eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_یکم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣3⃣ اما تو بي اهمیت از ڪنار مادرت رد میشوي ب طـــــبقه بالا میدوي و چنددقیقه بعد با ي چفـــــیه و شلوار ورزشي و سویي شرت پایین میایي... چفـــــیه را روي سرم میندازي و گره میزني شلوار را دستم میدهي... _ پات ڪن بدو..! ب سختي خـــــم میشوم و میپوشم..سوئي شرت را خودت تنم مي ڪنئ از درد لب پایینم را گاز میگیرم.. مادرت باگریه میگوید.. _ علي ڪارت دارم.. _ باشه براي بعد مادر..همه چیو خودم توضـــــیح میدم...فعلا باید ببرمش بیمـــــارستان... اینهارا همینطور ڪ ب هال میروي و چادرم را میاوري میگویي بانگراني نگاهم مي ڪني.. _ سرت ڪن تا موتور و بیـــــرون میزارم.. فاطمـــــه ازهمان بالا میگوی.د. _ باماشین ببر خب..هوا... حرفش را نیمـــــه قطع مي ڪني.. _ اینجوري زودتر میرسم... ب حیاط میدوي ومن همانطور ڪ ب سختي ڪش چادرم راروي چفیه مي ڪشم نگاهي ب مادرت مي ڪنم ڪ گوشه اي ایستاده و تمـــــاشا مي ڪند.. _ ریحـــــانه؟...اینایي ڪ گفتید..بادعوا...راست بود..؟ سرم را ب نشانه تاسف تڪان میدهم و بابغـــــض ب حیاط میروم...😪 پرستار براي بار آخر دستم را چڪ مي ڪند و میگوید: _ شانس آوردید خیلي باز نشده بودن...نیم ساعت دیگه بعدازتمـــــوم شدن سرم، میتونید برید... این رامیگوید و اتاق را ترڪ مي ڪند..بالاي سرم ایستاده اي و هنوزبغض داری..حس مي ڪنم زیادي تند رفته ام...زیادي غیرت را ب رخت ڪشیده ام.هرچ است سبڪ شده ام...شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود..! روي صـــــندلي ڪنار تخت مینشیني و دستت راروي دست سالمم میگذاري.. باتعجب نگاهت مي ڪنم... آهسته میپرسي: _ چندروزه؟...چندروزه ڪه... لرزش بیشتري ب صدایت میدود... _ چندروزه ڪ زنمي..؟ آرام جواب میدهم: _ بیست و هفت روز... لبخـــــند تلخي میزني... _ دیدي اشتباه گفتي! بیست و نه روزه! بهت زده نگاهت مي ڪنم ازمن دقیـــــق تر حساب روزها را داري..! _ ازمن دقیـــــق تري..! نگاهت را ب دستم میدوزي بغضـــت را فرو میبري...😔 نتیجه ي همه استخاره ها خیر است.. اگر ب نیت تو واشوند قرآن هااا.. ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_دوم2
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣3⃣ بغضت را فرو میبري... _ فڪرڪنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم..! فهمیدم میخـــــاي از زیرحرف در بروي..!اما من مصمم بودم براي این ڪ بدانم چطور است ڪ تعـــــداد روزهاي سپري شده درخاطر تو بهترمانده تامن..! _ نگفتي چرا؟...چطورتوازمن دقیـــــق تري..؟...توحساب روزا!فڪر مي ڪردم برات مهم نیست..! لبخـــــند تلخي میزني و ب چشمانم خیره میشوي.. _ میدونستي خیلي لجبـــــازي..😊 خانوم ڪله شق من..! این جمـــــله ات همه تنم را سست مي ڪند خانوم من..! ادامه میدهي.. _ میخـــــاي بدونی چرا؟... باچشمانم التمـــــاس مي ڪنم ڪ بگو..! _ شاید داشتم میشمردم ببینم ڪي از دستت راحت میشم... و پشت بندش مسخره میخنـــــدي..! از تجربه این ي ماه گذشته ب دلم مي افتد ڪ نڪنع راست میگویي! براي همـــــین بي اراده بغض ب گلویم میدود.. _ آره!...حدسشومیزدم!جز این چي میتونه باشه..؟ رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها مي ڪنم...😪 تصـــــویرت روي شیشه پنجره منعڪس میشود دستت را سمت صورتم مي آوري ،چانه ام را میگیري و رویم را برمیگرداني سمت خودت..! _ میشه بس ڪني...؟ زجرم میدي بااشڪات ریحـــــانه..! باورم نمیشد توعلي اڪبر مني؟. نگاهت مي ڪنم و خشڪم میزند.. قطـــــرات براق خون از بیني ات ب آهسته پایین میایند و روي پیرهنت میچڪد ب من و من مي افتم.. _ ع...علي...علي اڪبر...خون! و باترس اشاره مي ڪنم ب صورتت.. دستت را اززیر چونه ام برمیـــــداري و میگیري روي بینیت.. _ چیزي نیست چیزي نیست..! بلند میشوي و از اتاق میدوي بیرون.. بانگراني روي تخت مینشینم... 🏍موتورت را داخـــــل حیاط هل میدهي ومن ڪنارت آهسته داخل میآیم... _ علي مطمئــــني خوبي؟... _ آره!...از بیخـــــوابي اینجوري شدم! دیشب تاصـــــبح ڪتاب میخوندم! بانگراني نگاهت مي ڪنم و سرم را ب نشانه " قبـــــول ڪردم " تڪان میدهم... زهرا خانوم پرده را ڪنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصه قرمز شده.. مچ دستم را میگیري،خم میشوي و ڪنار گوشم ب حالت زمزمه میگویی.. _ من هرچي گفتم تایید مي ڪني باشه؟! _ باشه!!... فرصـــــت بحث نیست و من میدانم ب حد ڪافي خودت دلواپسي..! آرام وارد راهرو میشوي و بعد هم هال...یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویي!! زهرا خانوم لبخـــــندي ساختگي بمن میزند و میگوید: _ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دڪتر چي گفت؟ دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم _ چیزي نیست! دوباره بخـــــیه خورد.. چند قدم سمتم میآید و شانه هایم را میگیرد... _ بیا بشین ڪنار من.. و اشاره مي ڪند ب ڪاناپه سورمه اي رنگ ڪنار پنجره ڪنارش مینشینم و تو ایستاده اي درانتـــــظار سوالاتي ڪه ممڪن بود بعدش اتفـــــاق بدي بیفتد! زهراخانوم دستم رامیگیرد و ب چشمانم زل میزند _ ریحـــــانه مادر!...دق ڪردم تا برگردید.. چندتا سوال ازت میپرسم.. نترسو راستشوبگو! سعي مي ڪنم خوب فیـــــلم بازی ڪنم..شانه هایم را بیتفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم.. _ وا مامان!ازچي بترسم قربونت بشم... چشمهاي تیره اش را اشڪ پر مي ڪند.. _ ب من دروغ نگو همـــــین..😌 دلم برایش ڪباب میشود.. _ من دروغ نمیگم.. _ چیزایي ڪه گفتید...چیزایي ڪه ...این ڪه علـــــي میخـــــاد بره!درسته؟ ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_سوم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣3⃣ ازاسترس دستهایم یـــــخ زده میترسم بویی ببرد دستم رااز دستش بیرون مي ڪشم آب دهانم را قورت میدهم _ بله!میخـــــواد بره... تو چند قدم جلو می آیي و میپری وسط حرف من! _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهراخانوم عصبی نگاهت مي ڪند _ لازم نڪرده! اونقد ڪ لازم بود شنیدم اززبون خودت!😡 رویش راسمـــــتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ تو ام قبـــــول ڪردی ڪه بره..؟ سرم را به نشانه تایید تڪان میدهم اشڪ روی گونه هایش میلـــــغزد.. _ گفتی توی حرفات قول و قرار...چ قول و قراری باهم گذاشتیـــــد مادر؟ دهانم ازترس خشڪ شده و قلـــــبم درسینه محڪم مي ڪوبد! _ ما...ما...هیـــــچ قول و قراری..فقط....فقط روز خـــــواستگاری...روز..😥 تو بازهم بیـــــن حرف میپری و بااسترس بلنـــــد میگویی.. _ چیزی نیست مادر من! چ قول و قراری آخه!؟ _ علـــــی!!! ی چیـــــزدیگه بگی خودت میدونی!!! بااین ڪ همه تنم میلرزد و ازآخرش میترسم دست سالمم را بالا می آورم و صـــــورتش را نوازش مي ڪنم... _ مامان جون!...چیزی نیست راست میگه!...روزخـــــواستگاری...علـــــی اڪبر...گفت ڪ دوست داره بره و بااین شرط ...بااین شرط خـــــواستگاری ڪرد.. منم قبـــــول ڪردم!همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همـــــین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن...اینا چی...؟؟؟ گیـــــج شده ام و نمیدانم چ بگویم ڪه ب دادم میرسی... _ مادرمن! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخـــــواستم وابسته شیم!همـــــین! زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بطرفت ميآید... _ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی ڪ همـــــین؟؟؟؟؟ مطمئنی راضیه..؟؟ بااین وضعی ڪ براش درست ڪردی!؟چقـــــد راحت میگی همین! بهش نگاه ڪردی؟ ازوقتی ڪ باتو عقـــــد ڪرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! ڪسی ڪ میخـــــواد بره دفاع اول باید مدافـــــع حریم خانوادش باشه! ن. این ڪه دوباره و سه باره دست زنشو بخـــــیه بزنن! فڪر ڪردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم ب مادر شوهر بازی؟...😡 ازجایم بلند میشوم و سمتتان مي آیم. ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وچها
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣3⃣ زهراخانوم بشدت عصبی است سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم راروی شانه مادرت میگـــــذارم.. _ مامان تروخدا آروم باش.. چیزی نیست!دست من ربطی ب علـــــی اڪبر نداره.من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهـــــادت وجنگ باشه....من... برمیگردد و باهمـــــان حال گریه 🗣میگوید: _ دختر مگه بابچـــــه داری حرف میزنی؟عزیزدلـــــم من مگه میزارم بازم اذیتت ڪنه...این قضـــــیه باید ب پدر ومادرت گفته شه .... بین بزرگترا!! مگه میشه همـــــین باشه! _ آره مامان ب خدا همینه! علـــــی نمیخــــــاست وابستش شم..ب فڪر من بود میخـــــاست وقتی میخـــــاد بره بتونم راحت دل بڪنم! ب دستم اشاره می ڪند و باتندی جواب میدهد: _ اره دارم میبینم چقـــــدبفڪرته!😊 _ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تاامشب فڪرمی ڪرد روشش درسته! حالا..درست میشه...دعوا بین همـــــه زن و شوهرا هست قربونت بشم.. تو دستهایت رااز پشت دور مادرت حلـــــقه می ڪنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینـــــقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم ڪ هنوز اینجام....حق باشمـــــاست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سڪته می ڪنی خدایی نڪرده ... نگاهت می ڪنم باورم نمیشود ازڪسی دفاع ڪرده ام ڪ قلـــــب مرا شڪسته... اما نمیدانم چ رازی در چشمـــــان غمگینت موج میزند ڪ همه چیز رااز یاد میبرم...چیزی ڪ بمن میگوید مقصـــــر تو نیستی! ومن اشتباه می ڪنم! زهراخانوم دستهایت را ڪنار میزند و از هال خـــــارج میشود...بدون این ڪ بخـــــواهد حرف دیگری بزند باتعجب آهسته میپرسم _ همیشه اینقد زود قانـــــع میشن؟ _ قانع نشد!یڪم آروم شد...میره فڪرڪنه! عادتشه...سخت ترین بحثا بامامان سرجمـــــع ده دقیقه ست..بعدش ساڪت میشه و میره تو فڪر..! _ خب پس خیلیـــــم سخت نبود!! _ باید صبر ڪنیم نتیجه فڪرشو بگه! _ حداقـــــل خوبه قضیه ازدواج صـــوری رو نفهمیدن!..😐 لبخند معـــــناداری میزنی ، پیرهنت راچنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو می ڪشی.. _ آره!من برم لباسمـــــو عوض ڪنم...بدجور خونی شده!😣 ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وپنج
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣3⃣ مادرت تا ی هفته باتو سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازین ڪ چیزی ب پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتـــــارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بیـــــنتان برقرار شد..فاطمـــــه خیلی ڪنجڪاوی می ڪرد وتو بخوبی جواب های سربالا ب او میدادی. رابطـــــه بین خودمان بهترازقبل شده بود اما آنطور ڪ انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخـــــندهای ڪوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقـــــی خبری نبود! ڪاملا مشخص بود ڪ فقط میخـــــاهی مثل قبـــــل تندی نڪنی و رفتار معقـــــول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی ب اسم دوست داشتن در حرڪات و نگاهت لمـــــس نمیشد...☺️ سجاد هم تاچند روز سعی می ڪرد سرراه من قرارنگیرد . هردو خجـــــالت می ڪشیدیم و خودمان رامقصر میدانستیم. 💞 باشیطنت منو را برمیدارم و رو می ڪنم ب زینب _ خب شما چی میل می ڪنید؟ وسریع نزدیڪ ش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم ڪوشولوت چی موخـــــاد بخلم... میخندد و خجـــــالت سرخ میشود.فاطمـــــه منو را ازدستم می ڪشد و میزند توی سرم _ اه اه دوساعت طول می ڪشه ی بستنی انتـــــخاب ڪنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم🤒 زینب لبش را جمـــــع می ڪند و آهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنید زشته!!!😤 یدفعه تو ازپشت سرش می آیی،ڪف دستت راروی میز میگذاری و خـــــم میشوی سمت صورتش _ چی زشته آبجی؟ زینب سرش را مینداز پایین.فاطمـــــه سرڪج می ڪند وجواب میدهد _ این ڪ سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیڪم و رحمه الله و برڪاته...الان خوشـــــگل شد؟ فاطمـــــه چپ چپ نگاهش می ڪند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد😅 _ سلام اقاعـــــلی!اینجا چی ڪار می ڪنی؟ نگاهم می ڪنی و روی تنها صـــــندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمـــــه گفت بیام.مام ڪ حرف گوش ڪن!آمدیم دیگر ازین ڪ توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمـــــه را میگیرم و با لبخـــــند گرم فشار میدهم.اوهم چشمڪ ڪوچڪی میزند.😉 سفارش میدهیم و منتظر میمـــــانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و ب زینب زل زده ای... _ چ ڪم حرف شدی زینب! _ ڪی من؟ _ اره! ی ڪمم سرخ و سفید! زینب بااسترس دست روی صورتش می ڪشد و جواب میدهد _ ڪجا سرخ شده؟ _ یڪمم تپل! اینبار خودش راجمـــــع و جور می ڪند _ ااا داداش.اذیت نڪن ڪجام تپل شده؟ باچشم اشاره می ڪنی ب شكمش و لبخند پررنگی تحویل خـــــاهر خجالتی ات میدهی!😓 فاطمـــــه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز ڪجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثلا یمدت غابله بودما! همه میخنـــــدیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد. توهم بسرعت منو رااز دستش می ڪشی و صورتش رامیبوسی _ قربون آبجی باحیام باخنده نگاهت می ڪنم ڪ ی لحظه تمـــــام بدنم سرد میشود با ترس ی دستمـــــال ڪاغذی ازجعبه اش بیرون می ڪشم،بلند میشوم،خـــــم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم... همه یدفعه ساڪت میشوند. _ علـــــی...دوباره داره خون میاد! دستمال رامیگیری و میگویی _ چیزی نیست زیرآفتاب بودم ....طبیعیه.🙂 ♻️ ... 💘 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮ڪانال بصیرتی شهدایی امام خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وشش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣3⃣ زینب هل می ڪند و مچ دستت رامیگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس ڪلم همین خـــــواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.. و بلند میشوی و ازمیز فاصـــــله میگیری. فاطمـــــه ب من اشاره می ڪند _ برو دنبالش ومن هم ازخدا خـــــواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی _ چرااومدی؟...چیزی نیست ڪه!چرااینقد گُندش می ڪنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می ایستم ؟ این اولیـــــن باری است ڪ این ڪلمه رامیگویی.☺️ _ ڪجاش طبیعیه! _ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال می ڪنم.سمت سرویس بهداشتی!... _ دیگه دستمــال نمیخـــــوای؟ _ ن همرام دارم. و قدمهایت رابلند ترمی ڪنی... پدرم فنجـ☕️ــــان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای ڪ دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی ڪ مادرم عصـــــر پخته را یڪی یڪی میبلـــــعم!مادرم نگاهم می ڪند و میگوید _ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آرووووم تر... _ قربون دست پخت مامان شم ڪه نمیشه آروم خوردش... پدرم اززیر عینڪ نگاهی ب مادرم می ڪند _ مریم؟ نظرت راجب ی مسافرت چیه؟ _ مسافرت؟ الان؟ _ آره! ی چندوقته دلم میخـــــواد بریم مشهد... دلموووون وامیشه! مادرم درلحظه بغض می ڪند _ مشهد؟....آره! ی ساله نرفتیم _ ازطرف شرڪت جا میـــــدن ب خانواده ها. گفتم ماهم بریم! و بعد نگاهش را سمت من میچرخـــــاند _ ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم...ڪلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم راتڪان میدهم و شیرینی ڪه دردست دارم را نگاه می ڪنم... _ هرچی شما بگی بابا😌 _ خب میخـــــوام نظر توروهم بدونم دختر. چون میخـــــواستم اگر موافق باشی ب خانواده آقادومادم بگیم بیان برق ازسرم میپرد _ واقعاً..؟ _ آره! جا میدن...گفتم ڪ... بین حرفش میپرم _ وای من حسابی موافقم مادرم صـــــورتش راچنگ میزند _ زشته دختراینقد ذوق نڪن! پدرم لبخند ڪمرنگی میزند... _ پس ڪم ڪم آماده باشید. خودم ب پدرشون زنگ میزنم و میگم.... شیرینی رادردهانم میچـــــپانم و ب اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع می ڪنم ب ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصـــــت خوبی ست برای عاشـــــق ڪردن.خصوصن الان ڪ شیر نر ڪمی آرام شده. مادرم لیـــــوان شیرڪاڪائو بدست دررا باز می ڪند.نگاهش ب من ڪه می افتد میگوید _ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ آخه خوشاااالم مامان جووونی. لیـــــوان راروی میزتحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشو بخوری.. پشتش رامی ڪند ڪ برود و موقـــــع بستن در دستش را ب نشانه خاڪ برسرت بالا می آورد _ یعنی ...تواون سرت! شوهر ذلیـــــل! میرود و من تنها میمانم بای عالـــــم تووووو! مدتی هست ڪ درگیر سوالی شده ام توچ داری ڪ من اینگونه هوایی شده ام❤❤ ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣3⃣ . روی صندلی خشڪ و سرد راه آهن جابجا میشوم و غرولنـــــد می ڪنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازڪ می ڪند ڪه: _ چته ازوقتی نشستی هی غرمیزنی. پدرم ڪ درحال بازی باگوشی داغون و قدیمی اش است میگوید _ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خـــــانوووم! خجـــــالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و ب ورودی ایســـــتگاه نگاه می ڪنم.دلشوره ب جانم افتاده " نڪند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صـــــورتی رنگم را ب دور انگشتم میپیچم و بازمی ڪنم. شوق عجیـــــبی دارم،ازین ڪ این اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم ازجا بلند میشوم ڪ مادرم سریـــــع 🗣میپرسد: _ ڪجا؟ _ میرم آب بخورم. _ وا آب ڪ داریم تو ڪیف منه! _ میدونم! گرم شده! شمـــــا میخورین بیارم؟ _ ن مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من ی لیـــــوان بیار آهسته چشم میگویم و سمت آب سردڪن میروم اما نگاهم میچرخد درفڪراین ڪ هرلحـــــظه ممڪن است برسید. ب آب سردڪن میرسم ی لیـــــوان ی بارمصرف راپراز آب خنڪ می ڪنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم ب اطراف میگردد ڪ یدفه ب چیزی میخورم و لیـــــوان ازدستم می افتد .. _ هووی خانوم حواست ڪجاست!؟😕 روبه رو رانگاه می ڪنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب ڪ لیـــــوان آب من تمـــــاما خیسش ڪرده بود!بلیط هایی ڪ دردست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صـــــورتم می ڪشم ،خـــــم میشوم و همانطور ڪ لیـــــوان راازروی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده!ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم می ڪشد و درحالی ڪ گوشه پیرهنش را تڪان میدهد تاخشڪ شود جواب میدهد: _ همـــــینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.. دردلـــــم میگویم خب چیزی نیست ڪ ...خشڪ میشه! اما فقـــــط میگویم.. _ بازم ببخشید نگاهم ب خانوم ڪناری اش می افتدڪ آرایش روی صـــــورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتـــــقل می ڪند! خب پس همـــــین!!دلش ازجای دیگر پراست! سرم راپایین میندازم ڪ ازڪنـــــارش رد شوم ڪ دوباره میگوید _ چادریین دیگه!ی ببخشید و سرتونو میـــــندازید پایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقـــــط برای بارآخر نگاهش می ڪنم _ درحدخودتون صحبت ڪنید آقا!!😡 صورتش راجمـــــع می ڪند و زیر لب آرام میگوید برو بابا دهاتی! ازپشت همـــــان لحظه دستی روی شانه اش مینشیند.برمیگردد و با چرخشش فضـــــای پشتش را میبینم.تو!! با لبخند و نگاهی آرام ،تن صدایت را ب حداقل میرسانی... _ ی چند لحـــــظه !! مرد شانه اش را ڪنار می ڪشدوبالحن بدی میگوید _ چندلحـــــظه چی؟حتمن صاحابشی! _ مگه اسباب بازیه؟...نه آقای عزیزبزارید تو ادبیات ڪمڪ تون ڪنم! خانومم هستن.. _ برو آقا!برو بحد ڪافی اسباب بازی گونی پیچت گنـــــد زد ب اعصــابم...ببین بلیطارو چی ڪار ڪرد! نگرانی ب جانم می افتد ڪ الان دعوا می شود.اما تو سرد و تلــــخ نگاهت را ب چهره مرد میدوزی.دست راستت رابالا می آوری سمت دڪمه آخر پیرهن مرد نزدیڪ گردنش و دری چشم بهم زدن انگشتت را در فضـــــای خالی بین دودڪمه میبری و بافشار انگشتت دودڪمه اول را میکَنی!!! مرد شوڪع نگاهت می ڪند.باحفظ خونسردی ات سمت من می آیی و بالبخند معـــــناداری میگویی _ خـــــاستم بگم این دوتا دڪمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی...اینجوری خوشتیپ تری! این ڪمترین جواب بود برای اون ڪلمه ی گونی پیچت! یاعـــــلی !!☺️ بازوی مرامیگیری و بدنبال خود می ڪشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمـــــان می اید.باترس آستینت را می ڪشم. _ علی الان می ڪشتت! اخم می ڪنی و بلند جوابش را میدهی _ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی و ب حراست اشاره می ڪنی. مرد می ایستد و باحرص داد میزند _ آره اونام ازخودتون!! میخـــــندی _ اوهوم! همه دهاتی!! و پشتت ب اومی ڪنی و دست مرا محڪم میگیری.باتعجب نگاهت می ڪنم.زیر چشمی نگاهم می ڪنی _ اولن سلام دومن چیـــــع داری قورتم میدی باچشات؟ _ نترسیدی؟ازین ڪ... _ ازین ڪ بزنه ترشیم ڪنه؟ _ ترشی؟ _ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟ میخندم.😅 _ آره!ترشی! _ ن! اینا فقـــــط ادا و صدان! _ ڪارت زشت نبود؟...این ڪ دڪمشوپاره ڪردی _ زشت بود!اما اگر خودمو ڪنترل نڪرده بودم .....لااله الا الله...میزدم... فقط بخاطر ی ڪلمش... دردلم قند آلاسڪا میشود!!چقـــــدر روم حساسی!!! ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_هش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣3⃣ باذوق نگاهت میڪنم میفهمی و بحث راعوض می ڪنی _ اممم...خب بهتره چیزی ب مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود. پدرت ایســـــتاده و سیبی را ب پدرم تعـــــارف میزند.مادرم هم ڪنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمـــــه هم ی گوشه ڪنار چمـــــدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم ڪ مارا درچند قدمی میبیند 🗣میگوید: _ ازتشنگی خفـــــه شدم بابا دیگه زحمت نڪش دختر ... باشرمندگی میگویم _ ببخشید باباجون نگاهش ڪ ب دست خالی ام می افتد جواب میدهد _ اصـــــن نیووردی؟؟؟...هوش و حواس نمونده ڪ ! و اشاره می ڪند ب تو! ب گرمی باخانواده ات سلام علیڪ می ڪنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام ڪنن... باشوق وارد ڪوپه میشوم و روی صـــــندلی مینشینم. _ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم ڪنارهمیم! فاطمـــــه چمدانش را ب سختی جاب جا می ڪند و درحالی ڪ نفس نفس میزند ڪنار من ولو میشود. _ واقعـــــا ڪ !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یڪیمونو حساب نڪردی ڪ! حساب سرانگشتی می ڪنم.درست میگویدماهفت نفریم و ڪوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم _ آره اصـــــن تورو آدم حساب نڪردم 😁 اوهم میخندد و زیرلب میگوید _ بچه پررو! پدرم چمـــــدان هارا یڪی یڪی بالای سرما درجای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمـــــه مینشینند.پدرت ڪمی دیرتراز همه وارد ڪوپه میشود و دررا میبندد.لبخـــــندم محو میشود. _ باباجون؟پس علـــــی اڪبر ڪجاموند؟ سرش را تڪان میدهد _ ازدست شما جوونا آدم داغ می ڪنه بخدا! نمیاد!... ی لحظـــــه تمام بدنم سرد شد باناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟ و ب پدرم نگاه ڪردم _ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش ڪنم.اما زیربار نرفت....میگفت ڪار واجب داره! حس ڪردم اگر چندجمـــــله دیگر بگوید بی اراده گریه خـــــاهم ڪرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازڪوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه می ڪنم.ایستاده ای و ب قطار نگاه می ڪنی.بزور پنجره را پایین می ڪشم و بغضم را فرو میخورم😪.ب چشمـــــانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. باگلایه بلند میگویم _ هنوزم میخـــــای اذیتم ڪنی؟ سرت را ب چپ و راست تڪان میدهی.یعنی ن! اشڪ پلڪم راخیس می ڪند _ پس چرا هیـــــچ وقت نیستی...الان..الانم...تنها... نمیتوانم ادامه دهم و حرفم رانیمه تمـــــام می ڪنم.صدای سوت قطار و دست تو ڪ ب نشان خداحافظی بالا می آید.باپشت دست صـــــورتم راپاڪ می ڪنم _ دوس داشتم باهم بریم ... بشینیم جلوی پنجره فولاد! نمیدانم چرا یدفعه چهره ات پرارغصه میشود _ ریحـــــانه! برام دعاڪن! هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما آنقدر دوستت دارم ڪ نمیتوانم شڪایت ڪنم!دستم را تڪان میدهم و قطارآهسته آهسته شروع ب حرڪت می ڪند.لبهایت تڪان میخورد _ د...و...س...ت....د...ا....ر..م باناباوری داد میزنم _ چیییی؟؟؟؟ آرام لبخند میزنی!! بعد از چهـــــل روز گفتی چیزی ڪ مدتها در حسرتش بودم!!! . دست راستم راروی سینه میگذارم.تپش آرام قلـــــبم ناشی ازجمله آخر توست!همانی ڪ دردل گفتی!ومن لب خـــــــانی ڪردم!نگاهم را ب گنبد طلایی میدوزم و ب احترام ڪمی خم میشوم.جایت خالیست!!امامن سلامت راب آقا میرسانم!ی ساعت پیش رسیدیم همـــــه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم!پاهایم راروی زمین می ڪشم و حیاط باصـــــفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس آرامش می ڪنم.حسی ڪ ی عاشـــــق برنده دارد.ازین ڪ بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همـــــانی شدڪ روز و شب برایش دعا می ڪدم.نزدیڪ اذان مغرب است و غروب آفتاب.صحن هارا پشت سرمیگذارم و میرسم مقـــــابل پنجره فولاد.گوشه ای از ی فرش مینشینم و ازشوق گریه می ڪنم. مثل ڪسی ڪ بلاخره ازقفس آزاد شده.یاد لحـــــظه آخرو چهره غمگینت... ڪاش بودی علـــــی اڪبر!!😪 ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_نه
‌ ◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣4⃣ قرار ست ڪه یڪ هفته درمشهد بمـــانیم.دوروزش به سرعت گذشت و درتمام این 48 ساعت تلفن همراهت خـــاموش بود📱 ومن دلواپس و نگران فقـــط دعایت می ڪردم..علی اصغرڪوچولو ب خاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجـــاد مانده بود.. ازین ڪه بخـــواهم به خانه تان تمـــاس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت می ڪشیدم پس فقـــط منتظر ماندم تا بالاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمـــن بدهند..😩 چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقـــدار زیادی ڪاهو باسس را ی جا میخـــورم...فاطمـــه ب پهلوام میزند _ آروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می آورم و بادهان پر جواب میدم.. _ دڪتر!دیرشده! میخـــام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ ن من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصــی نمونده! فاطمـــه باڪنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمی ڪند! _ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تڪون میدهم _ اتفاقا این آقا شیطون پدرسوختس ڪه تو مخ تو رفته تامنو پشیمون ڪنی.. _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خـــوابن! 😴 _ من میخـــاام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمـــه! یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل ب پذیرش هتـــــل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریڪی! سرم را تڪان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درڪمد راباز می ڪنم ، لباس خـــــوابم را عوض می ڪنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم...روسری ام را لبـــنانی میبندم و چادرم را سرمی ڪنم.. فاطمـــه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم می ڪند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثلن خلا شدی! اخم می ڪند و درحالی ڪ بادستهایش سعی می ڪند وضـــع بهتری ب پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یافوضـــول؟😜 زبانم را بیرون می آورم.. _ جفتش شلمان خانوم اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می ڪنم.. ازداخل یخچـــال ڪوچڪ ڪنار اتاق ک بسته شڪلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم..تقریبا تا آسانسور میدوم و مثل بچـــه ها دڪمه ڪنترلش را هی فشار میدهم و بیخـــود ذوق می ڪنم! شاید ازین خوشحالم ڪ ڪسی نیست و مرا نمیبیند! اما یدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دڪمه برمیدارم.آسانسور ڪ میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض ی دقیقه ب لابی میرسم... در بخش پذیرش خــــاانومی شیڪ پوش پشت ڪامپیوتر نشسته بود و خمـــیازه می ڪشیدباقدمهای بلند سمتش میروم... _ سلام خانوووم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید.. _ ی ماشین تاحرم میخـــوااستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ ن فقط ببره! لبخند مصـــنوعی میزند و اشاره می ڪند ڪ مبل های چیده شده ڪنار هم بنشینم... در ماشین را باز می ڪنم و پیاده میشوم..هوای نیمه سرد و ابری ومنی ڪ بانفس عطر خوش فضـــــا رامیبلعم. سرخم می ڪنم و ازپنجره به راننده میگویم _ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن ب حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرڪت می ڪند. چادرم را روی سرم مرتب می ڪنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیـــاق خودم هم تعجب می ڪنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخـــند میزنم و نگاهم راب گنبد پرنور رضـــا ع میدوزم.. دست راستم رااینبار ن روی سینه بلڪ بالا می اورم و عرض ارادت و ادب می ڪنم. ممنون ڪ دعوتنامه ام را امضـــا ڪردی..من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلـــوت است...گویی ی منم و تنها تویی ڪ درمقابل ایستاده ای. هجـــوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است ڪ چهره ام را خیس می ڪند. ینی اینقدر زود باید چمـــدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرڪت می ڪنم و جلو میروم. قصـــد ڪرده ام دست خالی برنگردم.ی هدیه میخـــام..ی سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی ڪ الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقـــابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشـــقی شده برایم!ڪبوترهاازسرما پف ڪرده و ڪنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغـــــل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملڪوتی را با روح مینوشم. صــورتم راروب اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.ی لحظــه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پنــاهم بده..! خط امانی ز گنــاهم بده... نمیدانم این اشڪ ها از درماندگی است یا دلتنــگی...اما خوب میدانم عمــق قلبم از بار اشتباهات و گنــاهانم میسوزد..! ♻️ ... 💘 http://eitaa.com/khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
‌ ◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣4⃣ ی قطره 💧روی صـــورتم میچڪد ودرفاصـــله چند ثانیه یڪی دیگ...فاصله ها ڪم و ڪم تر میشود و میـــبارد رأفت از آسمـــان بهشت هشتم! ڪف دستهایم را باز می ڪنم و بااشتیاق لــــطافت این همه لطف رالمس می ڪنم. یادت و التمـــاس دعای تو...زمزمه می ڪنم: _ الیس الله ب ڪاف عبده و .... ڪ دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صـــــدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه آیه را میخـــــانی.. _ و یخـــــوفونڪ بالذین من دونه... چشمــهایم را باز می ڪنم و سمت راستم رانگاه می ڪنم. خودتی!!اینجـــــا؟😍😍 ...چشمهایم راریز می ڪنم و با تردید زمزمه می ڪنم _ عل...علــی! لبخـــند میزنی و باران لبخندت را خیس می ڪند! _ جـــــاانم!؟💖 ی دفعه ازجا میپرم و سمتت ڪامل برمیگردم. ازشوق یقــــه پیرهنت را میگیرم و باگریه می گویم.. _ تو...تو اومدی!!..اینجــــا!! اینجا...پیش...پیش من! دستهایم را می گیری و لب پایینت راگاز می گیری.. _ عه زشته همه نگامــون می ڪنن!...آره اومدم! شوڪه و ناباورانه چهره ات رامی ڪاوم.انگار صـــدسال میشود ڪ ازتو دور بودم... _ چجوری تواین حرم ب این بزرگی پیـــدام ڪردی!؟اصلا ڪی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز ڪجا بودی...گوشیت چرا خـــاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجـــاد گفت ازت خبر نداره..من... دستت راروی دهـــــانم میذاری... _ خب خب...یڪی یڪی! ترور ڪردی مارو ڪ!😃 یدفعه متوجه میشوی دستت راڪجا گذاشته ای.باخجــالت دستت را می ڪشی ... _ ی ساعت پیش رسیدم.آدرس هتــلو داشتم.اما گفتم این موقـــع شب نیام...دلمم حرم میخـــواست و ی سلام!..بعـــدم یادت رفته ها!خودت روز آخر لو دادی روبروی پنجـــره فولاد! نمیدونستم اینجـــایی...فقـــط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی! آنقدر خوب شده ای ڪ حس می ڪنم خـــوابم! باذوق چشمهایت را نگاه می ڪنم...خدایا من عاششششق این مردم!! ممنون ڪ بهم دادیش!🙏 _ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...ن ب اون ترمزی ڪ بریدی...ن ب این ڪ...عجب! _ نمـــیتونم نگات نڪنم! لبخـــندت محو میشود و یدفعه نگاهت رامیچرخـــانی روی گنبد...حتمن خجالت ڪشیدی!نمیخـــام اذیتت ڪنم.ساڪت من هم نگاهم را میدوزم ب گنـــبد...باران هرلحظه تندتر میشود..گوشه چـــادرم را می ڪشی _ ریحـــانه!پاشو الان خادما فرشارو جمـــع می ڪنن... هردو بلنـــد میشویم و وسط حیاط می ایستیم. _ ببینم دعام ڪردی؟ مثل بچـــه ها چندباری سرم راتڪان میدهم _ اوهوم اوهوم!هرروز ... لبخـــند تلخی میزنی و ب ڪفش هایت نگاه می ڪنی.سرت راڪ پایین میگیری موهای خیست روی پیشـــانی میریزد... _ پس چرا دعات مستجـــاب نمیشه خانووم؟😔 جوابی پیدا نمی ڪنم..منظورت را نمیفهمم.. _ خیلی دعاڪن..اصــرار ڪن ... دست خالی برنگردیم ... بازهم سڪوت می ڪنم.سرت را بالا میگیری و ب آسمـــان نگاه می ڪنی _ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! میخندم و حرفت راتایید می ڪنم. _ خب حالا میخـــای همینجا وایسی وخیس بخوری؟ _ نچ! ڪنارم می ایستی و باشانه تنه میزنی _ خب پس برو زیر اونجـــا ڪ سقف داره تا نچـــاییدیم... میدویم و گوشه ای پناه میگیریم..لحــظه به لحــظه باتو بودن برایم عین رویاس... توهمـــــانی هستی ڪ ی ماه برایش جنگیدم!صـــحن سراسر نور شده بود.آب روی زمین جمـــــع شده وتصـــویر گنبد را روی خود منعـــڪس می ڪند..بوی گلاب و عطر خاص مقـــدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خـــواندن زیارت عاشورایت درگوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟❣ ازسرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم..خط ب خط ڪ میخـــوانی دلم رامیلرزانی!نگاهت می ڪنم چشمهای خیس و شـــانه های لرزانت .... من پاڪی ات را .. یدفعه سرت راپایین میـــندازی... وزمزمه ات تغییر می ڪند.. _ منو یڪم ببین.. سینه زنیم رو هم ببین.. ببین ڪ خیس شدم... عرق نوکری ببین... دلـــــم یجوریه.. ولی پراز صبوریه..! چقد شهید دارن میـــارن ازتو سوریه.. چقد...شهید... منم باید برم.... برم ... ب هق هق میفتی😭...مگر مرد هم... گویی قلـــبم رافشار میدهند...باهر هق هق تو!... ی لحـــظه دردلم میگذرد توزمینی نیستی!....آخرش میپری! اطلب العشـــق من المهد الی تا ب ابد.. باید این جمـــله برای همه دستور شود... ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_ی
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣4⃣ نعمــت و ڪرم زمین را خیس و معطر می ڪند.. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سرب زیر آرام ب هق هق افتاده ای..دستهایم راجــلوی دهانم میگیرم و ها می ڪنم،ڪمی پاهایم را روی زمین تڪان تڪان میدهم.چیزی ب اذان صـــبح نمانده..بادستهای خودم بازوانم را بغـــل میگیرم و بیشتر ب تو نزدیڪ میشوم.. چن دقیقه ڪ میگذرد با ڪناره ڪف دستت اشڪ هایت را پاڪ می ڪنی و میخـــندی..😅 _ فڪرشم نمی ڪردم ب این راحتی حاضــر شم گریه ڪردنم رو ببینی... نگاهت میڪنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشڪ زیر سوال ببرد!؟. ..دستهایت را بهم میمــالی و ڪمی ب خود میلرزی .. _ هوا یهو چقـــد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟ این جمــله ات تمام نشده صدای📣 الله اڪبر در صحن میپیچد..تبسم دل نشینی می ڪنی.. _ مگه داریم ازین بهتر خــدا ؟.. و نگاهت را بمـــن میدوزی.. _ خانوم شما وضـــو داری؟! ... _ اوهوم _ الان بخـــاطر بارون توحیاط صف نمـــاز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقا....ازهم جدا شیم.. ڪمی مڪث و حرفت را مزه مزه می ڪنی _ چطوره همینجا بخـــونیم؟😉.... _ اینجا؟..رو زمین؟ ساڪ دستی ڪوچیڪ ت را بالا میآوری،زیپش را باز می ڪنی و چفیه ات را بیرون می ڪشی... _ بیا! سجـــادت خانوم! با شوق نگاهت می ڪنم.دلم نمی آید سرمارا ب رویت بیاورم.گردنم را ڪج می ڪنم و میگویم ـ چشم! همــینجا میخونیم.. توڪمی جلوتو می ایستی و من هــم پشت سرت..عجب جایی نمـــازجماعت میخـــانیم!!! صحن الرضـــاع،باران عشـــــق و سرمایی ڪ سوزشش از گرماست! گرمـــای وجوووود تو! چادرم را روی صـــورتم می ڪشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم..نگاهم خیره ب چهارخانه های تیره خطـــوط سفید چفیه ی توست..انتـــظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه ڪنی،اما سڪوتت انتظارم را می شڪند..دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم ڪ یدفعه روی شانه هایم سنگینی میخـــابد..گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام راڪنار میزنم. سوئی شرتت راروی شانه هایم انداخـــته ای و روب رویم ایستاده ای.... پس فهمـــیدی سردم شده!فقط خـــاسته بودی وقتی این ڪار راڪنی ڪ من حواسم نیست... دستهایت را بالا میآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات _ اللـــــه اڪبر... ی لحـــظه اقامه بستن رافراموش می ڪنم و محو ایستادنت مقـــابل خداوند میشوم..سرت را پایین انداختــه ای و باخــاهش و نیاز ڪلمه ب ڪلمه سوره ی حمــد را ب زبان می آوری..آخر حاجتت را میگیری آقای من! اقامه میبندم.. _ دورڪعت نمـــــاز صبح ب اقامه عشــ💖ـق ب قصد قربت...اللــــه اکبر... هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود..لباست گرمای خودرا لمـــس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نمـــاز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تڪرار نمیشود..همه حالات بازمزمه تومیگذرد.. رڪعت دوم،بعداز سجده اول و جمـــله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخـــاهی باتمـــام دل و جان بجا بیاوری..سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجـــده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه ب خاڪ تربت حســـین ع است..چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمـــــع می ڪنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم ڪ وحشت زده ماتم میبرد... تمــــام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!...😱 پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود..دهانم راباز می ڪنم تاجیغ بڪشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید... _ ع...ع...علــــی...؟؟ خادمی ڪ دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مڪث می ڪند...دست راستم راڪ ازترس میلرزد ب سختی بالا می آورم و اشاره می ڪنم..میدود سوی ما و درسه قدمی ڪ میرسد با دیدن زمیـــــن و خون اطرافت داد میزند.. _ یاامام رضــــاع.... سمت راستش را نگاه می ڪند و صدا میزند.. ـ مشدی محمـــد بدوبیا بدو... آنقدر شوڪه شده ام ڪ حتی نمیتوانم گریه ڪنم... خـــادم پیر بلندت می ڪند و پسر جوانی چندلحـــظه بعد میرسد و با بی سیم درخـــاست آمبولانس می ڪند... خادم درحالی ڪ سعی می ڪند نگهت دارد بمــن نگاه می ڪند و میپرسد _ زنشی؟؟؟... اما من دهانم قفـــل شده و فقط میلرزم... _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟ سرم راب سختی تڪان میدهم و ...ازفڪر این ڪ " نڪند ب این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتـــــم... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣4⃣ نعمــت و ڪرم زمین را خیس و معطر می ڪند.. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتاده ای..دستهایم راجــلوی دهانم میگیرم و ها می ڪنم،ڪمی پاهایم را روی زمین تڪان تڪان میدهم.چیزی ب اذان صـــبح نمانده..بادستهای خودم بازوانم را بغـــل میگیرم و بیشتر به تو نزدیڪ میشوم.. چن دقیقه ڪه میگذرد با ڪناره ڪف دستت اشڪ هایت را پاڪ می ڪنی و میخـــندی..😅 _ فڪرشم نمی ڪردم به این راحتی حاضــر شم گریه ڪردنم رو ببینی... نگاهت می ڪنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشڪ زیر سوال ببرد!؟. ..دستهایت را بهم میمــالی و ڪمی ب خود میلرزی .. _ هوا یهو چقـــد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟ این جمــله ات تمام نشده صدای📣 الله اڪبر در صحن میپیچد..تبسم دل نشینی می ڪنی.. _ مگه داریم ازین بهتر خــدا ؟.. و نگاهت را بمـــن میدوزی.. _ خانوم شما وضـــو داری؟! ... _ اوهوم _ الان بخـــاطر بارون توحیاط صف نمـــاز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقا....ازهم جدا شیم.. ڪمی مڪث و حرفت را مزه مزه می ڪنی _ چطوره همینجا بخـــونیم؟😉.... _ اینجا؟..رو زمین؟ ساڪ دستی ڪوچیڪ ت را بالا میآوری،زیپش را باز می ڪنی و چفیه ات را بیرون می ڪشی... _ بیا! سجـــادت خانوم! با شوق نگاهت می ڪنم.دلم نمی آید سرمارا ب رویت بیاورم.گردنم را ڪج می ڪنم و میگویم ـ چشم! همــینجا میخونیم.. توڪمی جلوتو می ایستی و من هــم پشت سرت..عجب جایی نمـــازجماعت میخـــانیم!!! صحن الرضـــاع،باران عشـــــق و سرمایی ڪ سوزشش از گرماست! گرمـــای وجوووود تو! چادرم را روی صـــورتم می ڪشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم..نگاهم خیره ب چهارخانه های تیره خطـــوط سفید چفیه ی توست..انتـــظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه ڪنی،اما سڪوتت انتظارم را می شڪند..دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم ڪ یدفعه روی شانه هایم سنگینی میخـــابد..گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام راڪنار میزنم. سوئی شرتت راروی شانه هایم انداخـــته ای و روب رویم ایستاده ای.... پس فهمـــیدی سردم شده!فقط خـــواسته بودی وقتی این ڪار راڪنی ڪ من حواسم نیست... دستهایت را بالا میآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات _ اللـــــه اڪبر... ی لحـــظه اقامه بستن رافراموش می ڪنم و محو ایستادنت مقـــابل خداوند میشوم..سرت را پایین انداختــه ای و باخــواهش و نیاز ڪلمه به ڪلمه سوره ی حمــد را به زبان می آوری..آخر حاجتت را میگیری آقای من! اقامه میبندم.. _ دورڪعت نمـــــاز صبح به اقامه عشــ💖ـق ب قصد قربت...اللــــه اکبر... هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود..لباست گرمای خودرا لمـــس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نمـــاز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تڪرار نمیشود..همه حالات بازمزمه تومیگذرد.. رڪعت دوم،بعداز سجده اول و جمـــله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخـــواهی باتمـــام دل و جان بجا بیاوری..سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجـــده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه ب خاڪ تربت حســـین ع است..چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمـــــع می ڪنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم ڪ وحشت زده ماتم میبرد... تمــــام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!...😱 پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود..دهانم راباز می ڪنم تاجیغ بڪشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید... _ ع...ع...علــــی...؟؟ خادمی ڪ دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مڪث می ڪند...دست راستم راڪ ازترس میلرزد ب سختی بالا می آورم و اشاره می ڪنم..میدود سوی ما و درسه قدمی ڪه میرسد با دیدن زمیـــــن و خون اطرافت داد میزند.. _ یاامام رضــــاع.... سمت راستش را نگاه می ڪند و صدا میزند.. ـ مشدی محمـــد بدوبیا بدو... آنقدر شوڪه شده ام ڪ حتی نمیتوانم گریه ڪنم... خـــادم پیر بلندت می ڪند و پسر جوانی چندلحـــظه بعد میرسد و با بی سیم درخـــواست آمبولانس می ڪند... خادم درحالی ڪه سعی می ڪند نگهت دارد بمــن نگاه می ڪند و میپرسد _ زنشی؟؟؟... اما من دهانم قفـــل شده و فقط میلرزم... _ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟ سرم رابه سختی تڪان میدهم و ...ازفڪر این ڪه " نڪند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتـــــم... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada