هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂
🔻 مفقود الاثر
همسر شهید مهدی تجلایی
┄═❁❁═┄
آمده بود مرخصی.
سرنماز بود که صداى آخ شنیدم.
نمازش تمام شد، پرسیدم : «چى
شد؟» گفت : «چیزى نیست.»
چند دقیقه بعد داخل حمام باندهاى خونى دیدم. نگران شدم. فهمیدم پایش گلوله خورده.
دکتر گفته بود: «باید عمل شوی» و سفارش کرده بود: « تا یک هفته هم نمیتوانى باندش را باز کنی.»
باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد.
گریه کردم.
گفتم: «با این وضع به جبهه میروی؟»
رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت :
«نگران نباش خواهر، من مواظبشم.»
با عصبانیت گفتم: «اشکالى ندارد. بروید جبهه، انشاءاالله پایت قطع میشود، خودت پشیمان میشوى و بر میگردی.»
نگاهی کرد و گفت : «ما براى دادن سر
میرویم. ما را از دادن پا میترسانی؟»
یادم نمیرود یکبار دیگر هم گفته بود:
«خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد. دوست ندارم حتى به اندازه یک وجب هم که شده از این خاک را اشغال کنم.»
همانطور شد که میخواست.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 راضی باش!
همسر شهيد محمد رضا نظافت
┄═❁❁═┄
این پا و آن پا میکرد، انگار سردرگم بود.
تازه جراحاتش خوب شده بود. تا اینکه بالاخره لب به سخن باز کرد و گفت: «نمیدانم کجاى کارم لنگ میزند، حتما باید نقصى داشته باشم که شهید نمیشوم، نکند شما راضى نیستی.»
آن روز به هر زحمتى بود از زیر بار جواب سوالش فرار کردم.
دوباره موقع رفتن به منطقه بود؛ زمان
خداحافظى به من گفت: «دعا کن شهید بشم، ناراضى هم نباش!»
این حرف محمدرضا خیلى بر من اثر کرد؛
نمیتوانستم دلم را راضى کنم و شهادتش را بخواهم، اما گفتم: «خدایا هرچه که صلاح است براى او مقدر کن.»
... و برای همیشه رفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 اختلاف
همسر شهد اسماعيل دقایقی
فرمانده لشکر بدر
┄═❁❁═┄
سر مسئلهاى به توافق نرسیدیم. بحث کردن هم فایدهاى نداشت. هر کداممان روى حرف خودمان پافشارى میکردیم تااینکه اسماعیل عصبانى شد. اخم توى صورتش خودنمایى میکرد. لحن تندى هم به خود گرفت.
از خانه بیرون رفت، ولى شب که به خانه بازگشت،
با روحیه خوش و متبسم گفت:
«بابت امروز صبح معذرت میخواهم.»
میگفت که نباید گذاشت اختلاف
خانوادگى بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 زندان مؤمن
همسر شهيد
حجت الاسلام عبداالله ميثمی
┄═❁❁═┄
حاج آقا هیچ وقت به من نگفت برای شهادتم دعا کن.
میگفت: «لزومی نداره آدم به همسرش از این حرفها بزنه.» (زیرا نمیخواست حرفی بزند که همسرش را ناراحت کند.)
یک روز گفتم: «میدونم برای شهادتت زیاد دعا میکنی، اگر منو دوست داری دعا کن با هم شهید بشیم، از شما که چیزی کم نمیشه؟»
گفت: «دنیا حالا حالاها با تو کار داره.»
گفتم: «آخه بعد از تو سخت میگذره.»
گفت: «دنیا زندان مؤمن است..»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 استفاده از فرصت
به نقل از همسر روحانی شهيد
حسن انتشاری
┄═❁❁═┄
همیشه از وقت به شایستگی استفاده می کرد.
در وقت نان گرفتن، وقتی در صف نانوایی میایستاد، لغات عربی را حفظ میکرد.
یا وقتی از خانه به مدرسه میرفت، لغاتی را که می خواند، تکرار میکرد و با این جدّیت و صرفه جویی در وقت، توانست زبان عربی را به خوبی
فرا گیرد و مکالمه کند.
بعد از آموختن زبان عربی، مشغول یاد
گرفتن زبان انگلیسی بود و توانست در مدتاندکی این زبان را هم یاد بگیرد، بطوری که بهزبان انگلیسی کنفرانس میداد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 شدت خستگی
به نقل از همسر شهيد
محمود ایزدی
┄═❁❁═┄
صدای در زدنش را شناختم.
از پلهها پایین رفتم و در را باز کردم. محمود بود.
سلام کرد و وارد شد و همان جا روی پلهها نشست.
گفت: «دنبال چند تن از منافقین هستیم،
مخفیگاه شان چند کوچه بالاتر است. آمده ام یک لیوان آب بخورم و برم.... آب می آوری؟»
خندیدم و از خدا خواسته گفتم :
«بله! چرا که نه؟»
چند دقیقه بعد با لیوان آب برگشتم. دیدم سرش را روی دیوار گذاشته و خوابش برده است. از شدت خستگی و بی خوابی پای چشم هایش گود رفته بود. تردید کردم که بیدارش کنم یا نه؟ لیوان آب را جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
«محمودآقا! آب آوردم.»
پلکهایش را آرام باز کرد. چشمهایش
قرمز بود. نفس عمیقی کشید و گفت: «خیلی وقته خوابیدم؟»
گفتم: «میبخشی که بیدارت کردم، نه
فقط به اندازه یک آب آوردن.»
خندید و لیوان آب را برداشت و نوشید و
گفت:
«ببخشید زحمت دادم. اگه خدا بخواهد
بعد از این ماموریت بر می گردم.»
بعد در را باز کرد و رفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 مدل جبهه ای
به نقل از سرکار خانم منيره ارمغان
همسر شهد مهدی زین الدین
┄═❁❁═┄
همانجا دم در با پوتین از فرط خستگى
خوابش برده بود.
نشستم و بند پوتینهایش را باز کردم. میخواستم جورابهایش را در بیاورم
که بیدار شد.
وقتى مرا در آن حالت دید، عذر خواهی
کرد.
گاهی هم خودش لباسهایش را میشست؛
یکجورى که معلوم بود این کاره نیست. بهش که میگفتم، میگفت : « این مدل جبههاى است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 نماینده دزفول بودم.
توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم "باید به مردم اسلحه بدیم"
او هم گفت "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم."
کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم، ✍ هزار قبضه ژسه، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپیجی، هزار دست لباس و کلاه نظامی.
دقیقاً نمیدانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد.
▪︎
با کلی دوندگی بالاخره اسلحه ها و لباس ها را گرفتم و فرستادم دزفول.
انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 خاطرات زنان
از دفاع مقدس
راویان: نوشين نجار
زهرا حسينی
┄═❁🔸❁═┄
▪︎ مخالف با حضور
دوستان و بستگان نزدیک در منزل ما جمع شدند تا برای خروج از شهر تصمیم بگیرند.
من در مقابل پدرم ایستادم و گفتم که همراه شما نمی آیم. چون من دختری بودم که از لحاظ اخلاقی و درسی زبانزد فامیل بود.
پدرم بخاطر نافرمانی سیلی محکمی به صورتم زد. بعد از این جریان از خانه خارج شدم.
اما مخالفت با حضور زنان و دختران در
خرمشهر تنها به خانواده ها محدود نمی گشت. بلکه بسیاری از فرماندهان و رزمندگان مرد نیز با این حضور موافق نبودند،
ترس از اسارت،
عمده دلیل آنان برای این مخالفت بود.
••••
روبروی مسجد جامع خرمشهر، مطب دکتر شیبانی بود که تبدیل شده بود به محل تجمع جمعی از خواهران، آنجا هم محل مداوای مجروحین بود، هم انبار مهمات و هم محل استراحت خواهران. بعضی از آقایان و از جمله «شیخ شریف» دکتر شیبانی را مجاب کرده
بودند که مطب را از ما پس بگیرد و ما مجبور شویم از شهر برویم. ما هم جلوی مطب تحصن کردیم.
شیخ شریف آمد. ما گفتیم بالاخره این شهر نظافت می خواهد، غذا می خواهد، کارهای پشتیبانی می خواهد. شما مگر چقدر نیرو دارید که این کارها را بکنید. او بعد از صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #زنان
#خرمشهر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 مثل همه مردم
در تهران همانقدر که مسولیتهایش
بیشتر میشد، زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر میشد. مدرسهای که در آن درس میدادم، نزدیکیهای حرم حضرت عبدالعظیم بود.
فشار زیادی را تحمل میکردم. اول صبح باید بچهها را آماده میکردم؛ حسین و محمد را میگذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلمان هم مدرسه خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر میرفتم، بیست کیلومتر میآمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و ماشینهای سنگین میرفتند و میآمدند.
گفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن
با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.»
گفت: «من اگر هم بتوانم - که نمیتوانست - این کار را نمیکنم. آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.»
گفتم: «آنها حداقل زن و شوهر کنار
همدیگر هستند!»
گفت: «نه؛ نمیشود. ما هم باید مثل مردم این سختیها را تحمل کنیم!»
به نقل از سرکار خانم صدیقه حكمت همسر شهيد عباس بابایی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 آرزو
یک درخواست داشت که همیشه در
جمعهای خصوصی و خانوادگی مطرح میکرد.
میگفت :
«دعا کنید من در راهی که پیش
گرفتهام، به شهادت برسم. نزدیک سی و هفت–هشت سال در راه خدا مبارزه کردهام؛ حال دوست ندارم توی رختخواب بمیرم!»
همسر شهيد محلاتی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 جبهه واجب تر است
سردار شهید عبدالحسین برونسی
┄═❁๑❁═┄
یکی از همسایهها گفته بود آقای برونسی از زن و بچهاش سیر شده که می رود جبهه و پیش آنها نمیماند؛
حرفش در دلم سنگینی میکرد.
وقتی عبدالحسین آمد موضوع را به او
گفتم.
شهید برونسی با خنده گفت:
«باید یک صندلی در کوچه بگذارم و همسایهها را جمع کنم و بگویم که من زن و بچههام را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم، ولی جبهه واجبتر است.
به نقل از سرکار خانم معصومه سبك خيز همسر شهيد عبدالحسين برونسی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید_برونسی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂