eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_153 کنار دخترش نشست
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 پشت میزش ایستاد و کمی برگه های روی میز را جا به جا کرد تا چیزی که میخواهد را پیدا کند... با صدای کاظم سرش را بالا آورد ونگاهی به او انداخت: جانم؟... کاظم: میگم خانمت و رسوندی روستا؟... محمد: آره خداروشکر... یکم خیالم راحت تر شد... کاظم: الحمدالله... راستی مشکل این داوودتون با شایان چیه؟... هرچی گفتم بیا برو یه سر بهش بزن گفت من نمیرم بگید یکی دیگه بره... خصومت شخصی داره باهاش؟... محمد لبخندی زد و برگه به دست به سمت کاظم آمد: ناراحت نشو... داوود از بعد اتفاقی که واسه دانیار افتاده یکم نسبت به این پرونده حساس شده... وگرنه اصلا همچین آدمی نیست... خیلی دل پاکی داره... کاظم: آره خب... هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه... محمد خندید و همانطور که به سمت میزش میرفت گفت: بیا برو کم نمک بریز... راستی محسن کجاست؟... نمیبینمش چند وقته... کاظم: یه سر رفت اداره ی خودشون... انگار یه مشکلی داشتن که باید حتما میرفت... محمد: خیره انشاءالله... دیگه برو سر کارت... کاظم: تو هم که همه اش ما رو از اتاقت بنداز بیرون... حالا انگار چی هست... همانطور که به زمزمه های زیرلبی کاظم هنگام خروج از اتاق گوش میداد، نگاهش را روی میز میچرخاند تا گزارش ها را نهایی کرده و برای آقای عبدی ببرد که درب اتاقش بی هوا باز شد... با این نوع دویدن و باز کردن در کاملا آشنایی داشت و بدون اینکه سرش را بالا ببرد، میدانست شخصی که رو به رویش ایستاده رسول است: جانم رسول... رسول: آقا یه دقیقه میاید پای وال؟... نگاهی به او انداخت و ایستاد: زنگ میزدی خب نیاز نبود پله ها رو سه تا سه تا بیای بالا... رسول که فهمیده بود دوباره صدای پاهایش به گوش محمد رسیده شرمنده سرش را به زیر انداخت: ببخشید آقا... مهم بود... محمد: خیلی خب... بریم پایین ببینم چی شده که انقدر به هول و ولا انداختت... درب اتاقش را بست و همراه رسول به سمت وال مرکزی رفت... کنار ایستاد تا رسول تصاویر مد نظرش را روی مانیتور بی اندازد... رسول: بشینید آقا... محمد: بشین راحتم من... رسول: آقا این عکسا رو علی اکبر چند دقیقه پیش برام فرستاد... محمد نگاهی به عکس ها که انگار در فضای باشگاه گرفته شده بودند، انداخت و گفت: خب؟... رسول: آقا طبق این عکسا و گزارشات علی اکبر، فرهاد با سه نفر از اعضای این باشگاه صمیمیت بیشتری داره... عکس و مشخصات آن سه نفر را روی مانیتور انداخت و گفت: پاشا بهشتی، جاوید نیکومنظر و هومان آریافر... محمد ابروهایش را بالا انداخت و نگاهش را به رسول: فامیلیاشون خیلی برام آشناست... نمیخوای بگی که... رسول: بله آقا دقیقا...جاوید نیکو منظر فرزند محمد.... پاشا بهشتی فرزند یاشار و هومان آریافر فرزند حافظ... محمد: فرهاد با این سه شخص رفیق شده؟!!!... رسول: شواهد که اینجور میگن آقا... محمد: سخت شد رسول خیلی سخت شد... حفاظتش رو ببرید بالاتر... حتی یکی از حرکاتش نباید از چشممون پنهان بمونه... رسول از دستش ندیما... رسول: چشم آقا الان سعید رو میفرستم خودمم از پشت مانیتور دارمشون... نیم نگاه دیگری به عکس های مقابلش انداخت و ضربه ای روی شانه ی رسول زد: خدا قوت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
یه نظرسنجی‌مون نشه؟! شخصیت کاظم و مرتضی رو عوض کنیم؟🤔 https://EitaaBot.ir/poll/1gvqk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلاممممم من برگشتم با تاخیر طولانی🤚 اولا یه ببخشید باید بگم بخاطر این بد قولی های این چند وقت دوم هم باید بریم سراغ جبران✨ اما برای جبران: یه قرار هایی هست... فعلا اولا یه چند تا قسمت گذشته رو ریپلای میزنم دوباره بخونید تا بعدش بگم چه خبره😁
خب شواهد و مدارک نشون میده اذان و خب واجب بریم اول نماز بعدش قسمت های جدید رو میدم🤚
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌پنجاه‌و‌سوم فر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 دستانش را بر روی سرش گذاشت و همراه با جیغی گوش خراش فریاد زد: نهههه... حامدددد... با سرعت کنار حمیده نشست و گفت: آروم باش... آروم عزیزم... * ساعت دو بعد از ظهر، فرودگاه مشهد. حال و هوای دلش بهم ریخته و دلش تنگ تک برادرش شده. تصور حتی لحظه ای نبودش هم برایش دشوار است. برادری که سال ها در کنارش بود. در تمامی ساعات و لحظات زندگی اش. در تمام مشکلاتش. همراه همیشگی و دلسوزی باغیرت. اما دیگر نه. دیگر قرار نیست برادر مهربانش بازگردد. صدایی پشت بلندگو فرودگاه او را به خود آورد: مسافرین محترم پرواز ۵۵۳ مشهد_تهران جهت سوار شدن به هواپیما به درب های ۴و۵ مراجع فرمایید... با تشکر از همراهی تون... از جای خود برخاست. محل کیفش را روی شانه های خود محکم و به سمت درب رفت. نفس عمیقی کشید و پشت صف ایستاد. پرواز فقط به اندازه یک نفر جا دارد و او مجبور است تنها به تهران برود. حال سوار بر اتوبوسی منتظر برای رسیدن به ترسناک و غریبانه ترین پروازش است. همسر و فرزندانش همراه با پروازی دیگر ساعت هشت شب به سمت تهران راه می افتند. چند دقیقه ای گذشت و اکنون پله های هواپیما است که قاب جلوی چشمانش را نقش میدهد. ناخواسته و بدون کوچک ترین تعادلی اشکانی مانند قطرات باران صورتش را نمناک و حالش را دگرگون کرده. بار ها این راه را به شکل های مختلف طی کرده است. اما گویا تفاوتی فجیع میان این سفر و سفر های دیگرش وجود دارد. تفاوت وجود یک حال عجیب. حالی که تمامی وجودش را به لرزه می اندازد. حس تنهایی که گویا به هیچ روش جبران نمیشود. قدم های پیوسته و آرامش او را تا پنج پله جلو کشانده است. نگاهی به پایین انداخت. ارتفاع زیاد نبود اما برایش حکم دره ای عمیقی را داشت که نفس را به حبس می کشاند. دره ای که او را تا اعماق تنهایی و بی کسی می‌کشاند. گذشت زمان از میان دستانش خارج شده و دیگر متوجه اطرافش نیست. پله آخر را که گذراند دستانش شروع به لرزیدن کرد. به سمت جلو قدم برداشت. این راه را بارها گذرانده اما نه این چنین. ( یک سال پیش. درس در زمانی که تازه دخترش عاطفه به دنیا آمده بود و کلا چند ماه داشت. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌پنجاه‌و‌چهارم
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 کودکی شیرخوار درون دست و پشت سر حامد به راه افتاده بود. پدرام هم پشت سرش قدم در جای قدم او میگذاشت. سه صندلی در درکنار هم. پدرام سمت راست و حامد سمت چپ نشسته بود. حمیده هم میان این دو جای نهاده بود. پرواز برخاست و بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه هر کسی پی کاری بود. پدرام و عاطفه خواب بودند. حامد کتابی را در دست گرفته بود و بی هیچ کلام غیری صفحه به صفحه آن را فتح میکرد. اما حمیده نگاهش بین این سه نفر در حال چرخش بود تا این که در زمانی مشخص بر چهره ناز و شیرین دخترش ثابت ماند. سکوت میانشان حاکم و او محو چهره دخترک مهربانش شده بود. ناگهان صدای حامد او را به خود آورد: چی رو نگاه می‌کنی انقدر؟... آخرش خواهر زاده من رو چشم می‌کنی ها... سیاهی چشمانش از چهره عاطفه برداشته و به سمت حامد سوق داده شده. لبخندی ملیح و مهربان بر لبانش نشست و با همان حال پاسخ داد: آخه نگاش کن... لب هایش رو ببین چقدر قرمز و نازه... حامد: اون که حلال زاده به داییش می‌ره که توش شکی نیست... اما این که انقدر خوابالوعه باید به باباش رفته باشه... حمیده: عه... اینطوریه؟... اصلا دختر خودمه همه چیزش شبیه خودمه... حامد: و خب این که تو خواهر منی و خدا برای کشیدنت از من کپی پیست کرده قابل انکار نیست... حمیده: زبون نیستش که... گردن زرافه است...) صدای پرسنل هواپیما او را از میان گذشته های نچندان دور بیرون کشید: میتونم کمکتون کنم؟... آب دهان خود را با آرامش قورت داد و پاسخ داد: صندلی ۱۳s کجاست؟... به پنج صندلی جلوتر اشاره کرد و گفت: اون میشه... حمیده: ممنون... به سمت صندلی رفت و آرام خود را روی آن جای داد. بغضی سینه اش را آزار می‌داد. نفس عمیقی کشید و برای حفظ اشکانش لب خود را به زیر دندان فشرد. سرش را به پنجره تکیه داد و نگاهش را بین اتفاقات بیرون سوق داد. (حامد: عه چقدر بیرون رو نگاه میکنی؟... خواهر من تو آسمون چه خبره مگه؟... همراه با لبخندی که از صدای برادرش نشأت گرفته بود جهت نگاهش را تغییر داد. با چشمانی پر ذوق لبان خود را تر کرد: خیلی قشنگه... من هرچقدر به بالا نگاه میکنم سیر نمیشم... حامد: وا... حمیده... مگه اولین بارته میای توی هواپیما انقدر ذوق داری؟...) صدای هق هق گریه هایش او را از میان خاطرات بیرون کشید. چشم از بیرون گرفت و شروع به ذکر گفتن کرد. بلکه با یاد خدا دلش آرام گیرد. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥