♡••
ڪظمِ غیظِ عاشقان درمُشڪلاتِ زندگۍ
گوشهاے از لطفِ بۍحدِ امامِڪاظم است...
#علۍاصغریزدے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
سفره ي موسي بن جعفر(3).mp3
9.29M
♡••
#صابرخراسانیپویانفر
سفرهےموسۍبنجعفر...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مردمـ بہ هرڪہ آینہ شد
سنـــــــــگ مۍ زنند...
از طعنہ هاے عالمـ و آدمـ
غَمـَــــــــــــت مَباد...
#فاضلنظرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت291 مشتش رو با قدرت تو دیوار کوبید نتونست از زور بغض حرفش رو کامل کنه نگاه حسرت وا
#عشقاجباری
#قسمت292
دنیای کوچیک من هر چقدر کوچیک بود اما مردی رو درونش داشت که برام به بزرگی و وسعت تموم دنیا ارزش داشت ... مردی که پناهمه ... مردی که به ظاهر اسمش شوهره اما برای تموم کس و کارمِ.
بدون اینکه دلم بخواد و جسارتی برای تغییر این شگرد سخت زندگیم داشته باشم ازش دور شدم ... کیان منو ته تاریکی انداخت و با کینه و نفرت از بالای این قعر بهم خیره موند که با چه عجزی دستهام رو هر روز به طرفش دراز میکنم تا منو از این تاریکی و وحشت بیرون بکشه اما زهی خیال باطل ...
دفتر خاطراتم رو بستم و اونوزیر بالشتم قایم کردم ، این ساعت همیشه کیان سینیه شامم رو برام میآورد ، این دفتر خاطرات رو بین کتاب دفترهای درسیم داشتم ، میخواستم پایان سال تو هر برگهش یه دلنوشته یادگاری از همکلاسیهام و معلمهای خوبم داشته باشم ولی خب درس خوندن به کامم زهر شد و به دنبال اون زندگیم و حالا این دفتر جزئی از وجودم شده بود که روزها و دقیقه های مرگبار و شکنجهگرم رو تو این دفتر حک میکردم ، روز و شبهایی که من با بچه هام حرف میزدم ، درد و دل میکردم و از بیمعرفتیه بابای خوب و مهربونشون مینوشتم و همین طور ناجوانمردیِ داییشون که تو این مدت حتی یکبار هم به اتاقم نیومد تا از حالم با خبر بشه و خودمم که از این اتاق بیرون نمیرفتم تا کسی جویای حال و روزم باشه، مجتبی هم مثل کیان و بهروز باهام قهر بود و نسبت بهم سرسنگین شده بودن.
گاهی اوقات وقتی این همه سنگدلیِ بهترین مردهای زندگیم رو میبینم و اینکه برادرم نسبت به مردنم انقدر بیتفاوت شده از خودم متنفر میشم ... همیشه به خودم میگم کاش زمان به عقب برمیگشت و من بهاری پر دل و جرات میشدم که هیچوقت بخاطر نجات جون برادرم خودم رو به حراج نمیذاشتم، انگار نه انگار من همون خواهریم که زندگیه پر از آرزو و آمالم رو فدای حماقتهای ابلههانهش کردم و هنوز که هنوزه پاسوز اون روزهای زهرآلود گذشتهم.
به بالشتم تکیه دادم و پاهام رو دراز کرد ،چشمهام رو بستم و به این پوچ بودن و بیارزشیه خودم فکر کردم که دیگه برای هیچکس عزیز نیستم و اگه الان هنوز تو خونه کیان و کنارشم و بهم خوب میرسه فقط و فقط دلیلش وجود اون دوتا موجود کوچیک و تشخیص هویتشونه ... هر چند کاملاً مطمئنه که بچه های پاک و معصوم بچه های خودشن.
در اتاق باز شد ،چشمهام رو باز نکردم، اما صدای قلبم پرده گوشم رو اشغال کرده بود، انگار ضربان قلبم تو گوشم میزد که با صدای بلندی بومب بومب کوبشش رو واضح میشنیدم ،اشک سمج گوشه چشمم رو سریع پاک کردم و تو همون حالت به سر بردم ،گوشهام قدرت بیناییم رو هم لمس میکردن، صدای قدمهای محکمش نزدیکم شد، کنار تختم رسید و مثل هر روز و هر شب سینی رو روی تخت و کنار پاهای ظریف و دراز کشم گذاشت، نفسم تو سینهم حبس موند ،نفسم بود که هر شب همین موقع به سراغم میاومد و دلتنگیش برای قلب زبون نفهمم غوغا میکرد.
- شیرتازه گرفتم باید اول بجوشمش هنوز آماده نبود اول شامتو بخور بعد لیوان شیرو قبل خواب برات میارم.
با چشمهای بسته و بغضِ گلوم صداش زدم :
- کیان ؟
کمی مکث کرد و آروم گفت :
- هوم ؟
- تا کِی قراره اینجوری باشه ؟
تمسخر آمیز جواب داد :
- چه جوری عزیزم ؟ باب میلت نیست ؟ دوست نداری اینجا باشی میخوای بری پیش عشقت ؟تو که استاد پیچوندنی، خداروشکرم که محدودیت نداری هر جا باشی آزادی ، حالا غمبرک گرفتی؟
قلبم زوزه کشید ... زوزه ها انگار که یه خار عمیق رو هی درونش فرو کنن و در بیارن ... چشمهام رو باز کردم ،قامت بلندش جلوی روم بود ،مثل همیشه چشمهام رو به سمت تنهش انحراف دادم تا به صورتش نگاه نکنم و چشمهاش دوباره دلم رو به یغما ببرن و خواب شبم رو از چشمهام بدزدن ،تا نگاهم به بالا تنش خورد قلبم بیشتر زجه زد و وحشیانه تو سینهم عکس العمل نشون داد ،من چه جوری نگاهم رو از این اندام بی نقصش دور کنم ؟ اون شوهرمه ،مال منه چرا اومده تا آزارم بده و فکر و روحیهم رو به هم بریزه، دلم داره میترکه تا آزادانه دستم رو سینهش بکشم، لمسش کنم ،اونجا جای سرم بود، هر شب باید سرم رو رو اون سینه میذاشتم تا راحت بخوابم حتی با وجود قهر بودنمون، اما حالا بعد از سه هفته فقط ظاهرش رو دارم میبینم، چقدر سست شدم ،چقدر ضعیف شدم ، کیان ،کیان داری چه بلایی به سر بهارت میبری ؟ کیان بخدا من طاقت این دوری و طرد شدن رو ندارم ، همونطور که خودت همیشه میگفتی من بچهم ... آره بچهم ... ظرفیتش رو ندارم که از سر پناهم دور باشم ... غرورم رو شکستی ، منو کثیف خطاب کردی اما بخدا طاقتش رو ندارم ...
نگاه سرکشم رو آروم آروم و آرومتر به پایین کشیدم تا از تموم این افکار خلاص بشم که مبادا دوباره اشکم جلوی چشمهای سردش سرازیر بشه ، با دیدن دُلمه های توی ظرف صورتم در هم شد ، من از دلمه متنفرم ،چطور مجتبی بهش نگفته که من دلمه دوست ندارم ؟ هر چند امروز اصلاً صداش رو نشنیدم حتماً طبق معمول خونه بهروز رفته.
متوجه نگاهم شد و گفت :
- چیه ؟ چرا اینجوری به سینی نگاه میکنی ؟
بغضم رو آروم قورت دادم :
- میل ندارم ،نمیخورم.
با این بغض انگار صدام از ته چاه بالا میاد ،یه جوری حرف میزنم که خودمم به جرات دارم میفهمم از نبودش مریض شدم و رو به مرگم ، بلای جونمه و درمون همه بلاهامم خودشه.
- یعنی چی نمیخورم ؟ ظهرم ناهار آوردم کولی بازی در آوردی گفتی نمیخورم ... مگه دست خودته ... پاشو حوصله ندارم مثل ظهر هی فک بزنم با تو.
چشمهام رو بستم و آروم گفتم:
-آره دست خودمه ، شکم خودمه منم نمیخوام بخورم.
با جدیت توپید :
- توغلط میکنی پاشو ببینم ، انگار به خاطر خودش آوردم که با ناز میگه من نمیخورم ! پاشو پاشو خودم خستهم حوصله خودمم ندارم که بیام ناز کش تو بشم مثل بچه آدم بخور وگرنه با کشیده میدمت بخوری.
بغضم دست خودم نبود که با بی رحمی دوباره چنگالش رو روی گلوم پهن کرد ، با صدای بغض دار و بی جونی گفتم:
- من ... من دلمه دوست ندارم.
چند ثانیه با سکوت نگاهم کرد، پوفی کشیدو آرومتر از قبل گفت:
-برات جیگر کباب کنم میخوری؟
- کلاً چیزی نمیخورم همین بعد از ظهری گرسنم بود نیمرو درست کردم خوردم هنوز سیرم...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گر هزارمـ جفا و جورڪنۍ
دوست دارمـ هزار چندانت...
#سعدے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#ایهام
بزنباران...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اینجــــــا
براےازتـُـــونوشتن
هَــــــــوا ڪـمـ است...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
جمعه و شنبه برایمـ چہ تفاوت دارد
من ڪہ هر لحظہ و هر ثانیہ دلتنگ توامـ..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
AUD-20210722-WA0048.mp3
6.35M
♡••
#محمداصفهانی
مهرومـاه...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_95206751.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
صُبــح یعنۍ
وٰسط قِصہ تردیـدِ شما
ڪسۍازدر برسد نوٰر تَعاࢪفبڪند...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
تصور ڪن خُـــدا
با اون عظمتش دوست داره...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#گرشارضایی
زِنـــــــدگۍ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زندگۍ با همہ وسعتِ خویش
محفلِ ساڪتِ غمـ خوردن نیست...
#سهرابسپهرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1071041827.mp3
1.99M
♡••
#بابکافرا
غَمـمَخور...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هر چقدرهمـ ڪہضعيف باشیمـ
گاهۍاوقـــات مۍتوانیمـ
تڪیہ گاه ڪسۍ باشیمـ..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
نگاه سرکشم رو آروم آروم و آرومتر به پایین کشیدم تا از تموم این افکار خلاص بشم که مبادا دوباره اشکم ج
#عشقاجباری
#قسمت293
نیشخندی زد و گفت :
- داری بچه گول میزنی ؟ تو چند ساعته از این اتاق بیرون نزدی چه جوری رفتی نیمرو خوردی نکنه اجنه ها برات آوردن ؟ یا نکنه رفیق نامرئی داری، تویی دیگه ازت همه چی هم بر میاد.
مثل همیشه با کنایه باهام حرف میزد و همه چیز رو به اون حیوون کثیف و خاطره منفورش ربط میداد تا عذابم بده ،با بغض بهش نگاه کردم ، تا چشمم به صورت نازش افتاد و اون ته ریشی که بیش از حد دلم میخواست دستم رو روش بذارم دلم از جا کنده شد ، خدایا این اسارت خیلی شکنجه دردناکیه ، این درد رو نصیب هیچکس نکن که عشقت مقابلت بایسته و بیرحمانه زیر تیغ حرفهاش تورو زخمی کنه.
چونهم لرزید، غرور نداشتهم به فنا رفت و اشکی از گوشه چشمم در مقابل نگاه سرد و قطبیش فروریخت، من این روزها انقدر محتاج محبتشم که دارم از این نیاز ضعیف و بیمار میشم.
زانوهام رو جمع کردم و دستم رو روی زانوم گذاشتم تا تکیه گاهی برای چونه لرزون و بغض دارم باشه.
- همون لیوان شیرو برام بیار کافیه ، چیزی میل ندارم ... فقط میخوام بخوابم.
با حرص و کمی چاشنیه شوخی لب زد :
- اوهو ، پیاده شو با هم بریم خانوم کوچولو، بنده خدمتکار شخصیت نیستم، تو اون مقامم نمیبینمت که مثل قدیم خر بشم و بگم "چشم عزیزم" ... الان برات جیگر کباب میکنم میارم تا آخرش میخوری ، نه و فلان و کوفتم نداریم ، حوصله ناز کشیدن ندارم مثل بچه آدم بخور لااقل خودت نمیری.
بهش نگاه کردم، سنگِ مغرور و بی احساسم ... چقدر سخت و لعنتی باهام حرف میزنه که سینهم رو با ارّه حرفهاش شکاف میده ... با حرص سینیه غذارو براشت و به سمت در رفت که از اتاق بیرون بره، آروم گفتم :
- من بخاطر خودت گفتم نمیخواستم بخاطر منه بی ارزش تو زحمت بیفتی ... منی که حتی مردنمم واسه کسی مهم نیست.
پوزخندی زد و گفت :
- تو لازم نکرده به فکر من باشی ، فکر من بودی نمیرفتی با اون حرومزاده .....
برگشت به طرفم و با غم سنگینی گفت:
- وقتی یادم میاد باهام چیکار کردی ازت متنفر میشم بهار ... چون من هیچوقت از گل نازک تر بهت نگفتم ... من تو رو سوای از تموم دنیا میدونستم ، که عمرم به هوای بودنت قد داشت ... لهم کردی ،غرورمو شکوندی ولی بازم هزار بار بهت فرصت دادم تا حرف بزنی ... اما تو دقیقاً کاری کردی که تموم عالم به ریشم بخندن ... اونو به من ترجیح دادی ... اون لاشیه کثافتو ... من منتظر روزیم که فقط گیرش بیارم تا با دستای خودم خفش کنم ،فعلاً که نیست و نابود شده رفته زیر زمین اما یه روزی تاوان این روزامو ازش پس میگیرم.
اشکم سرازیر شد؛ پیچید و در روباز کرد ... از پشت سر به قامت درشت و چهار چونهش خیره شدم ، قامتی که از نظر خودم خمیده و کمرش شکسته شده بود ،با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید ، دیگه نایی تو وجودم نمونده بود که حتی اگه برام شامی آورد بتونم لقمه ای شام بخورم ، رو تخت دراز کشیدم و پتو رو هم روی خودم انداختم، صورتم از سوز اشک ملتهب شده بود و آروم آروم زیر پتو هق هق میکردم ، قرار بود این زندگی تا کجا ادامه پیدا کنه و منو کیان با این سرمای یخبندون کنار هم سپری کنیم ؟
چند دقیقه تو همون حال مفتضحم گذشت ،صدای باز شدن در اتاق روی روانم تیغ کشید ، چشمهام رو بیشتر روی هم فشار دادم تا هیچ عکس العملی در مقابل اومدنش نداشته باشم ، بوی جگرهای کباب شده زودتر از عطر خودش به مشامم رسید و دلم رو مالش داد اما سَرخوردگیم به اندازه کافی اشتهام رو کور کرده بود.
نزدیک تختم شد و گفت :
- خودتو نزن به خواب پاشو شامتو بخور الان از حال میری.
انقدر انرژیم کم شده بود که حتی نمیتونستم بگم نمیخورم.
نزدیکه نزدیکم شد ،اینبار بوی تن خودش رو واضح لمس کردم ، پتو رو از روی سرم برداشت ، نور چراغ تو چشمهام زد ولی چشمهام رو هنوز باز نکردم ،نگاه خیره و مکث دارش رو با تموم وجودم حس میکردم که چطور به صورت خیس از اشک و قرمزم خیره شده.
نفسش رو به آرومی به بیرون فوت کرد و آهسته و ملایم گفت :
- پاشو شامتو بخور بهار.
چشمهام رو باز کردم اما نگاهش نکردم :
- نمیخورم ... بذارم به حال خودم برو بیرون.
تاکیدی تکرار کرد :
-پاشو بهار ، نمیتونم هی تکرار کنم ،اونقدر روانمو بهم ریختی که دلم میخواد برم از بالای یه برج خودمو بندازم پایین خلاص بشم ... پاشو برو صورتتو بشور بیا شام بخور الان از ضعف و فشار قندت میفته.
آب دهنم رو از گرسنگی و ولع خوردن اون جیگرها قورت دادم و با بغض گفتم:
-هیچی نمیخورم سیرِ سیرم.
نوچی کرد و چند ثانیه تند تند نفس عصبی و کلافهش رو بیرون داد ، دوباره خیره صورتم شد که مثل ابر بهار اشکهام از روی گونهم ریزش میکردن...
با حرص گفت :
- انقدر گریه نکن ،کشتی خودتو اون دوتا طفلُ هم با خودت کشتی ، حالا یعنی چی ،هر شب میشینی اینجا آبغوره میگیری و عرعر میزنی میخوای چیو عوض کنی ؟ فکر کردم گندی که به بار آوردی با گریه و اشک و کِز کردن درست میشه ؟ نه عزیزِ من درست نمیشه تو هم انقدر فیلم بازی نکن.
پوز خند تلخی زدم :
- تو فکر کن فیلمه، از اون فیلمایی مزخرفی که هزار بار به سازندش میگی لعنت به این ساختنت ، چقدر چرت و بیمزه بود ، مثل همین زندگیه چرت و بی ارزش خودمون.
- تو بیارزشش کردی حالا هم پاشو نمیخواد واسه من کارشناسی کنی ، بعداً در مورد نقد فیلمتم حرف میزنیم ... با این گریه هات آخرش میمیریا بس کن دیگه.
با غصه و تلخِ تلخ گفتم :
- میخوام انقدر گریه کنم تا بمیرم ... تو که از خداته پس ولم کن بذار همینجا دق کنم بمیرم.
با سنگدلی و بیرحمانه گفت :
- فعلاً پاشو بخاطر اون بچه ها یه دولقمه غذا بخور بعد هر وقت بارتو زمین گذاشتی بشین انقدر غصه بخور تا بمیری.
حس کردم قلبم در جا ایست کرده و دیگه نمیتپه ، خشک و ناباور بهش نگاه کردم ، نگاهش همون نگاه یخ زده و بی احساس قبل بود ، بدون اینکه حرف ناخوشایند دیگهای به زبون بیاره سینی رو جلوم گذاشت و با لحن مذکورش لب زد :
- حوصله نازو نوز و اداهای الکیتو ندارم ، اینجوری مظلوم نگام نکن ، واحدای خر بودنمو خیلی وقته پیش پاس کردم رفت ، یه جورایی مظلوم نمایی میکنه انگار من بودم ... ؟ اصلاً چطوری دلت اومد ؟ یه لحظه قیافه منو تو ذهنم تصور نکردی که شرمت بگیره ازم ، بگی من زن کیانم با این حرومزاده کثیف چه غلطی دارم میکنم ؟
نگاهش به لبهام کشیده شد، اخم بزرگی میون ابروهاش نشست و با تاسف سر تکون داد و گفت :
- هر طور میخوام هضمش کنم میبینم نمیشه ، دوست دارم قلبمو از تو سینهم بکنم بندازم جلوی سگ تا واسه آدمی مثل تو خطا رفته ، من خودم راستِ صداقت اومدم بهت گفتم من این بودم و با تو میشم این آدم ،که تو و یه محدوده دایره ای شکل فقط ما دوتاییم و هیچ احد و ناسی حق نداره پاشو تو حریممون بذاره ، فقط منو تو ، من هیچوقت با وجود تو خطا نرفتم ،هیچوقت نتونستم به هیچ زنی نگاه کنم و لحظهای به خودم بگم اوه چقدر داف و خوشگله ،هیچوقت چشمم به تن یه زن دیگه هرز نرفت ،از صبح تا شب چشمم به ساعت بود تا ساعت بشه ۷ و ۸ غروب که من هر چه زودتر بیام خونه تو رو ببینم تا راه نفسم باز بشه، تا دوباره جون بگیرم، اما تو با اون کاری که کردی جای هیچ بازگشتی نذاشتی ... کثیف ترین آدم دنیارو به من ترجیح دادی تازه دوقورتو نیمتم باقیه ... دلم میخواد فقط یه بار ، یه بار جسور باشی و بگی کیان اونشب این اتفاق ...
حرفش رو قطع کرد پوزخند تلخی زد که انگار بیشتر به خودش پوزخند زده باشه، نفس گرفتهش رو بیرون داد و با خشم گفت:
- پاشو اعصابمو بهم نریز دیگه مُرد اون کیانی که نازتو میکشید ، پاشو غذاتو بخور الان برات یه لیوان شیرم میارم بخوری بعد بخوابی.
بخاطر این حرف زدنش و این گرداب به راه افتاده بینمون دیوونه شدم ... دلم میخواست یه جای ساکت و تنها بودم و فقط جیغ میکشیدم تا آروم بشم ... بقدری منفجر شدم که با عصبانیت بلند شدم و با پام محکم سینیه غذاهارو هل دادم که همه غذاها و محتویات درون سینی روی زمین افتادن و صدای شکستن لیوان آب تو اتاق پیچید با گریه و بغض لب زدم:
- گفتمت نمیخورم ... اگه تو داغونی من دارم میمیرم شاید کوری که نمبینی ... برو بیرون غذاتم نمیخوام.
کیان هاج و واج به خرابکاریم نگاه کرد، طولی نکشید که روم خم شد و موهام از پشت سر اسیر دستش شدن ، اصلاً فشار نمیداد یا بخواد محکم بکششون اما طوری بود که خشمش رو نشونم بده و از ترس این چهره عصیانیش گریه بلندم سر بگیره.
تو صورتم داد زد :
- چرا اینکارو کردی هان؟ یه ساعته دارم برات آمادشون میکنی که بریزشون زیر دست و پا ؟ تو چرا نمیخوای آدم بشی؟ این همه گند بالا آوردی ،خرابکاری کردی بس نیست ؟ بجای اینکه زندگیتو درست کنی هر روز داری گندآبتو بیشتر هم میزنی ؟
با گریه جیغ زدم :
- کدوم زندگی ؟ تف تو این زندگی و ذات هر چی مَرد کثافته امثال تو و داداش نامردمه ... حالم از همتون بهم میخوره ... منو زندانی کردی تو این اتاق نمیذاری برم گورمو گم کنم تا یه گوشه از خیابون بمیرم ... من بیکَسم ،خدا لعنتتون کنه که همتون زندگیمو نابود کردین.
آرومتر و ملایم گفت :
- چرا نمیخوای حرف بزنی بهار ؟ دِ لامصب منه بیشرفِ نکبت که دارم التماست میکنم طرفم باشی ... چرا همش از اون نامرد دفاع میکنی؟ دنبال چی هستی دختر ؟ من میتونستم همون اول کاری کنم که زندگیمون به اینجا نکشه اما به شرطی که تو طرف من باشی اما تو طرف اون...
زدم تخت سینهش و با گریه گفتم :
- طرف اونم ... طرف کسی که اگه قاتل جسممه اما قاتل قلبم نبود که مثل تو نابودم کنه! موهامو ول کن برو بیرون ، نه غذاتو میخوام نه محبتای کشکیتو واسه بچه هام ... نمیخورم ، نمیخورم ، بذار همینجا بمیرم...
♡••
حال یڪ دل را
اگر ڪردے خراب
آمــــــــاده باش...
اشڪِ چشمـِ دلشڪستہ
خانہ ویـــران مۍڪند..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
18.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡••
#حجتاشرفزاده
ڪجارفتۍاےحسِآرامشمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄