eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣4⃣ قرار ست ڪه یڪ هفته درمشهد بمـــانیم.دوروزش به سرعت گذشت و درتمام این 48 ساعت تلفن همراهت خـــاموش بود📱 ومن دلواپس و نگران فقـــط دعایت می ڪردم..علی اصغرڪوچولو ب خاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجـــاد مانده بود.. ازین ڪه بخـــواهم به خانه تان تمـــاس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت می ڪشیدم پس فقـــط منتظر ماندم تا بالاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمـــن بدهند..😩 چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقـــدار زیادی ڪاهو باسس را ی جا میخـــورم...فاطمـــه ب پهلوام میزند _ آروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می آورم و بادهان پر جواب میدم.. _ دڪتر!دیرشده! میخـــام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ ن من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصــی نمونده! فاطمـــه باڪنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمی ڪند! _ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تڪون میدهم _ اتفاقا این آقا شیطون پدرسوختس ڪه تو مخ تو رفته تامنو پشیمون ڪنی.. _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خـــوابن! 😴 _ من میخـــاام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمـــه! یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل ب پذیرش هتـــــل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریڪی! سرم را تڪان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درڪمد راباز می ڪنم ، لباس خـــــوابم را عوض می ڪنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم...روسری ام را لبـــنانی میبندم و چادرم را سرمی ڪنم.. فاطمـــه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم می ڪند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثلن خلا شدی! اخم می ڪند و درحالی ڪ بادستهایش سعی می ڪند وضـــع بهتری ب پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یافوضـــول؟😜 زبانم را بیرون می آورم.. _ جفتش شلمان خانوم اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می ڪنم.. ازداخل یخچـــال ڪوچڪ ڪنار اتاق ک بسته شڪلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم..تقریبا تا آسانسور میدوم و مثل بچـــه ها دڪمه ڪنترلش را هی فشار میدهم و بیخـــود ذوق می ڪنم! شاید ازین خوشحالم ڪ ڪسی نیست و مرا نمیبیند! اما یدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دڪمه برمیدارم.آسانسور ڪ میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض ی دقیقه ب لابی میرسم... در بخش پذیرش خــــاانومی شیڪ پوش پشت ڪامپیوتر نشسته بود و خمـــیازه می ڪشیدباقدمهای بلند سمتش میروم... _ سلام خانوووم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید.. _ ی ماشین تاحرم میخـــوااستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ ن فقط ببره! لبخند مصـــنوعی میزند و اشاره می ڪند ڪ مبل های چیده شده ڪنار هم بنشینم... در ماشین را باز می ڪنم و پیاده میشوم..هوای نیمه سرد و ابری ومنی ڪ بانفس عطر خوش فضـــــا رامیبلعم. سرخم می ڪنم و ازپنجره به راننده میگویم _ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن ب حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرڪت می ڪند. چادرم را روی سرم مرتب می ڪنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیـــاق خودم هم تعجب می ڪنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخـــند میزنم و نگاهم راب گنبد پرنور رضـــا ع میدوزم.. دست راستم رااینبار ن روی سینه بلڪ بالا می اورم و عرض ارادت و ادب می ڪنم. ممنون ڪ دعوتنامه ام را امضـــا ڪردی..من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلـــوت است...گویی ی منم و تنها تویی ڪ درمقابل ایستاده ای. هجـــوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است ڪ چهره ام را خیس می ڪند. ینی اینقدر زود باید چمـــدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرڪت می ڪنم و جلو میروم. قصـــد ڪرده ام دست خالی برنگردم.ی هدیه میخـــام..ی سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی ڪ الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقـــابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشـــقی شده برایم!ڪبوترهاازسرما پف ڪرده و ڪنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغـــــل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملڪوتی را با روح مینوشم. صــورتم راروب اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.ی لحظــه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پنــاهم بده..! خط امانی ز گنــاهم بده... نمیدانم این اشڪ ها از درماندگی است یا دلتنــگی...اما خوب میدانم عمــق قلبم از بار اشتباهات و گنــاهانم میسوزد..! ♻️ ... 💘 http://eitaa.com/khamenei_shohada
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 – ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ؟ – ﺁﺭﻩ ! – ﭘﺲ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺎﻧﻤﻢ ! ﺑﺮﯾﻢ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻢ، ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ! ﻣﯿﺜﻢ ﻭ ﺑﺸﺮﯼ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻫﺘﻞ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﺪﺍر ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ . ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺻﺤﻦ ﺣﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ، ﻣﺜﻞ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺒﺮﯼ ! ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺻﺤﻦ ﻧﺸﺎﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ : ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﻗﺸﻨﮕﻪ ! ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ؛ ﮔﻨﺒﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻣﯽ ﻭﺯﯾﺪ، ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭﺵ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ . ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﻻﻥ ۵ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ، ﻣﯿﺜﻢ ۴ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺸﺮﯼ ۳ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ . ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺐ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﺩﻧﺪ ﺗﺒﺸﺎﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯿﺎﻣﺪ . ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ !! ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻢ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ . ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺁﻣﺪ : ﻣﻨﻮ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ – ﭼﺮﺍ؟ – ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﺪﯼ ! ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ : ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟ ! ﭼﺮﺍ ﺍﻻﻥ ﺣﻼﻟﯿﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟ ﺑﻪ ﺗﺴﺒﯿﺤﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ : ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ! – ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺣﺮﻡ؟ – ﻧﻪ !… – ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ ! – ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ! – ﺍﺯﮐﺠﺎ؟ – ﻭﺳﻂ ﺷﺐ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﯼ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﯼ ! ﭼﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﻣﮕﻪ؟ – ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺭﻭ ! ﻭﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ! – ﭘﺲ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ ! - ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ … ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ : ﺍﮔﻪ ﻧﮑﻨﻢ ﭼﯽ؟ – ﺟﻮﺍﺏ ﺳﯿﺪﻩ ﺯﯾﻨﺐ ‏( ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺍﻟﺴﻼﻡ ‏) ﺭﻭ ﭼﯽ ﻣﯿﺪﯼ؟ – ﻣﯿﮕﻢ … ﻣﯿﮕﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﺯﺵ ! ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ ﺗﺎ ﻭﺍﺿﺢ ﺷﻮﺩ . ﺧﻂ ﺍﺷﮏ ﺭﻭﯼ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ . ﮔﻔﺖ : ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ؟ – ﺭﻓﺘﯽ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺎﺭﯼ ! ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﻗﺼﺮﺕ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ ! ﺧﻨﺪﯾﺪ : ﭼﺸﻢ . ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﺩﺳﺖ ﻭﭘﺎﻣﻮ ﺑﺒﻨﺪﻥ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ – ﻧﻪ ! ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﯼ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﯿﺎﯼ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻧﺎﺕ ﺑﺸﻪ ! – ﭼﺸﻢ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ – ﺁﺭﻩ … ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﻪ ﺻﻔﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﻘﺘﺪﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ … ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ .… # ﺍﯼ _ ﺳﺎﺭﺑﺎﻥ _ ﺁﻫﺴﺘﻪ _ ﺭﺍﻥ _ ﮐﺎﺭﺍﻡ _ ﺟﺎﻧﻢ _ ﻣﯿﺮﻭﺩ # ﺁﻥ _ ﺩﻝ _ ﮐﻪ _ ﺑﺎﺧﻮﺩ _ ﺩﺍﺷﺘﻢ _ ﺑﺎ _ ﺩﻟﺴﺘﺎﻧﻢ _ ﻣﯿﺮﻭﺩ … 📚 @khamenei_shohada
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 ✍مرد که صدای کم توان شده از فرط دردش،گوشهای اتاقم را پر میکرد، همان دوست مسلمان در عکسهای مهربان دانیال بود. همان که دانیالم را مسلمان کرد، همان که های بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند؟ همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد،روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ای برایش نگذارم، که نشد... که باز هم بازیش را خوردم و راهی شدم. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود،نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجای زندگیش بود؟ من که هیزم فروشی نمیکردم. پس هیزم تر چه کسی آتش شد به یک کف دست مانده از نفسهای عمرم؟ کاش میدانستم جرمم چیست؟ موج صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهای چشمم مزه مزه میکردم. که سکوت ناگهانی اش،هوشیارم کرد. چرا دیگر نمیخواند؟ تنم کوفته و پر درد بود. کمی نیم خیز شدم. با چشمانی بسته،سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورت کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم.
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 یک هورت بزرگ از لیوان شربت خورد که باعث شدلبخندی روی لبهایم بنشیند ابوعمر:به به عجب شربت گوارا وشیرینی ,البته به,شیرینی لبخند تونیست... مردک شیطان صفت....چندشم میشد ازحرکاتش دعا میکردم زودتر شربت رابخورد... سرش را اورد کنار گوشم واشاره کرد به درحمامی که از داخل اتاق بازمیشد وگفت:لیلا رافرستادم یک دوش بگیرد ولباس شب زیبایی دادم تا بپوشد,برو به اوبگو.بیرون بیاید ,دیگرلازم نیست کاری کند ,به جایش توبرو ولباس هم مال تو.... حیوان کثیف ,فکر همه جا راهم کرده بود,لباس شب!!!هرزه ی هوسران مثلا توپسرت سقط شده,مثلا عزاداری وای من که این حیوانات فقط به خودونفسانیات سیری ناپذیرشان فکرمیکنند ابوعمردرحالی که لبخندبه لب داشت وخیره نگاهم میکرد دوباره شربت رابالا برد تا ته سر کشید......بااین کارش خیالم راحت شد تا دقایقی دیگر جانکندش را میبینم بلند شدم,نگاهی به اوکردم وتفی روی صورتش انداختم وگفتم:ارزوی تصاحب ما رابه جهنم ببر ,ابلیس نجسسسس....وصدا زدم لیلاااا بیا خواهرم بیا وجان دادن این شیطان راببین... ابوعمر باچشمهایی ازحدقه درامده به سمتم حمله ورشد ومن هم به سمت حمام دویدم عجیب بود بااین صداهای ما ,هیچ صدایی از طرف حمام نیامد ,انگار که لیلا اصلا انجا نیست.... ادامه دارد... 🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷