♡••
باور ڪنید
حذف آدماے الڪۍ زندگۍ
تہ آرامش است...
جارا بازڪنیدبراے آدمحسابۍها...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
مجتبی و دلی و باران غش غش خندیدن، کیان آروم غرید : - رو آب بخندیدن همتون ... تورو خدا اینو نگاه، مثل
#عشقاجباری
#قسمت333
بلند که شدم برعکس تصورم نگاهم به چشمهای خندون زنعمو افتاد که با چه لذتی بهمون نگاه میکرد.
کیان بردم رو مبل نشوندم و گفت :
- وایسا برم یه لیوان آب برات بیارم بخوری، از صبح سرپایی خسته شدی.
خاله بهجت رو به کیان گفت :
-اگه فشارش افتاده یه چیز شیرین بیار براش کیان جان، ممکنه از فشارش بوده که از دستش افتاده.
- نه فشار نداشتم یه ذره هول کردم فقط.
خاله بهجت با محبت گفت :
- ضرر که نداره قربونت برم یه چند قلوپ شربت میخوری واسه استرستم خوبه.
کیان قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشه جواب داد :
- الان میخواد شام بخوره خاله اشتها زده میشه بعد ... همون آب براش میارم.
کیان رفت از اینور زنعمو سریع بهم نزدیک شد ... آلا هنوز توی بغلش بود و نسبت به چند ساعت پیش با مامان جونش اُخت و صمیمیت بیشتری گرفته بود ... هر چند دخترم مثل منو باباش دختر مهربون و خونگرمی بود که با تموم اونهایی که ما عاشقونه دوسشون داریم رابطه گرم و صمیمی برقرار میکرد.
سامره خانم روی مبل کنارم نشست و آروم گفت :
- دیدی چه جوری نگرانت شد ؟ باید میدیدی تا صداتو شنید چطوری دوید طرف آشپزخونه، رنگ و روی بچم پرید واست.
با لبخند و کمی خجالت گفتم :
- میدونم زنعمو کیان کلاً اخلاقش اینجوریه ،خیلی مهربونه.
- قربون قدوبالاش برم الهی، این قوم کلاً عاشقیشون اینجوری داغِ، انقدر عاشقی میکنن تا آدم از دستشون کلافه بشه ... بابای خدا بیامرزشم همینطوری بود، انقدر منو دوست داشت تا خوشیِ زیادی زد زیر دلم سربه هوا شدم.
آه سوزداری کشید، نگاهش خیره به مقابل بود و با دستش موهای آلا رو نوازش میکرد:
- سیزده سال ازم بزرگتر بود ... طوری براش نازو دلبری میکردم که دلش ضعف میرفت برام ... اما بااین نازا خودمو گم کردم... کیان که بدنیا اومد بچهتر شدم ... هوایی شدم، فکر میکردم اگه همش قهر کنم بیشتر خواهانم میشه نفهمیدم چیشد که یهو زندگیمو با این قهرا زیر رو کردم و باختم.
چه نصیحت به جا ودقیقی بود، داره میگه ناز و دلبری هم تا یه حدی قشنگه اما بیشتر از اون ممکنه دل شوهرت زده بشه و از زندگی دورت کنن.
اشکش بیاختیار از چشمش فروریخت انگار یاد و خاطره اون روزها براش دردناک ترین خاطرات بودن.
- عموت خیلی مرد شریفی بود بهار ، من سر ارث و میراث دعوام نشد که رفتم ... ما کلاً با هم اختلاف داشتیم ،مخصوصاً از طرف خانم جون ، بچه بودم نمیتونستم بچه داری کنم ... کیانُ خیلی دوست داشتما خب بچم بود اما بلد نبودم چیکار کنم ... مامان خدا بیامرز بابات هم خیلی باهام بد بود، اصلاً کمکم نمیکرد چه برسه بخواد از بچه داری چیزی یادم بده ،منم از اون پر میشدم رو عموت خالیشون میکردم ... رفتم قهر ،اونم چه قهری ، عموت اومد دنبالم التماسم کرد هر چی گفت برگرد ، گفت دیگه نمیتونم بدون تو یه دقیقه زندگی کنم، قسمم داد به جون کیان، به مرگ خودش که برگردم و کاری به مامانش نداشته باشم ،گفت با مادرش بحث کرده که دیگه تو زندگیه ما دخالت نکنه ، کیان و خودش برام مهم باشن فقط بخاطر اونا برگردم ، منم هی ناز کردم و ناز کردم تا دقیقاً دوسال همینجوری گذشت دیگه یه جوری شد که خودمم روم نبود برگردم واسه بار آخر که اومد دنبالم گفت، همه به جهنم ، خودمم به جهنم، بخاطر کیان برگرد، به خاطر بچهت ، اما من از رو بچگی گفتمش برنمیگردم برو بچه رو هم بده به مامانت بزرگ کنه که ازم متنفره ...عموت رفت فکر کردم بازم میاد ،اما اینبار رفت چند روز بعدم احضاریه دادگاه اومد و خیلی راحت طلاقم داد ... قسم خورد کاری کنه که کیان ازم متنفر بشه و هیچوقت منو به عنوان مادرش قبول نکنه گفت نمیذارم حتی یه لحظه بچمو ببینی همینطورم شد ...
با تعجب و غم بزرگی گفتم :
- زنعمو شما چیکار کردین با زندگیتون ؟
حسرتبار سرش رو با گریه تکون داد و گفت :
-گذشته ها داغم میکنن بهار ... هوای عاشقیتونو داشته باش قربونت برم ... من خطا کردم، بچگی کردم اما تو هوای زندگیتو ،بچتو شوهرتو داشته باش ،با هم خوش باشین چون چشم ببندی میبینی زندگی اومده و رفته و فقط حسرتاشو برات به جا گذاشته .
کیان که تا الان با لیوان آب کنارایستاده بود و به درد و دلکردن مامانش گوش میداد نزدیکتر شد و لیوان آب رو جلومون گرفت ... به مامانش اشاره کردم که لیوان آب رو به مامانش بده.
زنعمو سر بلند کرد و به کیان نگاه کرد و بغض دار گفت :
- منو ببخش کیانم، من همیشه دوست داشتم مادر.
کیان روی سر زنعمو رو بوسید و گفت :
- بابام خیلی دوسِت داشت مامان، با اینکه بچه بودم اما هر وقت پاش میفتاد و باهام دردوول میکرد همش از عشقش میگفت، از اینکه چقدر دوست داشت اما تو تنهاش گذاشتی.
سامره خانم گریه کرد و گفت :
- قربون این مامان گفتنت برم ،باید پام میشکست ،من نمیدونستم قراره زندگیم اینجوری بشه وگرنه نمیرفتم بخدا ، هردومون لج کردیم کیان، هر دومون...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#سالارعقیلی
دلبستہشدمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
«آرزوے وصل » از
« بيم جدایۍ» بهتر است...
#فاضلنظرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بۍتُــــو
این دیده ڪجـا
میـل بہ دیدن دارد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گرچہ این شهر شلوغ اسٺ ولۍ باورڪن
آنچنان جاے تُـو خالیسٺ صدا مۍپیچد..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هرگز ازگردشِایامـ دلآزرده مباش
بامدادیست پۍ هرشبِ تارے، آرے...
#علامهطباطبائۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5787638056798389580.mp3
8.48M
♡••
#حسینتوکلی
دریابَـمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_6014646727867367545.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چشمـِ دلَمـ بہ سمتِ حَـرمـ باز مۍشود
با یڪ سَـلامـ صُبحِ من آغـاز مۍشود...
♡••
تُو ڪہ یڪ گوشہ چشمت غَمـِ عالمـ ببرد
حیف باشد ڪہ تُـو باشۍ و مـرا غَمـ ببرد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بہ دلِ خستہ بگویید
خُــــــــداوندے هست...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گاهۍ هزار دوره دعا بۍاجابت است
گاهۍ نگفتہ قرعہ بہ نامـِ تُـو مۍشود...
#قیصرامینپور
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
کسۍجاتونمۍگیرهتوقَلبمـ
پنــاهۍغیـرِآغــوشتنـدارمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1064480065.mp3
4.69M
♡••
#سیدمجیدبنۍفاطمہ
منودریاب...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
با ارزشترین چیزدر زندگۍ
دلِ آدمـهـاست...!!
اگر ڪسۍ بهت سپردش
امـانتدار خوبۍ باش...!!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت333 بلند که شدم برعکس تصورم نگاهم به چشمهای خندون زنعمو افتاد که با چه لذتی بهمون
#عشقاجباری
#قسمت334
کیان آروم گفت :
- آلارو بده به من یکم دورش بدم بخوابونمش.
با حرص و عصبی نگاهش کردم که خندید و گفت :
- چیه خب ؟ میخوام بخوابونمش ، این الان نخوابه از ساعت خوابش میگذره تا صبح مارو مَچل میکنهها.
- تو برو بخواب من خوابم نمیاد خودم میشینم پیش ...
بلند شد و سریع دستش رو کشید و گفت :
- پاشو پاشو ...
آلا تا خواست اعتراض کنه کیان با جذبه و اخم سریع تشر زد :
- آلا .
با اینکه آلا تموم جونش بسته به کیان و لبخند پدرانهش بود اما از همین الان یه جوری از کیان حساب میبرد که تعجبم میگرفت تو این سن و سال بتونه همه چیز رو بخوبی درک کنه ... رفتار صحیح کیان باعث میشد که منو آلا تو اوج لوس بودنمون مراقب هر رفتار زننده دیگه ای باشیم که کاری نکنیم تا کیان ناراحت بشه ... به همون اندازه که محبتهاش دلچسب و شیرین بودن اما طوری رفتار میکرد که مجبتهاش هیچوقت سو تعبیر بدی برای طرف مقابلش نباشن ... آلا هم مثل خودم بود ... لوس و شیطون بودم اما نه اونقدری که بخوام بخاطر محبتهاش وجهه بدی از خودم رو کنم.
صورت آلا رو بوسیدم و دادمش به مامان جون ، آلا با بغض به کیان نگاه کرد ... کیان نزدیکش شد و گفت :
- بوس بابایی چیشد خانوم کوچولو؟
آلا خودش رو به سمت کیان کشید و یه بوسه قلمبه روی لُپ کیان زد که دلِ من براش غش رفت ... عادتشون بود که هر شب سر خوابیدن قهر و تشر کنن اما هیچوقت این بوسه بینشون قطع نشد.
کیان هم بوسه بزرگی روی پیشونیه آلا زد و گفت :
- فردا میبرمت دریا واسه خودت حال کنی خوشکلم باشه ؟
آلا سرش رو تکون داد که مامان جون گفت :
- ساعت یک شبه مادر شما برید بخوابین منم آلارو میبرم میخوابونمش ... شبتون بخیر.
- شب بخیر .
کیان هم با لبخند و گرمی جواب داد :
- شب بخیر مامان ... تورو نداشتم چه میکردم امشب !
- انسی .
کیان:
- اون که رفت خارج پیش بچههاش.
بعد از اینکه مامان جون وارد زندگیمون شد یه جورایی انسی متقاعدمون کرد که باوجود مامان جون پرستاریش برای آلا خیلی کارساز نیست ... درسته دیگه از آلا پرستاری نکرد اما همیشه دوست خونوادگیمون موند و کیان بهش پیشنهاد داد تا بره خارج و پیش بچههاش زندگی کنه ... انسی هم با خوشحالی قبول کرد و این شد که با کمک کیان این راه براش باز شد تا بتونه به آرزوی همیشگیش برسه ... هر چند به گفته خودش این کار بزرگ کیان رو هیچوقت فراموش نمیکرد.
دوره درمانم کامل شده بود و مشاور و پزشکم بهم اجازه دادن با خیال راحت زندگیم رو از نو آغاز کنم،
بدون هیچ ترس و دلهرهای و بدون فکر و خیالی از روزهای گذشتهم ، درمانم رو طوری پیش بردن که اسم و خاطرات سهیل تو ذهنم کمرنگ شد اما فراموشم نشد ... خاطرات برای هیچکس فراموش نمیشدن ... مخصوصاً خاطرات تلخ و هیچوقت آدم نمیتونه از حقایق سخت زندگیش فرار کنه، درسته سهیلی نبود و کابوسهام تموم شده بودن ،درسته به طور کامل به زندگیه الان و حالم با کیان و دخترم فکر میکردم اما گهگاهی که به گذشتهم نگاه میکردم خودم رو میدیدم ،دختری ضعیف و ریزه میزه که جسم کوچیکش...... و کفتار مانند مچاله شده و از درد ، دردناکش هق هق میکنه و برای هر قطره اشک و هقهقش یه سیلی تو گوشش زده میشه تا بترسه ،تا سکوت کنه و دنبال بازگو کردن حقایق و نجات خودش از طعمه بودن نباشه ...
من همون دخترم که با دنیایی از زجر و شکنجه الان کنار شوهر و خونواده بزرگمم ... از اون همه زخم درمان شدم ... محبتهای شوهرم التیامم دادن و بهم فهموندن که فقط و فقط خودم برای این زندگی با ارزشم، فقط خودم ،همه اینهارو مدیون کیانم که تو لحظه به لحظه زندگیم همراهم بود حتی اگه همراهیش برام تلخ بود ولی باز هم بود و ترکم نکرد.
مامان جون با خنده اومد داخل و گفت :
- شیطونیای این دختر به کی رفته ؟ به زور که خوابوندمش ... ساعت شش هم پاشده همه رو بیخواب کنه.
کیان سرش رو دوباره رو بالشت انداخت و گفت :
- حسوده ... عین مامانشه ... مامانش به اون حسودیش میشه اونم به مامانش ... جفتشون منو میخوانا ... الکی میاد مام مام میکنه چون میدونه من از مامانش رد نمیشم میخواد به هوای اون پیشمون بخوابه.
با ذوق و خنده به صورت کیان نگاه کردم که با چشمهای بسته و حرصی حاکی از خوشحالی و آرامش این حرفهارو میزد ... تا به مامان جون نگاه کردم آروم زد زیر خنده و گفت :
- پس منم به جمع جفت دخترات اضافه کن کیان ... چون منم میخوام از همین الان حسودی کنم.
کیان خمار و خوابآلود گفت :
- وای نه ... تو دیگه نه مامان ... لااقل تو طرف من باش که اگه این هیولاها از پا درم آوردن بتونی مثل الان به دادم برسی.
زدم به شونهش و گفتم؛
- خودت هیولایی...
♡••
گاهۍ بلد باش
بـودن را
ڪنارِ آن نفسۍ
ڪہ بۍتُو مۍگیرد...
#لیلامقربۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حسینتوڪلۍ
دریابمـ....
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ماتِشنہے
دیـــــدارِشمـــا
زودبـہزودیـــــمـ....
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اگرسَـرمـبروددرسرِوفــــایشمـا
زسَـربروننرودهرگـزمـهـَـواےشما...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مـارا
برسـان
وصلِنگارۍ
کھحبیباستـ..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Hojat Ashrafzade - Deltange Toam (320).mp3
9.71M
♡••
#حجتاشرفزاده
دلتنگِتوأمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄