eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ ‌✦• "‍ سر عشاق به زانوے اباعبدالله ست " ❉ پست نگهبانیش افتاده بود نیمہ شب. سرپست نشستہ بود رو بہ قبلہ و اطرافش رو مے پایید. داشت با خودش زمزمہ مے ڪرد. نفر بعدی ڪہ رفت پست رو تحویل بگیرد دید مهدی با صورت افتاده رو زمین. ❉ خیال ڪرد رفتہ سجده، هر چی صداش زد صدایی نشنید. اومد بلندش ڪنہ دید تیر خورده توۍ پیشونیش و شهید شده. فڪر شهادتش اذیتمون مے ڪرد. هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم. خیلی خودمون رو خوردیم. ❉ تا اینڪہ یہ شب اومد بہ خواب یڪی از بچہ ها و گفتہ بود :نگران نباشید، همین ڪہ تیر خورد بہ پیشونیم، بہ زمین نرسیده افتادم توی آغوش✨ آقا امام حسین (ع)✨ السلام علیک یا ابا عبدالله 🌷 📚 خط عاشقے، اثر حاج حسین ڪاظمی ※✫※✫※✫※✫※ : ✨حسین منى و أنا من حسین احب اللہ من احب حسینا حسین سبط من الاسباط . ❉ حسین از من و من از حسینم ؛ دوستدار حسین محبوب خداست ؛ حسین امتى از امت ها است . 📚منبع : ڪتاب ذخائر العقبى /۱۲۴ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شهدا🔮
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣5⃣ بایڪ دست لیوان آب راسمتت میگیرم وبادست دیگر قرص رانزدیڪ دهانت می آورم. _ بیا بخور اینو علـــــی... دستم راڪنار میزنی وسرت رامیگردانی سمت پنجره باز روبه خیابان _ نه نمیخورم...سردرد من بااینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی _ گفتم ڪه نه خانوم!...بزارهمونجا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و ڪنارت می ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده میدانم مسئله رفتن فڪرت رابشدت مشغول ڪرده😔 ڪافیست پدرت بگوید برو تاتو باسر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته وسڪوت تنها چیزیست ڪه ازڪل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم ڪه همینجا نشسته بودی ومن ... بی اراده لبخنـــــدمیزنم.😄 من هنوز موفق نشده ام تاتورا ببوسم بوسه ای ڪه میدانم سرشاراز پاڪیست پراست از احساس محبت ... بوسه ای ڪه تنها باید روی پیشانی ات بنشیند سرم راڪج میڪنم،به دیوارمیگذارم و نگاهم رابه ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر ڪوتاهشان نڪنی تا یک ڪم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سررضایت چشمهایم را میبندم ڪه میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟...😉 چشمهایم رانیمه بازمیڪنم وباز میبندم شایدحالتم بخاطراین است ڪه یڪدفعه شیـــــرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم.طرف دیگرلبه پنجره.نـــــگاهم میڪنی نگاهت میڪنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند دردلم آلاسڪا میشود😁 بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت وبه صورتت فوت میڪنم. چندتار از موهایت روی پیشانی تڪان میخورد.میخندی وتوهم سمت صورتم فوت میڪنی. نفست رادوســـــت دارم...💖 خنده ات ناگهان محومیشود وغم به چهره ات مینشیند _ ریحــــانه...حلال ڪن منو! جامیخورم،عقب میروم ومیپرسم _ چی شد یهو؟ همانطورڪه باانگشتانت بازی میڪنی جواب میدهی _ تو دلت پره...حقم داری! ولی تاوقتی ڪه این تو...." دستت راروی سینه ات میگذاری درست روی قلبـــــت.." این توسنگینه...منم پام بسته اس... اگر تودلت روخالی ڪنی ... شڪ ندارم اول توثواب شـــــهادت رومیبری ازبس ڪه اذیت شدی تبســم تلخی میڪنم ودستم راروی زانوات میگذارم _ من خیلی وقته تو دلمو خالی ڪردم...خیلی وقته نفســـت را باصدا بیرون میدهی ، ازلبه پنجره بلندمیشوی وچندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری.اخر سر سمت من رو میڪنی و نزدیڪـــم میشوی. باتعجب نگاهت میڪنم. 😦دستت را بالا می آوری و باسرانگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام راڪمی ڪنارمیزنی.خجـــــالت میڪشم و به پاهایت نگاه میڪنم. لحن آرام صدایت دلـــــم را میلرزاند _ چرا خجالت میڪشی؟ چیزی نمیگویم...منیڪه تاچندوقت پیش بدنبال این بودم ڪه ...حالا... خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دودستت دوطرف صورتم را میگیری و لب هایت راروی پیشانی ام میگذاری...آهسته و عمیق!😘 شوڪه چند لحظه بی حرڪت می ایستم و بعددستهایم راروی دستانت میگذارم.صورتت را ڪه عقب میبری دلم را میڪشی.روی محاسنت ازاشــــڪ برق میزند باحالتی خاص التماس میڪنی _ حــــلال ڪن منو! ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد. - ارنست تماس نگرفت؟ صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد. هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم،به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم. حسام،صوفی،عثمان،یان،و اسمی جدید به نام ارنست... اما حالا خوب میدانستم که تنهای تنها هستم در مقابل گله ای از دشمن. راستی کجای این زمین امن بود؟ عثمان سری تکان داد - ارنست خیلی عصبانیه. به قول خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه. صوفی تمام این افتضاحات تقصیر توئه،پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمق بی دست و پا نگام کنن. چون نبودم و نیستم. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه صوفی مانند گرگی وحشی به حسام حمله ور شد - مث سگ داری دروغ میگی،مطمئنم همه چیزو میدونی،هم جای دانیالو هم اسم اون رابطو عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسام نیمه جان جدا کرد. - هی هی آروم باش دختر،انگار یادت رفته،ارزش این جونور بیشتر از دانیال نباشه،کمتر نیست. ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد - ارنست رسید ایران.میدونی که دل خوشی از تو نداره.پس حواستو جمع کن. هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام. دیگر حتی دوست نداشتم صدای قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد. با چشمانی نیمه باز،حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت - نمیخوای زبون باز کنی؟ تو هم یه عوضی هستی لنگه ی اونا،درسته؟ یان این وسط چیکارست؟رفیق تو یا عثمان؟ اونم الاناست که پیداش بشه،نه؟ رمقی در تارهای صوتی اش نبود - یان مُرده،همینا کشتنش، اگرم میبینی من الان زندم،چون اطلاعات میخوان. اینا اهل ریسک نیستن،تا دانیال پیداش نشه،منو شما نفس میکشیم باورم نمیشد
🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 کنارپسر بچه نشستم وگفتم:چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟اسمت چیه عزیزم؟؟ پسرک:ف ف فیصل هستم....خرگوشم رامیخوام,مادرم رامیخوام... بغلش کردم وگفتم:خوب گریه نکن الان باهم میگردیم وخرگوش ومادرت راباهم پیدا میکنیم. فیصل کوچک انگار که من معجزه گر قهاری هستم ,محکم گردنم راچسپید وگفت:باشه گریه نمیکنم حالا بریم پیداشون کنیم من:خوب حالا بگو خونه تان کدوم طرفه؟ فیصل:نمیدونم.... من:خوب بگو از کدوم طرف اومدی؟ فیصل قسمت بالای خیابان را نشان داد وما حرکت کردیم. هرکوچه ای که رد میشدیم ,میبردمش سرکوچه وخوب همه جا رانشانش میدادم ومیگفتم :هیچ کدام خونه شما نیست؟؟ وهمه اش جواب فیصل نه ...بود. کم کم سروکله ماشینها ومغازه دارها هم پیدا میشد ومن مجبور میشدم بااحتیاط بیشتری حرکت کنم,همینجور که میرفتم گردن فیصل روی شانه ام افتاد ,متوجه شدم بچه خواب افتاده. حیران وسرگردان ماندم که چه کنم که ناگهان یک تویوتای دوکابین که پشتش یک تیر بار بود جلوی من به شدددت ترمز کرد...فهمیدم ماشین مجاهدان داعشی هست. رنگ از رخم پرید ومحکم فیصل راچسپیدم.. که ناگهان راننده تویوتا... ادامه دارد.... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷