هیچ وقت فکر نکن
که امام زمان(عجل الله) کنارت نیست
همه حرفا و شکایتها رو
به امام زمان بگو..
و این رو بدون که تا حرکت نکنی
برکتی نمیاد سمتت..
🧤⃟🎢¦⇢ #مهدوی
🧤⃟🎢¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
••<🙃❌>••
💔⃢🕊↫ #تلنگرانھ
🚫 #مهم
خیلیجاهامیبینیمکهنوشته کپی باذکر ۱۰۰ صلواتمجازاست ⛔️😳
کپی بیوحرام😐
انفالوحقالناس😳🤯.
.
بابادستبردارینتو رو قرآن‼️
مگه شماها مرجعتقلیدین که حکممیدین
چیحرومه چیحلال❓
مذهبیهامونمدارنبهفنامیرن😐
میدونیدما دوازدهملیون سایتپورنداریم🔪😕
کهکپیازشونکاملاازاده😐💣
بعداونوقت جوونما مثلا اومده برای امام زمانش کار کنه
اسمشم گذاشته سرباز گمنامامامزمان🙄
بعدنوشته کپیحرام (حالاخودشم پستو از یه کانال دیگه کپیکرده)😐
در مقابل اون دوازده سایت مستهجن یه کانال خوب وآموزنده همکه داریم کپیازشحرومه😔
دیدمکمیگما🔍
دوستعزیزپخشکردنیهمطلبخوب
خودشصدقهجاریست...🙂
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part166 - زهره جان مادر با صدای مامان حل کرده و نمیدونستم
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part167
احساس خفگی کردم اون همچنان سرش پایین بود توجه به چشمای اشکی من نداشت تازه یادم اومد که همسران شهدا چه سختی هایی را تحمل کردند خدایا بهم صبر بده صحبتش که تمام شد سرش را بلند کرد که نگاه گذرایی بهم کرد و دوباره سرشو آورد پایین سکوت کرده بودم و چون میدونستم الان اگه صحبت کنم حتماً باز بغضم میشکنه و اشکم سرازیر میشه و اون متوجه میشه....
- خانم احمدی چیزی نمی خواین بگین شرایطی ندارید اصلا شرایط بنده روقبول دارید؟
+ بله بله شرایطتون بد نیست شرایط بنده هم اینکه همسرم شخص مودب و با ایمانی باشه حقیقتش را بخواهید با حرفهای شما معلوم شد که همچین شخصی هستید
- با تشکر فقط یه چیز را همیشه تاکید می کنم الان برای دومین بار بهتون میگم به هیچ وجه دوست ندارم یک خال موی همسرم رو یک نامحرم ببینه و چادر بی بی فاطمه زهرا از سرش بیفته
با این حرف آقا مصطفی تنها شرطی که به ذهنم رسید این بود که بگم : بنده هم یک شرط رو میگم خدمتتون و تاکید می کنم که هیچ وقت تفنگی که برای ناموس اباعبدالله بلند کردی رو زمین نگذارید .
لبخندی زد و سرش رو سه بار به تایید حرفام تکون داد متوجه شدم که از حرفم خوشش اومده، خودم فکر نمیکردم چنین چیزی توی زبونم بیاد و انقدر برای آقا مصطفی شیرین باشه برا من انقدر تلخ باشه از اینکه یک روزی خانم خونش باشم و براش ماموریت بخوره و من بچه هاش توی خونه تنها باشیم و یه روزی که برای صحبت کردن باهاش به سر مزارش برم چقدر دردناک و این چیز آزارم میداد خدایا به همه همسران شهدا صبر بده من برای خدمت به تو اهل بیتتم شده قبول می کنم شما به من صبر را هدیه کن
- خانم احمدی و انشالله خیره شروط دیگه ای ندارید؟
+ بله هیچ شروطی نمونده گفتم خدمتتون همه رو
-پس بفرمایید
من جلوتر رفتم آقامصطفی پشت سرم اومد درو که باز کردم همه چشمها به من بود•••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part167 احساس خفگی کردم اون همچنان سرش پایین بود توجه به چ
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part168
رفتم جلوترکه مادر آقا مصطفی گفت: دوباره مزاحم بشیم عروس خانوم؟
سرم و بلند کردم و به چهره بابا نگاهی کردم که لبخندی زد که رضایت توی چهره بابا دیدم و گفتم: مراحمید حاج خانم
حاج آقا با بابا صلوات بلند فرستادن و خانمها هم همین طور لبخند زدن که آقا مصطفی خیلی خوشحال بود منم که هنوز عقد نکرده بودم انگار توی دلم عروسی به پا بود
- خوب دخترم یه شیرینی به همه بده با جواب شما دهنمون رو شیرین کنیم
+بله چشم
با حرف حاج آقا بلند شدم یه دور شیرینی پخش کردم که همه گرفتن و دوباره رفتم چای ریختم و تا ساعت ۹ همه با هم صحبت کردند و بعد حاج آقا اینا بلند شدن و بابا خیلی اصرار کرد تا شام پیش ما بمونند ولی قبول نکردن و خداحافظی کردند و رفتند
فکر میکردم بعد از خواستگاری استرسم کم میشه و آرامش میاد به سراغم ولی برعکس تصور بیشترشده بود و فکر و خیال هام رفته بود بعد عروسی با آقا مصطفی
حتی سر شام هیچی متوجه نمی شدم که چی دارم میخورم کل ذهنم درگیر بود بعد شام من و ساره ظرف ها رو شستیم و ساره به خاطر من خوابیدن پیشم موندو قرار شد با هم بعد از خوابیدن مامان و بابا با مجتبی کمی منچ بازی کنیم می دونستم این نقشه رو کشیده تا حال و هوای من رو عوض کنه ولی هیچ چیز من و از فکر و خیال بیرون نمی آورد ، تا دو شب سه نفره منچ بازی کردیم و من دیگه خسته شده بودم و قبول کردن که بخوابیم مجتبی به اتاقش رفت و من و ساره کمی با هم حرف زدیم بعد خوابیدیم
صبح با صدای اذان بیدار شدم که ساره و مجتبی رو بیدار کردم بعد از نماز رفتم تا مامان اینا رو بیدار کنم دیدم بابا داره مطالعه میکنه و مامان نیست ازش پرسیدم که گفت براش کار مهمی پیش آمده و رفته بیمارستان
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
3.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارک با غیرت❤️✨
رفقا به نیت تولد شهید قهرمانمون، شهید علی خلیلی🌸 ختم صلوات گرفتیم .. لطفا هر تعداد صلوات به نیت این شهید بزرگوار میفرستید اعلام بفرمایید☺️🍁
@molayam_Ali_110
اجرتون با شهید🌹