eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
70 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_هشتم ✍ “یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد..
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و حالا با هر برشِ پارچه، صورتم را می بوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محض خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم... پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام می داد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیر مهدی اولاد پیغمبرست..💚 که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد😔 و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را... چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدنم نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفگی... دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. 🎉 صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند. هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبول هایِ استرسِ خونم بیشتر میشد. و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم می آمد، اما نیامد... ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_نهم ✍ با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب ا
در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد. روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم: - آیا وکیلم؟💖 باید چه میگفتم؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم. متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد فقط بگین ... و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم می رسید. با لهجه ای آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم. حسام با منِ تیره بخت، خوشی را می چشید؟ صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد. حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود. به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم...❤️ گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد.. و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریش دارِ مذهبی و پاسدار... چقدر تلخیِ کامم شیرین بود. ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💐🍃🎉 🍃❤️ 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نودم ✍ یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که ه
و امیرمهدی را به زور از جایش کرد و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنانِ که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت وچ لباسهایشان را... یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند. جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمی کرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم. هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود. پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود. وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟ حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود. من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت.. اشک می ریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد... هول و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم. حسام بود... اما نه سر به زیر... خندان و شاداب مثل همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیر و رو نمیکرد. کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم... حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها می کردم که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت. ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_یکم 🧖‍♀ ✍ در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم. خنده که بر لبهایم ظاهر شد ایستاد: - خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم. این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون. من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..😂 اجازه می فرمایید؟ ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم. از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد: - سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم.. فردا میام دنبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم.. عروسی... باید رویا میخواندمش یا کابوس؟ آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد زندگی بهتر از این هم میشد؟ ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_دوم ✍ حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت... حسام، آ
پرسیدم کیست؟ و او خواست تا کمی صبر کنم.. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت اینجا اسمش بهشت زهراست. خونه ی اول و آخر هممون.. اینجا چه میکردیم؟ با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ای گل🌹بر روی هر کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در و بوده اند. حزن خاصی در چهره اش می دویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.💐 من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم،حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم: - اینجا مزار پدرِ شهیدمه... ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم. هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود.😁 امیرمهدی دیوانه شده بود؟ - مگه مرده ها ما رو میبینن؟ حسام ابرویی بالا انداخت: - مرده ها رو دقیقا نمیدونم..‌. اما بله، میبینن؟ نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود... - شهدا؟ خب اینام مردن دیگه خندید و با آهنگ خواند: - نشنیدی که میگن..شهیدان زنده اند، الله اکبر به خون آغشته اند، الله اکبر... نه نشنیده بودم... گلها را پر پر میکرد: - شهدا عند ربهم یرزقونند یعنی نزد خدا روزی میخورن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه... حرفهایش همیشه پر از تازگی بود نو و دست نخورده... چشمانش کمی شیطنت داشت: - خب حالا وقتِ معارفه ست.. معرفی میکنم.. بابا.. عروستون.. عروسِ بابام.. بابام😂 خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا.. وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیه چسبیدم به بابام که من زن میخوام..😌 که زنمم باید چشماش آبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..😁 یک روز در میونم میومدم اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..😂 قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود... ناخوداگاه زبانم چرخید: - تو حق نداری شهید بشی.. لبخندش تلخ شد: - اگه شهید نشم... میمیرم..😔 او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم... نه‌ شهادت، نه مردن... با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم... انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک می کشید و چنگ می انداخت. این زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود..‌. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس... حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم... بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند، اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_سوم ✍ کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالو
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟ و او با لبخند پاسخ داد: - اگه دستتونو بدین،متوجه می شین😊 از رفتارش سر در نمی اوردم. دستم را به سمتش دراز کردم مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند. این اولین برخورد فیزیکی مان بود و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام...❤️ با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد. به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. - اینا چیه؟ کمی سرش را خاراند: - والا اسم دقیقشو نمیدونم اما فکر کنم بهش میگن ساق دست... آستین مانتویم را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟ - خب به چه درد میخورن؟واسه چی اینارو دستم کردین؟ لبخند بامزه ای روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد: - آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود. تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین،ساق تون کاملا مشخص میشد. متوجه منظورش نمیشدم. - خب مگه چیه؟ مهربانتر از همیشه پاسخ داد: - بانوی زیبا حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته... شما نابی.. تاج سری..😇 کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟ حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم. شاید اگر یک سال پیش کسی از و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با سر به اطاعت فرود می آوردم.💖 راست میگفت،من ارزان نبود که ارزان حراج شوم. وقتی لبخندم را دید بسته ای دیگر را به سمتم گرفت: - اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون.🙈 مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد. عطرش مثل نسیمِ دریا خنک بود. خنکه خنک... بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار. دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویزدار از آن در آورد: - اینم سنجاقش که وقتی لبنانی می بندین،با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه😁 و این یعنی روسریت را زیبا سرکن شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه... ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_چهارم ✍ حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمی گذ
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنا زاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟ دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت...❤️ علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد. اگر حرامزاده ای هم باشد از قبیله ی است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود. من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم. در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ . در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجامش... این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت… روزها می دویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم..‌. حسام یک روز در میان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم می آمد و چشمه ای جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت. و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم. هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم... و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم. مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا💖 مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را... تا اینکه به ایام نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا می پیچید.🏴 ⏪ .
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_پنجم ✍ حالا من هم #شیعه بودم اما مریدی که غریبی میکرد و
- دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی... ساده لوحانه و عجول گفتم: - خب بیا بگیریم، دوتایی بریم... حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم. لبخند زد: - والا ارباب خودش باید بطلبه😊 نطلبه تا خودِ مرزم بری، برت می گردونن... واسه خودمم پیش اومده. با تعجب نگاهش کردم: - واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا می گیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه ایه با انگشت ضربه ای به بینی ام زد: - صیغه ی طلبیدن،صیغه ی عجیبیه... به این راحتیا نمیشه صرفش کرد... نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شد و اجازه ندادن که برم کربلا... تا آقا امام حسین زیرِ نامتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش...😞 چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ منه تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود. دستی به محاسنش کشید: - اما ظاهرا آقا طلبیده... از چه حرف میزد؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم. انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند. تعللش نگرانم کرد. منظورش را پرسیدم و او دستانم را در مشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد: - راستش سارا خانم..‌‌.من باید برم ماموریت... دنیا بر سرم آوار شد. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم. اخم هایم را در هم کشیدم... با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد: - اینجوری اصلا خوشگل نمی شینا😊 و نرم و مهربان ادامه داد: - من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی.. چند روز دیگه باید برم عراق.. تأمین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه… از سراسرِ دنیا میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه..‌. باید امنیتِ حریم رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره. منم امسال طلبیده شدم.. باید برم. عصبی و پر تشویش بودم. عراق؟ امنیت؟ در چند قدمیِ داعشیان؟ ناخودآگاه جواب دادم: - منم میام.. منم با خودت ببر.. 🖤عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود وقتی سر سپرده شد، جان بر کف می گیرد🖤 حسام دل داده بود یا سر؟ ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_ششم(ادامه) هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم:
به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم: - تا حالا اونِ رویِ خانمتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..؟ صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید: - والا هنوز خانممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی دیگه وای به حالِ الان...😂 ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هااا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید..😕 اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه😂😂 سپس با انگشت،اشاره ای به سینه اش کرد این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده... بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم میگم من هی سالم میرم و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط... اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه... چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره😂 چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت. معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت. به سمت جا نمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم: - بلندشو جنابِ امیرمهدی... بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخونیم تا این فرشته ها بدبختم نکردن... با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید: - خیالت تخت..😊 از هیچ کدومشون شماره نگرفتم. تا حوری مثه سارا خانم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟ چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید. ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_هفتم ✍ این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بد
با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که: ( هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو میشنوه ) وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوک هایِ بی مزه ی برادرم میگفت... و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم. و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم می آید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم. * تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم ساعتم درد؛دلم درد؛جهانم درد است* گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام می کشیدم. این بچه چه به روزِ سارایِ دیروز آورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟ سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا از سر بر نمیداشت و به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر... که حتی قدمهایِ وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست. این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟ و ...❤️ قافیه اش، گرچه مشکل است اما؛ خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد. دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من،بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسیبحِ فیروزه ای رنگِ پروین.. کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم. کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ... مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت... ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_هشتم ✍ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید...آسمان نمی
پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک می داد مردان خدا را... حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر بود... پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل... دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جانشینی ام. هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدمه چینی حرف دلم را زدم... - میخوام برم کربلا... یعنی برم. با چشمانی گرد شده دست از کار کشید: - چی؟ خوبی سارا جان؟😳 بدونِ ثانیه ای تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید: - آهاااااان … بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مث بچه ها بهانه میگیری صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای😊 چرا حرفم را نمیفهمید؟ دلتنگ امیر مهدی بودم، آن هم خیلی زیاد... باید میرفتم... اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود... با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ شدم، که می داند مریضم و عمرم کوتاه... که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم بماند.. که اگر نروم میمیرم..😭 و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوشم کشید و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم... اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟ نـه!! پس لجبازانه پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم... و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمد و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستنش... روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید...😍 گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید... درست در بزنگاه و دقیقه ی نود. منِ و دانیالِ .. کنارِ هم.. ... دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی ، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمی کند... پروین مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران. هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند حالا من مسافر بودم...❤️ مسافر خاک کربلــا......... ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_نهم ✍ مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیف
. سری به نشانه ی مخالفت تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم. ده دقیقه ای گذشت و دانیال به سراغم آمد: - سارا بگم خدا چکارت کنه... یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده..😐 از نگرانی های مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست. دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد: - میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟ مخمو تیلیت کرد که گوشی رو بدم بهت😑 دسته گلو تو به آب دادیو منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟؟ شالِ مشکیم را مرتب کردم: - تا رسیدن به باید تحمل کنی... طلبکارو پر سوال پرسید: - چی؟ یعنی چی؟ ابرویی بالا انداختم: - یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم...😌 واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟ نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی می دادم. من به عشق و دو فرزندش و پا به این سفر گذاشته بودم...❤️ پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم. وا رفته زیر لب زمزمه کرد: - بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..😢 کی میتونه از پس زبونِ اون دیونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه…😢 انگشتم را به سمتش نشانه رفتم: - هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا...😌😒 از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام...😂 بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم. سوار بر اتوبوس به سمت ... کاخِ پادشاهیِ علی... اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟ ⏪ ...