✍خاطره خواندنی
سردار باقرزاده در روز #اربعین حسینی از زیارت مزار شهید عراقی عملیات کربلای ۵
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
✍خاطره خواندنی سردار باقرزاده در روز #اربعین حسینی از زیارت مزار شهید عراقی عملیات کربلای ۵ @kha
🔰متن خاطره🔰
✍امروز پنجشنبه ۱۷ مهرماه روز اربعین بود وتوفیق الهی شامل حالم شد تا ضمن زیارت اهل قبور ، از گلزار شهدای بهشت زهرا (س) وازجمله شهیدان عزیز تفحص علی محمود وند و مجیدپازوکی نیز زیارتی داشته باشم، درخلال بازدید به یاد خاطره ای افتادم که چندسال قبل دریک بعداز ظهر روز گرم تابستان باخانواده به زیارت اهل قبور وشهدای بهشت زهراء(س) رفته بودیم ، آن روز بشدت هوا گرم و گلزار شهداء خلوت بود وکسی تردد نمی کرد، ما ازقبل مقداری شربت خنک آماده کرده بودیم تا بعنوان خیرات دربین مردم توزیع کنیم، ولی قبرستان خلوت بود ومن مانده بودم شربت هارا به چه کسی بدهم، ناگهان یک اتوبوس وارد محوطه شد ومسافرانی که همگی زن ومرد وکودک عراقی بودند از آن پیاده شدند ویکراست بسمت من آمدند واز من آدرس قبر شهیدی را خواستند، دراین اثناء فرصت را مغتنم شمرده و سریعا تمام شربت رابین مسافران خسته وتشنه تازه از راه رسیده توزیع نمودم وبعدهمگی را بسمت قبر شهید مورد نظر هدایت نمودم، مسافران که همگی خانواده شهیدودرحال عزیمت به مشهدمقدس بودند، برای اولین بار به ایران آمده بودند،آنها با دیدن قبر شهیدشان که یک مجاهدعراقی از لشکر۹ بدر بود بشدت منقلب شده ،فریاد گریه وناله سرداده وبا عباراتی حزن انگیز همچون غریب و مظلوم اورا مورد خطاب قراردادند...من هم باآنها لحظاتی همراهی نموده وسپس بدرقه شان کردم ،بعدازآن تاریخ هرازچندگاهی که توفیق پیدا کنم بعنوان اینکه این شهید مهمان ما وغریب است به زیارتش می روم، وامروز این توفیق باردیگر نصیبم شد اما با این تفاوت که به او گفتم : حال که به زیارتت آمده ام شما هم محبت کن وبه نیابت ازما درکربلا مولایمان را زیارت کن، از همه عزیزانی که به بهشت زهراء می روند می خواهم این شهید عزیز غریب را درصورت امکان زیارت کنندشهیدفاضل عبدالجلیل نایف الحلفی(ابومیثم البصری) قطعه ۵۰ ردیف ۱۹شماره ۲۳
@khamenei_shohada
✍#خاطره رفتار و کردارش جذبم کرده بود. از آرزوهایم بود که شبیه او شوم. هر چند از محالات بود. گفتم: 《حاجی چیزی برایم بنویس که یادگاری بماند》دست به قلم شد.
🔹بسمهتعالی
علی عزیز چهار چیز را فراموش نکن:
۱.اخلاص ، اخلاص ، اخلاص ؛
یعنی گفتن ، انجام دادن و یا ندادن برای خدا؛
۲.قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهل بیت علیهمالسلام کن؛
۲.نماز شب توشه عجیبی است؛
۴.یاد دوستان شهید ، ولو به یک صلوات!
برادرت ، دوستدارت سلیمانی
و امضایی که نشست پای این نصیحت های برادرانه .
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قسمتی از مصاحبه شهید والا مقام #علی_اوسط_عسگری فرمانده گروهان ضد زره لشکر17علی ابن ابیطالب(ع).
شهید به زبان محلی میفرماید:
اون که کافره داره اونطور مقاومت میکنه...
ما که هدف داریم و برای"اسلام" داریم مجنگیم،ما باید تا آخرین قطره خونمون بجگنیم.
#عند_ربهم_یرزقون
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_پنجم ✍ خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمان
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_ششم
✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.
حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد:
- وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن، خشکم زد...
نمیدونستم باید خوشحال باشم؟
یا ناراحت..؟
تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم.
مدام ذهنم مشغول بود.
یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادره...
اما یه صدایِ دیگه ای میگفت:
بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانم نیستی و حرفِ دلشو زده...
گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه؟
پس باید مطمئن میشدم.
نباید کم میذاشتم تا بعدا پشیمون شم.
خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم.
که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین.
از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.
نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..؟
مردِ جنگ و ترس؟
این مردان #با_حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا...
کمی خنده دار نبود؟
صورتش جدیت اما آرامش داشت.
- تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم...
تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم.
تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله..
هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت..
و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم...
شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین..😕
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_ششم ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ه
کم مونده بود کتک بخورم..
حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم...
اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده...
و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم..
اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.
صدایش کمی خجالت زده شد:
- میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمی آورد...
واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده.
و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ای مذهبی؟
با مایه گذاشتن از دانیال؟
نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد:
- عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید...
اولش مخالفت کرد.
گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف مِیلتون کاری رو انجام بده.
اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.😁
سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز.
حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود...
در دلش ریسه ریسه، آذین می بستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.
حسام حیف بود...
لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم...
کامم تلخ شد:
- اما نظر من همونه که قبلا گفتم.
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد:
- نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم.
پس لطف کنید افکارِ بچگونه رو بذارین کنار...
من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین...
به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم.
- من اصلا به کسی مثل شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین...
سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد.
ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند:
- عجب
پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمی گفتین...
چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم..
بهتره شمام وقتو تلف نکنید..☺️
چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟
با خشم روبه رویش ایستادم:
- تو مگه عقل تو کله ات نیست؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
#اربعین سال ۹۵ در طول راه از نجف به کربلا حاج میثم مطیعی رو دید و گفت:
حاجی باید با هم عکس بگیریم و بعد از شهادتم برام بخونی...
فرمانده تخریب لشکر سرافراز فاطمیون
🌷شهید #جعفر_حسنی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#خاطرات_شهید
□به عشق حضرت زینب
○باردومی که میخواست به سوریه برود خیلی ناراحت بودم میگفتم یکبار رفتیدکافی است برای چه دوباره می روید، کنارم نشست وگفت اگرمابه سوریه نرویم چه کسی میخواهدبه نیروهای مردمی سوریه کمک کند؟ مردمی که مظلومندوزیربارحملات تکفیری ها، له میشوند، کسی نیست آنهارایاری رساند، من به خاطراسلام میروم تااجازه ندهم حضرت زینب یک باردیگر به اسارت دربیاید، بااین حرف هامرا متقاعدکردند بااینکه مدام گریه می کردم ولی دربرابر حضرت زینب تسلیم شدم وراضی هستم به رضای خدا.
○دخترشهیددرادامه عنوان میکند:
بعدازشنیدن خبرشهادت پدرجزخنده کاری نمیتوانستم بکنم زیراهرکسی آرزوی شهادت راداردو واقعاخوشحال بودم که پدرم شهیدشده چون لیاقتش راداشت زیرااین فیض عظیم نصیب هرکسی نمیشود.
✍راوی:دخترشهید
#شهید #جبار_دریساوی
ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
به یاد سردار شهید #حسین_همدانی (ابو وهب) ❤️
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
از یاد خود بردی مگر!
سیمای معصوم مرا؟
رفتی ولی جایت هنوز
خالی بود در این سرا
یاد آور این دردانه را
بابا بیا بابا بیا....
🌷شهید مدافع حرم
#محرم_ترک
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ
@khamenei_shohada
#خاطرات_شهید
هميشه پارچه سياه كوچکی
بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش...
روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد
از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت....
كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند.
در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود.
حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.
📎پ.ن: #معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!!
نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...
#فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید #محسن_دین_شعاری 🌷
#گردان_تخریب
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#شهیدی_که_به_مادرش_قران_خواندن_یاد_داد
درادامه بخوانید 🔰🔰
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهیدی_که_به_مادرش_قران_خواندن_یاد_داد درادامه بخوانید 🔰🔰 ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_
○مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند. پسر به او میگوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟
○مادر میگوید: «چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم. میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون.».
○پسر میگوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!»بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد.
○قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن. خبر میپیچد.
○پسر دیگرش اینرا به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند.
○حضرت آیتالله نوری همدانی نزد مادر شهید میروند. قرآنی را به او میدهند که بخواند. به راحتی همه جای قرآن را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه.
○میفرمایند:«قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!».مادر شهید شروع میکند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط.
○آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:«جاهایی که نمیتوانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم»
شهید #کاظم_نجفی_رستگار
🔻اول خودت برو بعد بگو بیا
🔹چیزی که باعث شد هشت سال جلوی شرق و غرب سرخم نکنیم روحیه فرمانده هوایی بود که به کسی دستور نمی داد «برو» ! خودشون اول حضور داشتند و بعد میگفتند «بیا»! در جنگ اقتصادی نمیشه مسئولین غرق در امکانات و رانت و ثروت باشند و به مردم بگن تحمل کنید!
« تصویر رهبر انقلاب در زمان دفاع مقدس»
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
📸اطمینان دلها با دیدن وعدههای الهی به دست میآید
رهبر معظم انقلاب:
🔹️ بعضی از حوادث دلهایی را میلرزاند؛ ما در طول انقلاب هم شاهد بودیم... حتّی در خود دفاع مقدّس بعضی از شکستها، بعضی از دلها را میلرزاند. وقتی که مجموع این حوادث با پیروزی، با نشانههای لطف الهی تمام میشود، این طبعاً این دلها اطمینان پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند، میفهمند که وعدهی الهی راست است، درست است...این را وقتی که شما برای مخاطبین خودتان نقل میکنید، آنها به خودشان مطمئن میشوند، اطمینان نفس پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند. ۹۸/۸/۳۰
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_ششم ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ه
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
✍ - اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟
میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی...
این مسخره بازیا چیه که راه انداختی؟
با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت:
- پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت..
ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد..
اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه.
جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد..
عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست..
خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه...
پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا..
لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود و حرفهایش منطقی و بنده وار..
سر به زیر انداختم..
راست میگفت... خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود..
نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت.
کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم..
و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده...
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_هفتم ✍ - اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی خواستگا
وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت:
- حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟
به صورتش نگاه کردم:
- از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟
شما چیزی از گذشته ام میدونید؟
سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد:
- اونقدر که لازم باشه میدونم..
در ضمن گذشته، دیگه گذشته.
مهم حالِ الانتونه که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره
تعجب کردم:
- از کجا می دونید؟
لبخند زد:
- دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..
شما جواب ” بله” رو لطف کنید،
بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟
شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم:
- فکرِ همه چیزو کردین؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم...
نگذاشت حرفم تمام شود:
- وجب به وجب حالا دیگه، یا علی؟
خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم...❤️
خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم:
( یا علی..)
❤️ یا علی گفتیم و عشـق آغاز شد... ❤️
⏪ #ادامہ_دارد...
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای زیباترین فصل
فصل ظهور تـــــو🌸
پاییز هم آمد
برگها بر سرم باریدند
اما تــــــو باز نیامدی🍃🌸
ای غائب از نظر!
پاییز را با ظهور تـــــو
دوست تر می دارم🍃🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب🌸
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
ﺷﻬﺪﺍ ﺁﺧﺮ ﺗﯿﭙﯿﻮﻟﻮﮊﯼ ﺑﻮﺩﻥ !!!...
ﺷﻬﺪﺍ ﯾﻪ ﺗﯿﭙﯽ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩ...
🌷سمت چپ شهید #عباس_کمال_پور ...
🌷سمت راست سردار عطایی...
از فرماندهان لشکر امام حسین ع
ــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#خاطرات_شهید
🔹در مورد مهریه نظر خانوادهها را ملاک قرار دادیم، من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر مهریهای که خانوادهها صحبت کنند 12 شاخه گل نرگس به نیت حضور حضرت مهدی ذکر کنند.
🔸بعد از صحبتها آقا وحید یک دسته گل آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند شاخه گل نرگس بینشان است و این برای من نشانه خوبی بود. مهریه من 114 سکه بهار آزادی به همراه سفر حج بود که من مهریهام را بخشیدم.
🔹من به او میگفتم «از خدا خواستهام اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با شهادت باشد ولی اگر مرگ بین ما جدایی میاندازد مرگ اول برای من باشد، چرا که من طاقت جدایی و تنها ماندن را ندارم و امیدوارم شهادتت در رکاب آقا امام زمان(عج) باشد. میگفتم وحیدم لایق شهادت هستی و او میگفت شهادت لیاقت میخواهد.
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید #وحید_فرهنگی والا 🌷
ــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پارس آباد مغان اردبیل خبر شهادت به مادر رسید
🔹ناله هایی که تن هر کسی را به لرزه در می آورد...
🔹شهادت و امنیت را در قوم و نژاد بایکوت خبری نکنید از داغ دل مادران شهدای مرزبان کسی خبر دارد؟
🌷 امنیت اتفاقی نیست #شهید_بیرامی
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیف این لحظهها در واژه نمیگنجند ...
پشت صحنه گفتوگوی فضه سادات حسینی با همسر شهید مدافع حرم #محمدجعفر_حسینی با حضور دو فرزند شهید
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada