فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
زمان مۍگذرد
خاطرات محو مۍشوند
احساسات تغییرمۍڪنند
آدمـها مۍروند
اماقلب،هیچوقت فراموش نمۍڪند...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
با خوشحالی بالا پریدم و دستهام رو به هم کوبیدم و گفتم : - یعنی نیومدی برای خداحافظی ؟ از کیان شنیدم
#عشقاجباری
#قسمت248
تا به سمت سالن اومد از پشت اپن نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت :
- پس کیان میدونست یه وروجک دروغگو داره که به من گفت بیام پیشت تا با هم غذا بخوریم!
وارفته روی مبل نشستم ،از اینکه گفت تصمیمش برای رفتن جدیه ناراحت شدم ؛ دلم نمیخواست جمع پنج نفره و صمیمیمون از هم بپاشه اما ظاهراً دل آرام هیچ تردیدی برای این تصمیم قاطع نداشت.
با لب و لوچه آویزون گفتم :
- هر روز خودش ناهار میومد خونه امروز گفت کاراش زیاده نمیتونه بیاد.
- مگه مجتبی و اون رفیق جون جونیش شرکت نبودن ؟
سرم رو تکون دادم ، بهروز عاشق پیشهش شده بود، "رفیق جون جونیه کیان"
- چرا بودن اما کیان گفت باید حتماً خودشم امروز باشه.
دل آرام آهانی گفت و روی مبل کنارم نشست.
خندید و خیره به خودم و تنم نگاه میکرد ، نگاهش رو چرخ میداد روی تموم اجزای تنم ،مخصوصاً قسمت شکمم و آروم و خفیف زیرلب یه همچین چیزی گفت :"مامان کوچولو"
خندید ، منم خیلی عادی و از تاثیر خندهش خندیدم ، این لقب مامان کوچولو رو تازگی ها هم از کیان زیاد میشنیدم و هربار که به گوش مجتبی میرسید به قدری با کیان بحث میکرد و عربده میکشید که دست رو گوشهام میذاشتم و به اتاقم پناه میبردم و سعی میکردم فقط بخوابم، خوابی که با یه چشم به هم زدن چشمهام رو سنگین میکرد و منو با خودش به عالم دیگه ای میبرد... من واقعاً راجع به حرفهاشون و چیزهایی که میشنیدم درک کاملی نداشتم و همین درک ناچیز و بیخیالیم بود که باعث خواب راحتم میشد.
به آشپزخونه رفتم و برای دل آرام یه لیوان شربت آلبالو آوردم ، وسایل پذیراییِ عید همه روی میز عسلی مقابلش بودن و از اونجایی که دل آرام روبه خوبی میشناختنم میدونستم برای خوردن یا پذیرایی هیچ تعارفی نداره و از تعارف بیش از حد ما هم اصلاً خوشش نمیاد.
شربت رو که بهش دادم دوباره روی مبل سه نفره کنارش نشستم، کمی از شربت خورد و با لبخند گفت :
- ناهار چی میخواستی بخوری ؟ نگو قصد نداشتی چیزی بخوری.
دوباره با لب و لوچه آویزون و بی رمق گفتم :
- باورت میشه اصلاً میل نداشتم ولی دلمم هوس ته چین کرده.
بلند خندید ؛ انقدر که از گوشه چشمهاش اشک بیرون زد و مجبور شد لیوانش رو روی میز بذاره ، یه نیم تنه قرمز با شلوارکش پوشیده بود، دختر راحتی بود و من این راحت بودنش رو خیلی دوست داشتم البته چون الان فقط هردومون تنها بودیم با این پوشش ظاهر شده بود ولی جلوی کیان مراعات میکرد، با خنده سرش رو تکون داد و گفت :
- تو که به کیان گفتی خورشت بادمجون درست کردی ؟ خیلی کیانو دست کمگرفتیا.
- اوهوم ... حال نداشتم درست کنم.
دوباره خندید و ادامه داد:
- دخترشکمو ... هوس کردی حوصله هم نداری غذا درست کنی ؟ پاشو من کمکت میکنم با هم درستش کنیم اینجوری یکم از هنرتم یاد میگیرم.
بخاطر دل آرام بلند شدم ولی یهو زیر دلم آروم تیر کشید ،تو دلم گفتم "اوخ الان وقتش نیست من مهمون دارم"
دل آرام که متوجهم شد سریع گفت :
- چیشد بهار ؟
- تو اصلاً نمیخواد کاری کنی بشین بشین خودم انجام میدم.
- نه بابا چیز مهمی نیست ،با هم انجام میدیم.
دل آرام پریشون و مضطرب گفت :
- نه جون من بشین چیزیت نشه شر کیان بگیرتم ، اصلاً غذا نمیخوایم زنگ میزنیم رستوران یه چیزی میگیریم.
بی توجه به عزو جز زدنش به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
تازه من هوس کردم ته چین بخورم پس همونو درست میکنیم.
تا دل آرام مشغول آبکش کردن برنج شد منم مواد لابه لای ته چین رو درست کردم ، بین کار کردن ازش پرسیدم :
- رابطهت با عمو بهروز به کجا کشید ؟
دل آرام تک خنده تمسخر آمیزی زد و گفت :
- عمو بهروز ! "بگو سِدر" عمو چیه.
برگشتم و با حالت تعجب و گنگی پرسیدم :
- سِدر کیه ؟
- همون تنبل درختیه بو گندو رو میگم تو کارتون عصر یخبندان ،کاراش همیشه منو یاد اون میندازه فقط بلده خِنگ بزنه...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
صد چشمـ وامـ خواهمـ
تا در تـُـــــــو بنگـــرمـ...
#مولانا
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
نمیدانمـ چہ میخواهمـ بگویمـ
غمۍ در استخوانمـ مۍگدازد...
#هوشنگابتهاج
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ٺنہــ ــاهنرِماسٺـ •▾▵
↵کہمجنۅںِحُسٻنٻمـ ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مـن از آن روز که در بندِ توام آزادم
چہ ڪنم حرفِ دگر یاد نداد استادم...!
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هرگز بہ تو دستمـ نرسد مـــــاهِ بلندمـ
اندوهِ بزرگۍست چہ باشۍ چہ نباشۍ...
#علیرضابدیع
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
هَمـہ با هَـمـ
بہ عشقِ میـهَـن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
8635635108272.mp3
10.97M
♡••
#سالارعقیلی
ایـران...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_927702741.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چہ خوش است صُبحِ جُمعہ
ز ڪنارِ بیتِ ڪعبہ ؛
بہ تمامـِ اهلِ عالـمـ ،
برسد صداے مَهــــدے...(:
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
وقتِ آن آمده
تا بیعتِ خود تازه ڪنیمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Mohammad Noori Safar Baraye Vatan (320).mp3
19.5M
♡••
محمدنورے
براےوطن...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هر وقت راه را گمـ ڪردید
ببینید دشمن ڪدامـ سمت را میڪوبد
همان جبهہ خودے است...
#شهیدابراهیمهمت
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت248 تا به سمت سالن اومد از پشت اپن نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت : - پس کیان میدو
#عشقاجباری
#قسمت249
با این تشبیه شدن بهروز به اون تنبل درختی بلند زدم زیر خنده ، دل آرام هم همراه من خندید و گفت :
- والله جدی میگم کپیِ خودشه،مسخره بازیاش و بیعاریش.
کمی آب تو لیوان ریختم و خوردم که گرفته و دمغ نفس آه مانندی کشید و به نقطه ای خیره موند و گفت :
- ولی خیلی دوسش داشتم بهار ... من همین آدم شیطون و خل و چل احمق رو خیلی دوست داشتم ، بر عکس ظاهرش دل بزرگی داره ولی خودش همه چیزو خراب کرد، باور کن من از این ناراحت نشدم که گفت بچه رو سقط کنیم ، وقتی اونروز صبح که خونه شما بودم بهم گفت که باردارم خودم تو شوک بودم نمیتونستم بفهمم چی پیش اومده، من ... من تموم این سالا با خودش بودم ، عاشق هم بودیم ،ولی اون ...
اشکی از چشمش فرو ریخت ، سریع با انگشت شستش اونو پاک کرد و لبخند ساختگی زد و گفت:
-خیلی بیشعور بود بهار ، بهم گفت ، قرارمون بچه و اینا نبوده که بخوایم بخاطر اون بچه الکی یه عمر پاسوز هم بشیم، صیغه هم فقط برای محرمیتمون بود.
من نمیتونم واسه همیشه باهات باشم دل آرام ،من ... من ...
بغضش شکست ،دستهاش رو جلوی دهنش گرفت و به طور واقعی زیر گریه زد.
از جا بلند شدم و با همون جثه ظریف و کوچیکم مثل یه خواهر کوچیکتر دل آرام رو تو بغلم گرفتم ،میون گریه و هق هق گفت :
-اون نامرد بهم گفت نمیخواد پاسوزم بشه ، گفت رابطمون فقط موقته ،من عاشقش بودم بهار ،فکر میکردم اونم عاشقمه اما نبود، ما پنج سال با هم نامزد بودیم ، با هم خوش بودیم، خندیدیم ،تو ناراحتی و غم همدیگه دلنگرونی کردیم فکر نمیکردم اون روزا برای بهروز یه چیز پیش پا افتاده و بی ارزش باشن.
حالا فهمیدم چرا دل آرام انقدر از بهروز ناراحت و دلگیره ، حق داره ، بهش حق میدم ، بهروز بهش توهین کرده ، اگه واقعاً نمیتونه پاسوزش باشه پس ادامه دادن این نامزدی هم ارزشی نداره که در مقابل عشقت حقیر و سرخورده بشی ، حرف بهروز خیلی بد بود دل عزیزش رو با این حرف شکست ، عزیزی که پنج سال عاشقانه به پاش بوده و باهاش بهترین لحظات عمرش رو ساخته ، اون لیاقت عشق دل آرام رو نداره، اصلاً مگه آدم میتونه به کسی که انقدر دوستش داره و ادعای عشق و مالکیت بهش داره بگه من نمیخوام بخاطر این بچه پاسوزت بشم ؟ بچه ای که میوه شکل گرفته عشق بین هردوشون بود...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#احسانخواجہامیرے
اگہحالمۍپرسۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گر بگویمـ ڪہ
تُـو در خون منۍ
بُهتان نیست...
#هوشنگابتهاج
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چہ انتظارِ عظیمۍ نشستہ در دلِ ما
همیشہ منتظریمـ و ڪسۍ نمۍآید...!
#حمیدمصدق
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
قلبِ زمین گرفته، زمان را قرار نیست
اے بغضِ مانده در دلِ هفت آسمان بیا...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چِـقــدر پـَــــر مۍڪشد
دِلــ♡ـمـ بہ هواے تــُــــو...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تجݪۍخداسٺدࢪ نگاهش؛
ڪہاینگونہمایہآࢪامشدݪهاسٺ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
غُصـــّــــہ همـ مۍگذرد
آنچنانۍ ڪہ فقــــــــط
خاطــِــــــرهاے مۍمانـد...
#سهرابسپهرے
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Hojat Ashrafzadeh - Be Paye Iran.mp3
6.04M
♡••
#حجتاشرفزاده
بہپاےایران...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄