باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_یکم ✍ این حالت روبه رو شدن با خودم رادوست دارم ؛ و اینکه هر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_دوم
✍ خانواده زمانی معنای حقیقیِ خود را می يابد
که زن و مرد ،تمامِ ماهِ خود را به اقیانوس
بی کران هستی متصل کنند و در مدار آن
کهکشان حرکت کنند ..
صدای مهیبی به گوشم رسید و همزمان بامن بچه هادنبالم دویدند!نمیدانم چطور از اتاق خواب تابالکن دویدم،رسیدم به باربد!ودر جا خشکم زد!موقع فندک زدن به پیک نیک،ازبس فشارگاز فشرده بود،باجرقه فندک شعله ی بزرگی به بیرون هجوم آورده بود وخود پیک نیک پرتاب شده بود به دیوارهای بالکن و توقف کرده بود تاخاموش شود،پرده ها و فرش بالکن آشپزخانه،مشتعل شد وآتش گرفت وحالااينها به جهنم،باربد من،از هجوم شعله های آتش اولیه از سر تا پاسوخت😭❤️🔥😱قسمت بالای پیشانی،لب،گونه ها،لبهایش جمع شده بود ونميتوانست حرف بزند،دستها،پاها،ناحیه شکم چسبیده بود به گوشت و نمی توانید تصورکنید من آن لحظه چه حالی داشتم!باربد اشاره کرد که به مامان زنگ بزن،ساعت چندبود؟۳نصفه شب ونميدانستم الان چطور بایک مادر دارای فشارخون بالا،قندبالايي،و ناراحتی قلبی،خبربدهم بياپسرت سوخته!ازعمق دلم به خدا التماس کردم مرا در این تنگناهای سخت و نفس گيرقرارنده!حالا سوختن عشقم یک طرف،ترس و گریه ی بچه ها یک طرف،بیدارکردن یک مادر پيرمريض آن هم در نیمه های شب،مرا دیوانه و ناتوان کرده بود!ديدم دارد از درد ناله میکند..دلم را زدم به درياوزنگ زدم!الو:سلام مامان،خوبین ببخشین میدونم خیلی ديروقته،ولی باربد حالش بده وبايدببرمش دکتر،نمیتونه پشت فرمون بشینه،میشه لطفا بیاین باهم بریم؟
_چش شده؟کجاش درد ميکنه؟باشه زنگ بزن آژانس،منم الان میام پایین!
خداحافظی کردم وسریع آماده شدم،فقط دستمال برداشتم رژلب غلیظم را پاک کردم و بچه هارا سریع آماده کردم وباخودم راهی کردم ،باربد بارکابي و یک شلوارک زيرزانو فقط به زور توانست دمپایی بپوشد،درها را بستم وکليدراچرخاندم آسانسور را زدم وبه بچه ها گفتم گریه نکنند و ساکت وآرام برویم کسی نفهمد!دست باربد را گرفته بودم واو فقط خیره به من مانده بود وميگفت:عشقم،منوحلال کن،دارم ميميرم از درد،منو ببر بیمارستان !نميدانستم چطورزنگ زدم آژانس آمد ولی وقتی مادر را دیدم که می آید نفسم بند آمد و نگران بودم سکته نکند دور ازجانش،مامان راضیه فقط چنگ زد به گونه هایش ودیگر سکوت کردويواشکي پرسید چه شده؟؟برايش توضیح دادم وفقط زیر لب میگفت که آخر خودش بادست خودش ،خودش را نابود و ناقص کرد!حق داشت!این همه تلاش کرده بود خار به پای پسرش نرود،آن وقت خودش😔
نزدیک ترین درمانگاه مراجعه کردیم تا آمبولانس اورا به بیمارستان منتقل کند،دکتر سؤالاتی کرد وماواقعيت رانگفتيم وازبازبودن شيرگاز آشپزخانه و روشن کردن فندک وانفجارگفتيم! سریع آمبولانس راه افتاد مامان راضیه ومن و بچه ها!تابرسيم بیمارستان سوختگی،هزارسال طول کشید!مامان راضیه با آمبولانس تسویه کرد ومن سریعا باربد را به اورژانس رساندم و ریختن روی سرش،بعد تشکیل پرونده،نگاه کردم ديدم دیگر،چیزی از باربد معلوم نیست به جز یک جفت چشم!چقدر خدا رحم کرده بود و چشمانش نسوخته بود😭تمام بدنش را باندپيچي کرده بودند،،تامن تشکیل پرونده بدهم امیر سام و بنيتا را سپردم به نگهبان اورژانس وبه بچه های طفل معصوم سپردم به کسی اعتمادنکنند و تا من نیامدم،جایی نروند!خدای من!آنها آنقدر مظلوم وآرام بودند توجه تمام کادر اورژانس رابه خودشان جلب کردند،درجا هم چرت میزدند،حالا ديگرساعت ۶صبح شده بود و مامان راضیه باید میرفت تا بچه هاراباخود ببرد،باید باربد رابه بخش منتقل میکردند واز کنارش تکان نميخوردم!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_دوم ✍ خانواده زمانی معنای حقیقیِ خود را می يابد که زن و مر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_سوم
✍انگیزههای قوی ، میوهی دانش و نگرش وعمل به حرفهای مطمعن قطعی يي هست که تجربههای موفق اهل بیت و شهدا نیز آن را امضا کرده اند!امروز جايتان خالی با باربد و مامان راضیه ونگار رفته بودیم به استقبال آقا الیاس چگینی! همان مدافع حرم خوشبختی که هشت سال گمنام بود وخوشنام؛و حضرت مادر به آنها سرميزدند!ومن خوب میدانم که اگربخاطر فاطمه عزیز آقا الیاس نبود؛آقا الیاس ما دوست نداشت که برگردد!خوب میدانید و نیازی به گفتن من نیست،که لذتی که شهدا از گمنامی میبرند،از پیداشدن نميبرند!شهر درگیر کشمکش نور شهید و نور خورشید بود،خدا داشت مباهات ميکرد به اولیاء خودش ومن وامثال من بینوا،با خودمان فقط اشک داشتیم وپياله پیاله عشق را نثار دریای بیکران شهدا میکردیم!مسافر بهشتی من،آمد وشهرپرشداز عطر شهامت،مردانگی،آزادی وزندگی!و من زن با آرامش به استقبالش آمده بودم!خداراشکرميکردم که توانستم در این برهه از زمان،این شهید والامقام را درک کنم وغبار پیکر مطهرش را سرمه ی چشمانم کنم!جايتان سبز!چقدرباشکوه بود!چقدر شهادت زیباست!کاش خدا برای آرزومندان شهادت زودتر دست به کارشود وشربتش را زودتر به آنها بنوشاند!
خب برویم دنبال این که بعد اورژانس بیمارستان چه اتفاقی افتاد!مامان راضیه برای اولین بار بود که اجازه داد من تنها پیش باربد بمانم،هم بچه ها،هم شرایط باربد طوری نبود که مادربتوانداو را تر وخشک کند!باید می پذیرفت که سرویس رفتن باربد تنها به دست من افاقه میکند ،بنابراین من ماندم و باربد و یک تیم پزشکی که باید با آنها حالا حالاها شب وروزمجهولم را ميگذراندم!داخل یک اتاق سه تخته،که یکی را یک مرد ۴۲ساله و یک کودک ۱۰ساله ووسطي راهم باربد،درآن جا گرفته بودند مشغول مداوابودند! بغل دستی باربد درون چال تعمیرگاه با مشتعل شدن بنزین سوخته بود،پسرک دیگر هم با ریختن آب سماورسوخته بود!احساس راحتی نداشتم ولی همسرعباس اقا(مرد۴۲ساله)خيلي خوش سرو زبان بود وزن موجهی بود،ازهمان برخورد اول از در دوستی وارد شد ومن هم دلم میخواست به اواعتمادکنموراحت باشم این چند روز،فاطمه خانم زن مهربان و زحمت کشی بودکه باهمسرش سرروابط گوشی و جنسی بسیارمشکل داشت،وخیلی ناراحت این مسائل بود!سعي کردم به او کمک کنم،اوخيلي سرهمسرش دادوفریاد ميکردوهرحرفي را به زبان می آورد!۱۵روز من آنجا زندگی کردم و سعی کردم،به او نزدیک شوم تجربیاتم را به اوبگويم،برای همین وقتی از ماجرای خودم گفتم،تعجب زیادی وکردوبرايش قابل باورنبود،همسراوهم مصرف میکرد و اینها اوراعصبي کرده بود اماهمه ی ما میدانیم که چاره ی کاربادعواوجنجال،حل نمیشودوبه جایی نمیرسد!دکترهاآمدند ودرصد سوختگی را معلوم کردند،۲۰درصد سوختگی باربد بود و۳۰درصد،عباس آقا!ولی عباس آقا خیلی چشم پاک بودوباادب ومن درآن چندروزجزادب و احترام از ایشان چیزی نديدم!
پزشک متخصص آمد و تعیین کرد که درصد سوختگی چقدر است،باربد۲۰درصد و عباس آقا،۳۰درصد،اصطلاحات رایج خودشان را گفت ورفت!رفتم سراغ سرپرستار واز او پرسیدم که وضعیت همسرم چگونه است؟ واو آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت شاید هر روز وياچند روز یکبار،عمل داشته باشد،شرایط سوختگی حتی با۵درصد هم ميتواندخطرناک باشد به دلیل اینکه پوست محافظی ندارد و عفونت سریع درآن رخنه میکند واگرعفونت بالا بگیرد احتمال زیاد وجود دارد که مرگ آور باشد دور ازجانشان! خدای من!چقدر ترسیده بودم وچهارچشمي حواسم به باربد بود تا پرستاری ام کم وکاستی نداشته باشد!کنارتختش،یک صندلی تاشو گذاشته بودند ومن آنجا رابرای پرستاری از باربدانتخاب کردم!وقتي مورفين میزدند،خواب راحت وشیرین به سراغشان می آمد ومن ساعتهازل میزدم به باربد و تمام زندگی ام با اورا مرور میکردم!دم اذان صبح خوابم میبرد وباصداي پرستار،ازجا ميپريدم!سريع صبحانه اش راميدادم،گزارش وضعیت اورا وبعد هم داروها ومیوه واب میوه هایش را باید زود به زود به میدادم! موهایش را شانه ميکردم!ازتخت می آوردمش پایین،پایش رادمپايي میکردم،و کمک میکردم روی ويلچيربنشيند وبعد ميبردمش سرویس بهداشتی،او رویش نمی شد ومن جوری رفتارکردم که دیگر خجالت نمی کشید وهربارميگفت که عشقم من چقدر خوشبختم که تورا دارم،حتما زنده ماندم جبران میکنم ومن ته دلم دعا میکرد زود خوب شو وبامن ازاینجا بيرون برو به سلامت و جبران کن ولی دیگر سراغ این سیاهی نرو!بعدهم به زبان می آوردم! باربد مرتب میگفت که خدامراسوزاندتا به من چیزهای زیادی بفهماند!راست میگفت!کمکش کردم تا از سرویس بیرون ببرمش،شده بودم دخترعاشقه ی بیمارستان،پرستارها سربه سرم میگذاشتند،زمانی که خواب مورفيني شروع میشد کمی می رفتیم باپرستارها گپ و گفت و چیزی می خوردیم اما آنجا هم استرس داشتم و مرتب می آمدم میزدم!کولرگازی روشن بود،باید درسرمامی ماندندولي من پاهایم دردمیگرفت وهرچه ميپوشاندم،دردم کم نمی شد،صبح فردا باربدبایدباندهايش تعویض ميشدوشستشويش
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_سوم ✍انگیزههای قوی ، میوهی دانش و نگرش وعمل به حرفهای مط
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_چهارم
✍ آنچه باعث ایست و عدم
حرکت میشود ، توقع و
انتظارِ بیجای رسیدنِآنیِ
به مقصود است .. ! در
حالیکه ذره ذره تلاشها
و قدم های کوچک نیز
خودش جزئی نه ، بلکه
خودمقصود است .. ما حوصلهی حرکت در قدمهای
مستمر ولو کوچک را نداریم ..
این عامل شکست ، همیشه
گریبان تو را خواهد گرفت و
هر بار نیز توبه میکنی ولی
باز به آن دچار میشوی ..
حالاشرايط خاصی پیش آمده بود ومن تلاش کردم با خدمت و پرستاری به همسرم،گام بلندی در ایجاد رابطه ی پراز کم وکاستی موجود،بردارم!توکل کردم به خدا،از همانجا توسلاتم پر رنگ ترشدو انگار که کسی مراميکشيد وميبرد،بی تعارف بگويم خدا استارت زده بود و منتظر آمدن ما بود،بايدکوربودم اگرنميديدم! دلم رادیدم محضر حضرت زینب سلام الله علیها،به پرستاری اش عمیق فکرکردم،به سوختن مادرعظيم الشأن ایشان،به غربت وغمهايشان و تمام ذهنم را سپردم به ایشان،حالا مامان راضیه آمده بود و اطلاع داد که باربدبيمه ندارد و مسئول بیمه خواسته که اقدام کنیم برای بیمه!تمام دنیا روی سرم خراب شد!چقدر دست خدا را ندیده گرفته بودم که بالاتراز هر دستی است!مسئول بیمه گفته بوداگربيمه نباشدبالاي ۱۰۰ميليون هزینه دارد!نميتوانستم توقع داشته باشم که مامان راضیه،سیاوش و...هزینه کنند!راه افتادم با مامان راضیه و باربد رابه خداوبعدبه فاطمه خانم همسرتخت بغلی،سپردم!باربدبيکاربود وبیمه بیکاری به او تعلق نمیگرفت چون قبلايکبارازاين بیمه استفاده کرده بودیم،بنابراین برای بیمه ی سلامت اقدام کردم!مثل کودک نابلد،که تازه به نوجوانی رسیده و دارد آدرسهای شهررايادمیگیرد،تازه داشتم برای اولین بار اينهاراتجربه میکردم،همیشه با باربد میرفتم ومی آمدم وحالابرايم سخت بود!دوسه مسيرتاکسي سوار شدیم تابه نمایندگی بیمه سلامت رسیدیم،خانم متصدی گفت که باید نفری ۳۰۰هزارتومن بپردازم،اما من که پولی نداشتم،نهایت ۱۰۰هزارتومن بود که آن هم کرایه وکپی و اینها راهزينه کرده بودم،مادر هم آنقدر این چند روز هزینه کرده بود این مقدارهمراهش نبود،چون میدانستم به اونگفتم تاشرمنده نباشد!همان نیتم کمکم کردوبياييد باقي ماجرا راتصورکنيد!
روبه متصدی خانم کردم و گفتم که رئیس شماکجاست؟ايشان پاسخ دادند که دفترشان سه خیابان بالاتراست!دست مادر را گرفتم و گفتم بیا مادر!باید برويم پیش رئیس تا پرونده تشکیل دهیم! باشتاب سمت دفتر رفتم و خودم را جمع وجورکردم و توسل کردم!وارد سالن شدم،کنارلابي شیک و پراز درختچه وفواره،دلم میخواست فریاد بزنم که خسته ام!مرادريابيد!ازنگهبان سراغ اتاق رییس را گرفتم و پرسیدم که ایشان تشریف دارند؟ودرجواب مثبت نگهبان،پاتند کردم برای عشقم،همسرم مددبخواهم ومفيدباشم وبي تفاوت از این مسئله نگذرم!در زدم وبعداجازه رئیس،اجازه دادم مادر وارد شود!پرونده را روی میز گذاشتم،شروع کردم:
ببخشید که باید بعضی مسائل روصريح و شفاف خدمت تون عرض کنم،ولی در شرایطی هستم که حياتيه!همسرمن چندوقتيه که بیکارن،متاسفانه الان هم سوختن ودر بیمارستان بستری هستند،من تمام مخارج زندگیم با یه حقوق مستمری بگيرحاج خانوم میگذره با سه تا بچه،نمیتونم پول بیمه رو پرداخت کنم اگر امکانش هست،من بعد این شرایط حاد خدمت برسم و ادای دین کنم وگرنه من شرمنده ی همسرم میشم،،
و گریه دیگر امانم نمی داد..
آقای رئیس پرسيدشماچطوربااين حقوق مخارج دو خانواده را ميدهيد؟
گوشی را برداشت وبامتصدی خانم شعبه تماس گرفت،خداخيرجزيلش دهد خوب ميشدفهميدخدادل اورانسبت به من نرم ومهربان کرده بود و به اودستوردادبدون هیچ هزینه ای دفترچه هاراچاپ کند واعتبارطولاني بزند و بابت عکس از گوشی من اسکن کند تا هزینه ی عکس دراين شرایط ودوندگي هایش حذف شود!
که بود و چه میکرد فقط میدانم مردی از جنس خدابودومروت را بلد بود!خیلی از اوتشکرکردم ودست مادر بغض کرده را گرفتم و راهی شدم برای عشقم خوش خبری کنم!نمیدانم کارم درست بوديانه؟ولي حس خوبی داشتم!یک نفر مرا درک کرده بود والتيام یافته بود آن درد بی کسی!حتی نمیخواستم خانواده ام باخبرشوندوجالب است بدانید که هنوزهم نميدانند!!!سریع سمت ساختمان رفتم ومتصدي خانم مهربان از من خواست که عکسهای داخل گوشی را بدهم تا انتخاب کند وبرای چاپ مهیا کند!خدایا او هم خيربدهد!کارتمام شد و مادر دستی با سکوت به روی پشتم کشید که هزارپيام باکشيدنش وارد ذهن وجسمم شد!لبخندی با اشک زدم وسوارشديم تازودتربه بیمارستان برسيم!باربدتعجب کردوخداراشکرکردکه نیازی نبود به کسی رو بزنم!دوساعت دیگر باید میرفت تعویض باندوبراي شستشو..بایدسنگ میشدی تا صدای آه وناله ی مردها رانشنوي!باند که ميخواست بازشود،به پوست چسبیده بود،درد داشت ولی وقتی زخمهاراشستشوميدادند آنها نزدیک بود جان بدهند( دورازجانشان)وسریع همراه بيماربايد آب میوه به دست وارد ميشدتا او از این شدت ضعف خالی نکند وازحال نرود!
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_چهارم ✍ آنچه باعث ایست و عدم حرکت میشود ، توقع و انتظارِ ب
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_پنجم
✍ ♥️🦋
تمام شبکه
های دنیا مجازیست؛
دلم را تنها به شبکه های
حقيقىِ ضریح تو گره زدهام...
ای کاش خونههامون
یه خروجیِ اضطراری داشت که
دَرِش باز میشد به بینالحرمین:)💔
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واهلک عدوهم من الجن والانس
#اَللهّم_ارزقنا_زیارت_الحسین
#شب_جمعه
✍پشت در اتاق شستشو منتظرباربد بودم،سعی میکرد صبوری کند تا صدایش نيايدبيرون،اما مگر با خودش بود؟نمیتوانست داد نزند ومن پشت در هزار بار ميمردم وزنده میشدم! پرستارصدازد،خانوم ....سریع پاتند کردم به داخل و تمام زخمهایش،زخمم شد تمام درد هایش،چنگال تیزی بود که به جان قلبم افتاده بود!خون آلود و دردناک چشم دوخته بود به من بی دل بینوا!سریع نگاهم را گرفتم وبه چشمهایش دوختم و آب میوه رابه سمت لبهایش بردم وسریع نوشيدتا جانی بگیرد اما میدانستم که بودنم در آنجا،جان تازه داده ولی باید میرفتم،چون جمع مردانه بود ونميخواستم معذب باشد،وارد اتاق شدم،سرپرستار که دیگر مراکامل می شناخت پرسید،ایشان سيگارميکشند؟ومن در جواب گفتم که بله!اوتذکرداد که نباید سیگار مصرف کند چون تمام اکسیژن خون اورا میسوزاند و این برایش مضر است!ضمنا فردابايدعمل شود،این عمل بسیار سخت و دردناک است،بنابراین استرس نباید به او وارد شودو....چشمی گفتم و وقتي باربد آمد،از من خواست که بروم و برایش یک پاکت سیگار و یک فندک بخرم!ولی چطور میتوانستم از مغازه چنین خریدی داشته باشم وازطرفی مگربرايش ضرر نداشت و خطرناک نبود؟آه خدای من! چقدرگاهي پیچیده میشود همه چیز ومن باید سرکلاف پیچیده ی گم شده راپيداکنم!نه یی گفتم وبه ديوهرروبروخيره شدم و گفتم دکترمنع سيگارکرده،....اما التماس او حالم را بد میکرد!لباس بیمارستان را عوض کردم وکيفم رابرداشتم!نميخواستم بامن قهرباشد! باید می گذاشتم خودش این آسیب را لمس کند!به جای یک بسته،دو بسته خریدم! خب،بايدبگويم فروشنده باتعجب ونگاهي مرموز براندازم ميکرد،من هم گوشی را برداشتم و الکی به نشانه ی تماس پرسیدم:باباجون از تخت نياپايين من خودم برات سیگار میخرم،فقط اسم سيگارتو یادم رفته!!!وبعد دیدم که انگار آرامش خاطرپيداکرده(که الحمدلله خانومه برای خودش نميخواد)نفس عمیقی کشیدم و زدم بیرون واز آن طرف خیابان سریع داخل بیمارستان شدم و کارت همراهم رانشان دادم وواردبخش شدم!باید کفش را داخل جا کفشی بیرون در می گذاشتم،ودمپايي ميپوشيدم چون بخش سوختگی باید عاری ازهر میکروب وعفونتي میبود،وارد اتاق شدم دیدم که باربدنشسته ومنتظراست!لبخندش رادوست داشتم حتی برای این خطای وابسته اش،ويلچير را آوردم ودمپايي زیر پایش،و کمک کردم بيايدپايين،کارسخت و سنگینی بود ولی دوست داشتم،حس خوبی به من میدهد،لبخند فاطمه از آن سوی تخت،احساس خوشایندی در من ايجادميکرد،چشمکي نثارش میکردم واوبرايم بوس ميفرستاد!داخل راهرو شدیم و باربد از من خواست که ببرمش داخل سرویس بهداشتی۲ که به عنوان شستشو و حمام استفاده میشد،در را بستم وکشيک دادم تا اوسيگارش رابکشد!عذاب وجدان داشتم،ولی وقتی می دیدم حالش خوش می شود،من هم حالم بهترميشد،عباس آقاهم به قول خودش فکر میکرد فقط خودش یواشکی سيگارميکشد اماديد،نه!رفیق بغلی اش هم اینکاره است!شب زودخوابشان برد ومن و فاطمه،مشغول گپ شدیم،به فاطمه گفتم عباس آقا فردا عمل دارد؟ او گفت که بله عمل پیوند دارد! هردوکلي باهم درد دل کردیم وبرای فردا نگران بودیم،تصمیم گرفتیم بخوابیم تا ۶صبح،ساعت ۴بود وانهارابيدارکرديم تا کمپوتی بخورند و دوباره بخوابند،بعدخودمان هم خوابيديم! باصدای پرستاربيدهرشديم،نمونه خون گرفت تا برای عمل مشکلی پیش نیاید،اماساعتي بعد برگشت و گفت که باربدکم خونی شدید داردوبايدخون به اوبزنندولي عباس آقا نه!به او گفتم بخاطرسيگاري که مصرف میکنی,است ولی دیگر ادامه ندادم تاعصباني نشود،ساعت ۹شد وهردورابه اتاق عمل بردند و همه مرتب به من زنگ میزدند،فاطمه گفت چرا به همه تماسهاپاسخ میدهی؟خب نمیخواستم کسی بيخبرونگران باشد ولی تصمیم گرفتم وقتی از عمل آمد به آنها زنگ بزنم،بنابراین تمام حواسم را به اتاق عمل دادم!رفتم سراغ مفاتیح بزرگ کنار اتاق عمل که داخل بخش سوختگی بود،و بازش کردم قبلشح وضو گرفتم و شروع کردم سوره ی یاسین را خواندم وفوتش کردم سمت اتاق عمل!فاطمه با کنجکاوی نگاهم میکرد،لبخندی تحویلش دادم واواز آرامش من همیشه تعجب میکرد،مرتب به من میگفت چقدر از توانرژي مثبت میگیرم،چقدر آرامی!خوش به حالت!
کاش منم مثل توبودم!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_پنجم ✍ ♥️🦋 تمام شبکه های دنیا مجازیست؛ دلم را تنها به شبک
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_ششم
✍ساعت دو بعدازظهر بود،برخلاف روزهای دیگرکه ساعت ملاقات بود،امروز اجازه ملاقات نبود بخاطر حساسیت عمل پیوند که افراد متفرقه ممکن بود با خودشان آلودگی را وارد بخش کنند،بنابراین همه از پیش،بیشتر تماس می گرفتند و تبدیل شده بودیم به منشی تلفن!باربداز تماسها کلافه بود و توجه میخواست،برای همین اشاره کرد که دیگر جواب ندهم!پرستارودکتر جراح بالای سرشان بودند،از انهاپرسيد که درد دارند؟انهاپاسخ دادند،خير! برای دکترعجيب بود..چون باید مترفین تا الان اثرش رفته باشدودرد شروع شده باشد،ولی هردو آرام بودند!از کتايون(پرستارمهربان بخش)پرسيدم چراساعت درد برای دکترمهم است؟ مگر چه اهمیتی دارد که درد کی بیاید!هروقت آمد شماراصداميکنيم!لبخندزدوچيزي نگفت!باید آنجا بودید ومي ديديد که مثل بچه ها آرام گرفته بودند!مشغول خواندن قرآن کریم بودم که سرپرستاربالحن خاصی گفت:خوب شد شمااومدي وگرنه کسی مدتها به این قرآن دست نزده و داره اونجا خاک میخوره!
نگاهم به ناخنهای جگری اش افتادوگفتم:خب چرا شما نرفتين سراغش؛من که موقتی ام ولی شماهميشه اينجايين وميتونيد استفاده کنید از محضر مبارک کتاب!
خنديدوگفت :ماوقتشونداریم!ضمنابهت نمیخوره انقده ملّاباشي!فاطمه از خنده منفجرشدوگفت:اوووه حالاکجاشوديدي!خیلی ملّای بلائی يه!ايناروببين!چطوري آرومن! حاصل ورد این خانومه! قرآن واکرده حاچ خانوم خونده،بعد فوت کرده سمت اتاق عمل،اینا که اومدن درد ندارن!
حواسم پرت شد!ناگهان پرتاب شدم به سالهاپيش!زماني که اميردربستربيماري بود و مهناز خانوم(عروس ما)برایش یاسین ميخواندواميرعزيزم آرام ميشدوميخوابيد!تا آن لحظه به یقین نرسیده بودم وفقط داشتم به یاد آن روزها،از سر عادت این کار را انجام می دادم،اما حالا به عینه برایم ثابت شده بود که معجزه چطورباکلام خداقابل لمس ميشود!؟به فاطمه گفتم ماجرا را وسرپرستارکه از حرف های من سر،درنمی آورد،رفت!پدرام پسر بغل دستی باربد همین طور داشت بادقت گوش میکرد،ناگهان گفت:خاله؟گفتم:بله!
_من درد دارم مامانم نیست،میشه برامنم قرآن بخونی آروم بشم؟
_بله خاله جون!
من وفاطمه باتعجب به هم خیره شدیم،شروع کردم به خواندن وبعد هم فوت کردم سمتش،وبه او گفتم آرام میشوی واگر کمک خواستی صدایم کن!او هم گفت:باشه خاله!
شام را که آوردند آنها رابيدارکرديم غذابخورندوبعدبخوابند،ذهنم درگيرپسرک بود،آیا میخواست بااین کارش مرامحک بزنديا می خواست واقعا آرام شود؟ باصدای باربد به خودم آمدم،عشقم چرا خودت نميخوري؟ شروع کردم به خوردن،باربد اخلاقش بود،تنهایی درحضور من غذانمي خورد،آن شب خیلی دلم پیش زخمهاودردهاي اميرم بود وبرای خودم یواشکی گریه ميکردم!نميدانم از خستگی کی خوابم بردولي دیگر صبح شده بود وپرستارداشت وضعیت رابه دکترشرح ميداد،مادرپسرک آمده بود و داشت غر ميزدچرا میوه هایت رانخوردي؟خب چه توقعی داشت!بچه بادست سوخته چطور از خودش پذیرایی ميکرد؟بامادرش دعواميکردوقهربود!مادرش با مرد دیگری ازدواج کرده بود وبرای پسرک اهمیت زیادی قائل نبود!روبه مادرش داد زد که کجا ولم کردی رفتی؟این خاله اگر نبود من از درد دیشب هلاک ميشدم!برو ازش بپرس چی خوند که من دردم ساکت شد توهم برا من بخون!
مادرش هاج و واج مرا نگاه کرد وگفت :این چی میگه؟
گفتم:اين نه!
پسرعزيزم!
هيچي براش سوره ی یاسین خوندم تموم که شد فوت کردم سمتش و بعد خوابید!همین!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_ششم ✍ساعت دو بعدازظهر بود،برخلاف روزهای دیگرکه ساعت ملاقا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_هفتم
✍ تو همان #رویایابدیِ زیبای نیازِ روحَم هستی
که جز در #رویایِنیمهشب ،روح برای تو آماده
نمیشود،صدایی در عالم همیشه برای روح ها
نامههاییخاص پر ازحرفهایدرگوشیِ روحنواز
ارسال میکنند فقط افرادی آن را در مییابند که
در نیمهشب های حضورشان بر سجادهای که
بالِملائک است،باحالذکر استغفارِ خودشان
جواب آن را پیدا میکنند و مسئولیتها را
بر همین سجاده های اشک میسازند ..
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🤲✨💚
مامان راضیه تماس گرفت که من پشت بيمارستانم و آماده شو برو خانه،دخترت خیلی بیتابی میکند،تا غروب میمانم،شب توبيابمان! باربد دوست نداشت ومعذب بود،اما دلم پیش بچه ها بود وازطرفی رهاکردن باربد در آنجا،قلبم رابه درد می آورد،لباسم را عوض کردم واز فاطمه خواستم که حواسش به همه چيزباشد،کاش نمی رفتم و مامان راضیه اینقدر تحت فشارم نميگذاشت!رفتم وسوارتاکسي شدم،با پیام های پشت سر هم،به باربد،وجواب متقابل عاشقانه،چشمهایم را بستم تا رسیدم! خستگی مثل کوه روی شانههایم سنگینی میکرد ولی چاره ای نبود،باید قوی می بودم،اول به خانه ی خودمان رفتم،دوشی گرفتم ولباس هایم را عوض کردم تاآلودگي ياويروسي بامن منتقل نشود!سریع آماده شدم و رفتم خانه ی مامان راضیه!در زدم!درکه بازشد،دخترم تافهميد به همراه امیرسام،پریدند بغلم و گریه را شروع کردند،حق داشتندتابه حال از آنها اینقدر دور نشده بودم وفقط بودن بهارتوانسته بود دخترم را آرام کند؛چون به عمه بهارش موقع خواب علاقه داشت و بهانه کمتری ميگرفت!بعداز چند دقیقه که حسابی حالشان عوض شد،با چای نگارخستگي از تنم رفت ولی خوابم گرفته بودونفهميدم کی خوابیدم فقط صدای آنها در گوشم می پیچید ولی نای باز کردن چشمانم را نداشتم،دخترم بالاخره بیدارم کردوديدم دارد ديرميشود!خودم را لعنت کردم که چراخوابم برد ونشدکه بیشتربا بچه ها وقت بگذرانم!کلی اورا ناز و نوازش کردم وازاوخواستم بازهم قوی باشد و برایم دعاکند!وبراي ملاقات به بیمارستان بیاید!همان موقع مامان راضیه تماس گرفت که با تاکسی نياوسياوش تورا ميرساندامامن معذب بودم!به بهار گفتم تو هم بیا برویم ولی او گفت که هم باید شام درست کند،هم بچه هارانگه دارد،خواستم بپیچانم وباتاکسي بروم ولی نشد،سیاوش منتظر بود تا برساندم! مطمئن بودم باربد خوشش نمی آيدوحتما مؤاخذه ام میکند!تمام راه حرص خوردم،ازطرفی سیاوش تعارف کرد جلوبنشينم ولی من پشت نشستم واحساس کرده بود به اوبی احترامی کرده ام!تا وقتی برسیم لام تا کام کلامی بین ما ردّ وبدل نشدواوگرم رانندگی ومن پراز دل آشوبه!وراديويي که این وسط روی اعصابم بود!سیاوش اهل رادیو نبودوهميشه آهنگ گوش میکرد درست عین من و باربد،ولی خوب میدانستم که دارد حریم ها را رعایت میکند!خدا حفظش کند،ناگهان بین این همه درگیری فکری،چشمم به گل فروشی افتاد،از سیاوش خواهش کردم،بایستد تابيايم،با چه شوقی پول اندکی که داشتم را یک شاخه گل رز آبی خریدم و بیرون آمدم وحرکت کردیم!از اوتشکرکردم ودويدم سمت بیمارستان و بخش وباربد!مادربيرون آمدوکارت همراه را داد و خداحافظی کرد،با چه ذوق وشوق و لبخندی به استقبالش رفتم،ولی باقیافه ی اخموي او تمام حسم پريد!بله!من درست فکرکرده بودم،سرريع گفت چراباتاکسي نیامدی؟هرچه توضیح دادم،از عصبانیتش کم نشد!
_گل چیه تودستت؟
_برای توخريدم عشقم!
_سیاوش خرید برات نه!؟
_متوجه منظورت نشدم!این چه حرفيه؟؟
_نشستی بغل دستش واهنگ و بگو بخند!
چه داشتم می شنیدم،دلم برای سیاوش هم سوخت،او که نهایت احترام و ادب کرده بود حالا داشت قضاوت ميشد!آن لحظه از مامان راضیه دلم پر شد وای کاش به اوميگفتم نه،ولی باربد حالش اينطوربد نميشد!مادرپسرک هم اتاقی داشت از این شرایط سوء استفاده می کرد و مدام به باربد مشت مشت تنقلات تعارف میکرد واز کمپوت گیلاس خانگی اش به خورد باربد میداد!عجب اوضاع کشنده ای بود!خدایا دیگر تحمل ندارم!مراببر!دراين فکر بودم که پسرک تخت بغلی گفت:خاله؟
_جانم؟
_مامانم برام قرآن خونده ولی دردم ساکت نشده،چیه؟میشه بخونی برام؟
من که داشتم روانی میشدم،گفتم توی دلم،ای بابا!اینم وسط دعوادارد نرخ تعیین میکند!نشستم و شروع کردم به خواندن!زيرلب مدام طعنه هاوکنايه های باربد عذابم میداد،تمام نشده بود که دیدم مادرپسرک گفت بالاخره خوابید!ومن تمام که کردم فوت کردم به سمتش وديدم فاطمه خانم دهانش بازمانده!سریع به مادرپسرک گفت:دیدی پسرت آروم شدوخوابيد!حرص مادر پسرک درآمد وزيرلبي فحشي داد و اخم کردو رفت کنار تخت ولی صندلی اش را آورد سمت راست باربد ونزديکش شد!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_هفتم ✍ تو همان #رویایابدیِ زیبای نیازِ روحَم هستی که جز
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_هشتم
✍ هیچکاری یک آن اتفاق نمیافتد
تغییرات یک شبِ و تحول یک
شبِ محصول یک رنج قوی از
رها شدن و بیخیال شدن از
نفس است که در هر شرایطی
متفاوت است و چه بسا حفظ
آن تحول و تغییر از خود تغییر
مهم تر باشد ..
انگار آن زن می خواست هم لج من دربیاورد،هم حرصش را خالی کند! ولی فقط خداميدانست که قرآن خواندن من وآرام گرفتن پسرش فقط برای رفع حاجت بود ولی اوفکرکردکه فخرفروشی کرده ام شاید!تازه،من آنقدر درگيرمشکلاتم بودم که چنین افکارورفتاري حتی در مخيلاتم نمی گنجید!حرکات بدنش حاکی از آن بود که میخواهد جلب توجه کند،عباس آقا که خنثی بودوباربد توجهی نداشت اما توجهش را جلب میکرد!مثلا قاشق توی کمپوت را می انداخت زمین و پشت میکرد تا برش دارد ومانتوي کوتاهش،بالا میرفت و...خب با تمام بی حجابی و کم وکاستی هیچ وقت چنین رفتارزشتي درمقابل محارم نداشتم چه برسد به ....خداهدايتشان کند،خدا آنجا هم داشت امتحانمان میکرد،هرچند که حالا میفهمم همه جا مهیاست برای امتحان خداواين ما هستیم که باید آماده باشیم و ظرفیت وجودی انسان گونه مان،پهناور باشد تا درآن تکاپوداشته باشیم!حالا من بینوا،از استرس حتی خواب هم نداشتم!این توهّم نبود!تذکرفاطمه خانم بود که بیدارم کرده بود!فاطمه که حالم را دید گفت توبخواب من مواظبم!من هم خوابیدم یعنی ديگرنميتوانستم از۲۴دوساعت نخوابم!گرم شدم که دیدم باصدای فاطمه بلند شده ام! داشت بیرون اتاق به آن زن بدوبیراه ميگفت!پريدم توی راهرودراتاق را بستم گفتم:چی شده عزیزم؟فاطمه جان؟
سکوت کردو دستم راگرفت و رفت سرپرستار راصداکرد!شروع کرد:
خانم پرستار!یا این آشغالو از این اتاق ميندازي بیرون یا برم پیش رئیس بیمارستان اول وقت؟
پرستارپرسيد:یعنی چی خانوم؟مگه چی شده؟
فاطمه دلش نمیخواست اذیت شوم و گفت : شرمنده .ه...خانوم!
این خانوم خواب بود من بیدار،فکرنميکردحواسم بهش هست،دیدم دستش و برده داره شوهراين خانوم و نوازش میکنه!منم عصبانی شدم!بهش اعتراض کردم، میگه تو کوری.. تهمت میزنی!من خودم ديدم!
چرانميگم این خانوم به شوهر من نزدیک شده..
خب!دنیا باید توقف میکرد تا نفس بکشم!داشتم خفه میشدم که پرستار به دادم رسيدوسريع با فاطمه مرا به اتاق خالی بغل بردند و سرم وصل کردند،تاباربدبيدارشود،فاطمه یه پایش اتاق مان بود و یک پا پیش من!نمیخواستم باور کنم این زن تا این حد کثیف است!تمام که شد آمدم دیدم باربد نشسته پرسید کجا بودی؟گفتم خانم پرستار داشت وضعیت شماراچک و توضیح میداد،پرستارسررسيد و شروع کرد به تعریف از من!
_خداييش این زنو نداشتی حروم میشدی آقاباربد!دارم بهش توضیح میدم وسط حرفم ول میکنه ميادبهت سر بزنه مباداچيزيت بشه!قدرشوبدون!من خودم عمرا از این مایه ها واسه همسرم بذارم،عمراااا!!!
در همین گیرودار،گوشی باربدزنگ خورد،پسرعمه و پسرخاله اش ميخواستندبيايندهمراه بمانند ومن بروم خانه! آه خدای من!دلم نمیخواست با این اوضاع پیچیده درخانه باشم و دلم اینجا!این یکی از بدترین شرایط ممکن بود وباربدبه ناچارقبول کرد،البته میخواست حالم را بگیرد بابت آمدنم با سیاوش،موقع رفتنم اخم کرده بود ومن با گریه از بیمارستان رفتم و کارت همراه را به پسرعمه ی بامرام وبااخلاقش دادم!سوارتاکسي شدم وبی توجه به سیاوش و اقوام ،انگارکه ندیده باشمشان،راهی خانه شدم!تمام راه بارانی بودم وتوی روز آفتابی و گرم تابستان،هم آتش گرفته بودم،هم سیل آمده بود،راستش دلم میخواست بروم جایی که هیچ کس مرانبيندونشناسد،تنها باشم وزاربزنم!گوشی ام زنگ خورد،نگاه کردم دیدم باربداست!پاسخ دادم:
_بله؟
_چراباسياوش نرفتی خونه؟کجارفتي؟
_بابا چرا اينکاروبامن ميکني؟مگه بخاطراومدنم با سیاوش،یه مشت تهمت بارم نکردی؟مگه اخمات بخاطر همین نبود که چرا سوار ماشینش شدم؟خب!باتاکسي دارم میرم!نزدیک خونه م!حالاچرابايدبابت کاردرستم بازخواست بشم؟
_چرا اعتراض کردی این زنه بغلي از این اتاق بره،یعنی با آبروی من بازی میکنی؟دیگه نبینمتا!
تماس را قطع کرد واجازه نداداز خودم دفاع کنم،پیام دادم توضیح دادم که کارمن نبوده!اشتباه نکن!ولی باورنکرد!به مسيرم رسيدم وپیاده شدم!دلم گرفته بود از عالم و آدم!کاش ماشین میزد وله میشدم!کاش میشد بمیرم!این روح خسته با جان له و لورده را باید ترمیم میکردم،اما چطور؟به خانه ی خودم رفتم وکليد راچرخاندم،طبق عادت همیشگی گفتم:سلام خونه!ما اومدیم!دلم برای بچه ها تنگ شدويادشان افتادم!شده بودسوت و کور و بي روح!
ادامه دارد ...
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_هشتم ✍ هیچکاری یک آن اتفاق نمیافتد تغییرات یک شبِ و تحول
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_نهم
✍ هر وقت به آینه نگاه میکنم ،
چهره ام را نمیبینم ، بلکه ندایی
را میشنوم : که تو خودت را برای کدام
امر ما خسته کرده ای و از چه اینگونه رو
به پیری سیر میکنی ؛ ..؟ آینه بهترین
وسیله برای من است تا بدانم گاهی
کجای مسیر تو قرار دارم ..
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🤲💚
وقت ملاقات بود وخیلی شلوغ شده بود،همگی رفتیم دلم خوش بود تا بلکه ببینمش واوبرايم عشق فراهم کند،اما برحسب ظاهر،خوب اما موقع رفتن آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که پسرخاله ام هست وتوبرو!دلم شکسته بودوبغض داشت راه گلوراميبست!نگاهش کردم!افسوس که دیگر نمیتوانست جلوی چشم های دیگران خودش باشد تابه اوثابت کنم،این که چیزی نبود،من جان برایت میدهم کافیست بخواهی و امتحان کنی! ولی نشد!آنقدر حالم بد بود که توی ماشین سیاوش،باوجود خاله ها بهار،مثل ابربهار ميباريدم!از کنار مزار شهدای گمنام که داشتیم ردميشديم،ناغافل خواهش کردم آقاسياوش لطفا نگهدار!سیاوش نگه داشت و من باحال نزار به سمت مزار گریختم! خب داشتم از عالم و آدم فرارميکردم و پناه آورده بودم به دو شهید گمنام خوشنام!بله!آنها آرامم کرده بودند!هرچند هق هق گریه هایم زیاد بود،اما دلم آرام بود،اول گفتم،حال خرابم را ببینید!اصلا من خواهرتان!بیایید برادری کنید کمکم کنید عوضش من هم خواهرکوچک تان میشوم وبه عنوان خواهربرايتان خواهری میکنم!بسم الله!مرداد۹۸يادتان باشد!خاله هایش سررسيدند وخواستندآرامم کنند چه ميدانستنددردرونم چه خبر است و چه ميگذرد چه میدانستند این حال وروز من چه دردی دارد!چون هیچ وقت این درد را لمس نکرده بودند واميدوارم هیچ کس این حال خراب را تجربه نکند!ديگرماندنم جايزنبود،بلند شدم واز عمق وجودم ازآنها التماس دعا داشتم،ناخودآگاه خجالت کشیدم و موهایم را به داخل بردم،باصندل چرم خوش پایم؛داشتم،از خجالت آب میشدم!خواهرشان بودم وظاهرم به دشمنانشان شبیه بود!سوارشدن و عذرخواهی کردم!حالا باید فاتحه ای برای رابطه ام با باربد میخواندم چون دوباره راه دوستانش به سمت بیمارستان و باربد،بازشده بود! آمدن همانا ورابطه ی خلااف همانا!بازبايدپشت پنجره ازبالای بلندی این برجها،چشم ميدوختم به خیابان پیش رو،و حسرت قدم زدن یک زن و مرد معمولی رابخورم!ياکه حسرت مردی که دست کودکش راگرفته!یا زنی که با امید سمت خانه ميرودويا خانواده ای که از تفریح با خنده وشادي مضاعف برگشته اند؟ و...و...کدامشان را باید آرزوميکردم؟باربد بعد دوسه روزتماس گرفت که امروز بیا پیش من!شاید دیگر ذوقی نداشتم ولی کمی که می گذشت حالم دگرگون ميشدوفقط بیتاب دیدارش میشدم!رفتم و هرچه بود رابه فراموشی سپردم!فردای آن روز عمل پیوند داشت متاسفانه درمان جواب نداده بود!کیسه های خون آماده بودند برای همسرکم خونم و موقع رفتن فقط سکوت بین مان حکم فرمابوداماميدانستم دارد فريادميزندبدون تو هيچم و خوب میدانستم که اینگونه است!پشت در اتاق عمل،باز با آرامش داشتم سوره ی مبارکه ی یاسین می خواندم و فوت میکردم سمتشان،پشت در چه خبربود؟پشت در یک گروه پزشکی با کلی امکانات با یک دستگاه رنده برقی،پوست روی ران را که سالم بود بر میداشت،به قسمتهای آسیب دیده مثل بازو و ساق پا منگنه میکردند!الله اکبر!تمام منگنه هاروپوست بودونميدانيدچه زخمهایی بود!اولین بار کم مانده بود از دیدنش غش کنم!باورکنيد من اگر زنده ام معجزه است و مطمئن هستم بارهاسکته ی ناقص زده ام!آتش میگرفتم و اين خدا واميدبه رحمتش بود که خاموش و سردم میکرد! طفلکی دلم!شاید آن دنیا به خاطر خودخواهی هایم از من پیش خدا شکایت کندوگله مندباشدکه این همه درد را ديدوتحمل کرد!وياشايد برعکس باشد!
الله اعلم❤️🔥🤐
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_نهم ✍ هر وقت به آینه نگاه میکنم ، چهره ام را نمیبینم ، ب
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_دهم
✍ تاریک ترین منطقه برای روح
این است که در تفسیر خویش
تو را نیابد و از محبت تو خالی
شده باشد ، اینجاست که روزها
و شبها به سیاهی سیر خواهند
شد و پی در پی قلب،جادههای غیبت
را هموارتر میکند برای نیامدنت ..
#امام_زمان💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
بعد از چند روز حالا باربد و عباس آقا باهم مرخص شدند ولی درهفته دوباربايدبراي شستشو می آمدند بيمارستان،جدایی از فاطمه وپرستارهاي مهربان سخت بود ولی قول دادیم به هم تاپيج های همدیگر را دنبال کنیم وازحال هم باخبرشویم!قرارشد باربد به خانه ی مامان راضیه برود وما هم آنجا بمانیم!روی تخت نگار بايدميخوابيد ونگار خاضعانه اتاق زیبایش رادراختيارمان گذاشته بود،حالا یواشکی سیگار را درون اتاق میکشید ومن باید همزمان برایش اسپند دود میکردم،زیر در راهم ملحفه می گذاشتم وپنجره را باز میکردم تا مامان راضیه متوجه نشود ودعوايش نکند!قبول دارم بدجنسی محض بود،ولی چاره ای نبود!چندروز گذشت وموعدشستشورسيده بود،پسردایی باربد ،بنده ي خدا آمده بود تا ماتنهانباشيم چون مرد دیگری نبود؛سیاوش به تهران رفته بود وما دست تنها بودیم!وقت شستشوکه رسيدوباندها بازشد،قیافه ی پسردایی ما دیدنی بود!کم مانده بود از ترس سکته کند دورازجانش!اوفقطباديدنش چنین حالی داشت،وای به اینکه این همه درد را تحمل میکرد! باربد خودش هم حس خوبی نداشت ولی چاره نداشت،دکتر پس از معاینه های متعدد تصمیم گرفت،منگنه های داخل پوست رادربياورد،شروع که کرد خونریزی کمی کردودادش درآمد! من با خواهش وروبروشدن با این صحنه اجازه خواستم خودم اینکار را انجام دهم،واونيز پذیرفت!دانه به دانه آهسته باپنس می کشیدم وميديدم که درد اندکی داردوزير لب دعایم میکند! تمام که شد دوباره پمادمالي وباندپيچي کردیم وبه خانه رفتيم، این کار هر روز دومرتبه انجام میشد آن هم توسط خودم وباکره های محلی صورت و بدنش را ميماليدم!
الحق والانصاف که هیچ اثری ازسوختگي در صورت و شکم نمانداما جای رنده برقی،پیوند پوست دست وپا ماند وتیره تراز پوستش بود ولی اصلا بدوزشت نبود!بعد مدتی ماديگربه خانه ی خودمان رفتیم،طی این مدت خیلی هم مهمان داشتیم و یک خستگی مفرط ما را فراگرفته بود،حالا باربد میتوانست پشت فرمان بنشیند و بهار دعوت کرد بیایید دو ماشينه برویم قم زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها! من دوبال داشتم که داشت پرپر ميزدويک روح که آرام و قرار نداشت!باربدهم قبول کردورفتيم!نزدیک اذان مغرب بود که رسیدیم،سریع به نماز جماعت ايستاديم وبعد اتمام نماز،ديدم خانمی دارد با پیش نمازدرمورد خوابش حرف میزند،یک آن به این فکر کردم بروم خوابی که مرحوم اميرعزيزم را درآن دیده بودم وتوصیه اش رابگويم،بهار و مامان راضیه از خوابم باخبربودند،وقتی گفتم خواستند دلداری ام بدهندوگفتند بله برووبگو!تابلکه تعبيرکند!
"سلام حاج آقا!یک عرضی داشتم خدمتتون!
_بفرمادخترم!
_حاج آقا! من برادرشيربه شیرم چندسال پیش سرطان گرفتن وازدنيارفتن!من برای اینکه آروم بشم ازلحاظ معنوی و روحی باهاشون ارتباط گرفتم وخیلی دنبال حیات برزخ و.....اينارفتم تا بتونم کاری کنم!حاج آقا چندوقت پیش اومده به خوابم و گفته چادرسرکنم! دقیقا گفته اگرچادرم رو سرکنم همسرم خوب میشه،ایشون کلی مشکل دارن،ازطرفی حاج آقا الان نبین من چادرسرم کردم،من بی حجابم(کم حجاب/بدحجاب)واصلا سر کردن چادر و آرایش نکردن،معذرت میخوام خیلی خیلی خیلی برام سخت ودشواره!حاج آقا تعبیرش چيه!؟من یقین دارم برادرم بیخودی نیومده به خوابم!
_ببین دخترم!چادر مال کيه؟
گفتم:یعنی چي؟
_ مال حضرت فاطمه زهرا ست!شما باید برگردی ببینی سيره حضرت زهرا(سلام الله علیها)چی بوده؟چطورزندگي کردن؟چطور عفاف داشتن و....الگوی شماباشه!خداوند به شما عنایت کرده که باید بی تفاوت نباشی و بهش عمل کنی!دخترم برو و خودت رو به حضرت زهرا نزدیک کن....
باید میرفت
و همین فرصت کوتاه از محالات بود چون خانمی میگفت ارتباط گرفتن با آیت الله....بسیار سخت و تقریبا محال است،
نمیدانم!ولی نشانه بود!دلم روشن بود و ذهنم درگير!رفتیم سمت صحن امام خميني(ره) من جاهل با آرایش وضو هم گرفته بودم وباچه ذوقی شبکه های ضریح مطهر را گرفته بودم وبا بانوی کریمه داشتم درد ودل میکردم!تمام شد!
فرصت تمام شد و راه افتادیم وبعدرسيدن به خانه حالا تمام ذهنم پر بود از افکار سیره ی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها،زبانم لال!من ناچیز بی معرفت هیچ احساسی به حضرت مادر نداشتم!نمیدانم چیه؟آن طور که باربد به فاطمیه حساس بود و غمگین،و عمیق،من سطحی وساده و معمولی بودم!
من باید تربیت ميشدم!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_دهم ✍ تاریک ترین منطقه برای روح این است که در تفسیر خویش تو
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_یازدهم
✍ در بخش ها و اندامهای روحم
نبود یک موجود را حس میکنم
که به حضورش احتیاج مبرم دارم،
این یک نیاز همیشگی برای روح است.
او تنطیم کنندهی تمام تپشهای قلب
،حالات نفس وملکاتِ روح،خواستنیها
دیدنی ها و شنیدنی ها ، حتی نبضهایی
که رگ ها از لمس کردن آسمان و زمین در
نیمهشب ها با اشک به قلب میرساند،
است .. همان نگاه ویژه ی اباعبدلله....♥️
من حقيرناچيز ذره ذره داشتم به ساحت مقدسشان نزدیک میشدم و این فقط خواست خدابود!باربدبعد بهبودی کامل باز سراغ دوستان و بساط شان رفت!روزهاباهمان اتفاقات قبل سپری میشد،ولی با غم و اندوه بیشتری طی میشد،دوباره و دوباره رفیق ناجورباربد (که گفتم خانه شان خون بهای برادرش بود)دور و بر باربد می پلکید وبرای تقسیم مواد فروشی اش باربد را به خانه میبرد و وقتی فهمیدم بلوایی شد که نگو و نپرس!بله!باربدهر وقت ش.ی.ش.ه میکشید زبان سخنگو پيداميکردو از تمام اتفاقات روزمره اش میگفت و همیشه همه چیز را برایم میگفت و هیچ چیزی را پنهان نمی کرد حتی اگر به ضررش تمام میشد!همراه باربد که سوار ماشین میشدم زوج جذابی برای دیده شدن بودیم،و چقدر از آن روزها بدم می آید!روزهای آخر هفته می رفتیم شمال و بیشتر اوقات باسیاوش و بهار و مامان راضیه ونگارميرفتيم!تمام مسيربايد چهارچشمي حواسم به باربدميشد تاچرت نزند ونخوابدتا تصادف نکنیم!ازبس که بشکن و سوت و کف میزدم خودم خجالت می کشیدم ولی چه میشد کرد!اميرسام و دخترم توی ماشین ما بودند وبرسام طبق معمول توی ماشین بهاروسياوش بود!برای همین وقتی بچه ها خواب بودند،باربد میزد کنار جاده و جای خلوت،تا شروع کند به کشیدن! ومن از ترس هزار تکه میشدم!ترس دیده شدن توسط مردم،بهار و...ومأمور ها و هزار فکروخيال ديگر!نميگذاشت لذت ببرم!کافی بود مخالفت میکردم ويارفتاري باب میلش انجام نمی دادم،قربانی میشدم و سرکوب میشدم چه بازبان و گوشه کنایه،چه با مشت وسیلی و....دراصل پرنده ی خوش خط و خالی بودم که داخل قفس بود و آرزوی پرواز داشت و دیگران آرزوی داشتن چنین پرنده ای! و حسرت خوشبختی های من،دیگران را دیوانه کرده بود وغمهاي پنهان و پشت پرده اش نابودم کرده بود،ولی چه زندگی فریبنده ای بود!معمولا باهم دوماشينه راه می افتادیم و باربد باسرعت زيادش که همه راسکته میداد،بقیه راجا می گذاشت و گوشه ای مشغول کار خودش میشد ومن باید مراقب میشدم واگربه هر دلیلی اتفاقی می افتاد دعوایی میشدم که نگو!سیاوش زنگ میزد مازديم کنارتاشمابياييد و باهم برویم،اماهرباربهانه ای می آورد وگاهی هم درعمل انجام شده قرارميگرفت!موقع صرف چای توی جنگل بود!من عاشق جنگلهای شمالم،روحم آنجا سبزترميشودوحالم ستودنی و دیدنی ميشد!باز به بهاروسیاوش رسیديم و پارک کردیم!چای خوردیم و عکاسی کرديم!عکاسي ام حرف نداشت!از نگارهنرمند یادگرفته بودم!باربد هم کارش سلفی گرفتن از خودش بودوتانگاه غمگینم رااميديد،می آمد وچندتايي عکس دونفره می گرفت و خودش را توجیه میکرد!برسام موقع سوارشدن به ماشین ما آمد!صدای رپر که از باند درحال پخش بود،آدم را کر ميکرد واگزوز صدادار مدل بالاي ماشینش،روی اعصابم بود! به پلیس راه نزدیک شدیم،مأمور اشاره کرد بزن بغل وما درجاسکته رازديم!برسام تا پلیس را دید با لبخند کلی خوش زبانی کرد و پلیس از مصاحبت با او لذت برده بود ،بابت اگزوز جریمه اش کردو گفت که حیف این پول نیست بجای خرج کردن برای زن و بچه ،صرف این آلات بیهوده شود؟بازش کن وگرنه ماشین را دفعه ی بعدتوقيف میکنم برود پارکینگ!ولی این بار بخاطر پسرگلمان گذشت ميکنم😊
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_یازدهم ✍ در بخش ها و اندامهای روحم نبود یک موجود را حس می
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_دوازدهم
✍ مــیگفت ســعی کــنید از ته دل بــرای اون
حسهای قشنگی که توی وجودتون ریشـه
کرده و با هر بار توجــه کـردن بهش تمــام
روحتـون رو تصرف میکنه و گوش و چشم
رو شیفتهیقدمزدندرنواهای خاطره انگیزِ
او و نسیمهای مسیرِ او میکنه،انگشت ها
رو بی قــرارِ دست کشــیدن به دیواره های
حرم و لمس ضریحمیکنه،همونحسهای
نابیکه ازشون اشکهایقشنگ میسازید،
با تمام وجود بایک حالتِخوشینفَسِتون
روسینهحبسکنید و چشماتونرو ببندید و
یه لبخندبزنید و اون قطره اشکی که فرش
ملائــک میــشه رو آروم روی گــونهها جاری
کنید، بایکباز دمآهستهبگیدخدایا شکرت
که مارو با غمهای امامحسین آشناکردی،
این حسهای قشنگ،حسهای مراقبه به
آدم میدهکهحواسشبه تولد امام حسین
وجودش باشه ، خدا اینجا ،خودش، آروم
آروم حضورشرو زیادمیکنه چونتو مراقب
اون حس های پاک درونت هستی و اون
حسها رو خرج هر وجودی نمیکنی ..🌑
#امام_حسین♥️
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدلله
✨بعد از جریمه ی پلیس،باربد باسرعت مسیر را میرفت و طی میکرد وما از ترس سرعت وسبقتهايش،رنگی به رخ نداشتیم،مقداری گذشت واثرمخرّب مواد،داشت معلوم میشد،مرتب چشمانش بسته میشد ومن یادآور میشدم،نخواب!بیداري؟صورتتوآب بزن! که یهو عصبانی شد که چرامرتب تکرار میکنی ودیگر سکوت تلخی کردم به چند ثانیه نکشید که چشمانش بازوبسته میشد وبه شدت خوردوکشيده شدسمت شاگرد ماشین به گاردهای پلاستیکی کنار جاده وصداي گوش خراشی از خواب غفلت،او را پراند وباز هم دعواکه چرا صدایم نکرديد!خب!من به ثانیه نکشیده بود که تذکردادم وگوش نکرده بود!بیچاره بچه ها ازدلهره داشتند هلاک میشدند ومن سکوت کرده بودم تانگه داشت و نگاه می کردم ببينم چیزی شده یا نه،خدا رحم کرده بود!سرپیچ و...
ازاین دلهره ها اضطراب ها در زندگی ما فراوان بود ومن هرلحظه از یکی شان استقبال می کردم!
به هرحال آن سفرباسختي هایش تمام شد،آمدیم خانه و حالا تقریبا آذر آمده بود!راستش شاید این حرف من خیلی دوراز معنویت وياعقل باشد،اما من از این ماه آذر متنفرم ،آذری که در آن بیماری امیر عزیزم نمایان شد و به روی مرگ بغل وا کرد!حالاهم باربد داشت با آن دوست نابابش تا صبح وقت می گذراند اما گاهی هم خانه بود!
یک روز از اواسط ماه اذر۹۸،نیمه های شب دوستش تماس گرفت تا برای کاری پیش اوبرود،
او رفت و دلم جاده را داشت می بلعید،نگاهم به چراغ های تیر برق خیابان بود.ماشین مشکی اش داشت به جاده فخرفروشی میکرد ومن دلم میخواست برگردد ودرکنارم نفس بکشد اما چه ميشدکرد!اورفت و تصمیم گرفت عشق زندگی اش پشت پنجره ی آن خانه،مغموم و تنها چشم به راه بماند!نزدیک سپیده ی صبح خسته شدم واز کنار پنجره به تخت خالی از جای باربد پناه بردم ولی باز هم نتوانستم ورفتم سراغ بچهها،خوشخواب شان را دستی کشیدم و مطمئن شدم که سردشان نشود،کنار تختشان نشسته خوابم برد!خواب بودم که باصدای زنگ خانه از خواب پریدم،در را باز کردم و دیدم باربد عصبی وپکر است!هرچه پرسیدم چه شده وکجابودي ،چیزی نگفت و رفت سراغ مدارک ماشینش ،از خانه بیرون رفت ...خدایا تو به فریادم برس!
ساعتی بعد باربد با سیاوش به خانه آمد!سیاوش رفتارش عادی نبود و داشت مقدمه چینی میکرد که باربد گفت:ای بابا سیاوش بی خیال! اماسیاوش بیخیال نشدورفت توی اتاق ومراصدازد!اصلا لزومی نداشت برای من مقدمه چینی کند!من ته درد بودم و لطافت برایم نيازنبود😔امیر سام چسبیده بود به من وکنجکاوبود ولی سیاوش فکرميکردبچه آسیب میبیند ولی کاررا فقط بدترکرد ودر راهم بست!
حالا من از ترس عقب مييرفتم واومرتب میگفت هول نشو ...خانم، باربد تصادف کرده وازماشين چیزی نمانده😞
گفتم همين؟جاخورد!در را باز کردم و نگاهی به سرتاپای همسرم کردم مطمئن شدم سالم است ودیگر سکوت کردم!سیاوش باتعجب خیره نگاه میکرد وباربد گفت:سیاوش بی خیال !من تصادف کردم خانوم!
سیاوش رفت وبعد رفتنش باربدبابت حماقت محض سیاوش مرا شست و پهن کرد ومن بیچاره هااج و واج مانده بودم چه بگويم،
باربد حرف سنگینی زد ومنطورش این بود که چرا وبه چه دلیل در اتاق را بست وتو چراگذاشتي در راببندد!🤭
باز گیرکرده بودم بین احترام وسوءتفاهم!🥺
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_دوازدهم ✍ مــیگفت ســعی کــنید از ته دل بــرای اون حسهای
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_سیزدهم
✍ میگفت : هرکسی که محبت و شوقِ
به گناه رو تویِ دل داره ، رنگ و بوی
شهادت رو نمیچشه .. چون به جای
اینکه گناه رو قربانی امامزمان کنه،
امام زمان رو قربانیِ گناهِ خودش
میکنه .. 🌧🌑 |شیخِترنّمات|
#امام_زمان 💚
با تمام وجودم احساس می کردم که دنياچرخيده وروي سرم خراب شده!این هجم از بدگمانی خیلی سنگین بود ودیگر لبریز شده بودم!دوساعت بعد سیاوش ومامان راضیه و باربد آمدند و باربد با لحن بدی مرا خطاب کرد و خواست مرامقصرجلوه بدهد و اشاره ای به پسرصاحبخانه قبلی کردو جوری وانمود کرد که سیاوش به خودش اجازه داد بگويد:اين خانه از بنیان سست و خراب است!وسري چرخاند!مامان راضیه سکوت کرده بود و داشت کلافه ميشد!اوخوب میدانست این وصله ها به من نمی چسبد اما سیاوش حق نداشت مراقضاوت کند وقتش بود خانومي را کنار بگذارم واز خود تنهای دردمندم دفاع کنم! دیگر سکوت کافی بود!رو کردم به سياوش:اقاسياوش!شما به چه حقی به خودتون اجازه می دین درمورد من قضاوت کنید و تهمت بزنید! همین آقا دوساعت پیش به من گفت توی اتاق با سیاوش چه غلطی ميکردين؟چراسياوش در رو بست وتو با اون توی اتاق تنها موندي!؟حالا شما خودتون رو تبرئه کنین!توی اتاق چه ميکردين؟ چیه اقاسياوش؟بهتون برخورد!؟اما به من نباید بربخوره؟تاکي مامان راضیه؟تاکی پسرتون ميخاد منو خراب کنه ؟مگه من چه کوتاهی کردن؟جز این بوده که صبوری کردم آبروداری؟ دیگه بااین قضیه نمی تونم کنار بیام!هرچی ميخوادبشه،بشه!من مطمئن هستم این اقا(باربد)پشت فرمون نبوده و دوستش تصادف کرده!شوهرمن راننده ی نابلدی نیست ومن نمیتونم باور کنم که کار این آقا ست،دیگه نميخام کسی بهم افترا بزنه ،کافیه تمومش کنيد!❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
سیاوش رو به مامان راضیه کردوگفت:من خونه روميفروشم هرکاری هم ميخواين بکنید...
مامان راضیه چپ چپ نگاهم میکرد،وباز عذاب وجدان داشتم اما سبک شده بودم!هرسه راهی شدند تا ماشین مچاله شده را باجرثقیل ببرندپارکينگ تا وسایل ماشین به سرقت نرود! پول پارکینگ را دوست نادان باربد قرض داده بود!چه لطف بزرگی کرده بود!دارایی باربد ماشین بود که آن هم باهنرمندی رفیقش،ازبین رفت! حال بد من راخدافقط می فهمید ولاغير!باربد بیشتر میرفت وحالابيشتر لج کرده بود!به خودم گفتم،این همه چیز را تحمل کردی،بر این هم صبوری کن تا خدا کفايتت کند!یاد شهيد گمنام افتادم وقسمش دادم کاری کند!گفتم که اگر نمیتوانم بیایم پيشتان،خودتان خوب میدانید که نمیتوانم اما دست شما باز است!
لطفا کمکم کنيد!💔
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌