~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_سیزدهم #عطر_یاس #بخش_دوم . لبم را گزیدم تا بد و بیراہ نثار خودش و روح اجداد محت
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_سیزدهم
#عطر_یاس
#بخش_سوم
.
!متعجب پرسیدم:متوجہ نشدم! بازرسے؟!
اخم ڪرد:بلہ بازرسے!
سپس بدون این ڪہ بگذارد حرف دیگرے از دهانم خارج بشود در را هل داد و وارد خانہ شد. پشت سرش دو نفر دیگر هم آمدند.
آن دو نفر بدون این ڪہ مهلتے بہ ما بدهند یا حرفے بزنند وارد خانہ شدند،مامان فهیم و خالہ ماہ گل هاج و واج نگاهشان ڪردند.
مامان سریع بہ خودش آمد و همراہ قامتش صدایش را بالا برد:شما بہ چہ حقے وارد خونہ ے من شدین؟!
صداے مرد خشن شد:خانم شلوغش نڪن! ماموریم و معذور!
مامان و خالہ بلند شدند و بہ سمت مرد آمدند. اخم هاے خالہ ماہ گل در هم رفت:مامورین ڪہ آسایشو از مردم بگیرین؟! وقتے مَردشون خونہ نیس آوار شین رو سر زن و بچہ شون؟!
ڪنار مامان و خالہ ایستادم،جملہ ے خالہ را ڪامل ڪردم.
_مملڪت ڪہ صاحب نداشتہ باشہ همین میشہ! هر ڪے بہ هر ڪیہ!
مرد بہ سمتم آمد و انگشت اشارہ اش را مقابل صورتم گرفت:حواست بہ حرف زدنت باشہ دختر جون! حرف مفت و گند تر از دهنت نزن!
مامان فهیم سریع مقابلم ایستاد و با تحڪم رو بہ من گفت:وقتے بزرگتر اینجاس حرف نزن!
سپس بہ سمت مرد برگشت:چند وقت پیشم چند تا از همڪاراتون ریختن اینجا و خونہ و زندگے مونو بہ هم زدن. دست خالے ام برگشتن. دیگہ چے از جون مون میخواین؟!
مرد همانطور ڪہ بہ سمت خانہ قدم برداشت جواب داد:گزارش رد شدہ! اونم نہ یہ بار دو بار! چند بار!
مامان فهیم خواست چیزے بگوید ڪہ صدایے از خانہ بلند شد:قربان! تشیف بیارین!
مرد نگاهے بہ ما انداخت و گفت:شما هم همراهم بیاین!
نگاهے بہ هم انداختیم و سر در گم پشت سرش وارد خانہ شدیم.
پذیرایے بہ هم ریختہ بود،مامان نفس عمیقے ڪشید و "لعنت بہ دل بہ سیاہ شیطونی" گفت!
مردے ڪنار در اتاقم ایستادہ بود،بہ داخل اتاق اشارہ ڪرد!
_اعلامیہ ها رو اینجا قایم ڪردہ بودن!
من و مامان و خالہ با بهت بہ هم نگاہ ڪردیم. مرد بہ سمت ما برگشت و پرسید:اینجا اتاق ڪیہ؟!
مامان من من ڪرد،گیج از حرڪات و حرف هایشان جواب دادم:اتاق منہ!
مرد پوزخند زد:ڪہ اینطور! حالا بے صابے مملڪتو نشونت میدم!
رنگ از رخ مامان فهیم پرید:چے میگے آقا؟!
مرد دیگرے از اتاق خارج شد،تعدادے برگہ در دستش بود.
برگہ ها را دست مرد داد و گفت:تو تشڪ جاسازے ڪردہ بودن!
چشم هاے مرد مرا نشانہ گرفت:شما با ما میاے!
آنقدر گیج شدہ بودم ڪہ فقط بہ برگہ ها و در اتاقم نگاہ مے ڪردم.
مامان فهیم محڪم دستم را گرفت و گفت:از خونہ ے من برین بیرون!
مرد بہ سمت مان آمد و گرہ اے بین ابروهایش انداخت:بذارین بے سر و صدا ڪارمونو انجام بدیم وگرنہ براتون بد میشہ!
سپس رو بہ یڪے از همڪارانش ادامہ داد:دستبند بزن! این دختر خانم با ما میاد!
قلبم از هم پاشید و رمق از پاهایم پر ڪشید.
مامان محڪمتر دستم را گرفت و فریاد زد:این وصلہ ها بہ دختر من نمے چسبہ! اشتباہ شدہ!
مرد رو در روے مامان ایستاد،خواست دست مرا بگیرد ڪہ مامان دستش را پس زد.
_دستتو بڪش ڪنار! باید از روے جنازہ ے من رد بشے ڪہ دستت بہ دخترم بخورہ! برین شوهرمو خبر میڪنم بیاد پیشتون!
مرد قهقهہ زد:خرابڪار ایشونہ! باباشو میخوام چے ڪار؟!
خالہ ماہ گل مردد و نگران نگاهے بہ من انداخت و گفت:این دختر اهل این ڪارا نیس! اینا مالہ یڪے دیگہ س!
مرد دوبارہ با تمسخر خندید:پس برا ڪیہ؟! بگین برا ڪیہ ما بریم سراغ اون!
خالہ ماہ گل و مامان درماندہ بہ هم خیرہ شدند.
مرد با خشونت مامان را ڪنار زد و گفت:وقتمونو نگیرین.
این دختر با ما میاد! هر حرفے باشہ خودش میزنہ!
سپس مچ دستم را محڪم گرفت و دنبال خودش ڪشید. تنها ڪارے ڪہ توانستم انجام بدهم این بود ڪہ چادر رنگے ام را ڪیپ نگہ دارم تا از سرم نیوفتد!
آنقدر شوڪہ شدہ بودم ڪہ نمیدانستم باید چہ بگویم،حتے نتوانستم بگویم:مرتیڪہ! دستت نجستو بڪش ڪنار! اگہ حاج بابام بفهمہ دستت بہ دست دخترش خوردہ تیڪہ تیڪہ ت میڪنہ!
فقط فشار دست مرد را بہ مچ ظریفم حس میڪردم و فریادهاے مامان فهیم و التماس هاے خالہ ماہ گل را مے شنیدم!
نفهمیدم ڪے از پذیرایے خارج شدیم و ڪنار حوض رسیدیم! مامان پر چادرم را از پشت ڪشید،زانوهایم خم شد و ڪاسہ ے چینے انارهاے دانہ شدہ شڪست...
مرد توجہ نڪرد،زانوهایم روے تڪہ هاے ڪاسہ ے چینے و دانہ هاے انار ڪشیدہ شدند...
آن دو مرد مامان و خالہ را ڪنار زدند،مرد سوار شورلت مشڪے رنگم ڪرد.
با چشم هایے اشڪ آلود و درماند بہ مامان خیرہ شدم،از تہ دل ضجہ میزد و بہ شیشہ ے ماشین مے ڪوبید.
ماشین ڪہ حرڪت ڪرد نگاهم بہ موزاییڪ هاے حیاط افتاد،ڪنار حوض آبے رنگمان غوغا بود!
تڪہ هاے ڪاسہ ے چینے...
انارهاے ترڪیدہ...
ردِ خون...
ردِ عشق...
عشقِ من بہ محراب...
محرابم...
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
🌸دعای منتظران درعصرغیبت🌸
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى .🕊
🌹دعای سلامتی امام زمان🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🕊
❣دعای فرج❣
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🕊✨
~حیدࢪیون🍃
#شهید گمنام 🎋
در این کوچههای بن بست نَفْس،
پرواز ممکن نیست، باید چگونه زیستن بیاموزیم از آنان که گمنام و مظلومانه رفتند.
شادی_روح_شهدای_گمنام_صلوات
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
~حیدࢪیون🍃
●➼┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت نوزدهم (حسینیه)👇 🌷می خواستم بنشينم و همان جا زار
●➼┅═❧═┅┅───
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
قسمت بیستم ( اعجاز اشک)👇
🌷اما تمام حواس من در آن لحظه به اين بود كه وقتی كسی به خاطر تهمت به يك نوجوان، يك چنين خيراتی را از دست می دهد، پس ما كه هر روز و هرشب پشت سر ديگران مشغول قضاوت كردن و حرف زدن هستيم چه عاقبتی خواهيم داشت؟! ما كه به راحتی پشت سر مسئولين و دوستان و آشنايان خودمان هرچه می خواهيم می گوييم ...
🍁باز جوان پشت ميز به عظمت آبروی مؤمن اشاره كرد. ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه می کردم.
انگار هيچ اراده ای از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه می کردم. يکی آمد و دو سال نمازهای من را برد! ديگری آمد و قسمتی از کارهای خير مرا برداشت. بعدی...
🌷بلا تشبيه شبيه يک گوسفند که هيچ اراده ای ندارد و فقط نگاه می کند، من هم فقط نگاه می کردم. چون هيچ گونه دفاعی در مقابل ديگران نميشد کرد. در دنيا، انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع می کند و با گرفتن وکيل و... خود را تاحدودی از اتهامات تبرئه می کند.
🍁اما اينجا... مگر می شود چيزی گفت؟! فقط نگاه می کردم. حتی آنچه در فکر انسان بوده براي همه نمايان است، چه رسد به اعمال انسان. برای همين هيچکس نمی تواند بی دليل از خود دفاع کند. در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را ديدم که مصداق اين ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته.
🌷شخصی در مقابل من غيبت کرده تهمت زده و من هم در گناه او شريک شده بودم. چقدر گناهانی را ديدم که هيچ لذتی برايم نداشت و فقط سرافکندگی برايم ايجاد کرد. خيلی سخت بود خیلی. حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت. اما زمانی که بررسی اعمال من انجام ميشد و نقايص کارهايم را می ديدم، گرمای شديدی از سمت چپ به سوی من می آمد!
🍁حرارتی که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما اين حرارت تمام بدنم را می سوزاند، طوری که قابل تحمل نبود. همه جای بدنم می سوخت، بجز صورت و سينه و کف دست هايم! برای من جای تعجب بود. چرا اين سه قسمت بدنم نمی سوزد؟! لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلا فاصله فهميدم.
🌷من از نوجوانی در هيئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصيه می کرد که وقتی برای آقا امام حسين (ع) و يا حضرت زهرا (س) و اهل بيت (ع) اشک می ريزی، قدر اين اشک را بدان. اشک بر اين بزرگان، قيمتی است و ارزش آن را در قيامت می فهميم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنيده بود که اين اشک را به سينه و صورت خود بکشيد و اين کار را می کرد.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🕊 @Banoyi_dameshgh ❤️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
ـ ‹💭🗞› ـ
#سلامامامزمانم:)›...!
هر چہ ڪردم
بنویسم ز تو
مدح و سخنے
یا بگویم ز مقام تو
ڪہ یابن الحسنے
این قلم یار نبود
و فقط این جملہ نوشت
پسر حیدر ڪرار
تو ارباب منے...
───• · · 𖧷 · · •───
🖤𝒥ℴ𝒾𝓃↬ @Banoyi_dameshgh
#شهدا ⚘
🖇•[💗]
💚🍃| اے شهید!!!🖇
هواے دلم،
بارانِ نگاهت را مےخواهد..🌧
مےشود بر من ببارے؟..
هواے دلم که پُر شود از بارانِ نگاهت..💔
منم چون `` تُ ``
لایقِ شهادت مےشوم...🕊
شهدا گاهے نگاهے...🥀
🕊🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸🕊
✨______|[🦋]|______✨
@Banoyi_dameshgh
✨______|[🦋]|______✨
#حیدࢪیوݩ
عاشقان وقت نماز است .....🍃✨
-
-
-
🖤⃟🔗¦↫ #ـاِلتمـٰاسدُعـٰا "
🖤⃟🔗¦↫ #حیدࢪیوݩ
ـ ـ ـ ـ ـــــــ𑁍ـــــــ ـ ـ ـ ـ
「➜• @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا میگه:
بهتر از اون چیزی که میخوایے بهت میبخشم🌿🙂
↻🍯💛••||
⛓⃟🚕¦⇢ #انگیزشے🍓
⛓⃟🚕¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
💖✨
💌#استادپناهیان
میگفت: خدا هست. خدا دوستمون داره.
اینکه تو احساس تنهایی میکنی،
این یه احساس کاذبه؛
که حضرت آدم هم این رو احساس کرد
و به درخت ممنوعه نزدیک شد.
+ هیچوقت بخاطر احساس تنهایی
به درخت ممنوعه نزدیک نشو!
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_سیزدهم #عطر_یاس #بخش_سوم . !متعجب پرسیدم:متوجہ نشدم! بازرسے؟! اخم ڪرد:بلہ بازرس
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_چهاردهم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
چشم بند سیاهے ڪہ رو چشم هایم نشست،همہ جا تاریڪ شد.
ڪمے بعد نہ خبرے از فریادهاے مامان فهیمہ بود نہ خواهش و تمناهاے خالہ ماہ گل و نہ همهمہ ے همسایہ ها.
هیچ صدایے نمے آمد جز نفس هاے عصبے آن مرد!
در خودم جمع شدم اما وا ندادم،نباید خودم را مے باختم.
نباید مے ترسیدم،نباید بغضم را لو مے دادم. براے غیرت حاج بابایم خوب نبود!
مدام چهرہ ے حاج بابا مقابل چشم هایم مے آمد،چند دقیقہ ڪہ گذشت صداے مرد افڪارم را در هم ریخت:نمیخواے سوال بپرسے؟! ڪجا مے بریمت؟! چے میشہ و چے نمیشہ؟!
لحنش نیش داشت و طعنہ. تمسخر آمیز بود و پیروزمندانہ!
آرام جواب دادم:نہ!
پوزخند زد:آخہ معمولا دوستات مدام از این سوالا مے پرسن!
جوابے ندادم،چند دقیقہ بعد ماشین از حرڪت ایستاد.
صداے باز و بستہ شدن در ماشین بہ گوشم خورد. متوجہ شدم بہ مقصد اصلے رسیدہ ایم! مقصدے ڪہ نمے دانستم ڪجاست!
شاید زندان قصر،شاید هم ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے! شاید هم مڪان دیگرے ڪہ نامش را نمیدانستم و هرڪسے از وجودش مطلع نبود!
نفس عمیقے ڪشیدم،شروع ڪردم بہ خواندن آیت الڪرسے در دلم.
خان جون میگفت آیت الڪرسے از آدم محافظت مے ڪند!
باز چهرہ ے حاج بابا از زیر این چشم بند سیاہ جلوے چشم هایم نشست.
آخ حاج بابا...آخ آتام (پدرم)...
اگر مے فهمید دق مے ڪرد! اگر رد خون ڪنار حوض را مے دید جگرش پارہ پارہ مے شد!
چہ مے گفت؟! مے گفت ما چہ هستیم؟! اڪبادُنا؟!
آری همین را مے گفت! خوب بہ یاد داشتم شش هفت سالہ بودم.
با پیراهن صورتے رنگے ڪہ دامنش چین دار بود دور حوض مے چرخیدم و در هر چرخش ڪیفے مے ڪردم ڪه نگو! مامان فهیم موهاے بلندم را خرگوشے بستہ بود.
صداے خندہ هایم بہ چند خانہ آن طرف تر مے رسید!
حاج بابا لبخند مهربانے بہ صورتم پاشید و بہ سمتم خیز برداشت.
جیغ بلندے ڪشیدم و همراہ خندہ هایم بہ سمت خانہ دویدم.
آخ...تصدقش بشوم! مے توانست در یڪ حرڪت مرا بگیرد و براے دلخوشے ڪودڪانہ ام این ڪار را نمے ڪرد!
بعد از ڪمے تقلا،از پشت در آغوشم گرفت و قلقلڪم داد!
خندہ هایم بیشتر شد...عمیق تر و واقعے تر...
آنقدر ڪہ نفس ڪم آوردم،بوسہ اے روے گوشم ڪاشت و گفت:اولادُنا اكبادُنا! تو جیگر گوشہ ے منے!
قد ڪہ ڪشیدم،حجاب ڪہ ڪردم،پردہ هاے حیا ڪہ بیشتر بین مان جاے گرفت باز گفت:پیغمبرمون گفتہ اولادُنا اڪبادُنا!
همین! یعنے هنوز هم "تو جیگر گوشہ ے منی"!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎