eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ "غیبـــــت" 🌷 شـــღــید مهدی گرامی موسس هیئت ثارالله ڪرمان 🍂🍃مجالس مهمونے یڪے از جاهائیه ڪ بستر براے حرف زدن از دیگران آماده‌ے آماده‌س. توے یڪي از همین مهمونیي ها، منم مثل بقیه شروع ڪردم به حرف زدن در مورد یڪے از آشناها. ♨️وقتے از مجلس برمےگشتیم، محمد گفت: «مے‌دونے غیبت ڪردے! حالا باید بریم درِ خونه‌شون تا بگے پشتِ سرش چے گفتے». 🔰گفتم: « اینطورے ڪ پاڪ آبروم مے‌ره» ✴️با خنده گفت: «تو ڪ از بنده‌ے خدا این‌قدر مےترسے، چرا از خودِ خدا نمے‌ترسے؟!» همین ي جمله برام ڪافے بود تا دیگه نَ غیبت ڪننده باشم و نَ شنونده‌ے غیبت. 📚ڪتــاب دل دریایی، ص71-70 🌟رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) 👈هر كس امر به معروف و نهى از منكر نمايد، جانشين خدا در زمين و جانشين رسول اوست. مسـتدرك الوســـايـل، ج12، ص179 ❧•❈‌• ❧•❈‌• ❧•❈‌• ❧•❈‌• http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb ◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈
‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ ••• ••• ""سیب حلال"" ❖با بچه‌هاي فامیل، ڪنار نهر آب مشغول بازي بود ڪہ یڪ سیب قرمز و درشت از آب رد شد. 🔶بچه‌ها سيب را گرفتند و تقسیمش ڪردند و خوردند؛ اما علی‌رضا نخورد. ☜گفت: من نمي خورم. شاید صاحبش راضے نباشد. بچه‌ها نفهمیدند چي گفٺ! ↶ولی پدر از خوش‌حالی بال درآورد؛ وقتی دید پسر ڪوچڪش این ‌قدر حلال و حرام سرش مي شود! 📌 «فکر بکر خدا»، ص70 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟پیامبر خدا صلی الله علیه وآله: پرهیز از یڪ لقمه‌ ۍ حرام، نزد خداوند محبوب‌تر از خواندن دوهزار رڪعت نماز مستحبے اسٺ. 📚 دُرَرالاخبار؛ با ترجمه، ص 645 ❁ ◎ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خـامنــه اے شهــــدا @khamenei_shohada
💢◇◆_•°_💎_•°_◆◇💢 🔰پیکر مطهر شهید عارف چگونه پیدا شد؟ 💢 خاطره ای از همرزم شهید سرهنگ محمدجواد زنگنه كه در عملیات رمضان به عنوان بسیجی شركت داشته ، خاطره شهادت حمید عارف و پیدا شدن پیكر مطهر او را چنین نقل می كند: «شب اول عملیات رمضان بود كه متوجه عدم حضور عارف شدیم ، پس از جستجو خبرهای متناقضی شنیدیم ، اما هنوز خبری مبنی بر شهادت او جود نداشت . مرحله اول عملیات كه به پایان رسید به همراه مهدی امامی ـ كه بعدها شهید شد ـ و چند تن از دوستان به جستجوی حمید پرداختیم.   ♻️به خاطر اینكه در داراب هم خانواده او و هم مردم منتظر شنیدن خبر موثقی درباره سرنوشت عارف بودند، پس از پرس وجو از تمام بیمارستان های اهواز و بیمارستان های صحرایی مستقر در منطقه به این نتیجه رسیدیم كه حمید به شهادت رسیده و یا اسیر شده است . از این به بعد بود كه در معراج الشهدای اهواز و شهرهای اطراف به دنبال پیكر او می گشتیم . ➿هر روز با مهدی امامی قرار می گذاشتیم و در پی یافتن نشانی از این شهید بزرگوار بودیم . جستجوی ما بیش از یك هفته طول كشیده بود، یك روز كه به دلم برات شده بود می توانیم دست پر برگردیم ، در حال مشاهده و سركشی به كانكس های شهدا در معراج الشهدای اهواز بودیم كه در آخرین كانكس را باز كردیم . یك لحظه چشمم به جنازه ای افتاد كه قسمت بالای قفسه سینه اش سالم بود و آن را در گوشه ای تكیه داده بودند، چشمانش به سمت در خیره بود، نزدیك رفتم ، چهره اش نورانی بود و لبخند ملیحی بر لب داشت . چیزی از بدنش باقی نمانده بود بجز چند تكه از دست و پای شهید، پس از اطمینان كامل جنازه را تحویل گرفتیم و به داراب انتقال دادیم .» ✳️دعایی كه مستجاب شد خدایا من خجالت می كشم در روز قیامت سرور شهیدان بدنش پاره پاره باشد و من سالم باشم ... بار پروردگارا از تو می خواهم هر زمان كه صلاح دانستی شهید شوم . ضمن اینكه به تمام مقربانت قسمت می دهم كه مرگ در رختخواب را نصیبم نكنی و اگر شهادت نصیبم شد، بدنم تكه تكه شود كه در صحرای محشر شرمنده نباشم .» 🌀آری سردار شهید عارف با بدنی تكه تكه به دیدار یار رفت تا از مظلوم كربلا و مادرش شرمنده نباشد. ‌>>>>>>>>>>>>>>>>>>> 🌸یا فاطمـــة الزهرا سلام الله علیــــها(امُ الشــهداء)🌸 ✍ڪانال امام خامنه اے شهدا 💢◇◆_•°_💎_•°_◆◇💢
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ ‌✦• 3⃣ " ڪمڪ بہ فقــــرا " ❉ داود یه دفترچه داشت که توش نشانیِ خانواده‌های شهدا و رزمندگان رو نوشته بود. بهشون سرکشی و مشکلات اونا رو مرتفع می‌ کرد... ❉ بعد از شهادتِ داود یکی از اهالی محل می گفت: مدتها بود‌ که می‌دیدم سرِ هر ماه، بستۀ پولی رو می‌اندازند توی حیاط خونه‌مون؛ بعد از سه چهارماه کنجکاوی کردن ، فهمیدم که این شهید داود حیدری هستش که مخفیانه به ما کمک می‌کنه .. 🌷 با روایان نور ، صفحه ۱۴۰ 📝 : رسیدگی و کمک به فقرا، انفاق در راه خدا. ※✫※✫※✫※✫※ : ✨ 《دو خصلت است که بالا دست ندارد : ایمان به خدا، و نفع رساندن به برادران.》 📚 تحف العقول، ص 1080 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی وشهدایی خامنه ای شهدا
شهید نادر مهدوی 👇👇👇👇 ” (حسین بسریا)
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج . نماز را خواندیم و پس از خوردن صبحانه ای مختصر به سمت شلمچه حرکت کـردیم وقتی به اهواز رسیدیم و از سه راه سوسنگرد به سمت جاده اهواز خرمشهر مسیرمان را دنبال نمودیم شکم به یقین مبدل شد زیرا تا آن لحظه همچنان فکر می کردم دارند با من شوخی می کنند احتمال می دادم که نیروهای گردان در خط پدافندی حضور دارند و ما هم داریم به آن مکان می رویم اما شلوغی جاده اهواز خرمشهر نشان می داد که عملیات بزرگی در پیش است در اولین پست ایست و بازرسی جاده اهواز خرمشهر که پس از کارخانه نورد اهواز قرار داشت توانستیم با حکم ماموریتی که شهید رحمانی نشانشان داده بود، عبور نمائیم اما این بار مهندس حسین زاده به دلیل درد کمری که اردشیر عزیز را همواره اذیت می کرد،پشت فرمان نشست حاج علی هم در رانندگی سرعتش کمتر از اردشیر نبوده است تا جائیکه آدم احساس می کرد درون هواپیما نشسته است. دارد،،،،،،،
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 (ره)🌹 «.... و مفسران حقیقی قرآن و آشنایان به حقایق را که سراسر قرآن را از پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ  دریافت کرده بودند و ندای اِنّی تارکٌ فیکُمُ الثقلان در گوششان بود با بهانه‌های مختلف وتوطئه‌های از پیش تهیه شده، آنان راعقب زده و با قرآن، ‌در حقیقت قرآن را ـ که برای بشریت تا ورود به حوض بزرگترین دستور زندگانی مادی ومعنوی بود و است ـ از صحنه خارج کردند؛ و برحکومت عدل الهی ـ که یکی از آرمانهای این کتاب مقدس بوده و هست ـ خط بطلان کشیدند و انحراف از دین خدا وکتاب و سنت الهی را پایه گذاری کردند، تا کار به جایی رسید که قلم از شرح آن شرمسار است. و هرچه این بنیان کج به جلو آمد کجیها و انحرافها افزون شد تا آنجا که قرآن کریم را که برای رشد جهانیان و نقطه جمع همه مسلمانان بلکه عائله بشری، ازمقام شامخ احدیت به کشف تام محمدی (ص) تنزل کرد که بشریت را به آنچه باید برسند،‌ برساند و این ولیده «علم الاسماء» را از شرّ شیاطین و طاغوتها رها سازد و جهان را به قسط وعدل رساند و حکومت را به دست اولیاء الله، معصومین ـ علیهم صلوات الاولین والآخرین ـ بسپارد تا آنان به هر که صلاح بشریت است بسپارند ، چنان از صحنه خارج نمودند که گویی نقشی برای هدایت ندارد....» ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @khamenei_shohada ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣ . ب دیوارتڪیه میدهم ونگاهم راب درخت ڪهنسال مقـــــابل درب حوزه میدوزم...😊 چندسال ست ڪ شاهدرفت وآمدهایـی..؟! اســـــتادشدن چندنفررا ب چشم دل دیده ای..؟ توهم ؟❤ بـی اراده لبخند میزنم!! ب یادچندتذڪر ...چهارروز است ڪ پیدایت نیست.😔 دوڪلمه آخرت ڪه ب حالت تهدیددرگوشم میپیچد ... .. خب اگر نروم چـی؟! چرادوستت مثل خروس بی محل بین حرفت پرید و...😒 دستـی ازپشت روی شانه ام قرارمیگیرد!ازجامیپرم وبرمیگردم... یڪ غریبه درقاب چـــــادر.بایڪ تبسم وصدایی آرام... _ سلام گلم ..ترسیدی..❔ باتردیدجواب میدهم.. _سلام ...بفرمایید..❓ _ مزاحم نیستم❔..ی عرض ڪوچولوداشتم.. شانه ام راعقب میڪشم ... _ ببخشیدبجانیاوردم..❕ لبخندش عمـــــیق ترمیشود.. _ من⁉️....خواهرِ مفتشم😊 ـ یڪ لحظه ب خودم آمدم و دیدم چندساعت است ڪ مقـــــابلم نشسته وصحبت میڪند: _ برادرم منوفرستادتااول ازت معـــــذرت خـــــاهی ڪنم خانوووومی ... اگربدحرف زده....درڪل حلالش ڪنی.. بعدهم دیگه نمیخـــــااست تذڪردهنده باشع..❕ بابت این دوباری ڪ باتوبحث ڪرده خیلی توخودش بود.. هـی راه میرفت میگفت:آخه بنده خـــــدا ب تو چ ڪ رفتی بانامحرم دهن ب دهن گذاشتـی❕.. این چهارپنج روزم رفته بقـــــول خودش آدم شع!... _ آدم شه❓..ڪجارفته❓😕 _ اوهوم...ڪارهمیشگی! وقتـی خطایی میڪنه بدون این ڪ لباسی غذایـی، چیزی برداره. قرآن ،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی ی ساڪ دستـی ڪوچیڪومیره... _ خب ڪجا میره!⁉️ _ نمیدونم!...ولـی وقتی میاد خیلی لاغره...!ی جورایی توبه میڪنه😊 باچشمانی گرد ب لبهای خـــــااهرت خیره میشوم... _ توبه ڪنه❓..مگه...مگه اشتباه ازیشون بوده؟... چیزی نمیگوید.صحبت رامیڪشاند ب جمـــــله آخر.... _ فقط حلالش ڪن!...علاقه ات ب طلبه هارم تحسین میڪرد!... ... اینم بزار پای همـــین ... همـــــنام پسرِ اربابی....هرروز برایم عجـــــیب ترمیشوی... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
من، احسان الشهدا 💠یک مراسم پرشکوه و پرجمعیت. یک جای دنج هم دادن بهم. یک گوشه کنار تابوت شهید. عاشقشون شدم اونقدری که همون شب ازشون خواستم میزبانم باشن برا عقدی که نمی دونستم کِی و با کی ❕... نمی دونست کجا ميخوام ببرمش، هیچی نمی دونست، به گوششم نخورده بود، اصلاً راستش اهل این چیزا هم نبود؛‌ همه اینا استرسم رو چند برابر کرده بود. فقط یک جمله بهش گفتم: فردا فلان ساعت مترو امام خمینی... راستش تا صبح ده دفعه از خواب پریدم. اگه بگه نه چی❓ اگه خانوادش قبول نکنن چی❓ اگه خوشش نیاد چی❓ اگه یک فکر دیگه ای راجع به من کنه چی❓ ادامه دارد,,,,,,,, 💐💐💐💐💐💐💐💐 @khamenei_shohada
بله، بزرگترین جرم همگی ما این بود كه می‌خواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان كُرد آن منطقه كوتاه کنیم. سعید 75 روز زیر شكنجه بود، ابتدا به هر دو پایش نعل كوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری می‌بردند. پس از دادگاهی شدن محكوم به شكنجه مرگ شد بلكه اعتراف كند. اولین كاری كه كردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و این بهداری بردن و معالجه كردن هایشان به خاطر این بود كه مدت بیشتری بتوانند شكنجه كنند والا حیوانات وحشی را با ترحم هیچ سنخیتی نیست. پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شكنجه بود به این معنی كه مدتی می‌گذرد تا پوست‌های نو جانشین سوخته‌ شده و آن وقت همان پوست‌های تازه را می‌كندند كه درد و سوزندگی‌اش بسیار بیش از قبل است و خونریزی شروع می‌شود و تازه آن وقت نوبت آب نمك است كه با همان جراحات داخل دیگ آب نمك می‌اندازند كه وصفش گذشت. تمام این مراحل را این شهید بزرگوار با استقامتی وصف‌ناپذیر تحمل كرد و لب به سخن نگشود. ... @khamenei_shohada
3.mp3
5.74M
📚کتاب « » به قلم علی اکبری مزدآبادی شامل خاطرات خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است‌./ ـــــــــــــــــــ🌷🕊ــــــــــــــــــ
📕 😤آتش انتقام 🏵چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... . دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... . 🏵پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... . 🏵همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... . 🏵از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ... ✨بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... . دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ... ✨رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... . ✨با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... . ✨حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... . ✨مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... . دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... . ✨با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... . سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه....
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🌷....از خاکه‌ سیگار گرفته تا ذرات پراکنده‌ ذغال؛ پس مواد اولیه‌ مرکبمان تأمین شد. چوب کبریتی، پوشال بادآورده‌ای، میخ نازک زنگ زده‌ای اگر می‌ یافتیم، ذوق زده می‌ شدیم؛ انگار که خودنویس نوک طلایی فلان کارخانه‌ خودنویس‌ سازی را یافته ‌ایم؛ پس، قلم هایمان را هم پیدا کردیم؛ حالا مانده بود کاغذ که اگر تأمین می‌ شد، نخستین شماره‌ روزنامه‌ امان در می‌ آمد.... 🌷کاغذ در ابوغریب حکم کیمیا را داشت؛ از کتاب، قلم، دوات و دفتر هم که اصلاً اثری نبود، اما روزنامه به دستمان می‌ رسید؛ یک باره فکری به ذهنمان رسید؛ استفاده کردن از مقواهای قوطی‌ های پودر لباسشویی که به ما می‌ دادند تا هر چند وقت یک بار لباسهایمان را بشوییم؛ فکر خوبی بود ادامه دارد ،،،،،،، ـــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🌷به همدیگر گفتیم: «چه کسی این اطلاعات رو به این سرعت به اون ها داده!» نگهبان عراقی که معروف به «مصطفی گامبو!» بود، به صحبت های خود ادامه داد: «حالا ببین با آدمی که هم وطن های ما رو بی رحمانه در جنگ کشته، چه می کنیم!» و محکم با مشت به دهان عزیز الله زد. جوری که دست خودش بیشتر درد گرفت! 🌷عراقيهاى دیگر هم روی سر او ریختند و کتکش زدند. وقتی حسابی کتک می زدند، ممکن بود طرف از زیر دست و پای آنها دیگر زنده بلند نشود؛ البته عزیز الله قوی هیکل بود و تاب و تحمل اش بالا بود. تا نیم ساعت او را کتک زدند و بعد او را رها کردند.... ... ـــــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 ✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌ڪنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌ڪنند. خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر می‌ڪرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود ڪه سربازی نرود. فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید ڪه نبود ڪلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان می‌رساند وقتی یڪ دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید ڪه پوتین‌های مجید دم خانه است شاڪی می‌شدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد ڪردم!» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💐🍃🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (۱) ✍مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید.و این برای شروع خوب بود مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد و باز خدایی که نفرتِ  مرده را در وجودم زنده کرد چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم. نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادرحالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق،کم حرف، بی منطق ❗️اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی❗️ و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود. بیچاره مادر که هاج و واج می ماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن🔺ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده🔻 ، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند و چقدر تنها بودم من… و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد.. ادامه دارد........ ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــــــ
💞🌸💞🌸💞 (۲) ✍همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالا دیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم. روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو پدر یک مسلمان سازمان زده و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید. کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان اما اختلاف؟ پس مسلمانها دو دسته اند ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟ بد یا خوب؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟نه اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود.. همین و بس دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواستم. دانیال زیبای خودم بدون ریش با موهای طلایی و کوتاهش پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکرد. در کوچه و خیابان.. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود. از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم.. فقط ملاقات های فوری.. چند دقیقه صحبت.. و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین،که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم... ⏪ .. 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺 @khamenei_shohada
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸 : طارق روی تخت چوبی ونمور داخل انباری نشسته بود با خرماهایی که گذاشته بودیم خشک بشود خودش راسرگرم کرده بود ,تا اومدم اشاره کرد به کنارش وگفت:بیا بشین,یک سری حرفهایی هست که باید بشنوی تا بتونی درست تصمیم گیری کنی,اولا حتما از کشت وکشتاری که درسوریه وعراق پیش اومده شنیدی ومیدونی تمام این جنایات مربوط به گروه شیطانی به اسم(داعش)میشه که خودشون را مسلمان میدونند ,کما بیش خبرهایی هست که داخل عراق این گروه چشم طمع به موصل دارند ودوست دارند موصل مرکز وپایتختشان بشود ,اگر این اتفاق بیافته با اطمینان میگم که هیچ کدام از ماها زنده نخواهیم ماند ,اخه رفتارشان با شیعه ها که مانند خودشون مسلمانند وتوبحثهای اعتقادی باهم اختلاف دارند نشون میده که با ما چه رفتارهایی خواهند داشت,سلما خواهرم ,باورت میشه اینها شیعه ها راکه مثل خودشان مسلمانند وادعا میکنند پیامبرشان یکی هست,سرمیبرند وپوست بدنشان راجدا میکنند وانها راتکه تکه میکنند ,حالا باما که به قول انها کافرهستیم چه برخوردی خواهند داشت؟؟ ازحرفهای طارق مو بر بدنم راست شد وبا لکنت گفتم:یا ایزد پاک به توپناه ان شاالله به لطف ایزد یکتا ازشرشون درامان باشیم ,حالا این چه ربطی به خاله هاجر وپسرش دارد؟؟ طارق:ربط که زیاد داره,به همون ایزد پاک قسم میخورم که همین عمر ,پسرخاله هاجر داشت تبلیغ گروه داعش رامیکرد خودم با دوتا گوشم شنیدم وبا دوتا چشمم دیدم که سنگ حکومت اسلامی داعش رابه سینه میزد ومیگفت اگر این حکومت به مرکزیت موصل برپا بشه ,اینجا بهشت روی زمین میشه و...کلا دارن مردم شهر را برای ورود داعش تهییج واماده میکنن ,حالا حاضری باهمچین کسی زیریک سقف زندگی کنی؟؟ محکم سرم راتکان دادم وگفتم:من از قبل ازاین حرفها هم نظرمثبتی نداشتم . طارق لبخندی زد وگفت:یه موضوع دیگه هم باید خیلی قبل ازاین بهت میگفتم اما فکرمیکردم هنوز موقعش نرسیده اما حالا بااین احوالات فکر میکنم باید بگم...راستش خیلی وقت پیش علی پسرخاله صفیه تورا از من خواستگاری کرد,اولش فکرمیکردم به خاطر رفقاتی که بین ماهست این پیشنهاد رامیدهد اما کم کم متوجه شدم ازاینا فراتره وانگار خودت رادوست داره.... اگر خودت موافقی,یه سری حرفها هست که باید باحضورعلی بشنوی....حالا چی میگی؟؟ وااای از این حرف طارق گر گرفتم وسرخ شدم...اخه حرف دلم را زد.... سرم را پایین انداختم و... ادامه دارد... 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷