🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_چهل_و_ششم
وکيل مزخرف به جای اینکه بیاد انرژی مثبت بده با حرف های ناامید کننده اش گند میزد به حالِ روحی من و ته دلم رو خالی میکرد.
درست بود که حقیقت محض رو می گفت و هیچ راه نجاتی برای یک جاسوس وجود نداشت، اما من سعی داشتم خودم رو گول بزنم؛ برای همین به حرفاش اعتنا نمی کردم.
حدودا یک هفته بود که از امدنم به ایران می گذشت.
بزور اصرار، وکیلم رو راضی کردم تا یک قرار ملاقات با بازپرس پرونده ایلین بزاره، اما اون معتقد بود که دیدن بازپرس کار رو خراب تر میکنه ولی حرفاش توی کتم نمی رفت، اخرش حرف خودم رو به کرسی نشاندم و درخواست ملاقات با بازپرس پرونده رو دادم!
حدود سه روز زمان برد تا اینکه بالاخره بازپرس با اکراه قبول کرد که با برادر مجرم صحبت کند.
توی پوست خودم نمی گنجیدم.
حتی اگر یک درصد هم احتمال میدادم که بتونم با پول بخرمش، لحظه ای درنگ نمی کردم!
تنها شانسم بازپرس بود، با قاضی که به هیچ وجه نمی شد حرف زد!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_چهل_و_هفتم
(روزِ شنبه بود، وکیل توی ماشین آخرین سیستمش پایین هتل منتظرم بودم تا باهم به دادگستری بریم.
برعکس ما که شنبه و یکشنبه هامون روز تعطیل حساب میشد؛ ولی توی ایران پنجشنبه و جمعه هاشون تعطیل بود.
کت و شلوار مشکی رنگی که پوشیده بودم با غمی که توی چهره ام موج میزد همخوانی خاصی داشت.
انگار خودمم پیشاپیش و به طور خیلی ناخواسته ای به عزای خواهرم نشسته بودم!
با خودم کلی کلنجار رفتم تا اون کراوات لعنتی رو نبندم، صدبار بستم و باز کردم و دوباره از اول بستم، اما آخرش دوباره باز کردم.
میدونستم که این آدم ها خیلی اهل بستن کراوات نیستن، کسانی که پایبند و سرسخت دین شان(اسلام) باشند کراواتی که نماد صلیب مسیحی ها هستش رو از گردنشان آویزان نمی کنند!
منم برای اینکه نمی خواستم امروز بهونه بدستشون بدم پس باید همرنگ خودشون میشدم تا راحت تر باهام راه بیان.
بخاطر همین نه تنها کراوات نبستم بلکه منی که یقه ام مثل زن هایی که میخوان بچه شیر بدن باز بود، تا اون دکمه ی اخرش رو بستم؛ در حدی که پوستِ سفید صورتم از شدت خفگی به قرمزی میزد!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_چهل_و_هشتم
اینا رو میشد درست کرد، اما صورت شش تیغم رو کجای دلم میذاشتم!؟
ولی چاره داشت!
این مشکل فقط بدست ریش و پشم های مصنوعی که موقع ورود قاچاقیم به کشور به صورتم چسبانده بودم حل میشد!
با چسباندن ریش های کوتاه، صورت شش تیغم در بر گرفته و محفوظ شد، هیچ اثری از جلفی در صورتم دیده نمیشد و حالا شبیه یک مرد جا افتاده و با وقار شده بودم!
باز هم خداروشکر که موهام شبیه ایلین بور نبود و تیره تر میزد.
بالاخره بیخیال قیافه ام شدم از اینه دل کندم....
ولی خدایی همرنگ این جماعت شدن هم کار سختی بود!......
**
(با دست دستگیره ماشین رو فشردم، باز شدن در مساوی شد با قرار گرفتن من در قسمت شاگرد، کنار راننده...
بدون هیچ حرفی فقط به جلو خیره شدم.
نگاه متعجب و بهت زده وکیل زوم صورتم شده بود.
احساس می کرد اشتباه سوار شدم!
میتونستم حدس بزنم چطور با چشم های گرد شده اش به منی که از دیشب تا حالا صد و هشتاد درجه تغییر کرده بودم نگاه میکنه!
کاملا جدی گفتم:......
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_چهل_و_نهم
_Turn it on, let's go, why are you looking at me?
_(روشن کن بریم، چرا وایسادی من رو نگاه میکنی!؟)
با شنیدن لهجه ی غلیظ انگلیسیم مطمئن شد خودم هستم.
با لحنی که سعی میکرد خنده اش رو پنهان کند گفت:how are you Do you want to open one of those buttons!?
(خوبی؟ میخوای یکی از اون دکمه ها رو باز کنی؟)
نگاهم رو از جلو گرفتم به چشمانش نگاه دوختم، خشم و بی حوصلگی رو که از چشمانم دید خنده ای که هنوز روی لبانش نقش نبسته بود رو قورت داد.
_Since when is the status of an Englishman important to an Iranian?
_(از کی تاحالا حالِ یک انگلیسی برای یک ایرانی مهم شده!؟)
با متانت و شعوری که از دلِ پاک و بی شیله پیله اش نشات میگرفت گفت:Alex, we are not enemies anymore! I am your and your sister's lawyer, after all, we are all human and whoever commits a mistake in this world will be punished... this is God's justice to establish justice...!
(الکس ما باهم دیگه دشمن نیستیم! من وکیل تو و خواهرت هستم، بعدشم همگی انسان هستیم و هرکس توی این دنیا مرتکب خطایی بشه مجازات میشه...این عدل خدا هستش برای برقراری عدالت...!)
وسط حرفش پریدم و کلافه دستم رو به معنی سکوت بالا اوردم و گفتم:Ok...ok, you are right, it will be late to get going now!
(باشه...باشه حق با تو هستش، حالا راه بیفت دیر میشه!)
متاثر سری از تاسف تکان داد و......
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
| - #آرمـانعـَزیز
در رکاب سـَرورَت ، آن سـَروِ خـُونین سرجدا
ارباً اربا میشوی ، آنگاھ گویند ؛ جــانفـَدا💔 (=
یہبزرگیمیگفت؛↓
شڪنڪنوقتیبہیہشھیدفڪرڪردی
چندلحظهقبلشهمونشھیدداشتہبہ؛
توفڪرمیڪرده..💔'!(:
#شهیدآرمانعلیوردی
درسی که شهید آرمان علیوردی
بهمون داد این بود:
《 پایِ هر چیزی که درسته بمونید
حتی اگه؛ تنها موندید 》🥲❤️🩹
#عزیز_برادرم
#شهید_آرمان_علی_وردی
دومین سالگرد شهادتت مبارک داداش آرمان...🥲🖤
سلام مارو به ارباب بی کفن برسون💔
#عزیز_برادرم❤️🩹
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_پنجاه
استارت زد و به سمت دادگستری راه افتاد.
خودش هم خوب میدونست که من اون رو نه به عنوان وکیل قبول دارم و نه یک رفیق!
در اصل من اون رو به هیچ کجا حساب نمیکردم، اون فقط فقط یک وسیله بین من و آقایون بود!
*
به دادگستری که رسیدیم بدون هیچ حرفی شانه به شانه هم به سمت ساختمان اصلی قدم برمیداشتیم.
داخل ساختمان اصلی غلغله بود، هرکس برای پیگیری کارِ خودش آمده بود.
هجوم جمیعت رو که دیدم، دهنم باز ماند!
توقع دیدن این همه آدم رو نداشتم، فکر میکردم به طور کاملا خصوصی و بدون دردسر و علاف شدن، قراره با بازپرس صحبت کنم، مثل همیشه که با عزت و احترام باهام رفتار میکردن، ولی نه!....اینجا دیگه بحث عزت و آقایی و پول در میان نبود، اینجا من هم مثل همه بودم چه بسا پست و بی ارزش تر، هرچی نباشه.....
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM