eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ ••• ••• ""قـدر مادر"" ❖داشتیم درباره‌ي مسائل سیاسي روز و اوضاع جنگ صحبټ مي‌ڪردیم ڪہ یڪ‌دفعه پرسید: اگه من شهید بشم، تو برام چہ ڪار مے‌ڪنۍ؟ 🔶سؤال عجیبے بود. تعجب ڪردم. سنش ڪوچڪ‌تر از آن بود ڪه بہ جبهه راهش بدهند. 〽️گفتم: خدا نڪنه؛ این چہ حرفیه؟ ↶گفت نه؛ بگو برام چہ ڪار مي‌ڪنے؟! گفتم: خوب؛ هزار تا صلواټ؛ یہ دور قرآن؛ چند روز روزه؛ دو هفته میام سر مزار و فاتحه‌ي سفارشے؛ شاید هم یہ مراسم ختم باشڪوه برات گرفتم؛ خدا رو چہ دیدے؟! داشتم بحݑ را بہ شوخۍ میےڪشاندم ڪہ گفټ: نہ؛ نشد. ☜گفتم: اصلاً هرچي تو بگۍ! خودت چہ ڪار دوست داري برات انجام بدم؟ گفت: بعد از من بہ مادرم سر بزن؛ آخه خیلے تنها مے‌شه. 📚(«امتداد 19»، ص4) •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟پیامبر خدا صلے الله علیه وآله: در پاسخ بہ سؤال [من] از محبوب‌ترین ڪارها نزد خداوند متعال فرمودند: نمازِ بہ هنگام. عرض ڪردم: سپس چہ؟ فرمودند: نیڪي بہ پدر و مادر. 📚خصال؛ ج 1، ص 163، ح 213 ◎ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰 •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_هشتم 8⃣ ❉ تصمیم گرفته بود توی جبهه دبیرستان راه
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ ‌✦• 9⃣ " شـــــهادت " ❉ تصورش این بوده که در والفجر8 به شهادت می رسد، اما چنین نشد. ❉ یک سال بعد، وقتی از عملیات کربلای 4 که لو رفته بوده بر می گردد و می بیند که خبری از شهادت نیست و خیلی از هم رزمانش زخمی، اسیر یا شهید شده اند، غمگین و افسرده می رود داخل یکی از سنگرها می نشیند. حالت عجیبی داشت. دگرگون بود. ❉ سنگری که داوود در آن بود، آنقدر محکم بود که حتی راکت های هواپیما کمتر به او اثر می کرد. ناگهان گلوله یا خمپاره ای نزدیک سنگر منفجر می شود و ترکش آن به قلب داوود نفوذ می کند. داوود آسمانی می شود. 🌷 ※✫※✫※✫※✫※ : ✨ مَن طَلَبَ الشَّهادَةَ صادِقاً أعطِيَها ولَو لَم تُصِبْهُ؛ ❉ هر ڪس به راستى خواهان شهادت باشد به (مقام) آن مى رسد، هر چند به شهادت نرسد. ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شهدا🔮
بصیـــــــــرت
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج #قسمت_هشتم قرار شده بود قبل از طلوع آفتاب به اتفاق شهید محمود کری
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج تا آنجا که در خاطرم باقی مانده است انصافا نیروی هوایی و هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران مثل عملیات های دیگر، در این عملیات کاری کردند، کارستان که در تقویت روحیه بچه ها تاثیر بسیار زیادی داشته است. بگذریم تازه توی خط مستقر شده بودیم که دیدم توی اون آتش سنگین دشمن فردی در حال آمدن به خط می باشد تعجب کردم و با خودم گفتم این دیگه کیه؟ ..... وقتی کمی جلوتر آمد به نظرم آشنا می آمد تا آنکه چهره ی او بیشتر نمایان شد دیدم دکتر یزدان پناه خودمان می باشد که در بیمارستان ۱۷ شهریور آمل به بنده گفته بود دارم می روم عملیات و جواب دادم، زودتر از شما توی خط خواهم بود. ادامه دارد،،،
بصیـــــــــرت
بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 #وصیتنامه_سیاسی_الهی_امام(ره)🌷 #قسمت_هشتم «.....ومی‌دانند آنچه به دست آ
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌷 (ره)🌷 «....کدام افتخار بالاتر و والاتر از اینکه امریکا با همه ادعاهایش و همه ساز و برگهای جنگی‌اش و آنهمه دولتهای سرسپرده‌اش و به دست داشتن ثروتهای بی پایانِ ملتهای مظلوم عقب افتاده و در دست داشتن تمام رسانه‌های گروهی، در مقابل ملت غیور ایران و کشور حضرت بقیه الله ـ ارواحنا لمقدمه الفداء ـ آنچنان وامانده و رسوا شده است که نمی‌داند به که متوسل شود! و رو به هرکس می‌کند جواب رد می‌شنود! و این نیست جز به مددهای غیبی حضرت باری تعالی ـ جلَّت عظمتُه ـ که ملتها را بویژه ملت ایران اسلامی رابیدار نموده واز ظلمات ستمشاهی به نور اسلام هدایت نموده. من اکنون به ملتهای شریف ستمدیده و به ملت عزیز ایران توصیه می‌کنم که از این راه مستقیم الهی که نه به شرق ملحد و نه به غربِ ستمگرِ کافر وابسته است، بلکه به صراطی که خداوند به آنها نصیب فرموده است محکم و استوار و متعهد و پایدار پایبند بوده، و لحظه‌[ای‌]‌ از شکر این نعمت غفلت نکرده و دستهای ناپاک عمال ابرقدرتها، چه عمال خارجی و چه عمال داخلی بدتر از خارجی، تزلزلی در نیت پاک و اراده آهنین آنان رخنه نکند؛ و بدانند  که هرچه رسانه‌های گروهی عالم و قدرتهای شیطانی غرب و شرق اشتلم می‌زنند دلیل برقدرت الهی آنان است و خداوند بزرگ سزای آنان را هم در این عالم و هم درعوالم دیگر خواهد داد.  «إنَّه ولی النِّعَم وبِیدِه ملکوتُ کلِّ شیءٍ»....» ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @khamenei_shohada ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هشتم 8⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣ فضـــــاحال وهوای سنگینی دارد..ینی بایدخداحافظی ڪنم؟😔 ازخاڪی ڪ روزی قدمهای پاڪ آسمـــــانی هاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ می ڪنم دراین چندروزآنقدر روایت ازآنهاشنیده ام ڪ حالا میتوانم براحتی تصـــــورشان ڪنم... دوربین رامقابل صـــــورتم📷 میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپی ڪ از14 تا50ساله درآن درتلاطــــــــــم بودند،جنب و جوش عاشـــــقی...ومن درخیــال صدایتان میزنم. _ آهای 🌷... برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصـــــومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟.. ونگاه های مهربان شما ڪ همگـی فریاد میزنند :هیـــــچ ...هزینه ای نیست!فقط حرمت ... 👌 حجـــــاب رابخر، حیـــــاراب تن ڪن.نگـــاهت رابدزد ازنامحـــــرم آرام میگویم:یڪ..دو...سه... صدای فلش وثبت لبخـــــند خیالی ِشما لبخندی ڪ میدهد❣ شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشـــــق و معــشوق داشته😢 دلم ب خداحافظی راه نمیدهد،بی اراده یڪ دستم ✋رابالامی آوردم تا... اما یڪی ازشماراتصورمی ڪنم ڪ نگاه غمگینش راب دستم میدوزد... _ باماهم خداحافظی می ڪنی؟؟ خداحافظی چرا؟؟... توهم میخـــــاای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنی؟؟....خـــــااهرم توبـی وفانباش👉 دستم را پایین می آورم و ب هق هق می افتم؛احساس می ڪنم چیـــــزی درمن شڪست.😭 ... نگاه ڪ می ڪنم دیگرشمارا نمیبینم... بال و پر هستند وخاڪی ڪ زمانی روی آن سجده می ڪردندعـــــرش می شود برای .. ... ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪ پاڪ بمانم... شماراقسم ب سربندهای خونی تان... درتمـــــام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بی اراده و ازروی دلتنگی....😢 شاید چیزی ڪ پیش روداشتم ڪارشهداست... بعنـــــوان یڪ هدیه... هدیه ای برای این شڪست وتغییر هدیه ای ڪ من صدایش می ڪنم: ❣ ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_هشتم 💑بی تو هرگز 💦برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خواب
📕 🙏دست های خالی 🌼توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... 🌼دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... 🌼چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... . اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... . 🌼حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... . مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... . 🌼سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... 🍥از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . 🍥وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . 🍥هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . 🍥بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... 🍥چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . 🍥اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ..
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_هشتم ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﮐﯿﻔﻢ ﺭﺍ ﺻﻒ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 ﻧﻤﺎﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ … ﺷﻤﺎ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﯾﺪ؟ - ﺑﻠﻪ … ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟ – ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ . ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻮ ﻋﻘﯿﺪﺗﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺪﻭﻧﻢ . – ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺘﻢ . – ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯿﺪ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻻﺗﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﯿﻢ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﭘﺮﺑﺎﺭﺗﺮ ﮐﻨﯿﻢ . – ﺣﺘﻤﺎ . ﺑﺤﺚ ﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺍﺯﺍ ﮐﺸﯿﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ، ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺠﺰ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺮﮐﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻃﺒﻖ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ‏( ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﻫﯿﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺰﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻻﺩ ﭘﯿﻐﻤﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﺍﺭﺩ !) ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻏﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺘﻪ؟ ﺑﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟ ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮔﻔﺖ : ﭼﮑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ؟ ! – ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺘﻤﺎ ! – ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ؟ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﺯﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﯽ ﻣﺰﻩ ! ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻧﻤﯿﺸﺪ . ﺷﻮﺧﯽ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻃﻠﺒﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ؟ ؟؟؟ .. 📚 ــــــــــــــــــــــــ🕊🌷ــــــــــــــــــــــــ
9.mp3
9.56M
﷽ " حاج قاسم" خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی گوینده : علی همت مومیوند دارد... ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_هــشـتم ✍ می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سوریه سر
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 ✍وقتی رفت تمام جیب‌هایش را خالی می‌ڪند «مدافعان برای پول می‌روند» این تڪراری‌ترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌اند و در گوش خانواده‌اش خوانده‌اند که مجید به خاطر پول می‌رود. پدر مجید می‌گویند: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریخته‌اند ڪه این‌طور تلاش می‌ڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بڪن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی می‌شود و بارها پایش را به زمین می‌ڪوبد و فریاد می‌گوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی ڪه پشت سرش می‌زنند. ڪارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌گذارد و جیب‌هایش را خالی می‌ڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را می‌ڪشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتم(ب) و برشورهایشان را میخواند،زندگی راحت برای زنان ا
💐🍃🌿 🍃🌺 (الف) ✍هر روز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم. چند متر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد که کسی بی هوا مرا به سمت خودش بکشد. عصبی و ترسیده به عقب برگشتم. عثمان بود! برزخی و خشمگین: - میخوام باهات حرف بزنم😡 و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را: - نمیام، برو پی کارت و او متفاوت تر: - کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار با نگاهی سرد بازویم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم. چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کرد - خبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته، بای رفت و من منجمد شدم عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی! با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم.. - عثمان..صبر کن درست رو برویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد. لب باز کرد اما هیستریک: - میفهمی داری چیکار میکنی؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره. چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم هربار مادرت گفت نیستی.. نزدیکه یه ماهه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری اما اشتباهه. بفهم..اشتباه چرا ادای کورا رو درمیاری؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟ کدوم برادر؟منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟ داد زدم - خفه شو توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی😡 و بلند شدم... با صدایی محکم جواب داد: - بشین سرجات😡 این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود،خیره نگاهش کردم و او قاطع اما به نرمی گفت: - فردا یه مهمون داری از ترکیه میاد. خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره! فردا رأس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل.. میبینی؟تو هم مثه من یه مسلمون وحشی هستی البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خانوادت مسلمونای شجاع و خونخوار راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن. @khamenei_shohada 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿 🍃🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نــهـم(الف) ✍هر روز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلما
💐🍃🌿 🍃🌺 🌿 (ب) راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن. حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم. مهمان فردا چه کسی بود؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگبار ناملایمتی اش بست؟ دلم برای عثمان تنگ شده بود همان عثمان ترسو و پر عاطفه! مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم می رسیدم..دانیال..دانیال..دانیال.. آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم. خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش. صبح زودتر از موعد برخاستم یخ زده بودم و میلرزیدم این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟ آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم اما باید میرفتم چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم. دندانهایم بهم میخورد. آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا؟ نفس تازه کردم و وارد شدم... عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه: - ترسیدی؟! نترس ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست. میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود... باز هم باران و شیشه های خیس. زل زده به زن،بی حرکت ایستادم: - این زن کیه؟و عثمان فهمید حالِ نزارم را، نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،می لرزد. عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی. زن ایستاد،دختری جوان با چهره ای شرقی و زیبا، موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم. من رو به روی دختر و عثمان سر به زیر، مشغول بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود چقدر زمان،کِش می آمد. دختر خوب براندازم کرد سیره سیر. لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد صدای عثمان سکوتم را بهم زد: - سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیشو بذاریم برای یه روز دیگه با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم دختر آرامشی عصبی داشت: - بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود. رفتیم مرز، از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم. مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب می موند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_هشتم: از اونروز به بعد ,طارق هروقت فرصت میکرد احکام دین و
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 پدرم خیلی زود برگشت و رو به مادرم کرد وگفت:اوضاع خیلی خیلی خراب است ,بی دین هاا,ابلیسان هرکه وهرچه که جلویشان بایسته اتش میزنن حتی به سنی هایی مثل خودشان رحم نمیکنند....یاایزد پاک پسرم رابه خودت سپردم ,یعنی این بچه کجاست؟؟ مادرم مدام اشک میریخت ،لیلا توخودش بود وعمادهم انگاری اوضاع رادرک میکرد ودست از شیطنت وسروصداکشیده بود با کامیون اسباب بازیش ور میرفت... بلند شدم تا به عبادتگاهم پناه ببرم واز خدا وامامانم طلب نجات برای خودم وخانواده ام کنم که با حرف پدرم ایستادم. پدر:لیلا ,سلما,ام طارق هرسه تان بیایید اینجا... اونطوری که از عملکرد داعشیا برمیاد به ما که مرد هستیم هیچ رحمی ندارند ,زنان که دیگه جای خود دارند,اینی که میگم برای احتیاطه,سرشب برای همین بیرون رفتم,یک اشنایی داشتم که سراز دارو دوا وسم وزهر درمیاورد,باهزار التماس وخواهش وتمنا والبته پول زیاد راضی شد سه تا حب(قرص)سمی بهم بدهد,اینها درعرض چند دقیقه ادم رااز پا درمیارن,هرکدام ازشما یکی ازاینا راهمراه داشته باشید واگر خدای نکرده شرایطی پیش امد که ازهم جداشدیم ویا درچنگ یکی ازاین شیطانها گرفتار شدید ,راحت به زندگیتان پایان میدهد. این حرف را زد وپدرم,مرد زندگی ما وقهرمان خانه مان که هیچ وقت اشکش راندیده بودم,باصدای بلند زد زیرگریه...هق هق همه ی ما بلند شد ومیدانستیم که این عمل بابا اوج دوست داشتن,نگرانی وغیرت مردانه اش است. نفری یک قرص به من ولیلا ومادر دادو هرکدام مشغول پنهان کردنش در درز روبنده هایمان شدیم که هم پنهان باشد وهم درهرحالی قابل دسترسی.... خدای من,پروردگارم به حق پنج تن مقدست ,طارق رابرسان ,داعش رانابود کن و... ادامه دارد.... 🦋🕸🦋🕸🕷🦋🕸🕷