السَّلام علیکَ یاعَلی الاکبر
اززمانی که شنیدم
که تو«پایین پایی»
قائلم زیـرقدم های
#پدر هاست«بهشت»
ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام و #روز_جوان مبارک
http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb
#زندگینامه
#شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق
نمی رفت.
دشمن #ظالم و یار #مظلوم بود .
دوازده سالگی طعم تلخ
#یتیمی را چشید.
از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .
در جوانی به سراغ #کشتی رفت.
سنگین وزن کشتی می گرفت.
چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد.
#قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی.
همراهی #تیم_المپیک_ایران و...
اما اینها همه ماجرا نبود.
قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و ... همه دست به دست هم داد،
انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
#پدر نداشت.
از کسی هم حساب نمی برد.
#مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش،
#عاقبت_به_خیر ش کن. خدایا پسرم را از #سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند.
اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت:
خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست.
هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت.
تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد...
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
#_معاون_گروه_فداییان_اسلام
#به_مناسبت_سالروز_شهادت
✊هستیم بر آن #عهد که بستیم...
#قسم به فیض #شهادت قسم به سرخی خون
به #خیبر و #نی و #هور و #جزیره_ے_مجنون
قسم به روح #خمینی قسم به #سید_علی
به امر رهبر و فرموده های شخص ولی
قسم به #عارف جبهه به #مصطفی_چمران
به گریه در دل سنگر ، تلاوت قرآن
قسم به ترکش و قطع نخاع و جانبازی
قنوت و دست جدای #حسین_خرازی
قسم به جوخه ی اعدام و سینه ی نواب
به عالمان شهیدِ فتاده در #محراب
به انتهای افق ، سرگذشت #حاج_احمد
خوراک کوسه شدن در تلاطم #اروند
قسم به پیکر بی سر ، قسم به حاج #همت
به چادر و به #حجاب زنان با عفت
به صبحگاه #دوکوهه ، به درد و صبر از رنج
غروب دشت #شلمچه ، به #کربلای_پنج
قسم به #سید_حسن شیرمرد #حزب_الله
به جنگ سی و سه روزه ، نبرد حزب الله
قسم به حنجر حجاج خونی مکه
به #رمل های روان و به #مقتل_فکه
قسم به #باکری و #باقری و #زین_الدین
به غرش #نهم_دی به فتنه ی رنگین
قسم به تنگه ی #مرصاد و عقده از #صیاد
به غربت اسرا و شکنجه و فریاد
قسم به روح هنر از نگاه #آوینی
به جنگ معتقدان ضد رنگ بی دینی
قسم به قدرت #خون در برابر #شمشیر
به یک #پدر که نیامد پسر ، و شد او پیر
به مادر سه شهیدی که خم نکرد ابرو
به تکه تکه شدن در #مصاف رو در رو
به دست خالی #رزمنده ای که میجنگید
به آن جنازه که با چشم باز میخندید
قسم به خون #خلیلی شهید راه #حیا
به #ندبه و به #کمیل و #زیارت_عاشورا
که تا رمق به تنم هست مکتبی هستم
#حسینی_ام #حسنی_ام ، و #زینبی هستم
و سر سپرده ام و از تبار #عمارم
به #انقلاب و #شهیدان حق #وفادارم
سالگرد شهادت
#شهید_محمد_بروجردی
گرامی باد.
#معرفی_شهید
در اولین روز از سال 1333 در روستای #دره_گرگ از توابع شهرستان بروجرد، محمد، که پنج خواهر و برادر داشت به عرصه هستی پا نهاد. محبت #پدر را بیش از 5 سال درک نکرد و درد #یتیمی بر قلبش نشست.
#محمد در سن 17 سالگی با بانویی مؤمنه #ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو #فرزند به نام های #حسین و #سمیه می باشند.در سال 1350در مدرسه #مجتهدی در #تهران شروع به تحصیل کرده ویک سال بعد به خدمت سربازی رفت.
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@khamenei_shohada
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
#سردار ما در حال #زيارت_دوره است :
پنجشنبه شب از #سوريه شروع كرد
به #كاظمين آمد
به #كربلا رفت
# نجف به زیارت #امیرالمومنین رفت
به زيارت خاكهای خون الود #خوزستان می آید
به #مشهد_الرضا می رود
به زيارت #رهبرش می آید
قم به پابوس #حضرت_معصومه خواهد رفت
ودرآخر برای زیارت #پدر و #مادرش آغوش می گشاید.
سپس بدن خسته اش را درکنار یارانش، آنها که درفراقشان بیصبرانه اشک میریخت به آرامش میرساند .
#زيارتت_قبول_سردار...
🕊🌷
#پـــدر بے تو هـــواےحوصله ام ابرے
اسٺ
و تو نیستے تا بداني چطور #تنهایے سخٺ اسٺ
تو نیستے تا بدانےاندوه و نبودڹ و نداشتڹ تو
پدر براستے چقدر #صبورے سخٺ است...
🌷 #شــهید_مـــحمد_زهرهوند🌷
#شبتون_شهدایی
هدایت شده از استودیو ولایت
⭕️تواضع سردار دلها❤️
زمانی که در جنوب شرق ماموریت داشتیم شب به یک پاسگاه ژاندارمری که روستا بود رفتیم و قرار بود صبح برای شناسایی حرکت کنیم.🚶♂
آن شب به دلیل کمبود جا باید حدود ۱۴ نفر در یک اتاق می خوابیدیم در حالی که فقط یک تخت سربازی در اتاق بود.❗️
من به گمان اینکه سردار حاج قاسم سلیمانی برای استراحت به اتاق دیگری می رود قبل از ورود بقیه روی تخت دراز کشیدم.
زمانی حاج قاسم را در حال ورود به اتاق دیدم از جا بلند شدم اما حاج قاسم آمد داخل همان اتاق و از من خواست سر جایم دراز بکشم.😓
من با اصرار خواستم ایشان به جای من روی تخت بخوابند اما خطاب به من گفت من فرمانده تو هستم و به تو امر می کنم همانجا بخوابی.☝️
آن شب حاج قاسم با وجود کمبود جا زیر تختی که من خوابیده بودم با سختی خوابید و به ما درس های بزرگی داد...☝️
#پدر آسمانی روزت مبارک🌹
دلمون واست تنگ شده😔
https://eitaa.com/joinchat/1206059038C45fa2857d4
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سیــزدهـم (ب) و من هراسان ایستادم: - صوفی خواهش میکنم،
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهاردهم
✍با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛نرم و آرام:
- اشتباه میکنی،اگر هم درست باشه اصلا برام مهم نیست.
گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم بود.
خب منتظرم بقیشو بشنوم
دست به سینه به صندلیش تکیه داد،چند ثانیه ای نگام کردم:
- میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از #ترکیه بیام اینجا؟
چقدر تماشای باران از پشت شیشه،حسِ ملسی داشت
- خوب کاری میکنی!
هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشو!
عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه
اونا عروسشونو با دوستاشون شریک میشن...
عین دانیال که وجودمو با هم رزماش تقسیم کرد😔
باز دانیال!حریصانه نگاش کردم
- منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم
عثمان رسید،با یک سینی قهوه
فنجانهای قهوه ای رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش
کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد
روی صندلی سوم نشست
نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم
صوفی نفسش عمیق بود:
- با یه گروه از دخترا به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.
تازه تصرفش کرده بودن به همین خاطر قرار شد مراسم #عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن...
میدونستم شب خوبی نداریم چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم!
مراسم شروع شد!
رقص و پایکوبی و انواع غذاها!
#عروس و #داماد رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن
عاقد خطبه رو خوند
اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛
🔴و اون بریدن سر یه #شیعه بود،خیلی ترسیدم،
این زن،عروسِ مرگ بود.
یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به #علی (ع) توهین کنه
اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد( #لبیک_یا_علی ❤️)
خونِ همه به جوش اومد.
اون جوون رو کشتن باوحشی گری اما من فقط لرزیدم
همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و #بله رو گفت.
نمیتونی حالمو درک کنی!
حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت،کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه
و زیر لب نجوا کرد:
- دانیالِ عوضی..
لعنتی
سرش را به سمت عثمان چرخاند
اون تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟
صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو همدیگر می شنیدم.
از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم
داغ بود
نگاهم کرد،پلکهایش را بست.
صوفی باید می ماند و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند
پیروزیِ پر شکست
صوفی،گردنش را سمت من چرخاند:
- شب وحشتناکی بود،من دانیال رو دیدم که برا #جهاد_نکاح به سمت اتاقم میومد...
ماتِ لبهاش بودم.انگار ناگهان دنیا خاموش شد.
چیه؟ چرا خشکت زده؟
تو فقط داری میشنوی اونم از مردی به اسم #برادر؛
اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ #شوهر
یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، #پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه.
منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست!
نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش،طعمش..
تفاوتش از زمینه تا آسمونه
بذار اینجوری بهت بگم:
اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری
مسلما یه راست میری پیش پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده!
حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی داراییتو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟ دوست دارم بشنوم
و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم
- حق داری
جوابی واسه گفتن وجود نداره چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.
حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود.
حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه!
دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد...
اون هم منی که از تمام خاونوادم واسه داشتنش گذشتم
بگذریم...اون شب مست و گیج بود.
اولش تو شوک بودم،
گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو
اما نه...
اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد!
اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم
خندید با صدای بلند
چقدر خنده هاش ترسناک بود.
دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم.
ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد
عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد:
- بخورش..گرمت میکنه
مگر قهوه ام داغ بود؟
اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟
سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد
صوفی تکیه داده به صندلی،در سکوت آنالیزمان میکرد:
- چقدر ساده ای تو دختر!
حرفش را خواندم، نباید ادامه می داد:
- بقیه اش؟انقدر منتظرم نذار چه اتفاقی افتاد؟
⏪ #ادامہ_دارد.....
@khamenei_shohada
🔸وقتی #پدر شهید رضا کارگربرزی خاطره ای از سفر پدرش با پای پیاده👣 از کرمان به #کربلا را تعریف می کرد، ناگهان #حاج_قاسم با حالت تعجب😧 از پدر شهید پرسید: مگر شما اهل کرمان هستید⁉️ گفتند: بله
🔹حاج قاسم به فرمانده گفت: چرا به من نگفته بودید که #رضا همشهری ماست⁉️ فرمانده گفتند: رضا خودش خواسته بود که این موضوع هیچ جا مطرح نشه⛔️ ومخصوصاً به #حضرتعالی گفته نشود.
⚜آری او #اخلاص را در جزئیات هم میدانست👌
#شهید #رضا_کارگربرزی
.ــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada