بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_یکم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_دوم2⃣3⃣
اما تو بي اهمیت از ڪنار مادرت رد میشوي ب طـــــبقه بالا میدوي و چنددقیقه بعد با ي چفـــــیه و شلوار ورزشي و سویي شرت پایین میایي...
چفـــــیه را روي سرم میندازي و گره میزني شلوار را دستم میدهي...
_ پات ڪن بدو..!
ب سختي خـــــم میشوم و میپوشم..سوئي شرت را خودت تنم مي ڪنئ از درد لب پایینم را گاز میگیرم..
مادرت باگریه میگوید..
_ علي ڪارت دارم..
_ باشه براي بعد مادر..همه چیو خودم توضـــــیح میدم...فعلا باید ببرمش بیمـــــارستان...
اینهارا همینطور ڪ ب
هال میروي و چادرم را میاوري میگویي بانگراني نگاهم مي ڪني..
_ سرت ڪن تا موتور و بیـــــرون میزارم..
فاطمـــــه ازهمان بالا میگوی.د.
_ باماشین ببر خب..هوا...
حرفش را نیمـــــه قطع مي ڪني..
_ اینجوري زودتر میرسم...
ب حیاط میدوي ومن همانطور ڪ ب سختي ڪش چادرم راروي چفیه مي ڪشم نگاهي ب مادرت مي ڪنم ڪ گوشه اي ایستاده و تمـــــاشا مي ڪند..
_ ریحـــــانه؟...اینایي ڪ گفتید..بادعوا...راست بود..؟
سرم را ب نشانه تاسف تڪان میدهم و بابغـــــض ب حیاط میروم...😪
پرستار براي بار آخر دستم را چڪ مي ڪند و میگوید:
_ شانس آوردید خیلي باز نشده بودن...نیم ساعت دیگه بعدازتمـــــوم شدن سرم، میتونید برید...
این رامیگوید و اتاق را ترڪ مي ڪند..بالاي سرم ایستاده اي و هنوزبغض داری..حس مي ڪنم زیادي تند رفته ام...زیادي غیرت را ب رخت ڪشیده ام.هرچ است سبڪ شده ام...شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود..!
روي صـــــندلي ڪنار تخت مینشیني و دستت راروي دست سالمم میگذاري..
باتعجب نگاهت مي ڪنم...
آهسته میپرسي:
_ چندروزه؟...چندروزه ڪه...
لرزش بیشتري ب صدایت میدود...
_ چندروزه ڪ زنمي..؟
آرام جواب میدهم:
_ بیست و هفت روز...
لبخـــــند تلخي میزني...
_ دیدي اشتباه گفتي! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت مي ڪنم ازمن دقیـــــق تر حساب روزها را داري..!
_ ازمن دقیـــــق تري..!
نگاهت را ب دستم میدوزي بغضـــت را فرو میبري...😔
نتیجه ي همه استخاره ها خیر است..
اگر ب نیت تو واشوند قرآن هااا..
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_دوم2
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_سوم 3⃣3⃣
بغضت را فرو میبري...
_ فڪرڪنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم..!
فهمیدم میخـــــاي از زیرحرف در بروي..!اما من مصمم بودم براي این ڪ بدانم چطور است ڪ تعـــــداد روزهاي سپري شده درخاطر تو بهترمانده تامن..!
_ نگفتي چرا؟...چطورتوازمن دقیـــــق تري..؟...توحساب روزا!فڪر مي ڪردم برات مهم نیست..!
لبخـــــند تلخي میزني و ب چشمانم خیره میشوي..
_ میدونستي خیلي لجبـــــازي..😊 خانوم ڪله شق من..!
این جمـــــله ات همه تنم را سست مي ڪند خانوم من..!
ادامه میدهي..
_ میخـــــاي بدونی چرا؟...
باچشمانم التمـــــاس مي ڪنم ڪ بگو..!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم ڪي از دستت راحت میشم...
و پشت بندش مسخره میخنـــــدي..!
از تجربه این ي ماه گذشته ب دلم مي افتد ڪ نڪنع راست میگویي! براي همـــــین بي اراده بغض ب گلویم میدود..
_ آره!...حدسشومیزدم!جز این چي میتونه باشه..؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها مي ڪنم...😪
تصـــــویرت روي شیشه پنجره منعڪس میشود دستت را سمت صورتم مي آوري ،چانه ام را میگیري و رویم را برمیگرداني سمت خودت..!
_ میشه بس ڪني...؟ زجرم میدي بااشڪات ریحـــــانه..!
باورم نمیشد توعلي اڪبر مني؟.
نگاهت مي ڪنم و خشڪم میزند.. قطـــــرات براق خون از بیني ات ب آهسته پایین میایند و روي پیرهنت میچڪد ب من و من مي افتم..
_ ع...علي...علي اڪبر...خون!
و باترس اشاره مي ڪنم ب صورتت..
دستت را اززیر چونه ام برمیـــــداري و میگیري روي بینیت..
_ چیزي نیست چیزي نیست..!
بلند میشوي و از اتاق میدوي بیرون..
بانگراني روي تخت مینشینم...
🏍موتورت را داخـــــل حیاط هل میدهي ومن ڪنارت آهسته داخل میآیم...
_ علي مطمئــــني خوبي؟...
_ آره!...از بیخـــــوابي اینجوري شدم! دیشب تاصـــــبح ڪتاب میخوندم!
بانگراني نگاهت مي ڪنم و سرم را ب نشانه " قبـــــول ڪردم " تڪان میدهم...
زهرا خانوم پرده را ڪنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصه قرمز شده..
مچ دستم را میگیري،خم میشوي و ڪنار گوشم ب حالت زمزمه میگویی..
_ من هرچي گفتم تایید مي ڪني باشه؟!
_ باشه!!...
فرصـــــت بحث نیست و من میدانم ب حد ڪافي خودت دلواپسي..!
آرام وارد راهرو میشوي و بعد هم هال...یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویي!! زهرا خانوم لبخـــــندي ساختگي بمن میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دڪتر چي گفت؟
دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزي نیست! دوباره بخـــــیه خورد..
چند قدم سمتم میآید و شانه هایم را میگیرد...
_ بیا بشین ڪنار من..
و اشاره مي ڪند ب ڪاناپه سورمه اي رنگ ڪنار پنجره ڪنارش مینشینم و تو ایستاده اي درانتـــــظار سوالاتي ڪه ممڪن بود بعدش اتفـــــاق بدي بیفتد!
زهراخانوم دستم رامیگیرد و ب چشمانم زل میزند
_ ریحـــــانه مادر!...دق ڪردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم..
نترسو راستشوبگو!
سعي مي ڪنم خوب فیـــــلم بازی ڪنم..شانه هایم را بیتفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم..
_ وا مامان!ازچي بترسم قربونت بشم...
چشمهاي تیره اش را اشڪ پر مي ڪند..
_ ب من دروغ نگو همـــــین..😌
دلم برایش ڪباب میشود..
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایي ڪه گفتید...چیزایي ڪه ...این ڪه علـــــي میخـــــاد بره!درسته؟
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_سوم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_وچهارم 4⃣3⃣
ازاسترس دستهایم یـــــخ زده میترسم بویی ببرد دستم رااز دستش بیرون مي ڪشم آب دهانم را قورت میدهم
_ بله!میخـــــواد بره...
تو چند قدم جلو می آیي و میپری وسط حرف من!
_ ببین مادر من! بزار من بهت...
زهراخانوم عصبی نگاهت مي ڪند
_ لازم نڪرده! اونقد ڪ لازم بود شنیدم اززبون خودت!😡
رویش راسمـــــتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ تو ام قبـــــول ڪردی ڪه بره..؟
سرم را به نشانه تایید تڪان میدهم
اشڪ روی گونه هایش میلـــــغزد..
_ گفتی توی حرفات قول و قرار...چ قول و قراری باهم گذاشتیـــــد مادر؟
دهانم ازترس خشڪ شده و قلـــــبم درسینه محڪم مي ڪوبد!
_ ما...ما...هیـــــچ قول و قراری..فقط....فقط روز خـــــواستگاری...روز..😥
تو بازهم بیـــــن حرف میپری و بااسترس بلنـــــد میگویی..
_ چیزی نیست مادر من! چ قول و قراری آخه!؟
_ علـــــی!!! ی چیـــــزدیگه بگی خودت میدونی!!!
بااین ڪ همه تنم میلرزد و ازآخرش میترسم دست سالمم را بالا می آورم و صـــــورتش را نوازش مي ڪنم...
_ مامان جون!...چیزی نیست راست میگه!...روزخـــــواستگاری...علـــــی اڪبر...گفت ڪ دوست داره بره و بااین شرط ...بااین شرط خـــــواستگاری ڪرد..
منم قبـــــول ڪردم!همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همـــــین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن...اینا چی...؟؟؟
گیـــــج شده ام و نمیدانم چ بگویم ڪه ب دادم میرسی...
_ مادرمن! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخـــــواستم وابسته شیم!همـــــین!
زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بطرفت ميآید...
_ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی ڪ همـــــین؟؟؟؟؟ مطمئنی راضیه..؟؟ بااین وضعی ڪ براش درست ڪردی!؟چقـــــد راحت میگی همین! بهش نگاه ڪردی؟ ازوقتی ڪ باتو عقـــــد ڪرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! ڪسی ڪ میخـــــواد بره دفاع اول باید مدافـــــع حریم خانوادش باشه! ن. این ڪه دوباره و سه باره دست زنشو بخـــــیه بزنن! فڪر ڪردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم ب مادر شوهر بازی؟...😡
ازجایم بلند میشوم و سمتتان مي آیم.
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وچها
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_وپنجم5⃣3⃣
زهراخانوم بشدت عصبی است سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم راروی شانه مادرت میگـــــذارم..
_ مامان تروخدا آروم باش..
چیزی نیست!دست من ربطی ب علـــــی اڪبر نداره.من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهـــــادت وجنگ باشه....من...
برمیگردد و باهمـــــان حال گریه 🗣میگوید:
_ دختر مگه بابچـــــه داری حرف میزنی؟عزیزدلـــــم من مگه میزارم بازم اذیتت ڪنه...این قضـــــیه باید ب پدر ومادرت گفته شه .... بین بزرگترا!! مگه میشه همـــــین باشه!
_ آره مامان ب خدا همینه! علـــــی نمیخــــــاست وابستش شم..ب فڪر من بود میخـــــاست وقتی میخـــــاد بره بتونم راحت دل بڪنم!
ب دستم اشاره می ڪند و باتندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقـــــدبفڪرته!😊
_ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تاامشب فڪرمی ڪرد روشش درسته! حالا..درست میشه...دعوا بین همـــــه زن و شوهرا هست قربونت بشم..
تو دستهایت رااز پشت دور مادرت حلـــــقه می ڪنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینـــــقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم ڪ هنوز اینجام....حق باشمـــــاست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سڪته می ڪنی خدایی نڪرده ...
نگاهت می ڪنم باورم نمیشود ازڪسی دفاع ڪرده ام ڪ قلـــــب مرا شڪسته... اما نمیدانم چ رازی در چشمـــــان غمگینت موج میزند ڪ همه چیز رااز یاد میبرم...چیزی ڪ بمن میگوید مقصـــــر تو نیستی! ومن اشتباه می ڪنم!
زهراخانوم دستهایت را ڪنار میزند و از هال خـــــارج میشود...بدون این ڪ بخـــــواهد حرف دیگری بزند باتعجب آهسته میپرسم
_ همیشه اینقد زود قانـــــع میشن؟
_ قانع نشد!یڪم آروم شد...میره فڪرڪنه! عادتشه...سخت ترین بحثا بامامان سرجمـــــع ده دقیقه ست..بعدش ساڪت میشه و میره تو فڪر..!
_ خب پس خیلیـــــم سخت نبود!!
_ باید صبر ڪنیم نتیجه فڪرشو بگه!
_ حداقـــــل خوبه قضیه ازدواج صـــوری رو نفهمیدن!..😐
لبخند معـــــناداری میزنی ، پیرهنت راچنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو می ڪشی..
_ آره!من برم لباسمـــــو عوض ڪنم...بدجور خونی شده!😣
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وپنج
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_وششم 6⃣3⃣
مادرت تا ی هفته باتو سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازین ڪ چیزی ب پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتـــــارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بیـــــنتان برقرار شد..فاطمـــــه خیلی ڪنجڪاوی می ڪرد وتو بخوبی جواب های سربالا ب او میدادی. رابطـــــه بین خودمان بهترازقبل شده بود اما آنطور ڪ انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخـــــندهای ڪوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقـــــی خبری نبود! ڪاملا مشخص بود ڪ فقط میخـــــاهی مثل قبـــــل تندی نڪنی و رفتار معقـــــول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی ب اسم دوست داشتن در حرڪات و نگاهت لمـــــس نمیشد...☺️
سجاد هم تاچند روز سعی می ڪرد سرراه من قرارنگیرد . هردو خجـــــالت می ڪشیدیم و خودمان رامقصر میدانستیم.
💞
باشیطنت منو را برمیدارم و رو می ڪنم ب زینب
_ خب شما چی میل می ڪنید؟
وسریع نزدیڪ ش میشوم و درگوشش آهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم ڪوشولوت چی موخـــــاد بخلم...
میخندد و خجـــــالت سرخ میشود.فاطمـــــه منو را ازدستم می ڪشد و میزند توی سرم
_ اه اه دوساعت طول می ڪشه ی بستنی انتـــــخاب ڪنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم🤒
زینب لبش را جمـــــع می ڪند و آهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنید زشته!!!😤
یدفعه تو ازپشت سرش می آیی،ڪف دستت راروی میز میگذاری و خـــــم میشوی سمت صورتش
_ چی زشته آبجی؟
زینب سرش را مینداز پایین.فاطمـــــه سرڪج می ڪند وجواب میدهد
_ این ڪ سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیڪم و رحمه الله و برڪاته...الان خوشـــــگل شد؟
فاطمـــــه چپ چپ نگاهش می ڪند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد😅
_ سلام اقاعـــــلی!اینجا چی ڪار می ڪنی؟
نگاهم می ڪنی و روی تنها صـــــندلی باقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمـــــه گفت بیام.مام ڪ حرف گوش ڪن!آمدیم دیگر
ازین ڪ توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمـــــه را میگیرم و با لبخـــــند گرم فشار میدهم.اوهم چشمڪ ڪوچڪی میزند.😉
سفارش میدهیم و منتظر میمـــــانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و ب زینب زل زده ای...
_ چ ڪم حرف شدی زینب!
_ ڪی من؟
_ اره! ی ڪمم سرخ و سفید!
زینب بااسترس دست روی صورتش می ڪشد و جواب میدهد
_ ڪجا سرخ شده؟
_ یڪمم تپل!
اینبار خودش راجمـــــع و جور می ڪند
_ ااا داداش.اذیت نڪن ڪجام تپل شده؟
باچشم اشاره می ڪنی ب شكمش و لبخند پررنگی تحویل خـــــاهر خجالتی ات میدهی!😓
فاطمـــــه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز ڪجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثلا یمدت غابله بودما!
همه میخنـــــدیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد.
توهم بسرعت منو رااز دستش می ڪشی و صورتش رامیبوسی
_ قربون آبجی باحیام
باخنده نگاهت می ڪنم ڪ ی لحظه تمـــــام بدنم سرد میشود با ترس ی دستمـــــال ڪاغذی ازجعبه اش بیرون می ڪشم،بلند میشوم،خـــــم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم...
همه یدفعه ساڪت میشوند.
_ علـــــی...دوباره داره خون میاد!
دستمال رامیگیری و میگویی
_ چیزی نیست زیرآفتاب بودم ....طبیعیه.🙂
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮ڪانال بصیرتی شهدایی امام خامنه ای شهدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_وشش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_هفت 7⃣3⃣
زینب هل می ڪند و مچ دستت رامیگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه! آفتاب زده پس ڪلم همین خـــــواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست..
و بلند میشوی و ازمیز فاصـــــله میگیری.
فاطمـــــه ب من اشاره می ڪند
_ برو دنبالش
ومن هم ازخدا خـــــواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی
_ چرااومدی؟...چیزی نیست ڪه!چرااینقد گُندش می ڪنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم #عزیزم؟ این اولیـــــن باری است ڪ این ڪلمه رامیگویی.☺️
_ ڪجاش طبیعیه!
_ خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال می ڪنم.سمت سرویس بهداشتی!...
_ دیگه دستمــال نمیخـــــوای؟
_ ن همرام دارم.
و قدمهایت رابلند ترمی ڪنی...
پدرم فنجـ☕️ــــان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای ڪ دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی ڪ مادرم عصـــــر پخته را یڪی یڪی میبلـــــعم!مادرم نگاهم می ڪند و میگوید
_ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! آرووووم تر...
_ قربون دست پخت مامان شم ڪه نمیشه آروم خوردش...
پدرم اززیر عینڪ نگاهی ب مادرم می ڪند
_ مریم؟ نظرت راجب ی مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ آره! ی چندوقته دلم میخـــــواد بریم مشهد...
دلموووون وامیشه!
مادرم درلحظه بغض می ڪند
_ مشهد؟....آره! ی ساله نرفتیم
_ ازطرف شرڪت جا میـــــدن ب خانواده ها. گفتم ماهم بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخـــــاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم...ڪلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم راتڪان میدهم و شیرینی ڪه دردست دارم را نگاه می ڪنم...
_ هرچی شما بگی بابا😌
_ خب میخـــــوام نظر توروهم بدونم دختر. چون میخـــــواستم اگر موافق باشی ب خانواده آقادومادم بگیم بیان
برق ازسرم میپرد
_ واقعاً..؟
_ آره! جا میدن...گفتم ڪ...
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صـــــورتش راچنگ میزند
_ زشته دختراینقد ذوق نڪن!
پدرم لبخند ڪمرنگی میزند...
_ پس ڪم ڪم آماده باشید. خودم ب پدرشون زنگ میزنم و میگم....
شیرینی رادردهانم میچـــــپانم و ب اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع می ڪنم ب ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصـــــت خوبی ست برای عاشـــــق ڪردن.خصوصن الان ڪ شیر نر ڪمی آرام شده.
مادرم لیـــــوان شیرڪاڪائو بدست دررا باز می ڪند.نگاهش ب من ڪه می افتد میگوید
_ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ آخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیـــــوان راروی میزتحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش رامی ڪند ڪ برود و موقـــــع بستن در دستش را ب نشانه خاڪ برسرت بالا می آورد
_ یعنی ...تواون سرت! شوهر ذلیـــــل!
میرود و من تنها میمانم بای عالـــــم تووووو!
مدتی هست ڪ درگیر سوالی شده ام
توچ داری ڪ من اینگونه هوایی شده ام❤❤
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_هشت 8⃣3⃣
.
روی صندلی خشڪ و سرد راه آهن جابجا میشوم و غرولنـــــد می ڪنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازڪ می ڪند ڪه:
_ چته ازوقتی نشستی هی غرمیزنی.
پدرم ڪ درحال بازی باگوشی داغون و قدیمی اش است میگوید
_ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خـــــانوووم!
خجـــــالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و ب ورودی ایســـــتگاه نگاه می ڪنم.دلشوره ب جانم افتاده " نڪند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صـــــورتی رنگم را ب دور انگشتم میپیچم و بازمی ڪنم. شوق عجیـــــبی دارم،ازین ڪ این اولین سفرمان است. طاقت نمی آورم ازجا بلند میشوم ڪ مادرم سریـــــع 🗣میپرسد:
_ ڪجا؟
_ میرم آب بخورم.
_ وا آب ڪ داریم تو ڪیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شمـــــا میخورین بیارم؟
_ ن مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من ی لیـــــوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آب سردڪن میروم اما نگاهم میچرخد درفڪراین ڪ هرلحـــــظه ممڪن است برسید. ب آب سردڪن میرسم ی لیـــــوان ی بارمصرف راپراز آب خنڪ می ڪنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم ب اطراف میگردد ڪ یدفه ب چیزی میخورم و لیـــــوان ازدستم می افتد ..
_ هووی خانوم حواست ڪجاست!؟😕
روبه رو رانگاه می ڪنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب ڪ لیـــــوان آب من تمـــــاما خیسش ڪرده بود!بلیط هایی ڪ دردست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صـــــورتم می ڪشم ،خـــــم میشوم و همانطور ڪ لیـــــوان راازروی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده!ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم می ڪشد و درحالی ڪ گوشه پیرهنش را تڪان میدهد تاخشڪ شود جواب میدهد:
_ همـــــینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید..
دردلـــــم میگویم خب چیزی نیست ڪ ...خشڪ میشه!
اما فقـــــط میگویم..
_ بازم ببخشید
نگاهم ب خانوم ڪناری اش می افتدڪ آرایش روی صـــــورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتـــــقل می ڪند! خب پس همـــــین!!دلش ازجای دیگر پراست!
سرم راپایین میندازم ڪ ازڪنـــــارش رد شوم ڪ دوباره میگوید
_ چادریین دیگه!ی ببخشید و سرتونو میـــــندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقـــــط برای بارآخر نگاهش می ڪنم
_ درحدخودتون صحبت ڪنید آقا!!😡
صورتش راجمـــــع می ڪند و زیر لب آرام میگوید برو بابا دهاتی!
ازپشت همـــــان لحظه دستی روی شانه اش مینشیند.برمیگردد و با چرخشش فضـــــای پشتش را میبینم.تو!! با لبخند و نگاهی آرام ،تن صدایت را ب حداقل میرسانی...
_ ی چند لحـــــظه !!
مرد شانه اش را ڪنار می ڪشدوبالحن بدی میگوید
_ چندلحـــــظه چی؟حتمن صاحابشی!
_ مگه اسباب بازیه؟...نه آقای عزیزبزارید تو ادبیات ڪمڪ تون ڪنم! خانومم هستن..
_ برو آقا!برو بحد ڪافی اسباب بازی گونی پیچت گنـــــد زد ب اعصــابم...ببین بلیطارو چی ڪار ڪرد!
نگرانی ب جانم می افتد ڪ الان دعوا می شود.اما تو سرد و تلــــخ نگاهت را ب چهره مرد میدوزی.دست راستت رابالا می آوری سمت دڪمه آخر پیرهن مرد نزدیڪ گردنش و دری چشم بهم زدن انگشتت را در فضـــــای خالی بین دودڪمه میبری و بافشار انگشتت دودڪمه اول را میکَنی!!!
مرد شوڪع نگاهت می ڪند.باحفظ خونسردی ات سمت من می آیی و بالبخند معـــــناداری میگویی
_ خـــــاستم بگم این دوتا دڪمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی...اینجوری خوشتیپ تری!
این ڪمترین جواب بود برای اون ڪلمه ی گونی پیچت! یاعـــــلی !!☺️
بازوی مرامیگیری و بدنبال خود می ڪشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمـــــان می اید.باترس آستینت را می ڪشم.
_ علی الان می ڪشتت!
اخم می ڪنی و بلند جوابش را میدهی
_ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی
و ب حراست اشاره می ڪنی.
مرد می ایستد و باحرص داد میزند
_ آره اونام ازخودتون!!
میخـــــندی
_ اوهوم! همه دهاتی!!
و پشتت ب اومی ڪنی و دست مرا محڪم میگیری.باتعجب نگاهت می ڪنم.زیر چشمی نگاهم می ڪنی
_ اولن سلام دومن چیـــــع داری قورتم میدی باچشات؟
_ نترسیدی؟ازین ڪ...
_ ازین ڪ بزنه ترشیم ڪنه؟
_ ترشی؟
_ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟
میخندم.😅
_ آره!ترشی!
_ ن! اینا فقـــــط ادا و صدان!
_ ڪارت زشت نبود؟...این ڪ دڪمشوپاره ڪردی
_ زشت بود!اما اگر خودمو ڪنترل نڪرده بودم .....لااله الا الله...میزدم... فقط بخاطر ی ڪلمش...
دردلم قند آلاسڪا میشود!!چقـــــدر روم حساسی!!!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_هش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_نه 9⃣3⃣
باذوق نگاهت میڪنم میفهمی و بحث راعوض می ڪنی
_ اممم...خب بهتره چیزی ب مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود.
پدرت ایســـــتاده و سیبی را ب پدرم تعـــــارف میزند.مادرم هم ڪنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمـــــه هم ی گوشه ڪنار چمـــــدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم ڪ مارا درچند قدمی میبیند 🗣میگوید:
_ ازتشنگی خفـــــه شدم بابا دیگه زحمت نڪش دختر ...
باشرمندگی میگویم
_ ببخشید باباجون
نگاهش ڪ ب دست خالی ام می افتد جواب میدهد
_ اصـــــن نیووردی؟؟؟...هوش و حواس نمونده ڪ !
و اشاره می ڪند ب تو!
ب گرمی باخانواده ات سلام علیڪ می ڪنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام ڪنن...
باشوق وارد ڪوپه میشوم و روی صـــــندلی مینشینم.
_ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم ڪنارهمیم!
فاطمـــــه چمدانش را ب سختی جاب جا می ڪند و درحالی ڪ نفس نفس میزند ڪنار من ولو میشود.
_ واقعـــــا ڪ !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یڪیمونو حساب نڪردی ڪ!
حساب سرانگشتی می ڪنم.درست میگویدماهفت نفریم و ڪوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم
_ آره اصـــــن تورو آدم حساب نڪردم 😁
اوهم میخندد و زیرلب میگوید
_ بچه پررو!
پدرم چمـــــدان هارا یڪی یڪی بالای سرما درجای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمـــــه مینشینند.پدرت ڪمی دیرتراز همه وارد ڪوپه میشود و دررا میبندد.لبخـــــندم محو میشود.
_ باباجون؟پس علـــــی اڪبر ڪجاموند؟
سرش را تڪان میدهد
_ ازدست شما جوونا آدم داغ می ڪنه بخدا!
نمیاد!...
ی لحظـــــه تمام بدنم سرد شد باناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟
و ب پدرم نگاه ڪردم
_ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش ڪنم.اما زیربار نرفت....میگفت ڪار واجب داره!
حس ڪردم اگر چندجمـــــله دیگر بگوید بی اراده گریه خـــــاهم ڪرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازڪوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه می ڪنم.ایستاده ای و ب قطار نگاه می ڪنی.بزور پنجره را پایین می ڪشم و بغضم را فرو میخورم😪.ب چشمـــــانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. باگلایه بلند میگویم
_ هنوزم میخـــــای اذیتم ڪنی؟
سرت را ب چپ و راست تڪان میدهی.یعنی ن!
اشڪ پلڪم راخیس می ڪند
_ پس چرا هیـــــچ وقت نیستی...الان..الانم...تنها...
نمیتوانم ادامه دهم و حرفم رانیمه تمـــــام می ڪنم.صدای سوت قطار و دست تو ڪ ب نشان خداحافظی بالا می آید.باپشت دست صـــــورتم راپاڪ می ڪنم
_ دوس داشتم باهم بریم ... بشینیم جلوی پنجره فولاد!
نمیدانم چرا یدفعه چهره ات پرارغصه میشود
_ ریحـــــانه! برام دعاڪن!
هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما آنقدر دوستت دارم ڪ نمیتوانم شڪایت ڪنم!دستم را تڪان میدهم و قطارآهسته آهسته شروع ب حرڪت می ڪند.لبهایت تڪان میخورد
_ د...و...س...ت....د...ا....ر..م
باناباوری داد میزنم
_ چیییی؟؟؟؟
آرام لبخند میزنی!!
بعد از چهـــــل روز گفتی چیزی ڪ مدتها در حسرتش بودم!!!
.
دست راستم راروی سینه میگذارم.تپش آرام قلـــــبم ناشی ازجمله آخر توست!همانی ڪ دردل گفتی!ومن لب خـــــــانی ڪردم!نگاهم را ب گنبد طلایی میدوزم و ب احترام ڪمی خم میشوم.جایت خالیست!!امامن سلامت راب آقا میرسانم!ی ساعت پیش رسیدیم همـــــه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها آمدم!پاهایم راروی زمین می ڪشم و حیاط باصـــــفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس آرامش می ڪنم.حسی ڪ ی عاشـــــق برنده دارد.ازین ڪ بعداز چهل روز مقاومت...بلاخره همـــــانی شدڪ روز و شب برایش دعا می ڪدم.نزدیڪ اذان مغرب است و غروب آفتاب.صحن هارا پشت سرمیگذارم و میرسم مقـــــابل پنجره فولاد.گوشه ای از ی فرش مینشینم و ازشوق گریه می ڪنم.
مثل ڪسی ڪ بلاخره ازقفس آزاد شده.یاد لحـــــظه آخرو چهره غمگینت...
ڪاش بودی علـــــی اڪبر!!😪
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سی_و_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلم 0⃣4⃣
قرار ست ڪه یڪ هفته درمشهد بمـــانیم.دوروزش به سرعت گذشت و درتمام این 48 ساعت تلفن همراهت خـــاموش بود📱 ومن دلواپس و نگران فقـــط دعایت می ڪردم..علی اصغرڪوچولو ب خاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجـــاد مانده بود.. ازین ڪه بخـــواهم به خانه تان تمـــاس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت می ڪشیدم پس فقـــط منتظر ماندم تا بالاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمـــن بدهند..😩
چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقـــدار زیادی ڪاهو باسس را ی جا میخـــورم...فاطمـــه ب پهلوام میزند
_ آروم بابا!همش مال توعه!
ادای مسخره ای در می آورم و بادهان پر جواب میدم..
_ دڪتر!دیرشده! میخـــام برم حرم!
_ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
_ ن من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصــی نمونده!
فاطمـــه باڪنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمی ڪند!
_ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تڪون میدهم
_ اتفاقا این آقا شیطون پدرسوختس ڪه تو مخ تو رفته تامنو پشیمون ڪنی..
_ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خـــوابن! 😴
_ من میخـــاام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمـــه!
یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم.
_ باشه! حداقل ب پذیرش هتـــــل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریڪی!
سرم را تڪان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درڪمد راباز می ڪنم ، لباس خـــــوابم را عوض می ڪنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم...روسری ام را لبـــنانی میبندم و چادرم را سرمی ڪنم..
فاطمـــه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم می ڪند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثلن خلا شدی!
اخم می ڪند و درحالی ڪ بادستهایش سعی می ڪند وضـــع بهتری ب پریشانی اش بدهد میگوید
_ ایشششش! تو زائری یافوضـــول؟😜
زبانم را بیرون می آورم..
_ جفتش شلمان خانوم
اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می ڪنم..
ازداخل یخچـــال ڪوچڪ ڪنار اتاق ک بسته شڪلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم..تقریبا تا آسانسور میدوم و مثل بچـــه ها دڪمه ڪنترلش را هی فشار میدهم و بیخـــود ذوق می ڪنم! شاید ازین خوشحالم ڪ ڪسی نیست و مرا نمیبیند! اما یدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دڪمه برمیدارم.آسانسور ڪ میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض ی دقیقه ب لابی میرسم...
در بخش پذیرش خــــاانومی شیڪ پوش پشت ڪامپیوتر نشسته بود و خمـــیازه می ڪشیدباقدمهای بلند سمتش میروم...
_ سلام خانوووم!شبتون بخیر...
_ سلام عزیزم بفرمایید..
_ ی ماشین تاحرم میخـــوااستم.
_ برای رفت و برگشت باهم؟
_ ن فقط ببره!
لبخند مصـــنوعی میزند و اشاره می ڪند ڪ مبل های چیده شده ڪنار هم بنشینم...
در ماشین را باز می ڪنم و پیاده میشوم..هوای نیمه سرد و ابری ومنی ڪ بانفس عطر خوش فضـــــا رامیبلعم. سرخم می ڪنم و ازپنجره به راننده میگویم
_ ممنون آقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن ب حساب.
راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرڪت می ڪند.
چادرم را روی سرم مرتب می ڪنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیـــاق خودم هم تعجب می ڪنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخـــند میزنم و نگاهم راب گنبد پرنور رضـــا ع میدوزم..
دست راستم رااینبار ن روی سینه بلڪ بالا می اورم و عرض ارادت و ادب می ڪنم. ممنون ڪ دعوتنامه ام را امضـــا ڪردی..من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلـــوت است...گویی ی منم و تنها تویی ڪ درمقابل ایستاده ای. هجـــوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است ڪ چهره ام را خیس می ڪند.
ینی اینقدر زود باید چمـــدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرڪت می ڪنم و جلو میروم. قصـــد ڪرده ام دست خالی برنگردم.ی هدیه میخـــام..ی سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی ڪ الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقـــابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشـــقی شده برایم!ڪبوترهاازسرما پف ڪرده و ڪنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغـــــل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملڪوتی را با روح مینوشم.
صــورتم راروب اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.ی لحظــه درذهنم چندبیت میپیچد..
_ آمده ام...
آمدم ای شاه پنــاهم بده..!
خط امانی ز گنــاهم بده...
نمیدانم این اشڪ ها از درماندگی است یا دلتنــگی...اما خوب میدانم عمــق قلبم از بار اشتباهات و گنــاهانم میسوزد..!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
http://eitaa.com/khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_یکم 1⃣4⃣
ی قطره 💧روی صـــورتم میچڪد ودرفاصـــله چند ثانیه یڪی دیگ...فاصله ها ڪم و ڪم تر میشود و میـــبارد رأفت از آسمـــان بهشت هشتم!
ڪف دستهایم را باز می ڪنم و بااشتیاق لــــطافت این همه لطف رالمس می ڪنم. یادت و التمـــاس دعای تو...زمزمه می ڪنم:
_ الیس الله ب ڪاف عبده و ....
ڪ دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صـــــدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد و ادامه آیه را میخـــــانی..
_ و یخـــــوفونڪ بالذین من دونه...
چشمــهایم را باز می ڪنم و سمت راستم رانگاه می ڪنم. خودتی!!اینجـــــا؟😍😍 ...چشمهایم راریز می ڪنم و با تردید زمزمه می ڪنم
_ عل...علــی!
لبخـــند میزنی و باران لبخندت را خیس می ڪند!
_ جـــــاانم!؟💖
ی دفعه ازجا میپرم و سمتت ڪامل برمیگردم. ازشوق یقــــه پیرهنت را میگیرم و باگریه می گویم..
_ تو...تو اومدی!!..اینجــــا!! اینجا...پیش...پیش من!
دستهایم را می گیری و لب پایینت راگاز می گیری..
_ عه زشته همه نگامــون می ڪنن!...آره اومدم!
شوڪه و ناباورانه چهره ات رامی ڪاوم.انگار صـــدسال میشود ڪ ازتو دور بودم...
_ چجوری تواین حرم ب این بزرگی پیـــدام ڪردی!؟اصلا ڪی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز ڪجا بودی...گوشیت چرا خـــاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجـــاد گفت ازت خبر نداره..من...
دستت راروی دهـــــانم میذاری...
_ خب خب...یڪی یڪی! ترور ڪردی مارو ڪ!😃
یدفعه متوجه میشوی دستت راڪجا گذاشته ای.باخجــالت دستت را می ڪشی ...
_ ی ساعت پیش رسیدم.آدرس هتــلو داشتم.اما گفتم این موقـــع شب نیام...دلمم حرم میخـــواست و ی سلام!..بعـــدم یادت رفته ها!خودت روز آخر لو دادی روبروی پنجـــره فولاد! نمیدونستم اینجـــایی...فقـــط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی!
آنقدر خوب شده ای ڪ حس می ڪنم خـــوابم! باذوق چشمهایت را نگاه می ڪنم...خدایا من عاششششق این مردم!! ممنون ڪ بهم دادیش!🙏
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...ن ب اون ترمزی ڪ بریدی...ن ب این ڪ...عجب!
_ نمـــیتونم نگات نڪنم!
لبخـــندت محو میشود و یدفعه نگاهت رامیچرخـــانی روی گنبد...حتمن خجالت ڪشیدی!نمیخـــام اذیتت ڪنم.ساڪت من هم نگاهم را میدوزم ب گنـــبد...باران هرلحظه تندتر میشود..گوشه چـــادرم را می ڪشی
_ ریحـــانه!پاشو الان خادما فرشارو جمـــع می ڪنن...
هردو بلنـــد میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
_ ببینم دعام ڪردی؟
مثل بچـــه ها چندباری سرم راتڪان میدهم
_ اوهوم اوهوم!هرروز ...
لبخـــند تلخی میزنی و ب ڪفش هایت نگاه می ڪنی.سرت راڪ پایین میگیری موهای خیست روی پیشـــانی میریزد...
_ پس چرا دعات مستجـــاب نمیشه خانووم؟😔
جوابی پیدا نمی ڪنم..منظورت را نمیفهمم..
_ خیلی دعاڪن..اصــرار ڪن ... دست خالی برنگردیم ...
بازهم سڪوت می ڪنم.سرت را بالا میگیری و ب آسمـــان نگاه می ڪنی
_ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت راتایید می ڪنم.
_ خب حالا میخـــای همینجا وایسی وخیس بخوری؟
_ نچ!
ڪنارم می ایستی و باشانه تنه میزنی
_ خب پس برو زیر اونجـــا ڪ سقف داره تا نچـــاییدیم...
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم..لحــظه به لحــظه باتو بودن برایم عین رویاس... توهمـــــانی هستی ڪ ی ماه برایش جنگیدم!صـــحن سراسر نور شده بود.آب روی زمین جمـــــع شده وتصـــویر گنبد را روی خود منعـــڪس می ڪند..بوی گلاب و عطر خاص مقـــدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خـــواندن زیارت عاشورایت درگوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟❣ ازسرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم..خط ب خط ڪ میخـــوانی دلم رامیلرزانی!نگاهت می ڪنم چشمهای خیس و شـــانه های لرزانت ....
من پاڪی ات را #دوست_دارم..
یدفعه سرت راپایین میـــندازی...
وزمزمه ات تغییر می ڪند..
_ منو یڪم ببین..
سینه زنیم رو هم ببین..
ببین ڪ خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلـــــم یجوریه..
ولی پراز صبوریه..!
چقد شهید دارن میـــارن ازتو سوریه..
چقد...شهید...
منم باید برم....
برم ...
ب هق هق میفتی😭...مگر مرد هم...
گویی قلـــبم رافشار میدهند...باهر هق هق تو!...
ی لحـــظه دردلم میگذرد
توزمینی نیستی!....آخرش میپری!
اطلب العشـــق من المهد الی تا ب ابد..
باید این جمـــله برای همه دستور شود...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_و_ی
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_دو 2⃣4⃣
نعمــت و ڪرم زمین را خیس و معطر می ڪند.. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سرب زیر آرام ب هق هق افتاده ای..دستهایم راجــلوی دهانم میگیرم و ها می ڪنم،ڪمی پاهایم را روی زمین تڪان تڪان میدهم.چیزی ب اذان صـــبح نمانده..بادستهای خودم بازوانم را بغـــل میگیرم و بیشتر ب تو نزدیڪ میشوم..
چن دقیقه ڪ میگذرد با ڪناره ڪف دستت اشڪ هایت را پاڪ می ڪنی و میخـــندی..😅
_ فڪرشم نمی ڪردم ب این راحتی حاضــر شم گریه ڪردنم رو ببینی...
نگاهت میڪنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشڪ زیر سوال ببرد!؟. ..دستهایت را بهم میمــالی و ڪمی ب خود میلرزی ..
_ هوا یهو چقـــد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جمــله ات تمام نشده صدای📣 الله اڪبر در صحن میپیچد..تبسم دل نشینی می ڪنی..
_ مگه داریم ازین بهتر خــدا ؟..
و نگاهت را بمـــن میدوزی..
_ خانوم شما وضـــو داری؟! ...
_ اوهوم
_ الان بخـــاطر بارون توحیاط صف نمـــاز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقا....ازهم جدا شیم..
ڪمی مڪث و حرفت را مزه مزه می ڪنی
_ چطوره همینجا بخـــونیم؟😉....
_ اینجا؟..رو زمین؟
ساڪ دستی ڪوچیڪ ت را بالا میآوری،زیپش را باز می ڪنی و چفیه ات را بیرون می ڪشی...
_ بیا! سجـــادت خانوم!
با شوق نگاهت می ڪنم.دلم نمی آید سرمارا ب رویت بیاورم.گردنم را ڪج می ڪنم و میگویم
ـ چشم! همــینجا میخونیم..
توڪمی جلوتو می ایستی و من هــم پشت سرت..عجب جایی نمـــازجماعت میخـــانیم!!! صحن الرضـــاع،باران عشـــــق و سرمایی ڪ سوزشش از گرماست! گرمـــای وجوووود تو! چادرم را روی صـــورتم می ڪشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم..نگاهم خیره ب چهارخانه های تیره خطـــوط سفید چفیه ی توست..انتـــظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه ڪنی،اما سڪوتت انتظارم را می شڪند..دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم ڪ یدفعه روی شانه هایم سنگینی میخـــابد..گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام راڪنار میزنم. سوئی شرتت راروی شانه هایم انداخـــته ای و روب رویم ایستاده ای....
پس فهمـــیدی سردم شده!فقط خـــاسته بودی وقتی این ڪار راڪنی ڪ من حواسم نیست...
دستهایت را بالا میآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات
_ اللـــــه اڪبر...
ی لحـــظه اقامه بستن رافراموش می ڪنم و محو ایستادنت مقـــابل خداوند میشوم..سرت را پایین انداختــه ای و باخــاهش و نیاز ڪلمه ب ڪلمه سوره ی حمــد را ب زبان می آوری..آخر حاجتت را میگیری آقای من!
اقامه میبندم..
_ دورڪعت نمـــــاز صبح ب اقامه عشــ💖ـق ب قصد قربت...اللــــه اکبر...
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود..لباست گرمای خودرا لمـــس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نمـــاز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تڪرار نمیشود..همه حالات بازمزمه تومیگذرد..
رڪعت دوم،بعداز سجده اول و جمـــله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخـــاهی باتمـــام دل و جان بجا بیاوری..سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجـــده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه ب خاڪ تربت حســـین ع است..چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمـــــع می ڪنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم ڪ وحشت زده ماتم میبرد... تمــــام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!...😱
پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود..دهانم راباز می ڪنم تاجیغ بڪشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید...
_ ع...ع...علــــی...؟؟
خادمی ڪ دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مڪث می ڪند...دست راستم راڪ ازترس میلرزد ب سختی بالا می آورم و اشاره می ڪنم..میدود سوی ما و درسه قدمی ڪ میرسد با دیدن زمیـــــن و خون اطرافت داد میزند..
_ یاامام رضــــاع....
سمت راستش را نگاه می ڪند و صدا میزند..
ـ مشدی محمـــد بدوبیا بدو...
آنقدر شوڪه شده ام ڪ حتی نمیتوانم گریه ڪنم... خـــادم پیر بلندت می ڪند و پسر جوانی چندلحـــظه بعد میرسد و با بی سیم درخـــاست آمبولانس می ڪند...
خادم درحالی ڪ سعی می ڪند نگهت دارد بمــن نگاه می ڪند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟...
اما من دهانم قفـــل شده و فقط میلرزم...
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
سرم راب سختی تڪان میدهم و ...ازفڪر این ڪ " نڪند ب این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتـــــم...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهل_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_دو 2⃣4⃣
نعمــت و ڪرم زمین را خیس و معطر می ڪند.. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتاده ای..دستهایم راجــلوی دهانم میگیرم و ها می ڪنم،ڪمی پاهایم را روی زمین تڪان تڪان میدهم.چیزی ب اذان صـــبح نمانده..بادستهای خودم بازوانم را بغـــل میگیرم و بیشتر به تو نزدیڪ میشوم..
چن دقیقه ڪه میگذرد با ڪناره ڪف دستت اشڪ هایت را پاڪ می ڪنی و میخـــندی..😅
_ فڪرشم نمی ڪردم به این راحتی حاضــر شم گریه ڪردنم رو ببینی...
نگاهت می ڪنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشڪ زیر سوال ببرد!؟. ..دستهایت را بهم میمــالی و ڪمی ب خود میلرزی ..
_ هوا یهو چقـــد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جمــله ات تمام نشده صدای📣 الله اڪبر در صحن میپیچد..تبسم دل نشینی می ڪنی..
_ مگه داریم ازین بهتر خــدا ؟..
و نگاهت را بمـــن میدوزی..
_ خانوم شما وضـــو داری؟! ...
_ اوهوم
_ الان بخـــاطر بارون توحیاط صف نمـــاز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقا....ازهم جدا شیم..
ڪمی مڪث و حرفت را مزه مزه می ڪنی
_ چطوره همینجا بخـــونیم؟😉....
_ اینجا؟..رو زمین؟
ساڪ دستی ڪوچیڪ ت را بالا میآوری،زیپش را باز می ڪنی و چفیه ات را بیرون می ڪشی...
_ بیا! سجـــادت خانوم!
با شوق نگاهت می ڪنم.دلم نمی آید سرمارا ب رویت بیاورم.گردنم را ڪج می ڪنم و میگویم
ـ چشم! همــینجا میخونیم..
توڪمی جلوتو می ایستی و من هــم پشت سرت..عجب جایی نمـــازجماعت میخـــانیم!!! صحن الرضـــاع،باران عشـــــق و سرمایی ڪ سوزشش از گرماست! گرمـــای وجوووود تو! چادرم را روی صـــورتم می ڪشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم..نگاهم خیره ب چهارخانه های تیره خطـــوط سفید چفیه ی توست..انتـــظارداشتم اذان و اقامه را تو زمزمه ڪنی،اما سڪوتت انتظارم را می شڪند..دستهایم را بالا می آورم تا اقامه ببندم ڪ یدفعه روی شانه هایم سنگینی میخـــابد..گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام راڪنار میزنم. سوئی شرتت راروی شانه هایم انداخـــته ای و روب رویم ایستاده ای....
پس فهمـــیدی سردم شده!فقط خـــواسته بودی وقتی این ڪار راڪنی ڪ من حواسم نیست...
دستهایت را بالا میآوری، ڪنارگوشهایت و صدای مردانه ات
_ اللـــــه اڪبر...
ی لحـــظه اقامه بستن رافراموش می ڪنم و محو ایستادنت مقـــابل خداوند میشوم..سرت را پایین انداختــه ای و باخــواهش و نیاز ڪلمه به ڪلمه سوره ی حمــد را به زبان می آوری..آخر حاجتت را میگیری آقای من!
اقامه میبندم..
_ دورڪعت نمـــــاز صبح به اقامه عشــ💖ـق ب قصد قربت...اللــــه اکبر...
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود..لباست گرمای خودرا لمـــس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نمـــاز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تڪرار نمیشود..همه حالات بازمزمه تومیگذرد..
رڪعت دوم،بعداز سجده اول و جمـــله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده آخر را میخـــواهی باتمـــام دل و جان بجا بیاوری..سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجـــده ای...تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه ب خاڪ تربت حســـین ع است..چنددقیقه دیگر هم...چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمـــــع می ڪنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم ڪ وحشت زده ماتم میبرد... تمــــام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!...😱
پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود..دهانم راباز می ڪنم تاجیغ بڪشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید...
_ ع...ع...علــــی...؟؟
خادمی ڪ دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مڪث می ڪند...دست راستم راڪ ازترس میلرزد ب سختی بالا می آورم و اشاره می ڪنم..میدود سوی ما و درسه قدمی ڪه میرسد با دیدن زمیـــــن و خون اطرافت داد میزند..
_ یاامام رضــــاع....
سمت راستش را نگاه می ڪند و صدا میزند..
ـ مشدی محمـــد بدوبیا بدو...
آنقدر شوڪه شده ام ڪ حتی نمیتوانم گریه ڪنم... خـــادم پیر بلندت می ڪند و پسر جوانی چندلحـــظه بعد میرسد و با بی سیم درخـــواست آمبولانس می ڪند...
خادم درحالی ڪه سعی می ڪند نگهت دارد بمــن نگاه می ڪند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟...
اما من دهانم قفـــل شده و فقط میلرزم...
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
سرم رابه سختی تڪان میدهم و ...ازفڪر این ڪه " نڪند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتـــــم...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@khamenei_shohada