eitaa logo
چادرانه های پاک:)🌿
1.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
541 ویدیو
21 فایل
˹﷽˼ سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد! دلتنگ‌'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:️ 💔 چادرم امانت مادریست که پهلویش را میان درودیوار شکستند...:)!🥺 کپـــی رمان: حرام و پیگرد قانونی دارد 🚫❌️ لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/6253354049
مشاهده در ایتا
دانلود
◗‌‌ـبـِسم‌ـٰالـرّب‌چـٰآدر‌خ‌ـٰآڪۍ‌‌مـٰآدرسـٰآدـٰآت!'‌‌🌸🌕
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ؟ آن چیزی که میخواست را پیدا کرد. روی اولین عکسِ نفس کلیک کرد. وقتی عکس برایش باز شد، نفسش را با خنده بیرون داد و دست به سینه، تکیه اش را به صندلی داد. زیر لب زمزمه کرد: به به ،چقدر دلربا و معصوم! در چشمان طوسی رنگ و معصوم دخترک گم شد؛ و به این فکر کرد که اَلِکس با دیدن این عکس ها قطعا شگفت زده میشود ! با همین فکر، با صدای بلند همانند دیووانه ها شروع کرد به قهقهه زدن! *** نفس: امروز واقعا خیلی دیر شده بود دیر از خواب بیدار شده بودم و حال باید عجله میکردم. با عجله از در دانشگاه وارد شدم و در محوطه شروع به دویدن کردم و زیر لب گفتم: _ اَه لعنتی یک دیشب رو فقط با آرامش خوابیدم! تا الان یک ربع از شروع کلاس میگذشت و من تازه وارد سالن دانشکده شدم! یک نفس می دویدم‌، تا جلوی در کلاس خیلی راه بود. پله هارا دو تا یکی طی میکردم . اصلا برام مهم نبود که دیگران با تعجب و تمسخر نگاهم میکردند، فعلا مهم رسیدن به کلاس بود نه نگاه های دیگران. تا رسیدن به کلاس چند باری سِکَندَری خوردم اما زود خودم را جمع جور کردم! جلوی در کلاس که رسیدم ایستادم، دستم را روی قلبم گذاشتم، تند تند میزد! با کشیدن یک دم عمیق در زدم، و بعد در را باز کردم. وقتی در کلاس رو باز کردم از تعجب چشمام گرد شد! فقط ۶ تا دختر در کلاس حضور داشتن حتی استاد هم نبود! کلاس به اون بزرگی خالی بود! احساس کردم تمام انرژی ام یک جا خالی شد ! با غصه و ته مانده ی انرژیم گفتم: _کلاس تموم شد؟ دختر ها با تعجب اول به من و بعد به یکدیگر نگاه کردند یکی از دختر ها که سبزه و خیلی بانمک بود لبخندی زد و با مهربانی گفت: _نه عزیزم امروز کلا کلاس کنسل شده بود ولی خب متاسفانه دیر اطلاع رسانی کردند! آخیش خیالم راحت شد! نفسی از سر آسودگی کشیدم... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ؟ یکی دیگر از دختر ها گفت: _ماهم مثل تو نمیدونستیم برای همین، همین جا موندیم تا کلاس بعدی شروع بشه. همان دختر سبزه و بانمک گفت: _چرا اونجا وایستادی توهم بیا اینجا پیش ما، کلاس بعدی شروع شد باهم میریم! لبخندی زدم و گفتم: _البته! درِ کلاس رو بستم و بهشون ملحق شدم. قبلا دیده بودمشون، ولی خب من بیشتر با حلما وقت میگذروندم، و برایم وقت خالی نمیگذاشت که بخواهم با دختران دیگر ارتباط برقرار کنم. دختر اجتماعی بودم اما خب خجالتی! یکی از دخترها از جایش بلند شد و گفت: _بیا بشین اینجا نَفَسِت برید، فکرکنم از دمِ دانشگاه تا اینجا رو دویده باشی! خندیدم و گفتم: _اره درسته! باتعجب نگاهم کردند از نگاه های متعجب شان خودم هم تعجب کردم و احساس کردم شاید لباسم یا جایی از صورتم مشکلی داشته باشد که اینطور نگاه میکنند. ولی مشکلی نبود! پرسیدم: _چیزی شده؟؟ از واکنش من خندشون گرفت و گفتند: _نه نه چیزی نیست فقط، راستش برامون جالب بود که تو چقدر خوش خنده ای با خودم گفتم خب این کجاش جای تعجب داشت؟! که همان دختر سبزه و بانمک که هنوز اسمش راهم نمیدانستم گفت: _اخه میدونی تو خیلی جدی هستی و باوقار رفتار میکنی برای همین خندت برامون جالب بود. یکی دیگر گفت: _احتمالا بخاطر وجود پسرهاست که انقدر با حُجب و حیا رفتار میکنی، آره؟ _بله درسته دختر بانمک گفت: _ اسم من نرجسِ!توهم نفسی درسته؟ با لبخند دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم: _اره، خوشبختم. با گرمی دستم رو فشرد و بقیه هم تک به تک خودشون رو معرفی کردن. خیلی ها بخاطر کنفرانسی که جدیدا داده بودم من رو میشناختن اما خب من متاسفاته بخاطر تعداد بالای بچه ها اون هارو نمیشناختم ولی حالا حسابی باهاشون آشنا شدم... ادامه دارد..... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◗‌‌ـبـِسم‌ـٰالـرّب‌چـٰآدر‌خ‌ـٰآڪۍ‌‌مـٰآدرسـٰآدـٰآت!'‌‌🌸🌕
سلیمانی:  فڪࢪ ڪنم حـٰاج قـٰاسم خیلۍ دلتنگ ࢪفیقش بود ڪہ اینجوࢪۍ شد شهادتتان مبارکـ...🖤
به‌کارگرخسته‌گفت : آیابه‌شمانهارداده‌اند ؟ مسخره‌اش‌کردند ! دردیدارباکودکان‌بهزیستی‌گفت : پشتی‌ها‌راجمع‌کنید ؛ مسخره‌‌اش‌کردند ! گفت : اگربخواهیدبرای‌ردشدن ازبین‌جمعیت‌مردم‌سریع‌رانندگی‌کنید وجان‌مردم‌رابه‌خطربیاندازید خودم‌پشت‌فرمان‌مینشینم ، مسخره‌اش‌کردند ! گفت : اگرلازم‌باشدده‌باربه‌یک‌استان‌سفرمیکنم تامشکل‌مردم‌حل‌شود ، مسخره‌اش‌کردند ! گفت : کشوررابه‌سمت‌پیشرفت‌می‌بریم گفتند : ۶کلاس‌سوادداری؛) حرف‌زدمسخره‌کردند راه‌رفت‌مسخره‌کردند سفر‌استانی‌رفت‌مسخره‌کردند آخرهم‌درهمین‌سفرهای‌استانی دریک‌نقطه‌دورافتاده بیش‌از۱۲ساعت‌دنبال‌پیکرش‌گشتند . انسان‌بزرگ‌بارفتنش‌دیگران‌راشرمنده‌می‌کند ؛ چه‌زیبافرمودندحاج‌آقاپناهیان : خیلی‌هادرتشییع‌پیکراو برای‌عذرخواهی می‌آیند؛)
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ولی حالا حسابی باهم دیگر آشنا شدیم! هلیا که دختری زیر نقش بود گفت: _ اون رفیفت که همیشه باهم هستید، چرا امروز نیومده؟ با لبخند گفتم: _امروز باید مادرش رو میبرد آزمایش، واسه ی چکاپ دخترها آهانی گفتن،بعد یک سکوت طولانی، مرضیه که دختری با انرژی بود گفت: _ رفقا قضیه ی لیلا رو متوجه شدید چیشد؟ دختر ها گفتند: _نه، راستی چی شد؟ قبول کرد؟ مرضیه با آب و تاب شروع کرد به گفتنِ قضیه لیلا، برای من هم کامل توضیح دادند تا متوجه قضیه بشم! مرضیه: _آره رفقا، استاد کامرانی به لیلا پیشنهاد کار داده بود! یکی از دخترای منحرف وسط حرفش پرید و کشدار گفت: _ چه کاری؟ دوستانش با دست خاک بر سری نشانش دادند و روبه مرضیه گفتند: _خب چی گفته بود؟ مرضیه: _میدونید که لیلا دختر جذابیه! دختر ها با سر حرفش را تایید کردند. ادامه داد: _ آره دیگه بهش گفته تو با این جذابیتت می تونی درآمد داشته باشی! یک نفر گفت: _ اِوا چطوری؟ _ خب اسکل لابد منظورش اینه طرف بیاد مدل بشه دیگه! مرضیه : _ آره دقیقا، گفته بود که کمکت میکنم تا بتونی از این خراب شده بری ! اَخم کردم و گفتم : _ نمیفهمم اینجا چه مشکلی داره! نازنین گفت: _ اینجا آزادی نیست، یک زن نمیتونه خیلی اینجا پیشرفت کنه نمیشه که نه، یعنی غیر قابل ممکنه! آرزو که لحنی لاتی داشت در جوابش گفت: _ببخشید اینجا آزادی نیست؟ عذرمیخوام نازنین خانم میتونم بپرسم آزادی از نظر شما یعنی چی ؟ اگه آزادی به لخت گشتن و انجام دادن هرگونه فساد و گناه هست پس چه بهتر که آزادی نیست. آزادی نیست اینا هر غلطی دوست دارن انجام میدن، وای به زمانی که آزادی باشه ! به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 نازینین اخم هایش درهم رفت و گفت: _ خوبه خودت هم دختری و داری به دخترا توهین میکنی! _ من به دخترا توهین نمیکنم! بلکه معتقد هستم همچین دخترایی آبروی هرچی دختره رو بردن! نازنین پشت چشمی نازک کرد و گفت: _تیپ و قیافت به این حرف ها نمیخوره آرزو خانم! _درسته که چادر سرم نمی کنم ولی با همین مانتویی بودنم حد خودم رو رعایت میکنم و مثل بعضیا دنبال جلب توجه نیستم! نازنین به خودش اشاره کرد و با عصبانیت گفت: _من دنبال جلب توجه هستم! نرجس که اوضاع رو خطری دید بلند گفت: _کافیه رفقا! هرکس عقیده و اعتقادی داره، دلیل نمیشه که ما عقاید‌مون‌‌ رو بهم دیگه تحمیل کنیم، هرکس ارزش خودش رو بهتر میدونه، و حق انتخاب این رو داره که چطور آدمی باشه! موسی به دین خود عیسی به دین خود! نرجس رو به مرضیه گفت: _ داشتی میگفتی عزیزدلم! مرضیه ادامه داد : _آره داشتم میگفتم البته اگه بزارید! بچه ها عذر خواهی کردن که مرضیه گفت: _کامرانی به لیلا گفته تا سه روز بهش فرصت میده که فکر هاش رو بکنه و تصمیم بگیره، اون بهش گفته که همه کار هارو بسپاره به خودش و اصلا نگران هزینه و خرج ها نباشه خودش همه چیز رو اوکی میکنه! حالا لیلا مونده که چیکار کنه؟! آرزو: _بخدا خیلی اَحمقه اگه قبول کنه! نازنین با اعتراض گفت: _چرا ؟ چرا نباید قبول کنه؟ وقتی شانس در خونش رو زده ! آرزو : _ مگه فیلم لاتاری رو ندیدی؟ نازنین: _ اَه برو بابا توهم که همه چیز رو جدی میگیری، آخه مگه شهرهرته که بخواد دخترا رو گول بزنه؟ مگه طرف دیوونس، بابا طرف استاد با آبرویی هست ها! یک چیز میگی توهم آرزو! آرزو با لحنی قانع کننده گفت: _بابا این فیلم هارو می سازن واسه ی امثال مثل من و توی ساده تا گمراه نشیم! وایسا ببینم اصلا تابه حال چیزی به اسم تجارت دختر یا قاچاق دختر به گوشت خورده؟ ناگهان یکی از دختر ها هول زده گفت....... ادامه دارد... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
◗‌‌ـبـِسم‌ـٰالـرّب‌چـٰآدر‌خ‌ـٰآڪۍ‌‌مـٰآدرسـٰآدـٰآت!'‌‌🌸🌕
نام پدر شهدای خدمت جهت خواندن نماز لیلة الدفن امشب شهید سیدابراهیم رئیسی: سیدحاجی شهیدحسین امیر عبداللهیان: محمد شهید شهید سید محمدعلی آل هاشم: سید محمد تقی شهیدمالک رحمتی: اسکندر شهید سید طاهر مصطفوی: سید احمد شهید محسن دریانوش: مختار شهید بهروز قدیمی : اسحاق شهید موسوی : سیدمحمدعلی 🇮🇷 صلوات هدیه به روح جمیع شهدای اسلام به نیت فرج مولا صاحب الزمان قربة الی الله تذکر: ۱. نماز جداگانه باید خوانده شود (رجائاً و به امید ثواب اشکال نداره با هم خونده بشه) ۲. شهید رحمتی و شهید موسوی فردا دفن میشن و نمازشون فرداشبه ۳. صدقه برای شب اول قبر خیلی وارد و توصیه شده. شب اول قبر برای همه سخته😭 🕊 اِنّا اِنْ شاءَ اللهُ بِکُمْ لاحِقُونَ 🥀