eitaa logo
چادرانه های پاک:)🌿
1.2هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
546 ویدیو
21 فایل
˹﷽˼ سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد! دلتنگ‌'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:️ 💔 چادرم امانت مادریست که پهلویش را میان درودیوار شکستند...:)!🥺 کپـــی رمان: حرام و پیگرد قانونی دارد 🚫❌️ لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/6253354049
مشاهده در ایتا
دانلود
◗‌‌ـبـِسم‌ـٰالـرّب‌چـٰآدر‌خ‌ـٰآڪۍ‌‌مـٰآدرسـٰآدـٰآت!'‌‌🌸🌕
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 کلاس همینطور خالی و خالی تر میشد. سهیل که میخواست از کنارم بگذرد با چشمان پر از سوالش خیره نگاهم کرد ولی من سعی کردم نگاهم رو از او بدزدم و در چشمانش نگاه نکنم او که ذهنش پر از سوال بود دوام نیاورد و به طرف استاد قدم گذاشت با جدیت گفت: مشکلی پیش اومده اقای کامرانی؟ استاد که سرش در لیست بود با صدای سهیل سرش را بالا اورد و تیز نگاهش کرد، و گفت: مشکلی نمیبینم، ولی شما اگه امری دارید بفرمایید سهیل: پس اگه مشکلی نیست کارتون با خانم رافعی چیه؟ استاد نگاه سردی بهم انداخت و با چهره ای عصبانی رو به سهیل گفت: دلیلی نمیبینم که به شما توضیحی بدم! اگر هم کاری ندارید به سلامت اقای هادیان، من وقت اضافه ای برای گذروندن با شما ندارم. سهیل که سنگ روی یخ شده بود دیگر حرفی برای گفتن نداشت، او هم با عصبانیت از کلاس خارج شد! حال من بودم و کلاسی خالی از دانشجو و استادی چند چهره! سعی کردم ترس به خودم راه ندم و به خودم مسلط باشم. با ارامش به طرف استاد که پشت میزش ایستاده بود قدم گذاشتم، و دقیقا روبرویش ایستادم! با کنجکاوی و استرس پرسیدم: با من کاری داشتید استاد؟ بالاخره در اون دفتر و لیست را بست، دقیق به صورتم خیره شد، گویی داشت جزء جزء صورتم را با نگاهش می کاوید. بدون هیچ گونه شوخی و با جدیت گفت: خانم رافعی، نظرتون چیه شما کلا بیخیال درس و دانشگاه بشید!؟ چشمانم از تعجب گرد شد و با بهت گفتم: چرا استاد؟ خطایی از من سر زده؟ ناگهان از قالب یک استاد جدی خارج شد، جایش را داد به همان کامرانی شوخ طبع قبل، به چهره ترسیده ی من خندید و گفت: نه نه منظورم این نبود که شما کار اشتباهی انجام دادید! بزار منظورم رو واضح تر بیان کنم، حیف تو نیست این همه سال درس بخونی و کلی اذیت بشی که ایا بعدا دکتر این مملکت بشی یا نه! اونم توی این مملکتی که کلی دکتر ریخته تازه اخرشم همین ملت این دکترا رو هم قبول ندارن معتقد هستن همشون با سهمیه ای چیزی قبول شدند! الان تو خودت خداوکیلی سهمیه نداشتی؟ حال با بی حس ترین حالت ممکن به او می نگریستم، گفتم: نه استاد من سهمیه نداشتم! و اینکه اقای کامرانی منظورتون رو واقعا نمیفهمم! استاد: ببین دختر تو و امثال مثل تو اینجا واقعا حیف میشید! کی اینجا قدرتون رو میدونه ها؟ کیه که قدر این زیبایی رو بدونه و براش ارزش قائل بشه؟ هه نکند فکر میکرد او و امثال مثل او ارزش مارا میدانند؟ از حرف هایش پوزخند روی لبم نشست و در دل به حرف های دخترا ایمان اوردم! ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 با دقت به عکس العملم نگاه میکرد، از دیدن پوزخند روی لبم چشمانش را ریز کرد و گفت: می تونم کمکت کنم! میتونی روی کمکم حساب باز کنی! واقعا فکر میکرد با خر طرف هست؟ دیگر گذشت اون عصر جاهلیت! دیگر گذشت دوران سادگی ما دخترها! کمی شیطنت و سرکار گذاشتن این ادم که به جایی بر نمیخورد! میخورد؟ لبخند مصنوعی زدم و کمی روی میز خم شدم و گفتم: جدی میگید؟ واقعا میتونید کمکم کنید؟ متقابلا اوهم کمی روی میز به طرفم خم شد و گفت: معلومه فقط کافیه تو بخوای که از این جهنم نجات پیدا کنی! گفتم: اون وقت چطوری؟ لبخندی که گویی از انچه فکر میکرده کارش راحت تر بوده زد و گفت: بزودی میخوام برم، اونجا کلی موسسه هست که از خداشونه باتو برای مدلینگی قرار داد ببندن! _ یعنی میگی برم مدل بشم استاد؟ او که تا به حال هم متوجه لحن پر تمسخر من نشده بود گفت: اره بزار کل دینا این زیبایی رو به بینن! با کاغد های روی میز شروع کردم به ور رفتن و رو به اویی که منتظر نگاهم میکرد با تمسخر گفتم: میخوای بگی اونجا قدرم رو میدونن؟ دیده میشم و حمایتم میکنن؟ تازه متوجه لحن پر تمسخرم شد و اخم کرد و جدی گفت: من باهاتون شوخی نمیکنم خانم رافعی! دارم جدی صحبت میکنم و هر حرفی هم بزنم حساب شده است و از روی باد هوا صحبت نمیکنم صاف ایستادم، جدی شدم و اخمام رو درهم کشیدم و گفتم : منم باهاتون شوخی ندارم آقای کامرانی ! شرمنده ولی من عقده دیده شدن ندارم! از پشت میزش بیرون آمد و روبه رویم ایستاد و گفت: بزار کل جهان این زیبایی رو ببینن و بفهمن خلقت خدا یعنی چی بزار بفهمن معنی اصلی فتبارک الله احسن الخالقین چیه! بزار به عظمت و وجود خدا ایمان بیارن دختر! -این همه نعمت و خلقت های زیباتر از زیبایی یک دختر وجود داره اون انسان هایی که بخوان ایمان بیارن با وجود این همه عظمت ایمان میارن، کسایی هم که بخوان با دیدن زیبایی یک دختر به خدا ایمان بیارن میخوام صد سال سیاه ایمان نیارن! - تو خودخواهی! خدا این زیبابی رو بهت داده که ازش استفاده کنی نه اینکه آکبند بزاری بمونه! +من از زیباییم استفاده میکنم ولی از راه درستش، شرمنده استاد ولی من به زیباییم چوب حراج نمیزنم تا نگاه یه مشت ادمی که معلوم نیست چشم هاشون پاکه یا نه ببینن و لذت ببرن! - حماقت نکن دختر، وقتی شانس بهت رو اورده! + شما بهش به چشم یک شانس نگاه میکنید ولی من به چشم یک امتحان که با قبول کردنش رد و با قبول نکردنش موفق! ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 استاد: داری همه چیز رو سخت می گیری! _عقایدم بهم یاد داده که احتیاط کنم! تلخ خندید و گفت: احتیاط؟ ببینم تو چی در مورد من فکر کردی هان؟ نکنه فکر کردی میخوام بدزدمت یا بلایی سرت بیارم آره؟ - من درمورد شما چیزی فکر نکردم، این چیزی هست که بقیه میگن! استاد: بقیه چی درمورد من میگن هان؟ نکنه فکر میکنید قصد سواستفاده ازتون رو دارم ؟! پس باید بگم که سخت در اشتباه هستید، من اگه بهت این پیشنهاد رو دادم، چون دوست داشتم پیشرفت کنی! چون دلم برات سوخته، وگرنه من قصدم خیره! - جداً! شما همیشه انقدر خَیِرُ و قصد کمک به دیگران رو دارید؟! استاد: چی؟ - اخه میدونید اینکه هم به لیلا رستمی و هم به ساره حسینی و هم به من پیشنهاد دادید اونم در عرض پنچ روز یکم جالب و عجیبه! و از همه جالب تر اینجاست که حاضرید سر هیچ و پوچ این همه خرج کنید، این خیلی جالبه! شایدم از جایی ساپورت میشید! هوم؟ با بهت نگاهم میکرد، سعی کرد خودش را جمع و جور کند و گفت: من قصدم از اینکار فقط کمک به شماهاست، نیت من خیره همین! - خیر؟ میشه درخواست کنم کلمه ی خیر رو به گند نکشید! عصبی در چشمانم خیره شد و گفت: تو الان داری به من تهمت میزنی! میدونی میتونم بخاطر این حرف های چرند از دانشگاه پرتت کنم بیرون! - اگه دانشگاه انقدر بی در و پیکر شده که شما راست راست راه برید و به دختر ها پیشنهاد بدید و اون هارو به جرم قبول نکردن و متقاعد نشدن شون از دانشگاه پرت کنید بیرون‌، پس چه بهتر که توی همچین دانشگاهی درس نخونم! وقتی دید از راه زور و بحث و نمیتواند من رو متقاعد کند، کلافه خندید تا به خودش مسلط باشد و از راه دیگری وارد شود. قدمی جلو آمد، یک دفعه به چادرم چنگ زد و در مشت گرفت و گفت: چیه خودتو زیر این قایم کردی! بزار یکم کرم های تو سرت هوا بخورن ! با ترس قدمی به عقب گذاشتم گفتم: چیشد؟ تا چند دقیقه ی پیش که زیبایی و خلقت خدا بود الان شد کرم های توی سرم؟ هیستریک خندید و گفت:فکر کردی با وجود این یک مرز بین خودت و دیگران ایجاد کردی ؟ با یک تیکه پارچه هیچ چیز عوض نمیشه دختر! اتفاقا تو با این کارت دیگران رو حریص تر و تحریک میکنی تا بدونن زیر این چادر چه جواهری پنهان شده! چادرم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: افرادی که شما میگید یک مشت ادم مریض و هوس باز هستن که با وجود این چادر هم باید حریص تر بشن ولی افراد معمولی با وجود این چادر میفهمن که نباید از حد خودشون بگذرن ! نگاهش جور خاصتی بود، متوجه شدم که دیگر نباید ادامه بدم و بهتره به این بحث مسخره خاتمه بدم! گفتم: عذر میخوام اقای کامرانی من کاری برام پیش اومده باید سریع تر برم اگر ایرادی نداشته باشه من..... وسط حرفم پرید و گفت: کجا میخوای بری؟ ما که هنوز حرف هامون تموم نشده! ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 هردو عصبی بودیم و این رو میشد از نفس های بلند مون فهمید، ولی هردو هم سعی در پنهان کردن عصبانیت مان داشتیم! بی مقدمه گفت: بهت نمیخورد انقدر دختر جواب بده و با زبونی باشی!این روحیه ات رو پشت اون چشم های معصوم قایم کردی! با کلافگی گفتم: خیلی جواب بده نیستم فقط بلدم فرق و خوب و بد رو تشخیص بدم و به چند تا وعده وعید الکی قانع نشم! انگار این همه وقت حرف های منو نمی شنید، که دوباره گفت: بازم بهش فکر کن، تا سه روز دیگه بهم خبر بده من هنوز ازت نامید نشدم، تو دختر باهوشی هستی میدونم که حماقت نمیکنی! اینبار دیگر کاسه صبرم لبریز شد و با عصبانیت گفتم: من نظرم رو از همون اول بهتون گفتم اقای محترم! الکی هم وقت با ارزش تون رو صرف من نکنید! و بدون خداحافظی به سمت در قدم گذاشتم که با صدای فریادش که گفت« بهت میگم وایسا هنوز حرفم تموم نشده!» پاهایم روی زمین خشک شد! دوباره به طرفم امد و روبه رویم ایستاد، دختر قد بلندی بودم تا گردنش میرسیدم، ولی با این حال اندکی سرم رو بالا گرفتم و در چشمان عصبانیش که از خشم رو به قرمزی میزد خیره شدم. تا به حال او را انقدر اشفته و عصبانی ندیده بودم، ترسناک شده بود ولی هرگز به پای ترسناکی امیر مهدی نمیرسید! بنابراین اصلا ازش نترسیدم! سعی کرد به خودش مسلط شود و گفت: تو نمیتونی فرار کنی! من منتظرت می مونم خانم رافعی! پشت این جمله اش هزاران تهدید نهفته بود! ازجیبش کاغذی بیرون اورد و درون دستم قرار داد ودوباره لب زد: این شماره ام هست، اگر بازهم نظرت عوض شد بدون من حاضرم حمایتت کنم! منتظر تماست هستم. شماره رو گرفتم، لحظه ای درنگ نکردم، جلوی چشم های متعجب اش کاغذ شماره را پاره پاره کردم و بر روی زمین ریختم، با لحن حرص در بیاری گفتم: با اجازه استاد! بلافاصله از کلاس خارج شدم و در را هم محکم بهم کوبیدم! با عصبانیت قدم بر میداشتم و حرصم را سر سرامیک های سفید کف راهرو خالی میکردم، زیر لب گفتم: مرتیکه ی ...لا اله الا الله منو تهدید میکنه! اون جمله ای که گفته بود، نمی تونم فرار کنم مادام درون سرم اکو میشد! به این فکر میکردم که منظورش از اینکه نمی توانم فرار کنم چیست؟ فرار از چی؟ وقتی وارد حیاط دانشکده شدم و هوای ازاد به صورت داغم وزید همانند ابی روی اتش بود، ارام شدم ....... *** سوم شخص ( راوی) هوای داخل کلاس هم گویی با عصبانیت انها هرم گرفته بود! صدای کوبیدن در توسط دخترک مانند؛ ناخنی که بر دیوار کشیده شود روی مغزش کشیده شد! به طرف میز خیز برداشت و تمام عصبانیتش را بر سر آن ورق و دفتر های بیچاره ی روی میز خالی کرد، با دستش هر چیزی که روی میز بود را روی زمین ریخت! ورق های نازک و سبک جزوه روی هوا تاب می خوردند و بعد اهسته روی زمین فرود می امدند. او بود که لا به لای بارانی از ورقه ها ایستاده بود. نفس های بلند و صدا دارش نشان از اتش درونش میداد که تا چه حد از حرف های دخترک سوخته بود و دم نزده بود! تا چند لحظه همانطور خیره به میز نگاه میکرد، بعد به خودش امد و موبایل اش را از جیب کتش در اورد و پیام هارا باز کرد، تایپ کرد«........... ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
◗‌‌ـبـِسم‌ـٰالـرّب‌چـٰآدر‌خ‌ـٰآڪۍ‌‌مـٰآدرسـٰآدـٰآت!'‌‌🌸🌕
و حبیبی الحسین ❤️‍🩹
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 « خیلی سر سخت، و در عین حال باهوش هستش! اصلا دختر پخمه ای نیست، متاسفانه نتونستم متقاعد و راضیش کنم! شرمنده» و روی ارسال پیامک انگشتش را کشید، بعد هم گوشی را روی میز پرت کرد . دستی به صورتش کشید، و همانجا روی میز نشست. به سرامیک های سنگی کف کلاس خیره شده بود، آهی از ته دل کشید و از اینکه نتوانسته دخترک را راضی کند افسوس خورد! ...... **** نفس: _ مامان جان من بگو امروز زرشک پلو با مرغ داریم!؟ مامان خندید و گفت: اخه دختره ی شکمو من بهت چی بگم؟ چهره ام را مظلوم کردم و گفتم : مامان با خنده گفت: بله زرشک پلو با مرغ داریم کف دستم رو محکم بهم کوبیدم و گفتم : ایول مامان سری از تاسف تکان داد. _ برو دست و روتو بشور، بیا غذا! _چشم به طرف سرویس بهداشتی رفتم تا دست و صورتم را بشورم. از وقتی به خانه برگشتم با استشمام بوی غذای مامان که کل خونه رو برداشته بود، به کل حرف ها و بحثی که با کامرانی کرده بودم از سرم پرید. و دیگر هیچ اثری از خستگی و اعصاب خوردی نبود! به قول بابا ادم وقتی پایش را به داخل خانه میگذارد، باید همه ی اتفاقات و مشکلاتی که بیرون از خانه برایش پیش امده را پشت در بزارد و بعد داخل شود. این درست نیست که اعصاب خوردی، ناراحتی خودمان را که دیگران مسببش هستند رو سر اعضای خانواده پیاده کنیم و باعث ناراحتی و کدورت بشیم! البته که بابا معتقد هست اعضای خانواده باید توی مشکلات همدیگر رو هم یاری کنن! در بین راه آیفون خونه هم به صدا در امد که باعث تعجب من و مامان شد! رو به مامان گفتم: مهمون داریم؟ _ نمیدونم برو ببین کیه به سمت آیفون رفتم و زیر لب گفتم: اخه بابا هم که این موقع خونه نمیاد! ولی با دیدن تصویر بابا از ایفون متعجب در را باز کردم و رو به مامان گفتم: باباست! مامان لبخندی زد و گفت: چه عجب امروز زود اومده! _ آره جالبه به سمت در ورودی رفتم، در را باز کردم که بابا در چهار چوب در نمایان شد. با لبخند گفتم: سلام، امروز چقدر زود برگشتید! بابا که داشت کفش های قهوه ای رنگش را در می اورد، به شوخی گفت : میخوای برگردم؟ خندیدم و گفتم: نه! این چه حرفیه بابا پابه داخل خانه گذاشت و گفت: چه خبر از دانشگاه؟ خوب بود؟ با یاد اوری امروز چشمانم را در کاسه چرخاندم و گفتم: بدک نبود _ که اینطور! مامان با لباس بلند زیبا و گل داری که به تن داشت و لبخند به استقبال بابا اومد و بعد از سلام و احوال پرسی مامان گفت: محمود ناهار که نخوردی؟ بابا سری تکان داد و گفت:...... ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 گفت: چرا اتفاقا! بچه ها امروز غذا ماهی سفارش دادن، با اینکه بدون شما غذا بزور از گلوم پایین میرفت، ولی خب چه کنم که تا تهش رو خوردم گفتم اسراف نشه! قهقهه ای زدم که مامان گفت: عیب نداره، نوش جونت! بابا: نفس جان بابا یه چایی میاری؟ _ بله چشم، میارم براتون _ چشمت سلامت دختر مامان با اعتراض گفت: بزار این دختر بیاد ناهارش رو بخوره! اینم تازه از دانشگاه برگشته نذاشتم مامان ادامه دهد و گفتم: نه، نه مامان اتفاقا خیلی هم گرسنه نیستم! حالا یه چایی با پدر جان بخورم بعدش ناهارم میخورم. مامان و بابا هردو نگاهی بهم انداختن که دوباره گفتم: اتفاقا میخواستم درمورد موضوعی با پدر جان صحبت کنم. بابا: در خدمتم _ خدمت از ماست! به سمت اشپز خانه رفتم، وارد شدنم به آشپز خانه همانا و پیچیدن بوی‌مرغ برشته شده در دماغم همانا ! بوی زرشک پلو با مرغ مامان هوش از سرم برد. وسوسه شدم به مرغ داخل قابلمه ناخنک بزنم ولی یاد حرف مامان افتادم که میگفت :( اینکارا زشته و از یک دختر بعیده!) بنابراین بیخیال ناخنک زدن شدم و به سمت سماور رفتم بی حواس با دستم قوری رو برداشتم که با احساس کردن گرمای بیش از حد قوری سوختم و سریع اون رو دوباره سرجاش قرار دادم . پوست دستم از شدت گرمای بیش از حد قوری گز گز میکرد و سرخ شده بود . اینبار با احتیاط دستیگره رو برداشتم و از قوری و سماور دوتا چایی خوشرنگ ریختم، بعد از ریختن چایی ها به پذیرایی اومدم، که بابا رو درحالی که روی مبل راحتی کرم قهوه ای نشسته بود دیدم. مامان از کنارم رد شد و گفت:تنهاتون میزارم، حرف های پدر دختری تون رو راحت تر بزنید! از مامان تشکر کردم و به سمت بابا رفتم. سینی رو روی عسلی مشکی مقابل گذاشتم و کنار بابا نشستم. گفتم: بفرمایید اینم چایی! _ آخ دست شما درد نکنه، پیرشی دختر _ بابا چرا دیگه بچه دار نشدید؟ یا به قول مردا چرا لاقل یک پسر نیاوردید تا نسل تون رو ادامه بده؟ _ به جاش عمو هات کم کاری منو جبران کردن و کلی پسر اوردن تا نسل مون رو ادامه بدن، ادامه و بقای نسل اونقدر مهم نیست که یک فرزند صالح مهم تر هست، من همینکه یک دختر دارم که میدونم با حجابه، مومنه، خانومه، اهل نماز و روزه است، و از همه مهم تر نجیب و پاکدامنه! خیالم راحته که وقتی مُردم و دستم از این دنیا کوتاه شد یکی هست واسه باباش کار های خیر انجام بده! غمگین لب زدم: بابا اینطوری نگید _ مرگ حقه دختر جان! سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو پرسیدم : بابا راستش من با چند نفر از رفقا سال پیش تصمیم گرفتیم برای بچه های بهزیستی پول جمع کنیم، حالا هرکس از هر طریقی که تونست پول جمع کرد، الان حدود پونزده میلیون جمع شده، میخواستیم امسال به بهزیستی تحویل بدیم که یکی از بچه ها گفت چون سال بهش خورده ممکنه بهش خمس تعلق بگیره! درسته؟ باید اول خمس رو رد کنیم بعد تحویل بهزیستی بدیم؟ ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
امشب تولد ادمین دلداده هستش😍 تولد ایشون رو بهشون تبریک میگم امیدوارم که در کمال آرامش و سلامتی در کنار خانواده محترم شون زندگی کنن 🫀 و به مناسبت تولد ایشون یک پارت هدیه تقدیم نگاهتون🙃❤️
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 یا چون برای کار خیره نیازی نیست؟ بابا کمی فکر کرد و گفت: درسته، چون سال بهش خورده خمس بهش تعلق میگیره! باید یک پنجم مال رو بدید به سید فقیر _ یعنی حتی با اینکه واسه ی کار خیر قراره صرف بشه؟ بابا گفت: فرق زکات و خمس رو میدونی چیه؟ - نه - خمس یعنی انسان از هر طریقی مثل تجارت، کارگری، کارمندی در موسسات مختلف درآمدی بدست اورد و هر چقدر که لازم داشته برای خرج و مخارج سال خودش و خانوادش خرج کرد، هر انچه که اضافه بیاد را باید یک پنجم آن رو به سید فقیر پرداخت، ولی در زکات پرداخت مقدار معینی از برخی اموالی است که به حد نصابی و خاصی رسیده باشد، زکات برای برکت یافتن مال مفید هست و اون رو میشه به افراد عادی هم پرداخت، حتما نیاز نیست که به سید آل پیامبر بدیم! - جالبه! _ میدونستی فقط پول نیست که زکات داره! همه چیز زکات داره؟ - جداً؟ مثلا چی؟ _ مثال: حضرت علی میفرمایند: زکات علم نشر دادن اون هستش، زکات بردباری تحمل هست، حتی زیبایی هم زکات داره! چشمانم گرد شد و گفتم: چه زکاتی؟ امیرمومنان میفرمایند: (زکات الجمال العفاف): زکات زیبایی عفت و نجابت هستش! خندیدم و گفتم: چه زکات آسونی - اتفاقا اصلا هم اسون نیست نفس! مخصوصا توی این دوره زمونه که هرکس پاکدامن و با عفت باشه رو عقب افتاده و اُمل میدونن! - نه بابا، تا خود ادم گمراه نشه و از راه راست منحرف نشه هیچ اتفاقی نمی افته! بنظر من دادن زکات زیبایی اسون تر از هرچیزی هست! - اینطور نگو و از خدا بخواه تو امتحانات سخت قرارت نده، بعضی اوقات امنیت نیست، شرایط طوری میشه که حفظ کردن نجابت خیلی سخت میشه! نگاه نکن الان توی امنیت کامل به سر میبری، باباجان زن هایی که حالا به هر علتی بخاطر جنگ یا نداشتن خانواده یا طرد شدن ، اواره و سرگردون میشن و از امنیت محروم میشن چی بگن؟ بنظرت اوناهم میتونن راحت زکات زیبایی شون رو بپردازند؟ حرف های بابا مثل یک تلنگر بود! تلنگری که اندکی ترسیدم که نکند توی شرایطی قرار بگیرم که بخوام از نجابتم دفاع کنم! ولی نه، من خانواده ام رو داشتم کشور با امنیتم رو داشتم دیگه از چی میترسیدم؟ ( ولی چرا اون لحظه نگفتم که خدارو دارم؟ چرا نگفتم که شاید روزی برسه که از امنیت محروم بشم؟ چرا با خودم نگفتم که شاید ممکنه روزی خدا بخواد امتحانم کنه و ببینه میتونم واقعا زکات زیباییم رو بپردازم یا نه؟ ) چرا؟......... ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM