باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_هشتم 💢هرکس " شبجمعه " دلش هوای کربلا کند، مادرسادات وقتی م
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_نهم
✍بايدبگويم از این دکترهای رک وسخاوتمند و نوع دوست در دنیا کم پيداميشود.هیچ دکتری را ندیده بودم درمقابل بیمار زانو بزند!!اما من که گفتم!زیبایی ظاهری و گفتار و کردار و بدن ورزشکاري اش اوراهم غصه دار کرده بود واگر زودترتشخيص داده میشد او به راحتی میتوانست درمان شود!صورت به صورت به احترام بیمارش که روی ویلچر نشسته بود؛ روی زانویش نشسته بود و دستان امیر را گرفته بودوبرايش گفت که روندبيماري اش چگونه است!باربد سیاووش و علی آقا و دکتر و امیر را تکه ابری سیاه در آغوش گرفت و بارانی شدند!به نظرم رعدو برق به باربد زده بود که صدای صاعقه ی قلبش تا قلب من رسیده بود!بدترین نوع سرطان!آن هم مغز واستخوان!آه! آه وفقط آه که چقدر دوستت دارم اميرمن!من چقدر افسوس می خورم که نمی دانستم چه دردی در بدن تو ریشه کرده است؟چقدر سخت تر از آن که همه چیز را از من پنهان کردند وگفتندخوب ميشود!قرارشد شیمی درمانی شود بلکه جواب بدهد! اما برعکس اصلا جواب نداد...از قسمت میانی ستون فقرات تاانتهايش زخم بستر گرفته بود و وزن ۸۷کيلو باقد بلند۱۸۹سانتي متر او؛برای جابجایی سخت بود...بمیرم الهی چقدرخجالت میکشید! باربد که بيکاربود علی اقاهم کارش را ول کرد وباپدرومادرم چهار تايي کنارش بودندحالاکپسول اکسیژن هم داشت نفس های سبز اورا سياهترميکرد!به ظاهر شفابود اماعذاب سختی برایش بود!هیچ چیز به اندازه ی آن زخم ها جگرسوزنبود اينهارابازهم بعدها به من گفتندوجگرم را آتش زدند! چه سرنوشت شومی درانتظار ما بود و دستان تقدیر اسیرمان کرد! از اینطرف خبرهای شیطنت آمیز باربد با برخی پرسنل بیمارستان؛روی اعصابم بود ومراعصبي کرده بود!بس نبود این همه اندوه!انگارباربد بااین کارش میخواست غصه های امیر را فراموش کند!چه اشتباه بزرگی!ازآن بدتر اینکه درگیر این رابطه ها شدم وبا باربد علنا ميجگيدم وقهرميکردم!مثل بيمارهاي روانی شده بودم و هرکس که از کنارم رد میشد گمان میکردم همان کسی است که باربد با اودرتماس است!چه احمقانه وابلهانه درگیرشدم!از قزوین تا تهران با گریه می رسیدم وبی تاب عزیزانم بودم اما فقط زمان کمی کنار شان بودم و بیشتر مشغول کنایه وجروبحث با عشق زندگی ام بودم!از زندگی سیر شده بودم و دیگر هیچ اهمیتی نداشت برایم که چه ميشود! خب دو شوک بزرگی بودهمزمان!تازه طعنه های اطرافیانم نصیب من شده بود!هر روز برای پرتو درمانی باید اميرم راکول میکردند و از پله ها بالا و پایین میرفتند..به دلیل اینکه بیمارستان برای قسمت شیمی درمانی آسانسور نگذاشته بود ودر زیرزمین بود! طفلک امیر مدام از آنها معذرت خواهی میکرد و میگفت برایتان جبران میکنم!بله؛روي قولش ماند و جبران کرد!😭
ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_نهم ✍بايدبگويم از این دکترهای رک وسخاوتمند و نوع دوست در دن
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد
✍گاهی انسان بایدآنقدر حقير شود تا عظمت خداوند را لمس کند و آنقدر مضطرشود تا قدر عافیت و آرامش در جوارش را بداند!رنج باعث رشد است ولاغیر که اگر جز این باشد با حیوان هیچ فرقی نخواهیم داشت!تفکر!تفکر!اگر در زمان درمان برادرم عاقلانه رفتارميکردم ودرسکوت فروميرفتم وتفکرميکردم حتما برکات زیادی نصیبم میشد اما اینجای کار لنگ زدم!حسرت های زیادی برایم ماند!روزهایی که میتوانستم فقط به امیرو عشق بين مان و فروپاشی این دلبستگی تمرکزکنم؛شیطان مرا به بیراهه برد!شاید احمقانه به نظر بیاید ولی برای چند روز فقط داشتم به این فکر میکردم چه لوازم آرایشی با چه کیفیتی بخرم تا رقبای به ظاهرسرسختم را جا بگذارم وجلوبزنم!من جاهل صد،هیچ جلوبودم ولی درگيرحواشي این جهل شدم!عذاب وجدانم کمرنگ نميشدزير آرایش و تیپ ومد عذاب آور...درست مثل یک یوغ که به گردنم آویخته بود،مد و روزمرگی مراداشت با خودش ميبرد! خط خطی داشتم میشدم و گاهی مغرور!مغروربه چه؟به همان نعمت های زیبا که خودش ارزانی ام کرده بود؟!
باربد از سنگینی نگاه من فرارميکرد،بنده خدا مانده بود بامن چه کند!؟خب شاید حق داشتم اما الان وقتش نبود و ظرفیت این قلب تبدار پر شده بود!عذر میخواهم ولی باکمال تأسف حالم از هرچه زن و مرد به هم میخورد!ته ذهنم مردها خ.ا.ئ.ن بودندوزنها ه.ر.ز.ه!روحم زخمی بود و منتظر بودم آن زن را پیدایش کنم وبادستانم خفه اش کنم!آن من آرام حالا در درون پر از کینه و نفرت شده بود!اما در کنارش وقتی حال وروز برادرم راميديدم نذر و نیازم گل میکرد وتسبیح به دست میشدم ودعاميکردم نمیدانم چقدرنذرکردم آنقدر زیاد بود که از دستم در رفته بود!ظاهروباطن در تناقض بود و رنج جدیدی آغازشد!دکترها در پایان بهمن دیگر جوابش کردند و شیمی درمانی بیشتر اثر منفی گذاشته بود!تمام بدنش ورم کرد و وزنش به شدت افزایش پیداکرد! من آنقدر گوشه و کنایه زدم که یکماه بود که ديگرباربد در تهران نمانده بود و خانه مانده بود ولی برای ملاقات می رفتیم و لام تا کام حرف نميزديم باهم!حوصله ام کم شده بود و کلافه بودم!عین یک پروانه در پیله ميتنيدم و همه جابسته شده بود به رویم!این که اميرآمد ولی باکپسول اکسیژن درخانه و پرستار منزل وگريه ها و سکوت همه،فهمیدم که اوضاع بدجور خراب است!چه میدانستم فرصتی ندارم!وقتی دردها هجوم می آوردند مادرم ومهنازخانم سوره ی یاسین میخواندند و فوت ميکردندبه او به طرز عجیبی آرام ميشدوبه خواب میرفت! خوب یادم مانده ومن هم برایش میخواندم..
تا بلکه آرام بگیرد..😔
ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
ممنون از همه ی بزرگوارانی که در لینک ناشناس مون برای نویسنده مون پیام فرستادند نظرات شما به دست شون
✍سلام ونور!
خدمت شما عارضم که بنده در روند داستان شبانه ذکر کردم و مابقی داستان جواب سوال شما مشخص میشد ولیکن حالا که زحمت کشيدين وبامهرتون در نظر سنجی ما رو مفتخر فرمودين؛باید بگم که زمانی که من چادر سرميکردم دید درستی به چادر نداشتم وفقط صرفا اون رو یه عنوان يک لباس که اکثر مردم از روی عادت در مکانهاي عمومی از اون استفاده ميکنن؛تلقّی میکردم و متاسفانه ارج وقربي براش قائل نبودم!سطحی و کاملا از روی عادت!اماالان چادر برای من بسيييااااارمقدّس ومحترمه!مايه ی آرامش من وهمسرمه!آرامش همسرم برام خیلی خیلی مهمه!هر وقت که میخوام از منزل خارج بشم و روي سرم ميذارم یه ندايي تو ذهنم تداعی میشه:تاج بندگي!..تاج ..بندگي!..بالبخندنيت میکنم واز صاحب چادر که مادر عالم امکان هستند کسب اجازه میکنم قربت الی الله و راهی ميشم! اما در مورد این که اگر به من امر به معروف می کردند قطعا بار اول نميپذيرفتم چون کسی که مدتها با این پوشش وظاهر در اجتماع حضور داشته قطعا بسیار بسیار بسياااارسخته که بخاد تغییر کنه و قبول کنه مگر با استناد به اینکه به اون معرفته برسه واگربه این سطح برسه قطعا قبول میکنه همسربنده زمانی که از من خواستند پوشش کامل داشته باشم بازهم مردد بودم دو عامل نظر ائمه معصومین علیهم السلام و شهدا و ارتباط عمیقی که به واسطه محبتم به برادرم داشتم/ایشون به من در خواب بارها و بارها از سر کردن چادر و حلّ مشکلات زندگی باهمسرم یادآور شدند ودقیقا خطاب به من گفتند که" پاشو چادرتوسر کن که اگر سرکردي باربد خوب میشه و همه چیز روبراه ميشه" کمکم کردند وچون بنده در طول این مسیر اعتقاداتم تغییر کردو تجسس در امورات برزخ وقيامتم خیلی بود یقین داشتم و خوابم رو برای یکی از علما تعریف کردم وبعدها اگر عمری باقی بود به فضل خدا عرض خواهم کردوزندگی نامه ی شهدا که همه متفق القول در مورد حجاب حضرت زهراسلام الله علیها فرمودند نه حجاب روز و همراه مد! به طور معجزه وار همه ی اینها درکنار هم چیده شد و تحول من و همسرم با اهالی نور پیوند مبارکی شد!
رحمت خدا بر کسانی که در آیات ونشانه ها تدبیر ميکنند!
✍س.م
#صبرانه_ای_از_عشق
بخشی از نظران شما خوبان
درباره داستان زندگی نامه ی دوست عزیزمون 🌹🌹
#صبرانه_ای_از_عشق
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد ✍گاهی انسان بایدآنقدر حقير شود تا عظمت خداوند را لمس کند
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد_یکم
در زندگی برای هر آدمی
از یک روز
از یک جا
از یک نفر به بعد…
دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست
نه روزها نه رنگها نه خیابانها
همه چیز میشود
دلتنگی…!💔
✍حالا بهمن ماه۸۷ است وتولدم چه تلخ دارد اتفاق می افتد!امیر دربسترش خوابیده؛باربد به فکر تدارک تولد است تا درخانه ی پدرم جشن بگيرد!تصورکنيدچقدر تلخ و غم انگیز که وانمود کنی شادی درحالی که داری خفه ميشوي!آخرین تولدم که درکنار" امیر م"بودم!تمام غمها داشتند به من کادو ميدادند!گلوله گلوله بغض شده بودم!همه سکوت کرده بودند!عزای تولدم بود!عزای این قلب که متصل به قلبش بود!کاش همانجا در آغوش او جان ميدادم!دارم دوباره پرت میشوم سمت روضه!اصلا خدا این غم رابه من هدیه کرد تا بفهمم امان از دل زینب یعنی چه؟آه زینب صبور حسین!به دادم میرسی؟سخت بارانی ام اما ذره ای از غم تو را نمیفهمم!ببخشید که نمیفهمم!بلاتشبیه شما!من دارم به این فکر میکنم بالای تلّ زینبیه چه شد؟جان دادن بازهم کم بود برای این غمهاي کربلا!داشتم میان تولد به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام دخیل ميبستم!دست دراز کردوهديه ای به من داد!یک گربه ی پشمالوی سفید با یک بچه گربه ی مصنوعی که در بغل مادرش میان سبدی چوبی،خواب بود!چقدر زيبابود!آنرا آذر ماه خریده بود!تا اگر نبود به من بدهند...فکرچندماه جلوتر هم کرده بود!يا اباالفضل!میشه داداشمو خوب کنی!خودت میدونی آقا داداش یعنی چي؟😭اونم وفادار😭اونم با معرفت
میدونی آقا دلم چه خبره!
اميرصدام کرد!دوستش داری؟گفتم :عاشقشم ولی بیشتراز اون خودتو!.نمیدانم چه شد بلند شدم رفتم داشتم خفه میشدم.حالمان خوب نبود!
خدا برای دلم باید کاری میکرد!خودم را مشغول کار کردم تانبيندم!داشتم گل می چیدم از دشت بغض و گریه!سیل آمده بود.باید خودم را جمع میکردم ولی نميشد!..بالاخره کمکم کردند تا آن شب نفسگيرظاهراتمام شد!چند روزی گذشت ..اسفندشده بود همه منتظربهاربودند ولی خانواده ی من منتظرخزان سخت وسردي بودند ومن درانتظار شفا!کاش من هم میدانستم که او مهمان است!چرا اينقدراميد داشتم که او حالا حالاها بامن میماند!چه خیال خامي!میان اتاق داشتم می نوشتم که زنگ تلفن حواسم را پرت کرد!نگاهی به ساعت انداختم ؛۷غروب بودهمزمان صدای آژیر آمبولانس می آمد!جواب دادم:جانم مامان جان؟
_خونسردباش مااااادر! حال اميربد شده داریم میريم بیمارستان همينجا!اگرتونستي با آقا باربد بیا!
_اتفاقی افتاده؟چی شده مادر؟
_اتفاق که نه ولی دردش زیاده !
_ایشالا که چیزی نيست؛خدابه همراتون!
صدای بلند آمبولانس شوکی عظیم به من وارد کرد؛تاچندلحظه نه صدایی می شنیدم ونه کلامی میگفتم! برسام تکانم میداد،مامان جون،مامان!که به خودم آمدم.باربد سراسیمه به خانه آمد و گفت که آماده شوم ..برسام ماندپيش مامان راضیه و راهی شدیم!باد میزد و سوز اشک وسرما بدجورداشت صورتم راسيلي میزد!بیمارستان که رسیدم اوضاع آرام بود و حالش خوب شده بود!دویدم سمت او ودر آغوش گرفتمش!درد داشت ولی نه دردی که زمین را چنگ بزند!مادرم میگفت داشت زمین را چنگ ميزدوبالش را لای دندانهایش گذاشته بود!بمیرم برایشان!درد کشیدن فرزند و درد کشیدن در سکوت بخاطر دل مادر!هردو را نميشودطاقت آورد!شب باید میماند..ديگردر دستانش جای سالمی نمانده بود!انقدر که سوزن آنژوکت و سرنگ به او زده بودند،کبود بود!نمیخواستم به خانه بروم!دل رفتن نداشتم!اما به زور برسام مرا به خانه فرستادند!فردای آن روز هم مرخص شد نگو دکترها جوابش کرده بودند!آیا باید همین طور درد ميکشيد!؟از دست شان عصبانی بودم بخاطر اینکه به درمان او کمک نکرده بودند و علم شان به روز نبود!چند روزی گذشت هر روز چند ساعتی میرفتم و می آمدم !ولی چرا شب نميماندم!حالا افسوسش راميخورم!کاش یک شب بر بستر بیماری او سر میگذاشتن!دوهفته بعد درست در روز ۲۴ اسفند ماه اوبه حال احتضار درآمد تا برسم اورا به بیمارستان بردند تارسيدم همه جیغ وفريادراسردادند...نفس های آخر راميکشيد و چشمانش بازبود!مادرم مراکشيدسمت امیر و گفت دخترم بیا برادرت چشم انتظار غمخوارش است زینب امير،برادرت رابرای آخرین بارببين و بغل کن!آه .....چه کسی باور کردجنگل جان مرا
آتش عشق توخاکسترکرد!....
گاه به خود میگویم
خبر مرگ مراباتوچه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی
روی زیبای تو را کاش که من میدیدم؟
شانه بالا زدنت رابي قید
و تکان دادن سر
که عجب!
مرد!افسوس!
روی تو را کاش که من میدیدم!
مرگ فرارسید و من به سوگ او نشستم!دیگر گریه نميکردم!مبهووووووت نظاره میکردم وکمرم شکست!
او رفت...
ر
ف
ت
..😭😭😭💔💔💔😭😭😭
و دلتنگی ها ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_یکم در زندگی برای هر آدمی از یک روز از یک جا از یک نفر به
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد_دوم
@BandeParvaz🕊
✍برای پر زدن باید بالی داشته باشی وگرنه اشتیاق کافی نیست!شوق پرواز داشتم ولی بالی نبود که پر بزنم!آنقدر حیران بودم که ترس همه را فراگرفت که مبادا دق کنم!اصلا ديگراشکي نداشتم!بی تو بر بستر این زندگی چطور میتوانستم بيارامم امیر عزيزم؟همه مرا نوبت به نوبت در آغوش می گرفتند وميبوسيدند و برایم آرزوی صبرميکردند!خداخيرشان دهد!صبر معجزه گر زندگی ام شد ومن از برکت دعايشان به مرور زمان صبورترشدم!من توی بیمارستان بندهای سبزی که به دست و گردنش بسته بود مادرم را با دستان خودم درآوردم و نگه داشتم برای روزهای دلتنگی!چشمانش دیگر بسته بودند ودستگاهها را کشیدند!چه غم انگیز بود خواهری داشت باپیکر بیجان برادرش وداع ميکرد!جايتان سبز؛کربلايي بود برای خودش!من بدون اشک بدون هیچ گونه ترس اورا از سرتاپا ناز کردم وبوييدم!هواي تنش سالهاست درون رگهایم زندگی بخشیده!چه میدانید که من چطور داشتم با او خداحافظی میکردم!اگر بخاطر پدرومادرم نبود بازهم میشد بیشتربا او عشق بازی کنم اما نشد!موهای قشنگش را مرتب کردم و لبهایش آن لب های قلوه ای اش را بوسیدم و گونه هايش را ناز کردم دستش توی دستم بود هنوز گررررم بود!هنوز صورتش گرمای عشق را نجوامیکرد ...ببخشید شرمنده ام اندکی زمان بدهید حالم خوب شود
ببخشیدم...
باند پرواز 🕊
بگذریم از آن هجران و غم بیکران! حالا باربد ترسیده بود و خوب میدانستم که او هم تنهاشده!امير رفیق وحام
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد_سوم
👈توی شهرستان ما مرقد شهدا و اموات ازهم جداست...روی در ورودی مرقد شهدا با خط زیبا نوشته شده....کسانی که چادر را از سرشان برمیدارند خداوندمشکلاتی هزاران بار سنگینتر از چادر بر دوششان قرارمیدهد.....
طلاق..خیانت..بیماریهای عجیب..فرزند ناخلف..شکست مالی..جنگ اعصاب در خانواده..مشکلات روحی و روانی..حاصل بی حجابی است...👉
#حجاب_سفارش_شهدا
@BandeParvaz
✍ حالا نه میتوانستم منصرفش کنم نه اینکه همراهی اش کنم!بارفتن امیر من؛انگار برکت از زندگی همه داشت پرميکشيد! ازطرفی سیاوش و باربد افتادند به جان مامان راضیه که خانه رابفروشيم ودرساخت شریک شویم!مامان راضیه دوست نداشت ولی بالاخره کوتاه آمد!سیاوش قطعه زمینی از پدرش به امانت گرفته بودتابسازد ونصف نصف تقسیم کنند!خب داشت کم کم پی های استقلال من و باربد از مادرش ساخته میشد..خانه فروش رفت وما باید تمام خاطرات تلخ وشیرین مان را دراینجا دفن میکردیم! از کوچه ای باید می رفتیم که قدمهای اميرم در سینه اش جاخوش کرده بود!از درختانی که روزی سایه ی سرش بودند!از کوچه ای که شبها وروزهای زیادی می دویدم تا ببینم باربد دارد می آید یا نه؟ خاطرات خانوادگی...خاطرات کودکی...
رفتیم ودر یک آپارتمان درست بغل آپارتمان سیاوش وبهار! خب شب ها برای اینکه خوش باشیم می رفتیم دور دور!گاهی شاد و گاهی غمگین! داشتم از این وضعیت جدید برای خودمان استفاده میکردم تا بهترزندگي کنیم!یکی ازاتاق خوابها مال مابودو خانه ۱۳۰متري ميشد!به مامان راضیه در کار خانه کمک میکردم ولی آشپزی بیشتر زحمتش با مادر بود! برسام هم بيشتروقتهايا خانه ی عمه بهارش بود ویا پیش عمه نگارش! باربد آخر هفته ها بیشتر مصرف میکرد وروزهای ديگرسعي میکرد خودش را سرگرم برسام وچيزهاي دیگری کند!مهربان ترشده بود شاید این خانه و تغییرات جدید برای او حس و حال خوبی خلق کرده بود!یک روز ماشینش خراب شدو براي تعميرش به تعميرگاه رفت؛رفتن همانا و بازشدن پای یک رفیق قدیمی همانا!او مصرف کننده بود ویک پسربچه داشت و همسرش در کرج تشریفاتی بود وبرای مجالس خدمت میکرد و درحال رفت وآمدبودبيشتر تا خانه وزندگي!چندباري که دیدمش و ارتباط گرفتم دیدم در این زندگی هرکس برای خودش و خواسته هایش وقت می گذراند و بچه این وسط معطل است!به راحتی یک کودک درحال فنا شدن بود!اما شاید باربد این مشکلات را داشت اما برای زندگی خصوصی اش قواعدخودش را داشت وما برای زندگی مان قوانینی داشتیم!تربیت برسام مخصوصا خیلی برایمان اهمیت داشت!حالا برسام آنقدر قصه وشعرشنیده بود همه را حفظ بود و ادبش زبانزدهمه بود!خداراشکر آرام بود و حرف گوش کن!خداحفظش کند....به لحاظ بارداری و بعدش تا به حال ماشاءالله مرا اصلا اذیت نکرد و خدا از این بابت به من نظر لطف و رحمت داشته و دارد و نعمت را برمن تمام کرد!دوست تعميرکارباربد؛مسعود، باربد را توجیه کرد که بیا و دوو سی یلو رابا سوناتاي نقره ای دوستم عوض کن!خب ظاهر امر چيز بدي نبود!جاداار و بزرگ با ساندروفي که سقفش داشت جذابترش کرده بود.باید بگويم من اصلا مخالف نبودم واین ماشین یک مدل پایین تر ماشین سیاوش بود!ولي به لحاظ لوازم هم سخت پيداميشد هم اینکه گران قیمت بود!بالاخره معامله کرد و
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_سوم 👈توی شهرستان ما مرقد شهدا و اموات ازهم جداست...روی د
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد_چهارم
✍قلبی که شهرش شب ندارد
و شبی که نیمهشبهایش از
پنجرهی #نگاهِ_ابی_عبدلله جهان
درون و بیرون را نمی نگرد بدانید
در سیاهچالههای بیماریهای تحمیل
شدهی بر روح ، خودش را به گناه و
ناامیدی و یأس میبازد ..
بارها و بارها تلاش کردم ونااميدنشدم!ولي نميدانستم لازم است در میان تلاش ها و
جستوجوی جهان برای مدتی بایستی
و در تمام وقایع پیشین تأمل کنی، به
آرامش قدمهایت و شاعرانگی افکارت ،
به اندوهِ اشتباه ، به خیالِ مبهم، به نگاههای
بی مورد، به درگیریهای ذهنی ، به روحی که
وقتش را چگونه پر کرده ای ، به توقفهای
بیجا و بهجایت، آیندهنگریهایت، تصمیمهای
خوب و گاهی بچهگانه ات ، دوگانگی های
انتخابهایت ، حسهای شیرینی که مرور
زمان باطن تلخش را کشف کرده ای،وقتهایی
که به اشتباه گذراندهای و .. این ایست و بازرسی
خودت برای اینکه میزان حضور امام زمانت را در
تمام حالاتت بررسی کنی؛ لازم بود ..نیاز بود به لحاظ معرفتی خودم را اصلاح کنم اما بلد نبودم چطور؟!بعد از دست دادن مرحوم برادر مهربانم؛دریچه های معرفتی یک به یک به رویم بازشد!راه افتادم دنبال این که چه کاری برایش کنم ؟حالادستش از دنیا کوتاه بود وبايدبراي آرامش او و خودم کاری میکردم.اول از همه سراغ مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی رفتم!فهرست آن را کلي بالاوپايين کردم!رسیدم به هدیه هایی که میتوانیم برای اموات بفرستیم.. چقدر امیدوار شدم!شیرین ترينش این بود که هدیه هایمان را فرشتگان به امر خدا درطبقي از" نور"وارد قبرمحضرميّت میبرند و حال آن میت خوش میگردد وبه اوميگويند که"فلانی"این هدیه رافرستاده!!!چقدرنويدبخش بود!وباروح من بازی ميکرداينهمه کلمات اعجاب انگیز!این مثل زندگی دوباره با برادرم بود!يادگرفتم که در روز کلی ذکر بگویم وآنرا هدیه کنم ولی در نماز کاهل بودم.جالب اینجا بود که تمام نمازهای مستحب ماههاوروزهاي قمری را به جا می آوردم!قرآن خواندنم شروع شد و برای مناسبتها جشن و ولادت وشهادتها لباسهایم تغییر میکرد و هر وقت سوار ماشین که میشدم شروع میکردم باتسبيح جدیدم سوره ی توحید را هدیه میکردم تا زمانی که به مقصد ميرسيديم!حالاهرکجاکه بود!باربد لبخندي از روی مهرميزدوسريع می گفت:"براي منم اينکاراروميکني عشقم؟"اشک از چشمانم روانه میشد و ميگفتم:"ديوونه!خدانکنه عشقم!اين چه حرفيه!"بعدبه نقطه ای خیره /يشدوميگفت:حق الناس!حق الناس خیلی دارم!بايدحلاليت بگیری برام!"بعد هردودرسکوتي عمیق فرو ميرفتيم و من فقط ميگريستم!اصلا دلم خالی نميشد تانشانه ای برایم فرستاد!مرتب سر مزار ودرخلوتهايم از اوميخواستم به خوابم بیاید اما نشد..یک روز مادرم سر مزار بامادري که کنار مزار مرحوم امیر نشسته بود مشغول سخن شد..او دو دخترش را طی دوسال ممتد بر اثر سرطان از دست داده بود وهمدرد مادرم بود..دخترکوچکش به خواب مادرش آمده بود وگفت:مامان!چرابراي ما هدیه نميفرستي؟بياببين این اميرآقا چقدر هدیه میگیره وبيشترايناوقت وبيوقت از خواهرشه!ما از روشنی اینجا خوشحال ميشيم..🥺✨🥺✨یادم هست که مادرم با چه فخرومباهاتي این خواب دوستش را برایم نقل کرد و این شروع نشانه ها بود مبارک بود ومحنّا!✨
و این نشانه ها ادامه دارد...
🌹شادی روح همه ی اموات و ارواح طيبه شهیدان صلوات 🌹
✨الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_چهارم ✍قلبی که شهرش شب ندارد و شبی که نیمهشبهایش از پنجر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد_پنجم
✍و اگر خدا اشک را نمی آفرید .. !
قلبهایِمان چگونه سکوتشان را
فریاد میزدند!
رحمت برقلب های حاصل خیز
شده از اشک های نیمه شب ..! 🌿
بعدازشنيدن خواب آن مادر؛هروقت سر مزار میرفتم برای آنها هم فاتحه میخواندم وبالبخندوگاهي با اشک از اینکه مرا خبردارکرده اند به اسمشان خیره میشدم و برایشان آرزوی آمرزش و رحمت می کردم!یک تسبیح فیروزه ای خوش دست داشتم که از مادرم گرفته بودم و یادگار روزهای بیماری اميربود!هر دفعه با شنیدن اخبار پیرامون بیماری اش فروميريختم و شوک جدیدی واردقلبم ميشد!باربدو بقیه ی خانواده ام از زخمهایی حرف میزدند که از دید من پنهان مانده بود!چاله هایی عمیق که در کمر و درست پایین ستون فقراتش بود ودست کاملا داخل میرفت تا آنرا ضد عفونی کنند..سبحان الله!چطورهنوز زنده ام و برایتان از این لحظه های جانفرسا میگویم؟ چرا نمی مردم؟ چرا نمی توانستم کاری کنم جز این که خوب تحمل کنم تا شاید فرجی شود!
خب چندصباحی گذشت و باربد بازهم ارتباطش با مسعود و جماعت مکانیک مبتلا؛بیشتر شده بود...من هم براي نجات از این وضعیت دوباره مشغول به کار شدم ولی این بار در یک فروشگاه بزرگ که ترکیبی ازلوازم آرایشی و بهداشتی وتمام وسایل مرتبط به خرید ازدواج و لوازم جانبی مشغول کارشدن!حاج آقا مرد موجهی بود و پسران او هم همین طور بودند تاجایی که حرص دخترکان سودجو را در می آوردند و واقعا خوددار ومتين بودند!من برای فروشندگی آنجا مشغول بودم وچون قبلا در شیرینی سنتی معروف حاج آقا کار کرده بودم ؛سریع جذب کارشان!
با پیشرفت خیلی خوبی که داشتم صندوق دار فروشگاه هم شدم وقرارشدفروشنده ی دیگری برای کمک دستم بیاید.دوهمکارديگرهم داشتم که به شدت چاپلوس بودند و بعدها در آزردن من خیلی دست وپازدند اما نمی دانستند که" يدالله فوق ايديهم"دست خدابالاتراز هر دستی است!
باربد هر روز می آمد دنبالم و باهم از وقایع روزمره مان حرف میزدیم..روزهای خوبی بود..هر روز سر ساعت ۱۰بايد حضور پيداميکردم و وقتی سوار اتوبوس ياتاکسي میشدم اول هندزفري را زیرمقنعه می گذاشتم توی گوشم وبعد دعای عهد را پلی میکردم وگوش میکردم تابرسم!بعد رسيدنم اول ازمغازه به باربد زنگ میزدم که رسیدم و موقع رفتن ساعت ۱دوباره از مغازه تماس میگرفتم که دارم راه می افتم!حاج آقا اجازه نمی داد کسی از تلفن برای امور شخصی استفاده کند ولی در این مورد نه تنها راضی بود بلکه بارها از این رفتار من تعریف وتمجید کرده بود و من هم گفته بودم که این تقاضای همسرم بوده ومن باید آنرا عملی کنم!حاج آقا خوشش می آمد به این دلیل که خودش هم اخلاقی مشابه باربد داشت ومی دیدم وميشنيدم که همسرش مهین خانم هم درست عین من رفتار می کردو هرجا میرفت اعلام میکرد من رسیدم ویا راه افتادم!آن هم توی آن سن!خب آنجا بود که بهتر و بیشتر از این کار باربد سر در آوردم و فهمیدم که فقط خودم این طور زندگی نمی کنم!بعدازظهرها هم از ۵تا۹شب،گاهی که مشتری نبود حاج آقا زودتر اجازه ميدادکه به خانه بروم وکارهايم را انجام بدهم!خداخيرش دهد نسبت به من سخت نمیگرفت شاید میدید که با وجود متاهل بودنم دغدغه مندم وهمسرحساسي دارم و خوب این حس و حال باربد را درک میکرد چون گفتم که خودش نیز چنین بود بعدباخودم گفتم یعنی باربد تا این سن هم در قید و بند این چيزهاست!؟آن موقع برایم قابل درک نبود و خوشم نمی آمد اما کم کم با خواندن کتابها و مجلات متوجه شدم اگر برای کسی مهم بودی این رفتارها از روی دوست داشتن و ترس از دست دادن است!خب ته دلم قنج میرفت و می گفتم ای کلک ناقلا!خوشت اومده!وبعدلبخندشيطنت آمیزی روی لبهايم نقش میبست!😊
هر کدام از این ها نشانه بود برای رسیدن به فردای روشن...☀️
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_پنجم ✍و اگر خدا اشک را نمی آفرید .. ! قلبهایِمان چگونه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد_ششم
✍ حس رضایت خدا موجودی در عالم است که
اگر در قلب ورود کند ، دیگر رضایت دیگران
در نزد تو رنگ میبازد و آن رضایت چیزی جز
رضایت چشمهای مهدی فاطمه نیست ..
#امام_زمان💚
حالا برای خودم درآمدخوبي داشتم و بیشتر درآمد به باربد تعلق داشت ولی برای خرید لباس ومايحتاج خودمان کافی بود و برکت داشت..آخر هفته ها می رفتیم رستوران و باهم خوش ميگذرانديم ولی بعدش که باربد میرفت سراغ ش.ی.ش.ه همه اش از دماغم درمی آمد...روزها به همین منوال گذشت تا بالاخره باربد از مادرش خواست که مقداری اززمین شمالش را بفروشد تا باربد برای خودش سرمايه گذاری کند وبامشورت من تقاضای مستقل شدنمان را داد .هنوز از ساخت خانه سیاوش خبری نبود و داشت ضررميکرد..حالا دروغ یاراست را نمیدانم ...باربد وقتی مخالفت مادرش را دید بیشتر اصرارکرد که سهم پدری اش را بگیرد ولی همه دست سیاوش بود و هنوز به سرانجام نرسیده بود بادلخوري هایی که پیش آمد اوضاع خانه تعریفی نداشت ولی باربد مهربانتر و وابسته ترشده بود و دلم به اوگرم بود..بالاخره مامان راضیه زمین برافروخت تا بهاروسياوش در فشار نباشند و از طرفی با ناراحتی پول را داد و قطعا پولی که بارضایت کامل نباشد برکت نخواهد داشت!او برای خودش خانه ای اجاره کرد و سیاوش برای مدتی رفت تا از این اوضاع دور باشد بهار هم باروبنديلش را جمع کرد وبا مادرش زندگی کرد البته رفتن سیاوش بخاطر طلبکار های زمین ها بود و بحث پیچیده ای داشت ومن هیچ وقت پيگيرش نبودم چون کلا آدمی نیستم که دنبال سرک کشیدن در زندگی کسی باشم واز این کار اصلا خوشم نمی آمد و نمی آید..کم کم یک مغازه اجاره کردیم وسوپرمارکت زدیم البته من دخالتی نداشتم و همه کارها باباربد و مامان راضیه بود..بعدازظهرهای یکسال از کار کناره گیری کردم و هرچه حاج آقا اصرار داشت که نروم باکمال تأسف و احترام آنجا را ترک کردم و خانه ماندم حالا من وبرسام درخانه کلی وقت داشتیم تا باهم باشیم..او هر روز موقع رفتنم گریه میکرد و دلم به درد می آمد اما چاره ای نداشتم ولی حالا خوشحال بود و این شروع استقلال مابود!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_ششم ✍ حس رضایت خدا موجودی در عالم است که اگر در قلب ورود
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد_هفتم
•وأعلم أنّ الألم الذي يسبّب
البكاء يُخفّف من آلام الابتعاد•
•و میدانم درد دوری را
تصویری که اشک میسازد
آرام میکند•💔
✍یک روز برای مهمانی به خانه ی پدرم رفتم.غروب که شد باربد آمد و خواست که شب بمانم!راستش دیگر عادت کرده بودم شبها جایی نمانم و خانه ی خودم باشم وبرای همین قبول نکردم ازبس که شبها نمانده بودم اگر اتفاق می افتاد جای شک داشت و همه متعجب ميشدند.برسام و شقایق دختر علی آقا (برادرم)سوارماشین شدند تا باربدبرايشان خوراکی بگیرد ازمن هم خواست راهی شوم بعدازخريد باربد توصیحی دادوخواست که پیاده شوم ومن قبول نکردم میدانستم که خبری شده!باربد گفت که ميخواهدبامسعود به خانه برود و انجا ش....بکشند..من هم مخالفت کردم و گفتم که می خواهم به خانه ی خودم بروم و جای این افراد همان تعمیرگاه است ..بحث بالاگرفت و متاسفانه باربد با پیچ گشتی که داخل ماشین بود به سرم زدو از شدت درد فقط میتوانستم گریه کنم تصمیم گرفتم پیاده شوم و بچه ها را ببرم داخل! باربد هم داخل آمد که مراباخودش ببرد،بخاطر ترس برسام راهی شدم وخداحافظی کردم..شقایق بعد رفتن ما همه چیز را لو داد آنها ترسيدندکه باربد بلایی سرم بیاورد برای همین علی اقاوپدرم سریع خودشان رارساندند باربد مارا میان پله ها رها کرده بود و چند سیلی نثار م کرده بود گر گرفته بودم و سوزش این سیلی برایم داغ بزرگی بود.داشتم به این فکر میکردم تا کی باید تاوان رفقای باربد را باید بدهم؟از آنها متنفر بودم ..پدرم به قدری ترسیده بود که وقتی سر رسید با چشم های ورم کرده و قرمزم روبروشدوکشیده ی محکمی نثار صورت باربد کرد وگفت که زن زدن نداردوباربد عصبانی ترشد...و همیشه از اين صحنه وحشت داشتم وبرسرم آمد از آنچه می ترسیدم ! باربد هم چند کلامی فحاشی کرد متاسفانه و علی آقا را کفری کرد ودست به یقه شدند درهمین حال و هوا؛باربد،به مامان راضیه زنگ زدو گفت که بیا اینها مراتنهاگيرآورده اند و ....ولی پدرم وقتی مامان راضیه رسید و کلی داد و فریاد راه انداخت، مراعات کرده وسکوت کردوماجرا را علی آقا برایش تعریف کرد ولی اونميخواست قبول کند کار پسرش اشتباه است و به من هم کلی توپید...لای فشار روانی همه ی اینها داشتم له میشدم و نابودی بغل واکرده بود...به شدت دلم آغوش اميرم رامی خواست!طفلک برسام هم حال بدی داشت!ساعتی گذشت و ازمن خواستندبروم خانه وماندنم ميتواندبرايم سنگین تمام شودولی قبول نکردم و همه رفتند!باربد بعداز چندساعت آمد و هرچه داد داشت سر من خالی کرد وچندچيزراشکست ومن بی گناه ولی مجرم شناخته شده بودم فکر میکرد من به آنها گفته ام بیایند و این خیلی آزارم میداد!بالاخره از سکوت من عصبانی ترشدوباعصبانیت به سمت من آمد ولگدمحکمي به قفسه سینه ام زد و نفسم دیگربند آمده بود و بالانمي آمد!دردعجيبي بدنم رابه رعشه انداخته بود و باربد فکر کرد دارم فیلم بازی میکنم اما وقتی که دید دارم التماس میکنم مرادکتر ببرد و مادرش راخبرکند،متوجه شد شاید هم واقعا جدی باشد!مامان راضیه عصبانی بود و از طرفی هرچه میتوانست به من گفت!آن لحظات سربه شانه ی پرمهرخداگذاشته بودم ودر دلم از خدا فقط طلب مرگ میکردم!چرا هیچ کس درکم نمی کرد!اوهم فکر میکرد الکی میگویم ولی ديگرنتوانستم تحمل کنم وفقط التماس کردم مراببرندو اگر چیزی نبود هرکاری خواستندبامن بکنند!چاره ای نداشتم!باورنميکردندوداشتم ميمردم!نفس کشیدن خیلی سخت شده بود و درد شدیدی درپشتم حس کردم..سوارماشین شدیم..آنقدر دست اندازها اذیتم میکرد که داشتم جان میدادم. اورژانس بیمارستان پذیرش شدم..ازآنها عاجزانه خواهش کردم سريعترمرامعاينه کنند...خداراشکرکه آنها متعهدبودند و زود کار معاینه و عکس را انجام دادند دکتر موقع معاینه از احتمال شکستگی دنده خبر داد ودستوردادبستري ام کنند!
و این سرگذشت ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_هفتم •وأعلم أنّ الألم الذي يسبّب البكاء يُخفّف من آلام الا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتاد_هشتم
دستم به بیداریت که نرسید
این بارخواهشم را عوض خواهم کرد
گوشه دنجی درخوابهای آشفته ام قرار بذار💔
✍بازهم داستان دکترها و پرسش هایشان قضیه را پليسي کرده بود..خوب فکر کرده بودم که برای کسی دردسر درست نکنم و گفتن واقعیت شاید به ظاهردرست
بود ولی بنیان زندگي به کلی به هم ميريخت!فقط خداميدانست که من دارم باچنگ ودندان این زندگی را نگه می دارم حتی اگر برایم سنگین تمام میشد..
_خب،خانم ...تعریف کنید چه اتفاقی براتون افتاد ؟
_آقای دکتر من بالای چارپایه داشتم پرده رو وصل میکردم که تعادلم رو از دست دادم وبه پشت برگشتم وافتادم وديگه نتونستم تحمل کنم و مراجعه کردم!
خب؛خدامي دانست نیت من حفظ آبروی بنده اش است ولاغير؛برای همین احساس کردم حامی من است و دارد خوب نظر میکند عکس جدیدی که واضح تر بود نشان داد که مو برداشته و نزدیک به شکستگی است ودکتربارها و بارها یادآورشد که خدا رحم کرده اگر این دنده یک ذره ی کوچکتری فشار می آمد ریه را سوراخ میکرد و من به دستان مرگ بوسه میزدم و مرا در آغوش میکشید ومی مردم!باربد حال خوشی نداشت و نمی دانست چه باید بگويد؟! مامان راضیه باید میماند تا همراه من باشد و نباید تحرکی می داشتم..سه روز ماندم وبعد از آن مرخص شدم...بیمارستان خصوصی بود و وقتی داشتم باکپسولها خداحافظی میکردم می ترسیدم نفس کشيدنم سخت شود آن لحظات توی بیمارستان به مجروحین تنفسی وشیمیایی و جانبازان جنگ فکر میکردم،به امیر عزیزم که نفس های کپسولی اش غمگینم کرده بود،به همه فکر کردم وباخودم گفتم من سه روز با این حال زندگی کردم اینگونه نگرانم؛پس آنها چه طاقتی دارند؟خجالت می کشم از دردناچيزم گفتم!شبهای بیمارستان باربد ستاره می چید از آسمان واز آن سوی خط به ماه زندگی اش نور قرض میداد ودلبري میکرد!من اورابخشيده بودم و دلم برایش تنگ شده بود.. اما همان شب اول خواب امیر رادیدم...در خواب داخل حیاط خانه شد و مامان راضیه و باربد رابادست کنار زد وگفت:خواهرم کجاست؟ من تا آمدم بدوم دست نگه داشت و گفت صبرکن تو نيا!خودش آمد و سخت در آغوشم کشيدو کلی نوازشم کرد!گله کردم چرا تابه حال نیامدی مهربان؟گفت نمیشود باید اجازه بدهندالان هم باید زود بروم ولی باید می آمدم با اخمی به آنها و لبخندی به من محو شد از خواب پریدم ....چقدر مست شده بودم من دیوانه!گریه میکردم و ذوق نمیدانم کدامش بيشتر؟بعداز مرخصی راهی خانه نشدم بلکه باید میرفتم خانه ی مامان راضیه تا پرستاری ام کند ولی بیشتر به باربد و خانه ی خودم راغب بودم..بعدازچندروزبه خانه رفتم ولی خوب معلوم بود در نبود من ،رفقا حسابی بریز و بپاش کرده بودند چندشم میشد تصمیم گرفتم خانه تکانی کنم و از طرفی قراردادمان تمام شده بود و باید از این خانه می رفتیم !خواستم زنگ بزنم به مادرم که این چند روز از بس بهانه آورده بودم که نیاید تابلونشود و کمک حالم باشد؛ولی بااخطار جدی وتهدید آمیز باربد روبروشدم!رگهاي گردن و صورتش ورم کرده بود!داد زد که دیگر خانواده ای درکارنيست و حق ندارند نه بیایند و نه تو به آنجا بروي!؟!
یا الله!میدانستم که شوخی درکارنيست و او از موضع خودش کوتاه نمی آيد!!اين را باید کجای دلم ميگذاشتم؟!هرچه بیشتر اصرار و التماس کردم بدتر شد وبی خیال شدم!حالا من فقط نبودم برسام عزیزم ۴ساله بود و دلم نمی آمد تلختراز این شود روزمرگی اش!حالا باربد هر روز مغازه بود ومن کلافه!حق بیرون رفتن و خرید کردن راهم نداشتم! و فقط با حضور خانواده اش حق بیرون رفتن داشتم!به خانواده ام حقیقت را گفتم و تقاضا کردم مدتی سکوت کنند تا ببینیم چه ميشود!؟تحمل دیدن درد وغصه هایشان را نداشتم و فلک زده شده بودم ...تنها دلخوش به برسام وخواب زيباوپراز مهر اميرم بودم!نیروی عجیبی میگرفتم وقتی یادم می آمد!وسوالهاي زیادی که درذهنم تداعی ميشدو بزرگترينش اجازه گرفتن روح بود...
سبحان الله!
و این ماجراها ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌