♡••
چہ زیباگفت دڪترشریعتۍ
در دنیــایۍ ڪہ روزے
روحِخودمـ مرا ترڪ مۍڪند؛
انتظار ازدیگران نباید داشت..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
آلارو به بغلم داد و خودش دورتر ایستاد ،کنار درهال ایستادم اما بهتر دیدم که اول ازهمه سامره خانم با ک
#عشقاجباری
#قسمت332
آلا که تو تنگنای این بوسه ها اسیر شده بود خودش رو به سمت کیان کش داد و گفت :
- باب ... باب.
کیان بوسیدش و گفت :
- جانِ بابایی ...این مامان جونه ... داره نازت میکنه دختر خوشگلم.
کیان سریع دست دور کمرم گذاشت و منو به سمت بغلش کشید و خیلی خفیف زیر لب پچ زد :
- حسود کوچولوم.
اگه اینکار رو نمیکرد میترکیدم ... دست خودم نبود که حتی به عشق ورزیش به آلا حسودی میکردم ... بعد از آشتی کردنمون این رو صادقانه بهش گفتم و کیان بلند بلند به این حرفم خندید.
سامره خانم رو کرد به منو کیان و با خنده گفت :
- بچم خیلی مظلوم و آرومه ... عین مامانشه کیان.
کیان با تعجب گفت :
- اینا مظلومن ؟ نگاه به قیافشون نکن مامان ... اینا هر روز با شیطنتاشون پدر منو از تو گور در میارن یه مرده جدید میذارن توش.
سامره خانم غش غش خندید، با آرنجم آروم به شکمش زدم که گفت:
- بفرما این اولش.
تموم این صحنهها ضبط شدن و این دیدار پرشور یکی از بهترین صحنههای فیلم زندگیمون بود.
شب هم دور هم جمع شدیم .... شب پر شکوهی که تیم خونوادگیمون کاملتر شد ... بهروز و دلی طبق معمول پر سرو صداترین مهمونهای جمعممون بودن ... بهروز از همون بدو ورودش باهام سرسنگین برخورد کرد و گفت :
-نمیخواستم بیاما اگه دلی اصرار نمیکرد عمراً نمیومدم.
نمیدونست که منو کیان با همآشتی کردیم تا بهش گفتم انگار دوتا بال بهش دادن و میگن "دِ حالا بپر".
- زنداداش نیم وجبیه خودمی دیگه، میدونستم بیشتر از این طاقت نمیاری.
همه خندیدن و از ته دل خوشحال شدن که بین منو کیان دوباره دنیا دنیا عشق برقرار شده بود.
وقتی مامان کیان رو دیدن و موضوع رو بهشون گفتیم همه از تعجب دهنشون باز مونده بود و میگفتن :
- نه ... امکان نداره یعنی این همه سال مامانت بوده و ازمون مخفی کردی ؟
اما واقعیت این نبود که کیان تموم این سالها از وجود مادرش با خبر بوده باشه ! به گفته سامره خانم از خیلی سالهای قبل کیان رو فقط زیر نظر داشته و جرات نمیکرد حرفش رو به زبون بیاره ولی این سه سال آخر طاقتش طاق شده و خودش رو برای هر چیزی آماده کرده که با تماس گرفتنش با کیان و گفتن این موضوعات بالاخره موفق شد امروز تو جمع خونوادهش باشه.
به جز خاله بهجت و انسی و زن عمو همه تو آشپزخونه بودیم ... بهروز و مجتبی که بدجوری از کیان شاکی بودن ،کیان رو کنار کشیدن و با طعنه گفتن:
- خیلی مارموزی بیشرف ... این همه مدت تو این زن بدبختُ تو دیگ آب نمک خوابونده بوندی ... خجالتم نمیکشی تو صورتش نگاه میکنی ؟ بیشرم اون زن مادرت بوده هر کاریم کرده بود باید حمایتش میکردی چطوری گذاشتی تو کشور غریب بیکس و تنها بمونه ؟
کیان هم در جوابشون گفت:
- خودم خیلی نیست که فهمیدم همش دوسه ساله که فهمیدم.
بهروز :
- خاک تو سرت دلم میخواد بخوابونمت رو زمین با ماشین بیام روت ... بعد میگه خدا واسه من این همه زجرمیکشم ؟ بگرد ریشه زجرتو رو پیدا کن اول ... مادر بدبختتو زجر کشش کردی بعد خودت دنبال خوشیاتی ؟
بهروز هم بدتر از مجتبی بهش زخم زد:
- تا خودت پدر نشدی نفهمیدی احساس پدرو مادری یعنی چی ؟ اصلاً بابات وصیت کنه این مادرت فلانه یا هر چی یا نذار بیاد پیشت، تو که عقل داری ،شعور داری ،آدمی میفهمی مادر یعنی چی ؟ میفهمی سن پایین یعنی چی مخصوصاً وقتی خودتم با یه زن سن پایین ازدواج کردی ... برو بمیر بدبختِ بی فکر فقط ادعا داری ... دریغ از یه ذره شعور و فهم.
با اینکه یه گوشه از طعنههاشون رو قبول داشتم اما دلم نمیخواست کسی اینجوری با کیان حرف بزنه ،نه من و نه مجتبی و نه هیچکس دیگهای تو شرایط کیان زندگی نکردیم که بفهمیم عمو گوشش رو با چه حرفهایی پرکرده یا وقتی فهمیده مادرش تو یک سالگی اونو به دست باباش سپرده و رفته چه ذهنیت مسمومی نسبت به مادرش داشته، پس قضاوت در مورد این موضوع کار درستی نبود.
رو به هر دوشون توپیدم :
- چتونه بابا ، چقدر غر میزنین ؟ مگه کیان از قصد اینکارو کرده ؟ آدما همه یه جایی یه چیزی رو کینه میکنن دست خودشونم نیست که بفهمن درسته یا غلط، باید زمان بگذره تا بفهمن کینه داشتنشون ارزشی نداره.
کیان با تحسین و لبخند نگاهم کرد، اما بهروز با طعنه و بیشرمانه گفت :
- ببین کی داره دم از ببخشش میزنه، خودت یه سال پدر اینو در آوردی با اون نازو ادای تخم مرغیت، هر چی من حرف زدم، کیان اصرارت کرد انگار نه انگار.
با دهن کجی ادام رو در آورد:
- برنمیگردم ... برنمیگردم.
مجتبی و دلی و باران غش غش خندیدن، کیان آروم غرید :
- رو آب بخندیدن همتون ... تورو خدا اینو نگاه، مثل دلقکا همش شرورر میگه که بقیه بخندن ،مگه تو تو موقعیت من گیر کردی که بفهمی درد یعنی چی ؟ اگه راست میگی دلیلشو بگو ببینم، چرا دلی خودتو نبخشید ؟ اونم از سر کینه چند ماه ولت کرد رفت که عزادار دلت شدی مثل اوسکولا همش رخت مشکی پوشیدی، ریشاتُ عین بز میذاشتی و شب تا صبح پیش من عر میزدی!
دلآرام بلند زیر خنده زد و با ذوق گفت :
- ای جان بخاطر من بوده اینا ؟ وای وای شما چقدر خوبین ... دیگه چی ؟ لو بدیدا ببینم.
بهروز به کانتر تکیه داد اما نگاهش به سمت پذیرایی و مامان کیان بود که آلارو محکم تو بغلش گرفته و یک ثانیه هم از خودش دورش نمیکرد ... جواب دلی رو تو همون حالت داد :
- زهرمار نخند دلی ،رودار نشو که خودت منو میشناسی چطوری تلافی میکنم ، وای به حالت بخوای با این چیزایی که شنیدی دُم در بیاری و مسخرم کنی به شیوه خووم اساسی حالتو جا میارم ...
رفتم که میزشام رو بچینم کیان گفت:
- میرم انسی رو صدا بزنم بیاد کمکم.
داشتم از توی کابینت ظرفهای لازم رو بیرون میکشیدم که بوسه یهویی روی گونهم کاشته شد ... سر بلند کردم دیدم مجتبیست، با محبت لبخند گرمی زد و گفت :
- قربون اون دل کوچیکت برم من ...خیلی دوست دارم بخدا.
لبخندی زدم که اینبار بوسهی دیگه ای به پیشونیم زد و ادامه داد:
- تو خواهر کوچولوی نازمی ...دورت بگرده داداشت که تو تموم این سالا واست کم گذاشتم ... خیلی اذیتت کردم این مدت .. تورو خدا منو ببخش بهار.
لبخندم عمیقتر شد و اشک کاسه چشمهام رو پر کرد :
- من کینه ای ازت ندارم مجتبی منم خیلی دوست دارم ... خیلی هم خوشحالم که میخوای سرو سامون بگیری و کنار هم باشیم ... درسته لغ
اونموقعا خیلی ازت انتظار داشتم که هوامو داشته باشی ولی خب همه چی گذشت ... زندگی واسه همه یه جاهایی بد بیاری میاره اما مهم اینه که آدما تو اون شرایط دست همُ ول نکنن و همیشه کنار هم باشن.
دوباره سرش رو جلو آورد و روی سرم رو چند بار عمیق و طولانی بوسید و باصدای آروم و خفهای لب زد :
- دردت تو جونِ من ... ببخشم ببخشم.
سرم رو تو بغلش گرفت و گفت :
- همه چی خوبه ؟ با کیان که مشکلی ...
- نه نه اصلا کیانِ بدبختُ من همش اذیتش میکنم نه اون.
مجتبی خندید و گفت:
- میدونم فقط میخواستم مطمئن بشم ... زن عمو جوونه ها ... خیلیم خوشکله ،کیان کپی مامانشه.
با ذوق خندیدم و گفتم:
- آره دیدی عینهو مامانشه ،مثل آلا که همه میگن شبیه منه، یعنی کپی با اصلش...
سریع تو حرفم پرید و گفت:
- آلا که با خودت مو نمیزنه اصلاً بچگیای خودته.
برگشتم به پذیرایی نگاه کردم ... با نگاه من مجتبی هم به اون مسیر نگاه کرد ... کیان کنار مادرش روی مبل دونفره نشسته و دستش رو میون دستش گرفته بود ...آلا هنوز تو بغل زنعمو بود ... زنعمو سرش رو به سمت کیان خم کرد و یه بوسه به گونهی کیان زد و یه بوسه هم به صورت آلا .
از ته دل برای مادرش خوشحال شدم که بالاخره به چیزی که خواسته رسید و همینطور برای خودم و کیان که با وجود بیکس بودنمون ،کس و کار بیشتری پیدا کردیم.
مجتبی آهسته گفت :
- حالا که مامانش هم اومده دیگه باید فکر ازدواج رسمیتون باشین بهار.
- پس درسم چی میشه ؟
- درستو کنار شوهرت و بچت ادامه بده عزیزم مثل خیلی از آدمای دیگه.
- خودمم تو فکرشم ولی کیان میگه فعلاً فقط درست و بخون ... به هیچی جز درست فکر نکن
نگاهش از تو پذیرایی به سمتم کشیده شد انگار سنگینیه نگاهم رو حس کرد ... لبخند پهنی همراه با چشمک پرشور و شیطنتی به روم زد و زبونش رو با ادا درآوردن بیرون داد.
شام رو با کمک باران و دلی چیدیم ... من انقدر هول کرده بودم که همون اول یکی از دیسای برنج از دستم افتاد و همه رو به سمت آشپزخونه کشیدم ... حالا این دمِ دم بهروز تیکه ننداز که کِی بندازی!
- آخه این بچه میتونه از این کارا بکنه ؟ شما هم همتون گرم گرفتین اونجا هی حرف میزنین، مخ سامره خانم بیچاره تلیت شد، یه کاری کردین که بیچاره از اومدنش پشیمونش شده.
زنعمو خندید و گفت :
- نه مادر این چه حرفیه ... من غلط بکنم پشیمون بشم امروز بزرگترین روز زندگیه منه.
کیان اومد دستم رو گرفت بلندم کرد و گفت :
- ببینمت چیکار کردی ؟ جاییت نسوخت ؟
مشغول وارسی پوست دست و صورتم شد که با شرمندگی گفتم :
- طوریم نشد اما خرابکاری کردم ... یه عالمه برنج حروم شد.
نگاهم کرد و عاصی گفت:
- تو الان بفکر اون دیس برنجی ؟ اونا به جهنم ،فدای سرت ،خودت چیزیت نشده باشه.
از کار خرابیم بغضم گرفت و آروم گفتم :
- آبروم رفت کیان ... الان همه میگن دست پا چُلفتیه از پسِ یه دیس برنجم بر نمیاد.
کیان بلندتر از من گفت :
- بابا آبروت پبش کی رفت تو تو این جمع غریبه مببینی قربونت برم ؟ بریم تو یکم بشین دخترا و انسی خانم میزو میچینن،از صبح یه لحظه هم به خودت استراحت ندادی ،عین ربات کار کردی خب معلومه بدنت خسته میشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#علۍعباسۍ
مُهرهمارِروزگارمۍ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
آسودهخاطـرمـ
ڪہ تُـو درخاطرِ منۍ...
#سعدے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مَـن
عَـوض شدمـ
ولـۍ تُـــو
حُـسِیـــن بچگیمۍ..!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ازتُــوآنۍدلِدیــوانِہےمنغافـلنیست
اینکہدرسینہمنهستتُوهستۍدلنیست..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
پاسبانِ حَرمـِ دل شدهامـ شبهمہشب
تا در این پَـرده جُـزاندیشہ اونگذارمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1131014637.mp3
10.47M
♡••
#محمودڪریمۍ
آتشِعشق...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_6014646727867367545.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
سَـــلامـ اے
صـاحبِدنیـاڪجـایۍ..؟
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
مدعۍگویدڪہبایڪگلنمۍگرددبهــار
منگلۍدارمـڪہدنیـاراگلستـانمۍڪند...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
وما درهَیاهوے روزگار
اگر آرامیمـ دلمــان بہ
خُــدایۍگرمـ است...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بگذار امیـدوارے
درسیاہترینروزھا
هنـرِ تُـــو باشـد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1067473784.mp3
3.41M
♡••
#محمدحسینپویانفر
سَلامـزندگۍ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
باور ڪنید
حذف آدماے الڪۍ زندگۍ
تہ آرامش است...
جارا بازڪنیدبراے آدمحسابۍها...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
مجتبی و دلی و باران غش غش خندیدن، کیان آروم غرید : - رو آب بخندیدن همتون ... تورو خدا اینو نگاه، مثل
#عشقاجباری
#قسمت333
بلند که شدم برعکس تصورم نگاهم به چشمهای خندون زنعمو افتاد که با چه لذتی بهمون نگاه میکرد.
کیان بردم رو مبل نشوندم و گفت :
- وایسا برم یه لیوان آب برات بیارم بخوری، از صبح سرپایی خسته شدی.
خاله بهجت رو به کیان گفت :
-اگه فشارش افتاده یه چیز شیرین بیار براش کیان جان، ممکنه از فشارش بوده که از دستش افتاده.
- نه فشار نداشتم یه ذره هول کردم فقط.
خاله بهجت با محبت گفت :
- ضرر که نداره قربونت برم یه چند قلوپ شربت میخوری واسه استرستم خوبه.
کیان قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشه جواب داد :
- الان میخواد شام بخوره خاله اشتها زده میشه بعد ... همون آب براش میارم.
کیان رفت از اینور زنعمو سریع بهم نزدیک شد ... آلا هنوز توی بغلش بود و نسبت به چند ساعت پیش با مامان جونش اُخت و صمیمیت بیشتری گرفته بود ... هر چند دخترم مثل منو باباش دختر مهربون و خونگرمی بود که با تموم اونهایی که ما عاشقونه دوسشون داریم رابطه گرم و صمیمی برقرار میکرد.
سامره خانم روی مبل کنارم نشست و آروم گفت :
- دیدی چه جوری نگرانت شد ؟ باید میدیدی تا صداتو شنید چطوری دوید طرف آشپزخونه، رنگ و روی بچم پرید واست.
با لبخند و کمی خجالت گفتم :
- میدونم زنعمو کیان کلاً اخلاقش اینجوریه ،خیلی مهربونه.
- قربون قدوبالاش برم الهی، این قوم کلاً عاشقیشون اینجوری داغِ، انقدر عاشقی میکنن تا آدم از دستشون کلافه بشه ... بابای خدا بیامرزشم همینطوری بود، انقدر منو دوست داشت تا خوشیِ زیادی زد زیر دلم سربه هوا شدم.
آه سوزداری کشید، نگاهش خیره به مقابل بود و با دستش موهای آلا رو نوازش میکرد:
- سیزده سال ازم بزرگتر بود ... طوری براش نازو دلبری میکردم که دلش ضعف میرفت برام ... اما بااین نازا خودمو گم کردم... کیان که بدنیا اومد بچهتر شدم ... هوایی شدم، فکر میکردم اگه همش قهر کنم بیشتر خواهانم میشه نفهمیدم چیشد که یهو زندگیمو با این قهرا زیر رو کردم و باختم.
چه نصیحت به جا ودقیقی بود، داره میگه ناز و دلبری هم تا یه حدی قشنگه اما بیشتر از اون ممکنه دل شوهرت زده بشه و از زندگی دورت کنن.
اشکش بیاختیار از چشمش فروریخت انگار یاد و خاطره اون روزها براش دردناک ترین خاطرات بودن.
- عموت خیلی مرد شریفی بود بهار ، من سر ارث و میراث دعوام نشد که رفتم ... ما کلاً با هم اختلاف داشتیم ،مخصوصاً از طرف خانم جون ، بچه بودم نمیتونستم بچه داری کنم ... کیانُ خیلی دوست داشتما خب بچم بود اما بلد نبودم چیکار کنم ... مامان خدا بیامرز بابات هم خیلی باهام بد بود، اصلاً کمکم نمیکرد چه برسه بخواد از بچه داری چیزی یادم بده ،منم از اون پر میشدم رو عموت خالیشون میکردم ... رفتم قهر ،اونم چه قهری ، عموت اومد دنبالم التماسم کرد هر چی گفت برگرد ، گفت دیگه نمیتونم بدون تو یه دقیقه زندگی کنم، قسمم داد به جون کیان، به مرگ خودش که برگردم و کاری به مامانش نداشته باشم ،گفت با مادرش بحث کرده که دیگه تو زندگیه ما دخالت نکنه ، کیان و خودش برام مهم باشن فقط بخاطر اونا برگردم ، منم هی ناز کردم و ناز کردم تا دقیقاً دوسال همینجوری گذشت دیگه یه جوری شد که خودمم روم نبود برگردم واسه بار آخر که اومد دنبالم گفت، همه به جهنم ، خودمم به جهنم، بخاطر کیان برگرد، به خاطر بچهت ، اما من از رو بچگی گفتمش برنمیگردم برو بچه رو هم بده به مامانت بزرگ کنه که ازم متنفره ...عموت رفت فکر کردم بازم میاد ،اما اینبار رفت چند روز بعدم احضاریه دادگاه اومد و خیلی راحت طلاقم داد ... قسم خورد کاری کنه که کیان ازم متنفر بشه و هیچوقت منو به عنوان مادرش قبول نکنه گفت نمیذارم حتی یه لحظه بچمو ببینی همینطورم شد ...
با تعجب و غم بزرگی گفتم :
- زنعمو شما چیکار کردین با زندگیتون ؟
حسرتبار سرش رو با گریه تکون داد و گفت :
-گذشته ها داغم میکنن بهار ... هوای عاشقیتونو داشته باش قربونت برم ... من خطا کردم، بچگی کردم اما تو هوای زندگیتو ،بچتو شوهرتو داشته باش ،با هم خوش باشین چون چشم ببندی میبینی زندگی اومده و رفته و فقط حسرتاشو برات به جا گذاشته .
کیان که تا الان با لیوان آب کنارایستاده بود و به درد و دلکردن مامانش گوش میداد نزدیکتر شد و لیوان آب رو جلومون گرفت ... به مامانش اشاره کردم که لیوان آب رو به مامانش بده.
زنعمو سر بلند کرد و به کیان نگاه کرد و بغض دار گفت :
- منو ببخش کیانم، من همیشه دوست داشتم مادر.
کیان روی سر زنعمو رو بوسید و گفت :
- بابام خیلی دوسِت داشت مامان، با اینکه بچه بودم اما هر وقت پاش میفتاد و باهام دردوول میکرد همش از عشقش میگفت، از اینکه چقدر دوست داشت اما تو تنهاش گذاشتی.
سامره خانم گریه کرد و گفت :
- قربون این مامان گفتنت برم ،باید پام میشکست ،من نمیدونستم قراره زندگیم اینجوری بشه وگرنه نمیرفتم بخدا ، هردومون لج کردیم کیان، هر دومون...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#سالارعقیلی
دلبستہشدمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
«آرزوے وصل » از
« بيم جدایۍ» بهتر است...
#فاضلنظرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
بۍتُــــو
این دیده ڪجـا
میـل بہ دیدن دارد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گرچہ این شهر شلوغ اسٺ ولۍ باورڪن
آنچنان جاے تُـو خالیسٺ صدا مۍپیچد..
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
هرگز ازگردشِایامـ دلآزرده مباش
بامدادیست پۍ هرشبِ تارے، آرے...
#علامهطباطبائۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
4_5787638056798389580.mp3
8.48M
♡••
#حسینتوکلی
دریابَـمـ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄