بصیـــــــــرت
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ #قسمت_هجــدهـــم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم••• ""رزق حــلال"" ❖یڪ روز، ابرا
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
◎
❁
#قسمت_نـوزدهـــم
••• #میخواهم_مثل_تو_باشم•••
""امـر به نمــاز""
❖گفت: من باید یهجوری بهش بگم ڪه نماز بخونه.
گفتم: ممکنه ناراحت بشه.
رفت و آرام دست روی شانههايش گذاشت
🔶گفت: اگه میخواهی با ما باشی، عصری بیا مسجد.
خیلی بااحتیاط از جلوي مأمورها گذشتیم و وارد مسجد شدیم.
منتظر نشسته بود؛ صف اول!
#شهید_ناصر_قاسمے
📌 «گمنام مثل من»، ص6
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
🌟امیرالمؤمنین علي علیه السلام:
هرڪه سه خصلت داشته باشد، دنیا وآخرتش سالم میماند: امر به معروف كند درحالیڪه خود بہ آن پایبند است؛ و نهی از منكر كند و حالآنکه خویشتن از آن باز ایستد و از حدود خداوند عزّوجل پاسداری ڪند.
📚 میزانالحکمه؛ ج 7، ص 335، ح 12896
◎
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
با ما همراه باشید
در ڪانال خامنه ای شهدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_هجدهم 8⃣1⃣ " سیـــــره شھیـــــد " ❉ نصفہ شب ب
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
" عـاشقـانــہ شـــــــهدا "
❉ عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت..
❉ مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود
برگه هایی را که در آن احادیث و #جملات بزرگان نوشته بودیم،
بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد!
❉ برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، تاثیرگذار باشد...
#ایده_عاشقانه 💞
روایتی از همسر شهید
🌷 #شهید_مرتضی_زارع
※✫※✫※✫※✫※
#پیامبر_اڪرم_صلےاللہ_علیہ_وآلہ :
✨من عَبَد اللہ حق عبادتہ آتاہ اللہ فوق امانیہ و ڪفایتہ؛
❉ هر ڪہ خدا را، آنگونہ ڪہ سزاوار اوست، بندگى ڪند، خداوند بیش از آرزوها و ڪفایتش بہ او عطا مى ڪند
📚 بحارالانوار(ط-بیروت) ج ۶۸، ص ۱۸۴ ، ح ۴
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اےشهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هجدهم 8
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
.
پشتت را می ڪنی تابروی ڪ بازوات رامیگیرم...
یڪ لحظـــــه صدای جمعیت اطراف ماخاموش😦 میشود..
تمام نگاه هاسمت ما میچرخد وتوبهت زده برمیگردی ونگاهم می ڪنی
نگاهت سراسر سوال است ڪ
_ چرااین ڪاروڪردی!؟آبروم رفت!
دوستانت نزدیڪ می آیند وڪم ڪم پچ پچ بین طـــــلاب راه می افتد..
هنوز بازوات رامحڪم گرفته ام..
نگاهت میلرزد...ازاشڪ؟😢نمیدانم فقط یڪ لحظه سرت راپایین میندازی
دیگرڪار ازڪارگذشته چیزی را دیده اند ڪ نباید...!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خـــــاانوممه...
لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم..!✌️😅
همـــــان پسر ڪ ب گمانم اسمش رضا بودجلو میپرد:
_ چی داداش؟زن؟ڪی گرفتی ما بی خبریم؟
ڪلافه سعی می ڪنی عادی بنظربیایی:
_ بعـــــدن شیرینیشو میدم...
یڪی میپراند:
_ اگه زنته چرا درمیری؟
عصبی دنبال صـــــدامیگردی وجواب میدهی:
_ چون حوزه حرمت داره..نمیتونم بچسبم ب خانومم!
این رامیگویی،مچ دستم رامحڪم دردست میگیری و بدنبـــــال خود می ڪشی..
جمـــــع راشڪاف میدهی وتقریبا ب حالت دو ازحوزه دور میشوی ومن هم بدنبالت...
نگاه های سنگین راخیره ب حالتمـــــان احساس می ڪنم...
ب ی ڪوچه میرسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل میدهی و سمتم می آیی..
خشم ازنگاهت 😠میبارد میترسم وچندقدم ب عقب برمیدارم..
_ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این ن..!(ب دسته گلم اشاره می ڪنی) اونیومیگم ڪ آب دادی
_ مگه چی ڪارڪردم؟.
_ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریڪ نشده بروخونع!
ب تمسخرمیخندم!😏
_ هه مگه مهمه برات تو تاریڪی برم یان..؟
جا میخوری...توقـــــع این جواب رانداشتی..
_ ن مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمیشع هیـــــچ وقت!
وب سرعت میدوی وازڪوچه خارج میشوی...
دوستت دارم وتمـــــام غرورم راخرج این رابطه می ڪنم..
چون این احساس فرق دارد..
بندی ست ڪ هرچ درآن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم..
فقـــــط نگرانم..
نڪند دیرشود..هشتادوپنـــــج روز مانده..
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_هجدهم ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ، ﻓﮑﺮ ﮐﺮ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_نوزدهم
– ﺑﻠﻪ؟
– ﺑﺒﯿﻦ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﭼﮑﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ؟
ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﻧﺦ ﻧﻤﺎ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻣﯿﮕﻔﺖ . ﻫﻮﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻋﺮﻕ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ . ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ : ﺳﻼﻡ . ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ؟
ﺳﻼﻡ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ … ﺭﺍﺳﺘﺶ …
ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺭﻧﮕﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﻔﺸﺮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻖ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ !
– ﻋﺮﺿﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﮐﻪ …
ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ! ﺍﻻﻥ ۶ﻣﺎﻫﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺘﻢ . ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻣﺪﺍﺭﺱ، ﻭﻟﯽ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﺎ ﺳﺎﻻﯼ ﻗﺒﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﭼﻮﻥ ﺑﯿﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﯼ۱۴ - ۱۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﯾﺪ .
ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ، ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﮑﻨﺖ ﮔﻔﺖ : ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺣﺎﺟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ، ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ …
ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ … ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ … ﺑﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ … ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ …
ﻣﻐﺰﻡ ﺩﺍﻍ ﮐﺮﺩ . ﺍﺯ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ! ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻤﻪ؟ ﺍﺻﻼً ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻮﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ؟ ﺍﻻﻥ ﻣﺜﻼً ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ؟
– ﻣﻦ … ﻣﻦ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻗﺼﺪ ﺑﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻃﺒﻖ ﺳﻨﺖ ﻫﺎ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ !
– ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺗﻮ ﺳﻦ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺳﻢ ﻧﯿﺴﺖ !
– ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺗﺎ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻮﺍﯾﻦ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻢ !
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺤﺘﺮﻡ ! ﺍﻭﻻ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺩﻭﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﮕﯿﺪ .
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ . ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ : ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ! ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ … ﻟﻄﻔﺎ …
#ادامه_دارد
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هجدهم (ج) اون شب تو گیجی و مستیش،دست بردم به غلافِ چاقویِ کم
🍃🌸🌺
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نوزدهم(الف)
✍ - باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره...وحشتناک بود
با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد، طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه.
انگار هزاران سوزن در معده ام فرو می کردند.
باورم نمیشد چیزهایی که میگفت،شرح حال دانیالِ دل نازک من باشد.
- فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه،اما نبود.
یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم،یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود.
البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون،یا نشان داوود دارن یا صلیب مسیح و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن،
مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی و چچنی و برو تا الی آخر هستن.
عربهایی هم که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین
عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه،
از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی.
ترکیه هم تا حد زیادی این حیوونها رو تامین میکنه
به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده.
روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میومد مارک کشورهای عربستان و #آمریکا و ترکیه بود.
اینایی که میگم،نشنیدما با چشم دیدم
حالا بگذریم کجا بودم؟
آهان یکی از سرباز رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش،پخش زمین بود.
میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد
رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد.
چهرشو یادمه،
دخترِ لَوَندی بود بعد در کمالِ گستاخی گفت:
حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیم این راه نکنه
ببریدش برای معالجه.
به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه خندید.کوتاه و پر تمسخر:
- خدا...
خدایی که بی خیالِ همه شده خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه
خدا کجا بود؟
خیلی سخت گذشت،خیلی
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🍃🌸🌺 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نوزدهم(الف) ✍ - باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو ا
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نوزدهم(ب)
دانیال دیگه انسان نبود،حالا عین یه ماشین آدم کشی،سر می برید و جون میگرفت.
یه کم که زیر نظر گرفتمش،فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.
بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟
یعنی از دو ساله گرفته تا ۱۰ ، ۱۲ ساله
میدونی برادرت چی یادشون میده؟
اینکه چجوری سر ببرن،دست قطع کنن،تیر خلاص بزنن،شکنجه بدن
به معده ام چنگ زدم.
دردش امانم را بریده بود عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد:
- این بچه ها از کجا میان؟
آخه یه بچه ۲ ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟
صوفی سری تکان داد:
- شما از خیلی چیزا خبر ندارین
این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان
یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن.
فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟
میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟
نخیر این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.
تو هر اردوگاهی،مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره
این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو،بزرگ میشن.
با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن.
من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ۶ ساله در کمال نفرت و خشم،تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد.
این بچه ها ابلیس مطلقن خودِ خود شیطان.
عصبی بود
خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد:
- و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه
دانیال یه جانیِ بالفطرست.
در خود جمع شدم،درد بود و درد.
انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.
نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام
دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم.
صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد:
- سارا سارا جان چت شده آخه تو؟
دختر بلند شو بریم پیش دکتر
اما من نمیخواستم
من فقط گرسنه شنیدن بودم،باید بیشتر میدانستم
دستم را بالا بردم:
- خوبم عثمان خوبم.
کمی سرم را کج کردم:
- صوفی ادامه بده
عثمان عصبی شد:
- سارا تمومش کن حالت خوب نیست
بذار واسه یه وقت دیگه😡
اما عثمان چه از حالم میدانست؟ تازه فهمیده بودم که بی خبری،عینِ خوش خبریه:
- صوفی بگو
عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد
صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد:
- هیچی
به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده،امید داشتم.
امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه اما نبود.
اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های #شیعه و #مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت.
دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد،چه برسه به زندگی.
و من دود شدم
برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت
#ادامہ_دارد
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت : #قسمت_هجدهم خدای من, پسربچه هایی را که ازسه سال بالاترداشتند
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_نوزدهم:
داعشی با زور وتحکم دست عماد راکشید ,خدای من عماد نمیتوانست حرف بزند,تا جایی که ما درپیش چشمش بودیم مدام گریه میکرد ومیخواست چیزی بگوید که نتیجه ی تلاشش صدای خرخری نامشخص ازگلویش بود,خاک برسرم بچه لال شده بود😭😱
حالا که دقیق میشوم میبینم از زمانی که سربریده پدرومادرم را دید هیچ حرفی نزد ومن فکرمیکردم که شوکه شده,وای من برادرکم قدرت تکلمش رااز دست داده بود والان هم کشان کشان به دنبال کفتاری بی دین کشیده میشد😭😭
عماد رابردند ومن ,هیچ کار نتوانستم بکنم.لیلا هم حالش بدتراز من بود....اخر به کدامین گناه اینچنین عقوبتی نصیبمان شد؟!
بعدازجدا کردن بچه ها از خانواده شان مارا سوار بنز باری کردند وهرداعشی کنار اسیرانی که صید کرده بود ایستاده بود واسیران هم کف کامیون نشسته بودند.
نمیدانستم مارابه کجا میبرند,لیلا خیلی بی قراری میکرد وحتی یکبار دست برد به درز روبنده اش ومن سریع متوجه شدم که قصدش چیست,مچ دستش راچسپیدم وگفتم:نه نه لیلاجان,خواهرگلم ,پدرگفت اخرین راه,ما هنوز نمیدانیم اخر این راه کجاست ما باید به اینده امیدوارباشیم ,باید اگرشد خودراازچنگال این دیوصفتان برهانیم ودنبال عماد بگردیم,عماد به مااحتیاج دارد....شاید عماد راهم بیاورند ان جایی که مارامیبرند...بااین حرفها لیلا راکمی ارام کردم اما دل خودم بیقراره بیقراربود....
الهی ای بزرگ پروردگار هستی ,تورا به جان پیامبرت محمدص که اینقدرمظلوم شده که اینان ازنامش برای دنیای خودشان وکشتن انسانهای دیگر استفاده میکنند,قسمت میدهم ,مارا درپناه خود نگهدار ومراقب عمادم باش....
ادامه دارد...
🕷
🕸🕷
🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷
🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷