eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
آقاجانم دستم رو بگیر تو دریایی من کویرم السلام علیک یا ابا عبدالله ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ @khamenei_shohada
ای همسفران باری اگر هست ببندید این خانه،🖤🕊🖤 اقامتگهِ ما رهگذران نیست ... ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
وقتی می‌بینیم اکثر فرماندهان ارشد دفاع مقدس شهید شدند، یعنی فرمانده باید در جنگ توی خط مقدم باشه نه پشت میز....🕊🖤 اگه مسئولین قبول دارند توی جنگ اقتصادی هستیم باید بیان وسط میدون و هزینه بدن....🕊🖤 ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
داشتم به این فکر میکردم که اگر رهبرم برای امام زمان(عج)نامه بنویسه چطوری شروع میکنه یه دفعه به ذهنم رسید: (من الغریب الی الغریب) جانم فدای غریبیت آقا جان 😭😭 ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
قشنگترین لباس دنیا ❤️❤️ در ادامه بخوانید 👇👇 ــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
قشنگترین لباس دنیا ❤️❤️ در ادامه بخوانید 👇👇 ــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
‍ قشنگ ترین لباس دنیا دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.» منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟» منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد. در را که باز کردم، خشکم زد. لباس دوخته شده بود و کنار چرخ آویزان بود. منصور را نگاه کردم که می خندید. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهمیدم کار خودش است. گفت: «نمی خوای امتحانش کنی؟» با ناباوری پوشیدمش؛ کاملا اندازه بود. کار منصور عالی بودخوش دوخت و مرتب. با خوش حالی دویدم جلوی آینه. به نظرم قشنگ ترین لباس دنیا بود🌹 شهید منصور ستاری منبع: جلد پنجم مجموعه کتابهای "آسمان" شهید منصور ستاری به روایت همسر
📝وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید : 🔴 به مردم بگویید امام زمان پشتوانه‌ی این انقلاب است. 🔸 بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. 🔹از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🔻در وصیت‌نامه نوشته بود : 🔸من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... 🔹پدر و مادر عزیزم ! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... 🔸پدر و مادر عزیزم ! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. 🔹این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. 🔸به مردم دلداری بدهید، به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. 🔹بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. 🔸بگویید که ما را فراموش نکنند. 🔺 بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم، دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. 👤 راوی: سردارحسین کاجی 📚 برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار صفحه ١٩٢ تا ١٩۵
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺دفاع عجیب شهید از ارتش 👈🏻شهید مصطفی چمران در یکی از نطق‌های خود در مجلس شورای اسلامی و در مخالفت با انحلال ارتش، دفاع همه جانبه‌ای از این نیروی مردمی داشت و عباراتی را بکار برد که به مذاق برخی خوش نیامد ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
30.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🚨 انتشار نخستین بار؛ سال قبل در چنین روزی آخرین سخنرانی سردار سلیمانی در جمع فرماندهان سپاه 🔹️ تبیین معنای «عمل مقدس» توسط حاج قاسم سلیمانی @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتادم ✍ “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ باید حدسش را میزدم. سرش را می بریدی از اصولش نمیگذشت. ابرویی بالا دادم: - فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم.. ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود. - اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید.. “باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد. با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد: - باید؟؟ باید چی؟؟ انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد: - باید جوابم سوالمو بدین... کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم: - سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟ بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد: - چرا به مادرم گفتین نه؟؟ این سوال چه معنی داشت؟؟؟ دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟ مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد. او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود... کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم. سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟؟ و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد. و چه سرمایی داشت حرفهایش... این مرد میتوانست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی. و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟ زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم. من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم: - سرتو بگیر بالا و نگام کن😡 اخمش عمیقتر شد.اما سر بلند نکرد... این بار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا کن. @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_یکم ✍ باید حدسش را میزدم. سرش را می بریدی از اصولش نم
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک می کشید. با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. این اولین دیدارِ چشمانش بود...💔 رنگِ نگاهش درست مثل فاطمه خانم قهوه ای تیره بود. باید اعتراف میکردم: - یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. می بینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم شالم را کمی عقب دادم: - بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی.. ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند.. صورتمو ببین.. عین اسکلت.. از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک... پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره... چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع... همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره.. حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی .. من از شما تشکر میکنم.. و واسه غرور خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی میکنم. میخواستی همینا رو بشنوی؟؟ اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟ باشه آقا من پام لبِ گورِ راحت شدی؟؟؟ دستانش مشت شد، آنقدر سفت و سخت که سفید شدنشان را میدیدم... و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت.. منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم... ⏪ ...
▪️ بخشی از وصیتنامه شهید حاج ابراهیم همت درباره حضرت : 🔸 مادرجان، به خاطر داري که من براي يک اطلاعيه امام حاضر بودم بميرم؟ 🔹 کلام او الهام‌بخش روح پرفتوح اسلام در سينه و وجود گنديده من بوده و هست. 🔺 اگر افتخار شهادت داشتم از امام بخواهيد برايم دعا کنند تا شايد خدا من روسياه را در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد. ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada