eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان که عاشقانه و خالصانه برای فرزندان این سرزمین از جان و دل مایه می‌گذاشت.  بخشی از این کتاب به مبارزات انقلابی خانم منتظر یدر قم و تهران می‌پردازد و نمایی کلی از سیمای زنی مجاهد را نشان می دهد که نقشی پررنگ و ستودنی در پیرزوی انقلاب داشت. بخش دوم کتاب به خاطرات مادر از زمان جنگ اختصاص دارد و شهادت فرزند دلبندش محمد و همچنین فعالیت‌های این مادر برومند پس از جنگ  و مشارکت‌های سازنده‌اش در کارهای خیر مردمی و اجتماعی.  خواندن کتاب تنها گریه کن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم  علاقه‌مندان به ادبیات پایداری و خاطرات مادران شهدای هشت سال دفاع مقدس مخاطبان این کتاب‌اند.
هیچ‌وقت‌ا‌‌ز‌گذشتہ‌‌ی‌یڪ‌نفر علیہ‌ش‌استفاده‌نڪن؛ شاید‌توبہ‌ڪرده‌،شاید‌خوب‌شده،پاڪ‌شده🙂🖇 - تلنگرانہ
🕊️‌●|ٻـسـݦ ࢪݕ اڷشہداء|●🕊️ جزء شہداے ⇦مدافع وطن ولادٺ ⇦۱۳۳۸/۱/۱ محل ولادٺ ⇦قم شہادٺ ⇦۱۳۶۴/۱۱/۲۵ محل شهادٺ ⇦جزیره مجنون مدت عمر ⇦۲۶ محل مزار ⇦گلزار شهدای علی ابن جعفر قم کتاب مربوط بہ این شہید ⇦امیر خط شکن شهید کلهری در سن ۲۶ سالگی در تاریخ بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۴ در علمیات بدر در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل گردید سهم شما پنج صلوات برای شادی روح شهید...!! 🌷 💚‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ حیدریون
●| 🗒 |● خدمت شما نور چشم های خودم سلام علیکم. می بخشید از این که آخرین سلام خود را از راه دور به شما می کنم، چون دیگر به دست بوس شما نمی آیم. ان شاءالله که خدا توفیق شهادت نصیب من کند. خدایا! توبۀ مرا قبول کن در این وقت سحر، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر. چرا مرا نمی بری، من قبول دارم، آدم بدی هستم. تو به لطف خود مرا ببر دیگر نمی توانم زنده بمانم به شهادت این برادران خسته شدم. از بس خانه مفقودین، شهدا و مجروحین رفتم، از بس که مادران آنها را دیدم دیگر نمی توانم به گلزار بروم. قلب من تنگ شده است. خدایا! می خواهم شهادتی نصیبم کنی که اگر جنازه مرا آوردند تکه تکه باشد تا نزد شهدای دیگر سرفراز باشم. خدایا! مرا با شهدای کربلا محشور کن. خدایا! نمی دانم چطور با تو صحبت کنم با این گناهانی که کرده ام ولی می دانم که تو کریمی، امید ناامیدانی، دیگر نمی دانم چیزی بگویم فقط مرا بیامرز و مدیون خون شهدا مکن. از خدا می خواهم که شهادت نصیبم کند و دیگر هیچ آرزویی ندارم. در جبهه غرب که این سعادت نصیب من نشد ولی وقتی که به جنوب آمدم یاد امام حسین (ع)، ابوالفضل (ع) علی اکبر (ع) قاسم و 72 تن افتادم و دلم آتش گرفت و گفتم چه قدر بی لیاقت هستم که تا به حال زنده ماندم. دعا کنید که خدا سایه امام خمینی را از سر مستضعفان کم نکند و عمرش را به بلندی آفتاب کند. برادران و خواهرانم! فرزندانتان را در راه اسلام تربیت کنید. نگاه به زیر دستان خود کنید که خدا از شما راضی باشد. خدا را شکر کنید و نگاه به بالا دست خود نکنید که طمع دنیا شما را بگیرد. در سختی ها آن قدر صبر کنید که صبر از دست شما خسته شود.
‏ماییم و سینه‌ای که در آن ماجرایِ توست...:)🔗 حیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هفدهم #عطر_یاس #بخش_اول . _دخترم! صدامو مے شنوے؟! با صداے نازڪ ناآشنایی‌ پلڪ زد
. یہ ڪاشون بہ اسمش قسم میخورہ. اما پیریہ دیگہ! خودش صُب بہ صُب پا میشہ میرہ پاے داراے قالے،من میمونم و این خونہ ے در اندش! آہ غلیظے ڪشید:تا سہ چهار سال پیش منم گاہ و بے گاہ پاے دار قالے مے شستم اما دیگہ حاج حسین نذاش! از سر خاطرخواهے و سلامتیم! سپس بہ قالے اے ڪہ روے زمین پهن بود اشارہ ڪرد و گفت:اینم باهم بافتیم! ابروهایم را بالا انداختم و سوپ را قورتم دادم:یعنے شما و حاج حسین؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:آرہ! فڪ ڪنم سال اول ازدواجمون بود! ڪمے مڪث ڪرد و ادامہ داد:تقریبا چهل سال پیش! لبخند زدم:خیلے قشنگہ! _چشمات قشنگ مے بینہ! نگاهے بہ ڪاسہ ے سوپم انداخت و ادامہ داد:بدہ بازم برات بڪشم! متعجب رد نگاهش را گرفتم،ڪاسہ ے سوپم خالے بود! شرمگین نگاهش ڪردم:دستتون طلا! انقد خوشمزہ بود تند تند خوردم! از روے تخت بلند شد و سینے را از روے پایم برداشت. با خندہ گفت:هم این سوپ خوشمزہ بود هم تو گرسنہ! الان یہ ڪاسہ دیگہ ام برات میڪشم. سریع گفتم:نہ! نہ! سیر شدم! اخم ڪرد:از سر تعارف دروغ نگو دختر! دروغ گناهیہ ڪہ هم این دنیا بلاگیرت میڪنہ هم اون دنیا! لب گزیدم،از اتاق خارج شد و پنج دقیقہ بعد آمد. دوبارہ سینے را روے پایم گذاشت و سر جاے قبلے نشست. _خب تو از خودت بگو! آقا محراب ڪہ چند روز پیش زنگ زد فقط گفت یہ مهمون عزیز برامون میفرستہ. لب هایم را براے لبخندے تصنعے ڪش دادم:چے بگم؟! _وا! چے باید صدات بزنم؟! از لحنش خندہ ام گرفت:رایحہ! رایحہ ام! _آرہ پسرعمہ ت گفت! خندہ ام شدت گرفت:شما ڪہ مے دونین چرا مے پرسین؟! _ڪہ صداتو بشنوم! پاڪ خودتو باختیا! رنگ و رو برات نموندہ. نفس عمیقے ڪشیدم،پرسید:چند سالتہ؟! درس میخونے؟! _هیجدہ! بعلہ! با چشم هایش بہ ڪاسہ ے سوپ اشارہ ڪرد:بخور از دهن افتاد. چشمے گفتم و قاشقے سوپ خوردم. مرضیہ خانم سوال هایش را از سر گرفت:پدر توام مثل حاج باقر بازاریہ؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم:بلہ! همون ڪنار حجرہ ے عمو باقر. _پس توام با فرش و قالے ناآشنا نیستے! _بگین نگین! شما همین جا حجرہ دارین یا فرشاتونو میفرستین تهران؟ _هر دو! از روے تخت بلند شد و یاعلے اے گفت. _من میرم بساط شامو آمادہ ڪنم،سوپتو خوردے برو یہ دوش بگیر. گفتم وسایلت ڪہ تو ڪمدہ،حموم و دستشویے همین بیرون ڪنار اتاقتہ. این طبقہ ڪسے نمیاد راحت باش. تشڪر ڪردم،مرضیہ خانم ڪہ از اتاق بیرون رفت سوپم را با ولع بیشتر خوردم و از تخت پایین رفتم. در ڪمد را باز ڪردم،دو چمدان روے هم افتادہ درونش جاے گرفتہ بودند. چمدانے ڪہ ڪوچڪتر بود را با تقلا پایین ڪشیدم و بازش ڪردم. داخلش ڪتاب هاے درسے ام بودند و چند دفتر و خودڪار. مقدارے پول و آجیل و خشڪبار هم ڪنارشان بود. در چمدان را بستم و ڪنار ڪمد گذاشتم،چمدان بزرگتر را باز ڪردم. محتویاتش لباس و ڪمے وسایل خردہ ریز بود. حولہ و سارافون بلندے بیرون ڪشیدم و بہ سمت در رفتم. احساس میڪردم فشارم افتادہ اما از بوے عرق و خونے ڪہ میدادم داشت حالم بد میشد. در اتاق را باز ڪردم،راهروے نسبتا بزرگے مقابلم قرار داشت و دو اتاق. بہ سمت چپم نگاہ ڪردم و بہ سمت در رفتم. دستگیرہ ے در را فشار دادم. وارد راهروے ڪوچڪے شدم ڪہ در چپ و راستش دو در قرار داشت. در سمت راست باز ڪردم و سرڪ ڪشیدم،حمام بود. نفس آسودہ اے ڪشیدم و دوش آب را باز ڪردم،فڪر نمے ڪردم روزے از دیدن حمام آنقدر خوشحال بشوم! بعد از دوش گرفتن با احتیاط بہ اتاق بازگشتم،سینے روے تخت نبود. سریع لباس پوشیدم و روسرے بلندے سر ڪردم. سر و صدایے از طبقہ ے پایین نمے آمد،آرام از پلہ هاے فرش شدہ پایین رفتم. وارد سالن بزرگے با معمارے سنتے شدم،دیوارهاے سالن مثل طبقہ ے بالا سفید و گچ برے شدہ بودند اما بسیار باشڪوہ و چشم نوازش تر! دور تا دور سالن را پنجرہ هاے قدے هلالے شڪل با شیشہ هاے رنگے احاطہ ڪردہ بودند. زمین با فرش هاے دست باف زینت شدہ و دیوارها با نقاشے هاے مینیاتورے! چشم هایم برق زد،نگاهم بہ گوشہ ے سالن افتاد. حاج حسین ڪنار یڪے از پنجرہ ها نشستہ و ڪتاب مے خواند. آرام گفتم:دوبارہ سلام! چشم هایش را از ڪتاب گرفت و سر بلند ڪرد:علیڪ سلام باباجان! چرا اومدے پایین؟! _حالم خوبہ! گفتم بیام ڪمڪ مرضیہ خانم! _مهمون و ڪمڪ؟! ابرو بالا انداختم:یعنے یڪے دو روز اینجام؟! متعجب نگاهم ڪرد:فڪ نڪنم! یڪم بیشتر! لبخند زدم:پس مهمون نیستم! البتہ جسارتا! ڪسے مهمونہ ڪہ یڪے دو روز هوار میشہ رو سر صاب خونہ! نہ چندین و چندین روز! بلند خندید:ماشاللہ بہ این زبون! حالا شما یڪے دو روز ڪار نڪن تا حڪم مهمونیت تموم بشہ! _آخہ... _آخہ و ولے و اما ندارہ! بیا اینجا! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨نماز اول وقت دعا گوی نمازگزار: 🥀امام صادق (ع): «هر که نمازهاى واجب را در اول وقت بخواند و درست ادا کند، فرشته آن را پاک و درخشان به آسمان رساند و آن نماز فریاد زند خدا تو را حفظ کند چنانچه حفظم کردی و تو را به خدا سپارم چنانچه مرا به فرشته‌اى کریم سپردى و هر که بدون عذر بعد از وقتش، آن را بدون دقت و ارتباط معنوی لازم بخواند، فرشته آن را سیاه و تاریک بالا برد و آن نماز فریاد کشد خدا ضایعت کند چنانچه ضایعم کردى و رعایتت نکند چنانچه رعایتم نکردى. •┈┈••✾❀🕊✿🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻📻🌿••|| از بس گفتیم : یا زیارت یا شهادت و در بلندگوها سر خاکریز پخش کردیم عراقی هم مقابله به مثل کرده و با گذاشتن بلندگو فریاد می زدند: یا اشهد یا مشهد😂😂 🌹🌹 📻⃟🌿¦⇢ 🔗 📻⃟🌿¦⇢ ↠ @Banoyi_dameshgh
🕊 چہ زیبا گفت این شیر مرد : یادمون باشه! که هرچی برای خُدا کوچیکی و افتادگی کنیم•• خدا در نظر دیگران بزرگمون میکنه... 🍃
•🥀•🖤 گفتم:تو که برادرت شهید شده، چرا اردوی راهیان نور نمیای؟؟😕 گفت:میترسم هرجا که قدم بزارم،پیکر برادر شهیدم زیر قدمم باشه‍💔
💚 ☝️میڱویند هرڪس، رنڱ وبوے رفیقش را میڱیرد... خلایق، رنڱ دنیا هستند 🌸 رنڱ وبوے خدا!📿 تو رفیـــق ڪدام هستے؟ رنڱ و بوے ڪھ ڱرفته اے؟ 🍃🌤
بزرگواران عزیز وقت معرفیه شهیده شهید بزرگوار رضا پناهی😍
زندگینامه نامه شهيد رضا پناهي: نام: رضا پناهی تولد: ۱۳۴۹ محل تولد: کرج - در خانواده‌ای مذهبی تاریخ شهادت: 1361 در 12 سالگی شهید رضا پناهی سال ۱۳۴۹ بود که در کرج به دنیا آمد. در خانواده‌ای مذهبی؛ اما بیشتر از ۱۲ سال نتوانست سنگینی تن کوچکش را بر روح بزرگش تحمل کند و به اصرار، پدر و مادر خود را راضی کرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگی‌اش ابدی شود. وصیت نامه‌اش را قبل از اعزام مخفیانه در نواری ضبط کرد و در گوشه‌ای پنهان؛ که بعد از شهادتش به دست خانواده‌اش رسید. یک‌بار، بلکه چند بار باید این وصیت نامه‌ها را بخوانیم تا بفهمیم که چطور جبهه برای بعضی دانشگاهی بود که حتی بدون گذراندن تحصیلات مقدماتی، از آن فارغ التحصیل شدند و مدرک خود را از اباعبدالله علیه السّلام گرفتند و به راستی چه تفاوتی بین نوجوانان آن زمان و نوجوانان این عصر وجود دارد؟!!   مادر شهيد:  قبل از اعزام آخر رضا، يك نوار كهنه از يكي از همسايه ها گرفتم، رضا اومد گفت: مامان! میشه شما چند لحظه بريد بيرون. گفتم باشه. من اومدم بيرون گفتم بزار اين بچه راحت باشه هر صحبتي داره، تو دلش هر چي هست بگه. اومدم بيرون رضا شروع كرد به صحبت كردن و نوار كاست را پر كرد. وقتي صحبت هاشو رو كاست آورد، برگشت به من گفت:مامان! اين نوار را از من ميگيري به صورت امانت، نگه ميداري مبادا روي ضبط بياري. اگر روزي توفيق شهادت را پيدا كردم، بعد از شهادتم ميتونيد بياريد روي ضبط و گرنه اصلا روي ضبط نمياريد.   وصيت نامه شهید ۱۲ ساله رضا پناهی  بسم الله الرّحمن الرّحیم مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیتُه وَ مَن عَلی دِیتُه وَ اَنَا دِیتُه؛ هرکس من را طلب می‌کند می‌یابد مرا، و کسی که مرا یافت، می‌شناسد مرا، و کسی که من را دوست داشت، عاشق من می‌شود و کسی که عاشق من می‌شود، من عاشق او می‌شوم و کسی که من عاشق او بشوم، او را می‌کشم و کسی که من او را بکشم، خون‌بهایش بر من واجب است، پس خون‌بهای او من هستم.   هدف من از رفتن به جبهه این است که:  اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه‌ای را که امام عزیزمان بارها در پیام‌ها تکرار کرده، که هر کس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می‌روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت‌های زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کنند او نمی‌تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می‌روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده‌ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم. پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشته‌ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی‌رود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم؛ و به حق که ما می‌رویم که این حسین زمان و خمینی بت‌شکن را یاری کنیم و به حق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می‌کنند، پاداش عظیم می‌بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله.  ❤️❤️حیدریون❤️❤️
🌸دعای منتظران درعصرغیبت🌸 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى .🕊 🌹دعای سلامتی امام زمان🌹 بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🕊 ❣دعای فرج❣ بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هفدهم #عطر_یاس #بخش_دوم . یہ ڪاشون بہ اسمش قسم میخورہ. اما پیریہ دیگہ! خودش صُ
. سرے تڪان دادم و بہ سمتش قدم برداشتم،رو بہ رویش دو زانو نشستم. ڪتابش را بست و روے پایش گذاشت. چشم هایش نگران بودند:آقا امیرعباس سیر تا پیاز ماجرا رو برام گفت! بندہ خدا از دیروز یہ ڪلہ بیدار بود همین چندساعت پیش از خستگے خوابش برد. این مدت ڪہ اینجایے بهترہ بیرون درنیاے،قرارہ چند روز یہ بار خانوادہ ت از تلفن عمومے باهات تماس بگیرن. لبم را بہ دندان گرفتم:از آقا محراب چیزے نگفت؟! نگاهش را بہ ڪتاب دوخت:نہ والا! توڪل بہ خدا! گنگ نگاهش ڪردم:چیزے شدہ؟! سریع سرش را بلند ڪرد:نہ! بے خبریم! فعلا فقط باید دعا ڪنیم! _غیر از دعا باید یہ ڪار دیگہ هم انجام بدیم! با صداے امیرعباس سر برگرداندم،چشم هایش پف ڪردہ و خستہ بودند. همانطور ڪہ بہ سمت مان مے آمد پرسید:خوبے؟! _آرہ! خستہ نباشے! لبخند تلخے زد:از خوابیدن؟! ڪنار حاج حسین نشست. _از رانندگے! حاج حسین رو بہ امیرعباس گفت:میخواستے یہ چیزایے بگے! الان ڪہ رایحہ خانمم هس! امیرعباس نفسش را با شدت بیرون داد و مردد زبان باز ڪرد:امشب را میوفتم سمت تهران. باید برگردم هرطور شدہ حافظو بڪشونم تهران! دوست محراب! ڪنجڪاو پرسیدم:چرا؟! لبش را با زبان تر ڪرد:محراب میگفت تو ساواڪ رابط دارن و با چندتا ڪلہ گندہ ارتباط! یہ جورایے بهشون خط دادہ ولے حاضر نشدن براے تو ڪارے ڪنن ڪہ لو برن اما مطمئنا براے محراب یہ ڪارے میڪنن. محراب از خودشونہ چندسالہ پا بہ پاشونہ! نور امیدے در دلم تابید:مطمئنے امیر؟! یعنے براش ڪارے میڪنن؟! سرش را تڪان داد:آرہ حتما! فقط باید یہ چند روز دست نگہ داریم! مضطرب گفتم:اگہ تو این چند روز... نگذاشت ادامہ بدهم،تردید را ڪنار گذاشت و مطمئن گفت:مطمئنم با سابقہ ے محراب ڪار خاصے نمیڪنن تا چندتا اسم و آدرس از زیر زبونش بڪشن بیرون! میتونہ معطلشون ڪنہ! بهم گفت چندتا از آدماے سازمان خواستن دم بہ تلہ بدن و پشیمون شدن و خیلے از بچہ هاشونو گرفتن و ڪشتن. یہ آمارایے ازشون دارہ ڪہ میتونہ شڪ بہ دل همڪاراشون بندازہ تا یہ مدت وقت بخرہ! باز پرسیدم:مطمئنے؟! بہ جاے امیرعباس،حاج حسین گفت:آرہ دخترم! محراب بچہ نیس ڪہ! اونطور ڪہ بہ امیرعباس گفتہ از دوازدہ سیزدہ سالگے تو این خطاس،راہ و چاہ ڪارو بلدہ ڪہ یہ جورے همہ چیو جمع و جور ڪنہ ڪہ بہ جاے بدتر،بد سراغش بیاد! نگران لب زدم:ان شاء اللہ! امیرعباس رو بہ حاج حسین گفت:حالا نوبت شماس حاجے! نگفتین محرابو از ڪجا میشناسین؟! حاج حسین لبخند زد:نقل چهار پنج سال پیشہ! این مرضیہ خانم ما حالش بد شدہ بود هرچے دڪتر بالا سرش آوردم افاقہ نڪرد،آخر سر راهے تهران شدیم. سرتونو درد نیارم تو جادہ چندتا از خدا بے خبر جلومونو گرفتن. ماشین و هرچے پول و چیز قیمتے همراهمون بود گرفتنو بردن. وسط بیابون من موندم و مرضیہ خانم ڪہ دور از جونش شروع ڪردہ بود بہ اشهد خوندن. چندتا ماشین رد شدن اما براے ڪمڪ اعتماد نمے ڪردن. حالا اون لحظہ ام بہ غرورِ زپرتے ما برخوردہ ڪہ براے خودمون حاجے اے هستیم،تو ڪاشون اسم و رسمے داریم وسط جادہ همہ فڪر میڪنن گدا یا راهزنیم! نزدیڪ شب شد،از بدحالے مرضیہ خانم گریہ م گرفتہ بود. یهو خدا این آقا محرابو انداخت سر راہ ما! بدون هیچ حرفے ما رو سوار ماشین ڪرد و بردمون بیمارستان‌. همہ ے مخارج دوا و درمون مرضیہ خانمو داد. مرضیہ خانم ڪہ از بیمارستان مرخص شد بہ ضرب و زور دسِ ما رو گرف برد خونہ ے حاج باقر! دو سہ روز مهمون سفرہ شون بودیم،هیجدہ نوزدہ سالش بود اما از منِ هفتاد سالہ مردتر! مردونگے ڪرد در حق من و مرضیہ خانم. شمارہ شونو گرفتم،همین ڪہ رسیدم ڪاشون چندبرابر پولے ڪہ خرج ڪردہ بود برداشتم برگشتم تهران. هرڪارے ڪردم پولو ازم نگرف،از من اصرار از اون انڪار! آخر گفت حاجے بهم برخورد! من از قلبم مایہ گذاشتم نہ از جیبم! میخواے از جیبت براے قلبم مایہ بذارے؟! این حرفش دهن من پیرمردو بست! گفتم هرطور شدہ یہ روزے از قلبم برات جبران میڪنم مرد! این مدت گاهے بهمون سر یا زنگ میزد تا سہ چهار روز قبل ڪہ زنگ زد میتونم یہ مهمون عزیز براتون بفرستم؟! عزیز از این بابت ڪہ عین خواهر ڪہ نہ! خودِ خواهرمہ حاجے! باید یہ مدت خیلے مراقبش باشین! گفتم بہ روے چشمم! قدمش سر چشم من و مرضیہ خانم! بغض بہ گلویم چنگ انداخت،نہ از بابت تعریف هایے ڪہ از محراب ڪرد! از بابت این ڪہ برایش "خودِ خواهرش" بودم نہ حتے "عین خواهرش"! مرضیہ خانم نزدیڪمان شد،سفرہ ے ترمہ اے ڪنارمان پهن ڪرد و گفت:بفرمایید سر سفرہ! سریع از جا بلند شدم،خواستم دنبالش بروم ڪہ جدے پرسید:شما ڪجا؟! _ڪمڪ شما! _نمیخواد دختر جون! تازہ یہ ذرہ جون گرفتے ڪہ دو تا قدم بردارے! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
●➼‌┅═❧═┅┅─── ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و ششم👇 🌷تمام رفقای من فکر می کردند
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ 💢 قسمت بیست و هفتم (با نامحرم)👇 🌷خيلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنيده بودم. اينكه وقتی يك مرد و زن نامحرم در يك مكان خلوت قرار می گيرند، نفر سوم آن ها شيطان است. يا وقتی جوان به سوی خدا حركت می كند، شيطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آيد و... يا در جايی ديگر بيان شده كه در اوقات بيكاری، شيطان به سراغ فكر انسان می رود و... 🍁 خيلی از رفقای مذهبی را ديده ام كه به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسه های شيطان شده و در زندگی دچار مشكلات شدند. اين موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زنانی كه با نامحرم در تماس هستند نيز به همين دردسرها دچار می شوند. اينجا بود كه كلام حضرت زهرا (س) را درك کردم كه می فرمودند: «بهترين (حالت) برای زنان اين است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبينند و نامحرمان نيز آنان را نبينند.» 🌷شكر خدا از دوره جوانی اوقات بيكاری نداشتم كه بخواهم به موضوعات اينگونه فكركنم و در همان ابتدای جوانی شرايط ازدواج برای من فراهم شد. اما در كتاب اعمال من، يك موضوع بود كه خدا را شكر به خير گذشت. در سال های اولی که موبايل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پيامك می فرستادم. بيشتر پيام های من شوخی و لطيفه و... بود. 🍁 آن زمان تلگرام و شبكه های اجتماعی نبود. لذا از پيامك بيشتر استفاده ميشد. رفقای ما هم در جواب برای ما جك می فرستادند. در اين ميان يك نفر با شماره های ناآشنا برای من لطيفه های عاشقانه می فرستاد. من هم در جواب برای او جك می فرستادم. نمی دانستم اين شخص كيست. يكی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. اما بيشتر مطالب ارسالی او لطيفه های عاشقانه بود. 🌷برای همين يكبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اينكه گوشی را برداشت و بدون اينكه حرفی بزنم متوجه شدم يك خانم جوان است! بلافاصله گوشی را قطع كردم. از آن لحظه به بعد ديگر هيچ پيامی برايش نفرستادم و پيام هايش را جواب ندادم. يادم هست با جوان پشت ميز خيلی صحبت كردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسان ها برای من مثال ميزد. 🍁 همينطور كه برخی اعمال روزانه مرا نشان می داد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خيلی در رشد معنوی انسان ها مشكل ساز است. مگر نخوانده ای كه خداوند در آيه 30 سوره نور می فرمايد: «به مؤمنان بگو: چشم های خود را از نگاه به نامحرم فرو گيرند.» بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمی کردی، گناه سنگينی در نامه ی اعمالت ثبت ميشد و تاوان بزرگی در دنيا می دادی 🌷جوان پشت ميز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت ديد جمله ای بيان كرد كه خيلی برايم عجيب بود. او گفت: «اگر علاقمند باشيد و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی كه شما داشته باشيد، شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد.» خوب آن ايام را به خاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بايد پيگير برنامه های تداركاتی اين اردو باشی. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🕊 @Banoyi_dameshgh ❤️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی: خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛ کشور ما را و رهبر ما را و ملت ما را و سرزمین ما را در کنف عنایت خود حفظ بفرماید. 🌙