#خاطرات_شهدایی 🕊
🖇•[♥️]
#قسمتاول
گوشه ای از خاطرات علی کاظم .
علی کاظم کسی بود که در جنگ بیش از پانصد بسیجی ایرانی رو به شهادت رسونده بود و در کتابش اینگونه نوشته:
شهداء ایران مستجاب الدعوه هستن
آخرهای جنگ بود که تیر خوردم و خونه زیادی ازم رفته بود ایرانی ها محاصره کردن مارو ،
چشمام تار میدید که متوجه شدم یه ایرانی داره میادو تیر خلاص میزنه ، نفسمو حبس کردم ک نفهمه زندم ، تا منو برگردوند ناگهان نفسم زد بیرون تا فهمید زنده ام جلوم نشست و منم پیراهنمو جلوش گرفتم به نشان این که اسیر شدم ، دیدم عربی بلده،بچه خوزستان بود،
گفت اسمت چیه گفتم علی ، علی کاظم .
گفت تو اسمت علی هستشو با ما میجنگی ؟؟
شعیه هستی ؟؟؟
گفتم آره ,
خونت کجاست ؟؟؟
گفتم نجف .....
تا گفتم نجف بغض این بسیجی تر کید و در حال گریه بوود گفت کجایه نجف ؟؟
گفتم او کوچه ای که تهش میخوره به حرم حضرت علی ,
دیدم داره گریه میکنه .
گفتش اسمت علی هستشو شیعه هستیو خونتم کناره حرم امام علی ما و عشق ما ایرانیا هست ؟؟بعد داری با ما میجنگی ؟؟؟
سرمو انداختم پایین ، ولی توبه نکردم .
گفت میدوونی آرزوم چیه علی کاظم ؟؟
گفتم نه .
منبع : نرم افزار خادم شهدا (خاطرات کوتاه شهدا)
✨______|[🦋]|______✨
@Banoyi_dameshgh
✨______|[🦋]|______✨
#حیدࢪیوݩ
#قسمتدوم۵۷
#قسمتاول۵۸
از فکر کردن بیرون میام و به سمت اسما و ملیحه میرم که مشغول درس خوندن هستند!
به سمتشون میرم که اسما با هیجان میگه:
- ایول به موقع اومدی دکی جون!
کنارش میشینم و شیطون میگم:
- باز کدوم کارت گیره؟ که از من کمک میخوای؟
اسما بوسم میکنه و با لبخند میگه:
- تو که جیگر منی
ملیحه- حالا دل و قلوه دادنتون بسه اسرا جون کمکمون کن این مسئله رو حل کنیم!
وسط دوتاشون میشینم و مشغول توضیح دادن مسئله میشم...
بعد حدود بیست دقیقه توضیح دادنم و حل تمرین ها تموم میشه...
اسما- من فدات بشم که همیشه ما رو از توی باتلاق بیرون میکشی
- زبون نریز
ملیحه- خیلی ممنون اسرا جون
- خواهش میکنم، دیگه کمکی لازم ندارید؟
ملیحه- نه ممنون
اسما- نچ
از اتاق بیرون میرم و به سمت آشپزخونه میرم، مامان و زن عمو مثل همیشه مشغول صحبت های همیشگی هستند.
محمدرضا از اتاقش بیرون میاد، تیپ خیلی شیکی زده و مشخصه میخواد بره بیرون...
زن عمو به سمتش میره و میگه:
- کجا محمد؟
محمدرضا همونطور که به سمت در میره داد میزنه:
- من الان بیست و پنج سالمه بچه نیستم که برای هر کارم جواب پس بدم! اجازه نمیدید آزاد باشم برای خودم تصمیم بگیرم! همش میگید محمد فلان کن بلان کن منم آدمم حق تصمیم گیری دارم!
و در رو باز میکنه، زن عمو از رفتارش و صدای بلندش ناراحت میشه و اشکی از گوشهی چشمش سر میخوره...
عمو به سمت محمدرضا میره که بابا دستش رو میگیره و مانع دعوا میشه...
محمدرضا از خونه میزنه بیرون...این امشب چش بود؟ مشخص بود از اول حالش خوب نبود!
@Banoyi_dameshgh
#Part_100
#قسمتاول
سرهنگ؟ با شوک به کسری نگاه میکنم!
مگه امیرحسین نگفت که کسری و مازیار توی شرکت آقای زارع کار میکنند؟ پس سرهنگ چی میگه!
نگاهم رو از کسری می گیرم و با بهت به کیانا نگاه میکنم که میگه:
- بعدا بهت میگم قضیه چیه!
و رو به کسری میایسته و مثل نظامی ها پاهاش رو محکم به هم میکوبه و علامت نظامی میذاره و میگه:
- نه قربان، خدانگهدار جناب سروان.
که کسری لبخندی میزنه و من این وسط هنوز گیجم، سرهنگ؟ سروان؟ حتما مازیار هم سرگرده!
کسری از من عذر خواهی ای میکنه و به سمت در میره...
پرستار ها و دکتر از اتاقی که بابا داخلش بود بیرون میان و میگن:
- مژدگونی بدید، بهوش اومدن ولی باید فعلا تحت مراقبت باشه!
- میتونم برم ببینمش؟
- فعلا نرید بهتره.
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_103 که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند میشیم و سلام میکن
#Part_104
#قسمتاول
به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با من من میگه:
- سلام خانوم توکلی، خوب هستید؟
مقنعه ام رو صاف میکنم و میگم:
- سلام الحمدالله خوبم.
دستی به صورتش میکشه و میگه:
- یک چیزی میخوام بگم نمیدونم چطوری بگم!
- بفرمایید.
- راستش یک مدتیه میخواستم شمارهی منزلتون رو بگیرم و با خانوادتون صحبت کنم که برای امر خیر مزاحم بشیم!
وا؟ این الان خواستگاری کرد؟ چی بگم؟
با مکث میگه:
- میدونم خیلی یهویی گفتم و الان آماده گیش رو نداشتید ولی میشه شمارهی پدرتون رو بدید؟
شماره ی بابا رو روی کاغذی مینویسم و به سمتش میگیرم کاغذ رو از دستم میگیره و با لبخند میگه:
- خیلی ممنونم اسرا خانوم!
ازش فاصله میگیرم و به سمت کلاسمون میرم که یهویی دستی دور شونه ام حلقه میشه و دم گوشم میگه:
- چکارت داشت؟
که میفهمم کیاناست.
- ولم کن تا بگم.
حلقهی دستهاش رو آزاد تر میکنه و میگه:
- بفرمایید عروس خانوم!
- خواستگاری کرد.
که کیانا با شوک میگه:
- واقعا؟ تبریک میگم بهت، تو هم پیوستی به جمع مرغها...
که میزنم تو دستش و میگم:
- گمشو، من جوابم منفیه!
- میبینیم.
***
چند روزی میگذره و دیروز پدرش به بابا زنگ زد و قرار شد آخر هفته بیان خواستگاری، و امروز سهشنبه بود!
قرار بود کیانا بیاد پیشم و توی کارها و انتخاب لباس کمکم کنه...
@Banoyi_dameshgh
#Part_109
#قسمتاول
یک هفته از خواستگاری پژمان میگذشت و فردا تولد کیانا هست الان میخوایم با ساجده و مهرانه بریم خرید و سوپرایزش کنیم!
بعد آماده شدنم به سمت بابا میرم و میگم:
- بابا جون!
بابا میخنده و میگه:
- باز چی میخوای وروجک که اینجوری صدام میزنی؟ مثل بچگیات.
عشوه میام و میگم:
- میشه کلید ماشینت رو بدی؟
بابا به میز اشاره میکنه و میگه:
- کلید اونجاست بردار!
میپرم بغلش و بوسش میکنم که بابا میگه:
- باز لوس شد.
کلید ماشین رو بر میدارم و میگم:
- مرسی باباجون.
و کیفم رو بر میدارم و از خونه میزنم بیرون، ماشین رو روشن میکنم و حرکت!
به اون کافه ای که همیشه قرار میذاشتیم میریم و برنامه ریزی میکنیم برای تولد کیانا و خرید کادو...