~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part167 احساس خفگی کردم اون همچنان سرش پایین بود توجه به چ
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part168
رفتم جلوترکه مادر آقا مصطفی گفت: دوباره مزاحم بشیم عروس خانوم؟
سرم و بلند کردم و به چهره بابا نگاهی کردم که لبخندی زد که رضایت توی چهره بابا دیدم و گفتم: مراحمید حاج خانم
حاج آقا با بابا صلوات بلند فرستادن و خانمها هم همین طور لبخند زدن که آقا مصطفی خیلی خوشحال بود منم که هنوز عقد نکرده بودم انگار توی دلم عروسی به پا بود
- خوب دخترم یه شیرینی به همه بده با جواب شما دهنمون رو شیرین کنیم
+بله چشم
با حرف حاج آقا بلند شدم یه دور شیرینی پخش کردم که همه گرفتن و دوباره رفتم چای ریختم و تا ساعت ۹ همه با هم صحبت کردند و بعد حاج آقا اینا بلند شدن و بابا خیلی اصرار کرد تا شام پیش ما بمونند ولی قبول نکردن و خداحافظی کردند و رفتند
فکر میکردم بعد از خواستگاری استرسم کم میشه و آرامش میاد به سراغم ولی برعکس تصور بیشترشده بود و فکر و خیال هام رفته بود بعد عروسی با آقا مصطفی
حتی سر شام هیچی متوجه نمی شدم که چی دارم میخورم کل ذهنم درگیر بود بعد شام من و ساره ظرف ها رو شستیم و ساره به خاطر من خوابیدن پیشم موندو قرار شد با هم بعد از خوابیدن مامان و بابا با مجتبی کمی منچ بازی کنیم می دونستم این نقشه رو کشیده تا حال و هوای من رو عوض کنه ولی هیچ چیز من و از فکر و خیال بیرون نمی آورد ، تا دو شب سه نفره منچ بازی کردیم و من دیگه خسته شده بودم و قبول کردن که بخوابیم مجتبی به اتاقش رفت و من و ساره کمی با هم حرف زدیم بعد خوابیدیم
صبح با صدای اذان بیدار شدم که ساره و مجتبی رو بیدار کردم بعد از نماز رفتم تا مامان اینا رو بیدار کنم دیدم بابا داره مطالعه میکنه و مامان نیست ازش پرسیدم که گفت براش کار مهمی پیش آمده و رفته بیمارستان
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10