بصیـــــــــرت
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ #قسمت_نـوزدهـــم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم••• ""امـر به نمــاز"" ❖گفت:
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
❁
#قسمت_بیســتم
••• #میخواهم_مثل_تو_باشم•••
""زباڹ ۺڪر""
❖پدرش یڪ باغ کوچک انگور داشت.
یئ روز، قبل از برداشت میوه به پدر گفت: چند لحظه دست نگه دارید.
↯↯در حالی ڪه همه شگفتزده شده بودند، وضو گرفت و دو رکعت نماز شڪر به جا آورد.
بعد بهآرامی خوشه را چید و در سبد گذاشت و
☜گفت: نگاه ڪنید!
خداوند چهقدر زیبا و دیدنی دانههای انگور را در کنار هم قرارداده است!
بوتهي انگوری ڪه در زمستان خشک به نظر میرسد،
در فصل بهار چهرهای سبز و شاداب به خود میگیرد و میوهي آن به این زیبایی رنگآمیزی میشود.
اینجاست ڪه باید به عظمت و قدرت خداوند بیهمتا پی برد.
#شهید_عباس_بابایے
📌«پرواز تا بینهایت»، ص29
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
🌟امام باقرعلیه السلام:
افزایش نعمت از سوی خداوند قطع نمیگردد، مگر آنگاه ڪه شكرگزاری بندگان فرو ایستد.
📚 میزانالحكمه؛ ج 6، ص 12، ح 9761
◎
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
💮 با ما همراه باشید
در ڪانال خامنه ای شهدا💮
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم #قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣ " عـاشقـانــہ شـــــــهدا " ❉ عروسیمان
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
" عاشـقانه همسـر شهیـد "
❉ همه جلسات خواستگاری با تلاوت قرآن شروع شد.
جلسه اول سوره مبارک کوثر و جلسه دوم ایات آخر سوره فجر رو تلاوت کردند
پرسیدم دلیل انتخاب این سوره ها و آیات چی بود
فکر میکردم به خاطر اسمم این انتخاب رو کردند
بعدها دیدم اصلا ایشون تا جلسات آخر از شرم و حیا نتونسته بود اسمم رو بپرسه
❉ بعد از اینکه عقد جاری شد جریان رو براشون گفتم که پدرم اسمم رو از همین آیات سوره فجر انتخاب کرده
ذوق زده شدند
از اون روز عاشقانه اسمم رو صدا میزد و همیشه میگفت اسمت از صفات حضرت زهراست.
🌟 بایـد راضـی باشـی به رضـای خـــــدا
❉ حتی جلسه مهربرون رو که خیلی جمعیت زیاد بود با تلاوت قرآن شروع کرد..
❉ از همون جلسات اول خواستگاری پافشاری میکرد برای اینکه شرایط خاص کاریش رو کاملا درک کنم
اگه شهید بشم
اگه اسیر بشم
اگه زخمی بشم
قبل از اینکه خطبه عقد خونده بشه تو هر جلسه ای حتما حرفش به اینجا میرسید.
❉ یادمه دفعه آخر بهشون گفتم مرگ دست خداست گاهی ادم داره خیلی عادی آب میخوره میپره ته گلوش و خفه میشه میمره
حسابی رو عمر ادم ها نیست
حالا خوشحالم که نمرد و شهید شد و برای همیشه زنده است.
خاطره ای از همسر شهید مدافع حرم
🌷 #کمیل_قربانی
※✫※✫※✫※✫※
#امام_جواد_علیه_السلام:
✨ هرگاه #خواستگاری آمد،
و از #دین و امانت او راضی بودید؛
او را #رد نکنید و گرنه فتنه و فساد بزرگی بپا می شود.
📒التهذیب، 7:369
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_نوزدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
.
موهایم رامیبافم وبا یڪ پاپیون صورتی🎀 پشت سرم میبندم..
زهراخانوم صدایم می ڪند:
_ دخترم!بیاغذاتونوڪشیدم ببر بالا باعـــــلی تو اتاق بخور..
درآیینه برای بار آخر ب خود نگاه می ڪنم.آرایش ملایم و ی پیراهن صورتی رنگ باگلهای ریز سفید..چشمهایم برق میزند و لبخـــــند 😜موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد..
ب آشپزخانه میدوم سینی غذارا برمیدارم و بااحتیـــــاط از پله ها بالا میروم..دوهفته از عقـــــدمان میگذرد..
ڪیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش ی بسته پاستیـــــل خرسی بیرون می آورم و میگذارم داخل سینی..
آهسته قدم برمیدارم ب سمت پشت اتاقت چندتقه ب درمیزنم صدایت می آید!
_ بفرمایید!
دررا باز می ڪنم و بالبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن ڪوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی سمت ڪتابخانه ات..
_ بفرمایید غذا آوردم!
_ همـــــون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده!
_ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم..
دستت راروی ردیفی از ڪتاب های تفسیر قرآن 📗می ڪشی و سڪوت می ڪنی..
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین میگذارم ..خودم هم تڪیع میدهم ب تخت ودامنم رادورم پهن می ڪنم.
هنوزنگاهت ب قفسه هاست...
_ نمیخوری؟
_ این چ لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سڪوت می ڪنی سرب زیر سمتم می آیی و مقابلم میشینی
ی لحظـــــه سرت را بلند می ڪنی و خیره میشوی ب چشمهایم چقدر نگـــــااهت رادوست دارم!😍
_ ریحـــــان!این ڪارا چیع می ڪنی!؟
اسمم راگفتی بعـــــد ازچهارده روز!
_ چی ڪار ڪردم!
_ داری میزنی زیر همـــــه چی!
_ زیر چی؟تو میتونی بری..
_ آره میگی میتونی بری ولی ڪارات...میخـــــاای نگهم داری مثل پدرم!
_ چ ڪاری عـــــااخه؟!
_ همینا!من دنبال ڪارامم ڪ برم.چراسعی می ڪنی نگهم داری هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم اما نباید پیوند بینمون عاطـــــفی باشه!
_ چرانباشه!؟
عصبی میشوی..
_ دارم سعی می ڪنم آروم بهت بفهمونم ڪارات غلطـــــه ریحانه
من برات نمیمونم..!
جمله آخرت در وجودم شِ ڪَست
#تووووبرایم_نمیمانی..😢
می آیی بلند شوی تابروی ڪ مچ دستت رامیگیرم و سمت خودم می ڪشم و بابغض اسمت را میگویم ڪ تعـــــادلت راازدست میدهی و قبل ازین ڪ روی من بیفتی دستت را ب قفسه ڪتابخانه میگیری..
_ این چ ڪاریه آخه!
دستت را ازدستم بیرون می ڪشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی...
میدانم مقـــــاومتت سرترسی است ڪ داری از عاشـــــقی...❣
ازجایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم.
قنـــــددردلم آب میشود!این ڪ شب درخانه تان میمـــــانم!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_نوزدهم – ﺑﻠﻪ؟ – ﺑﺒﯿﻦ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﭼﮑﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ؟ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺟﺎ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_بیستم
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩﻩ ! ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮔﻮﻝ ﺑﺰﻧﻢ؛ ﺳﯿﺪ ﺁﺩﻡ ﺑﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺭﺍ ﺟﺪﯼ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺘﻢ . ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺩﻭﻃﺮﻓﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺳﻨﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﭘﺴﺮﻩ ﻧﺎﺩﻭﻥ ! ﺍﻻﻥ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﮕﻢ ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻥ؟ ! ﺍﻭﻧﻢ ﮐﯽ؟ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ؟ ﺍﺻﻼ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﯾﻪ ﻃﻠﺒﻪ ﮐﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﮐﻪ ﻣﺘﺎﻫﻞ ﺑﺎﺷﻪ ! ﺍﺻﻼ ﻧﮑﻨﻪ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﻩ؟ …
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻬﯿﺐ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﺼﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺳﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ! ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ … ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ … ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ . ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ! ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻨﻮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ … ﺧﻮﺩﺕ ﭼﺎﺩﺭﯾﻢ ﮐﺮﺩﯼ … ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ . ﺁﺧﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﮐﻢ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻦ؟ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻦ؟ ﻧﮑﻨﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ؟ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺳﺖ …
ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ . ﻗﻀﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﻨﻢ . ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻧﺮﻓﺘﻢ؛ ﺯﻧﮓ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ . ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩﻡ : ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ …
#ادامه_دارد
📚#از_داستانهای_نازخاتون
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نوزدهم(ب) دانیال دیگه انسان نبود،حالا عین یه ماشین آدم کشی،س
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیستم(الف)
✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت،مانور درد در وجودم بیشتر میشد.
حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم.
عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند،از جایش بلند شد:
- صوفی یه استراحتی به خودتون بده
و رفت،ناراحت و پر غصب...
صوفی پوزخند زد:
- اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم خستگیم از بین نمیره.
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود.
اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟
شراکت در #عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست.
دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود،ایرانی و دستو دلبازی در #عشق؟
خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد
دانیال برادر مهربان من،که تا به خاطر دارم،تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت،
سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟
با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم.
شاید همه این چیزها دروغی بچگانه باشد...
عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی:
- سارا بیا اینو بخور،یه جوشندست.
اونوقتا که خونه ای بود و خاونواده ای هر وقت دل درد می گرفتیم،مادرم اینو میداد به خوردمون.
همیشه هم جواب میداد،
یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم.
آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.
بخور حالتو بهتر میکنه.
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند
ادامه دارد.......
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیستم(الف) ✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت،مانور درد در وجودم بیشتر
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیستم(ب)
دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید.
عثمان فهمید و کمکم کرد جرعه جرعه خوردم به سختی
بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد راست میگفت،معده ام کمی آرام شد
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم:
- تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.
حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده،درست و حسابی غذا نخوردی.
اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره،اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟
و چقدر اعصابم را بهم می ریخت حرفهایِ پیرمردانه اش:
- صوفی ادامه بده
صوفی که دست به سینه و به دقت نگاهمان میکرد،رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت:
- اجازه هست آقای عثمان؟
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم.
لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود
- بعد از اون صبح،دیگه برادرتو زیاد میدیدم.
به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود.
روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی،
شبها هم شیشه به دست،مستِ مست.
وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش،نوبت به اون میرسید و به سراغم میومد،غریبه تر از هر مردِ دیگه ای من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.
دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت،
اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم،
اما اینو خوب میدونم که:
خدا و عشق بزرگترین و مضحک ترین دروغیه که بشریت گفتن...
چون حتی اگه یکیشون بود،هیچ کدوم از اون حقارت ها رو نمی کشیدم.
صدایش بغض داشت پوزخند روی لبهایش نشست:
- هه برادرت بدجور اهل نماز بود.
اونم چه نمازی!
اول وقت،طولانی،پر اخلاص،تهوع آور،احمقانه،ابلهانه!
راستی بهت گفتم که یه زن داداش ۹ ساله داری؟
اوه یادم رفت ببخشید.
یه خاونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دستخوش و تشویق،
تنها بازمونده ی اون خاونواده بدبخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیف ۹ ساله بود رو به عقد برادرت درآورد.
یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت جون داد و مُرد.
تبریک میگم بهت.
اوه ببخشید،تسلیت هم میگم.
البته اون بچه خیلی شانس آوردااا
آخه زیادن دختر بچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاد بی پدرشون از دنیا رفتن...
یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشتشونو واسه خوراک روزانه تو دهن بچه حرومزادشون میذارن.
چی داشت میگفت؟
حالا علاوه بر درد؛تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🍃❤️
💐🍃🌸
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_نوزدهم: داعشی با زور وتحکم دست عماد راکشید ,خدای من عماد
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_بیستم:
بعداز بیست دقیقه ای مارا پیاده کردند,جایی که برای ما درنظر گرفته بودند انبارهای سوله مانندی بود که ورودی شهرموصل وجود داشتند,بارها وبارها ازکنار این سوله ها رد شده بودم اما هیچ وقت به فکرم خطورنمیکرد که یک روزی دراینجا به عنوان اسیر یاغنیمت جنگی ویابهتربگویم کنیز وبرده ,زندانی شوم.
هرچه نگاه کردم نشانه ای از ماشینی که بچه ها راسوار کرده بود ,دیده نمیشد.
مارا به همراه دیگر زنان وارد سوله ای کردند که قبلا اماده شده بود,نصف سوله فرش بود ونصف دیگرش اجاق گازهای بزرگ و وسایل اشپزی بود .
به ماگفتند که بنشینیم وقتی که نشستیم ,مردی با چهره ی ترسناک بلندگوی دستی رابه دستش گرفت وشروع به صحبت کرد:الله اکبر,لااله الا الله....این شعاریست که نجات بخش جهان است وما هم فرشتگانی هستیم درقالب انسان ووظیفه داریم تا دنیا راازشرک نجات دهیم,ما فرمانبرداران خدا وپیروان محمدص هستیم وشما هم کافرانی هستید که با شجاعت مجاهدان اسلامی اسیرشده اید وبه حکم اسلام بردگان ماهستید.
باخودم فکرکردم اری شما فرشتگانی خون اشام ازجنس ابلیس هستید که مأمورید خون بیگناهان رابریزید وابروی اسلام ومسلمانان را ببرید.مرد داعی هنوز داشتحرف میزد: هرکدام ازشما تازمانی که اربابانتان(منظورش همان کسی بودکه مارااسیرکرده بود)هرتصمیمی که درباره تان گرفتند,اینجا هستید وباید برای مجاهدان غذا درست کنید,لباسشان رابشویید واگرمیلشان برسرگرمی بود انها راسرگرم نمایید😈
از ترس داشتم سکته میکردم اززیر نقاب ,لیلا رانگاه کردم ,دیدم دستش به طرف درز روبنده اش میرود,بازهم دستش راچسپیدم:صبرکن...توکل کن....فراموش نکن عماد رابایدپیدا کنیم...طارق هم هنوز هست...
دستهایمان راباز کردند وخیلی از اربابها روبنده های اسیرانشان را بالا زده بودند تا شکارشان را سیر ببینند که ابواسحاق به مااشاره کرد تا برویم کنارش,انگار اوهم میخواست....
ادامه دارد..
#افول_امریکا
🕷
🕸🕷
🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷
🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
┄┅─✵🌹🕊🌹✵─┅┄
@khamenei_shohada