم را به خداسپردم!همه نگرانم بودند و اولین بار بود که جای خالی بهار وخوراندن تربتش توی ذوق میزد! ولی خب،چه میشد کرد!اوحالا با دختر نازش،مشغول بود ولی غافل نبود!خب بعدازظهر ساعت نزدیک ۵بود داشتم قرآن میخواندم وازترس دق مرگ میشدم لحظات نفسگیری بودکه به لطف خداوند متعال و دستان سادات عزيزدخترم به آغوش من داده شد و ازهمه سخت تربودبرايم واوشبيه امیر سام بود بايدبگويم تقریبا یک کپی از من واميربود!چقدر دلم برای همه شان تنگ بود!حالا مادرسه فرزندشده بودم و خدانعمت رابرمن تمام کرده بود،مایه ی تعجب همه بود که فلانی سه فرزند دارد!از من واقعا بعید بود چون به شدت به تک فرزندی مقيّد بودم ولی باربد همیشه به حرف های حضرت آقا توجه داشت و فرزند آوری را دوست داشت تازه اگر شرایط مالی بهتری داشت دلش میخواست چندین بچه داشته باشد!قدم دخترم خیلی خوب بود!بعدازيکسال سیاوش به سرمایه مورد نظرش رسید و اعلام کرد که میخواهد پول خانه ی مامان راضیه و باربد را بدهد،ترس و وحشت را درونم راه داده بودم خداراشکرولي وقت مناسبی برای پول دادن به بارربد نبود،دور و برش پر بود از افراد خطرناکی که بوميکشيدند تا پولش رابه تاراج ببرندوهرچه بحث و دعوا داشتیم برسر رفت وآمد با آنهابود! مخصوصا که یکی از آنها کارش تتو بود و آرایشگر ماهری بود و مرتب به باربد زنگ ميزدوپيام ميدااد که به مغازه اش برود،یک موتورهم داشت که باربد را پشت آن می نشاند و مرتب در شهر پرسه ميزد!دلهره ی موتور هم به بقیه نگرانی ها اضافه شد!مدام به باربد اصرارميکرد بیا برایت تتوکاري کنم و چقدر سراین کارقبیح لعنتی ماجرا داشتیم و کلی هم تاوان دادم با مشت آلود!ولی نگذاشتم و حالا به این فکر میکنم شاید درد کشیدم ولی نتیجه داد ومنصرفش کردم بالاخره! چقدر من از دست همین رفیق ناباب او،ضربه خوردم،نه فقط من،همه ی خانواده ی ما!اصلا تمام گروه های تلگرام او زیر سر اولاد!تبدار از آن مصرف ش.ی.ش.ه وه.ر.و.ئ.ن همزمان باهم که بسیار خطرناک وپرخرج بود حتی مشروبات الکلی هم مينوشيد ولی باربد هیچ وقت سمتش نرفت خداراشکر چون به این مورد واقعاسالهابود پایبند شده بود! و این ماجراهاادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_نهم ✍همزمان با من بهار هم بچه دار شد بعد ۱۵سال دختری خدا ب
✍نیما تمام بدنش راتتوکرده بود ودربند هیچ چیزی نبود واهل مراعات نبود!وقت وبی وقت مزاحم میشد با زنگ ياپيامک هایش آنقدر پی در پی که باربد خسته را از جایش بلند میکرد و میبرد یا آرایشگاه یا پشت موتور ...بعدها متوجه شدم بالای آرایشگاه که پله خور بود،بساط داشتند و مشتری که نبود مينشستندو می کشیدند،ویا با گوشی موبایل فیلم نگاه میکردند و وقت گذرانی ميکردند!تاديروقت ميشدوباربد به خانه می آمد!اوتازه سرحال میشد ومن باسروکله زدن باسه تا بچه و نگهداری از آن ها خسته میشدم و درنبوداوکلافه میشدم و وقتی می آمد گاهی سعی میکردم به روی خودم نیاورم ولی گاهی اعتراض و ناراحتی از این وضعیت داشتم و باربد هم برای شانه خالی کردن وظایفش،کارهای معوقه و نظافت خانه را به رویم می آورد وبيشترنمک روی زخمم میشد!قطعا رسیدگی به تکالیف برسام هرچند که خودش مدیریت میکرد ولی بازهم بادوبچه ی ديگرکارسختي بود،اميرسام با شیطنت و بهانه گیری وقت میخواست و دخترم هم نگهداری خودش را داشت وبالاخره پخت و پز و کارهای منزل زیاد بود و گاهی واقعا نميرسيدم کارهایی را انجام بدهم،باربد به نظم و نظافت خانه خیلی اهمیت ميدادو برای همین وقتی برخلافش اتفاق می افتاد ،عصبانی میشد و دعوا بالا میگرفت!طفلک بچه ها عین موش یک گوشه قايم می شدند واز ترس چیزی نمی گفتند،با تمام این شرایط خانه در نبود باربد میدان جنگ میشد و اجازه میدادم حسابی بازی کنند و نزدیک آمدنش به منزل،سریع مرتب میکردیم و نظم و نظافت را رعایت میکردیم تا دیگر دعوایی نباشد،بعد باید بچه ها رادرسکوت نگهداری میکردم تا باربد استراحت کند ولی از این بیشتر ناراحت میشدم که بچه ها باید ساکت میماندند ولی اگر نیما زنگ میزد وقت و بی وقت ،ناراحت نميشدو این کار او حرصم را در می آورد،میدانید من هیچ وقت به کسی حسودی ام نمی شد اما همیشه به این رفقای باربد حسودی ام میشد،مخصوصا نیما که زبان چرب ونرمی داشت ومغروربود و زیادی اهل قرتی بازی بود و موزیک و...ماهواره ای داشتیم که بیشتر من برای کارتون استفاده میکردم اما گاهی هم شو هایش را نگاه میکردم و دنبال مد و آرایش ولباس و رنگ و لعاب آن بودم و کور کورانه تبعیت میکردم وبه قول معروف به روز بودم اما کدام روز؟روز تباهی وسياهي!هر روز هم تکرار و تکرار!ولی برای کانالها رمز گذاشته بودم تا بچه ها به هرجایی سرک نکشند،برای برسام هم یک تبلت خریده بودیم و برای خودش بازی های رایانه ای داشت اما با نظارت وبدون سیمکارت!هم من،هم باربد به این نکات توجه داشتیم،برسام ماه رمضان که میشد دوست داشت روزه بگیرد و باهم دوتایی سحری می خوردیم ولی افطاری را همگی،البته برسام بيشترخانه ی مامان راضیه را دلش میخواست چون بیشترشان روزه بودند ولذت دیگری داشت!راستی امیرحسین پسر نازنین و دردانه ی مرحوم امیر عزیزم بود که یکسال از برسام بزرگتر بود و تنها باخانواده ام زندگی میکرد ومن وباربدتصميم گرفتیم برای کمک به درسهايش برای یک سال از او مراقبت کنیم بارضایت و اصرار خود باربد،اميرحسين به خانه ی ما آمد وآخرهفته ها میرفت پیش پدرومادرم! حالا برسام همبازی داشت امیر سام با او بالا پایین ميپريد وخیلی باهم خوب بودند ولی گاهی باهم دعوایشان میشد متواضع بود وبه حرف من خیلی توجه داشت ریاضی بچه ها با باربد بود و مابقی دروس بامن!ولی کار سنگین و طاقت فرسا یی بود اما دلم خوش بود که اميرم شاد است وکارکوچکم شاید به روحش شادی ببخشد ،باربد هم دلش میخواست دین خود رابه امیر ادا کند ،گفتم که ذاتش خيلي خوب است ولی شیطان نمی گذاردباربد برای خودش مقام بياورد!سعی میکردم همه چیز خوب پیش برود تاپيشم بماند،برسام خیلی اهل کمک نبود ولی امیرحسین کاری بود درست امیر سام هم همین گونه بود و گاهی از آن ها کمک میگرفتم،باربد به بچه ها گفته بود که کمک حالم باشند و این قانون خانه بود حالاکه روی زمین سفره می انداختیم واز میز خبری نبود،باید روفرشی را پهن وبعد سفره،وبعد ظرفها را می آوردند و من فقط غذاراميکشيدم وبعدصرف غذا همه را جمع میکردند وشستنش بامن بود،البته گاهی باربدظرفها راميشست و لبخند را نثار من خسته میکرد،لباسشویی خراب بود و باید بادست لباس ميشستم،هروقت که او شیشه میکشید میرفت لباسهاراتوي حمام می شست و مهربان و فعال میشد،از ظاهرکار لذت میبردم از کمک و همدلی اش اما از مصرفش قلبم به درد می آمد!🥺❤️‍🩹 ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌