[ عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبى ]
وقتى يادم ميفته كه همه چيز دست خداست،
قلبم آروم میگيره..🌱
_اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد..هر کجا که باشی و در هر زمان تو را با شهادت برمیگزیند🕊•.
#شهیدسیدمرتضیآوینی🌱
📌 تکهسنگ...
🔸 در پیادهرو قدم میزد. فکرش مشغول بود. درآمدش زیاد نبود و همین ناراحتش میکرد؛ نه به خاطر خودش، بیشتر به این خاطر که نمیتوانست آنطور که دوست دارد به خیریهای که مزین به نام صاحبالزمان بود، کمک کند.
🔹 پایش به تکهسنگی بزرگ خورد. سنگ را برداشت و در باغچهٔ کنار پیادهرو گذاشت. نفسی عمیق کشید و با آرامش به راهش ادامه داد.
انگار تکهسنگ یک نشانه بود. نشانهای تا او بفهد، کمک به امام زمان به همین سادگی است. به سادگی برداشتن یک سنگ از جلوی پای دیگران.
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📓🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪🏿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدیث کسا روضه نیست ، کلاس درس خانواده است
حجتالاسلام دانشمند
شیخ رجبعلی خیاط (ره) میگه:
#امام_زمان دنبال رفیق میگرده،
تو خوب باش خودش میاد سراغت!
وچه قشنگ میگه... ♥️
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌نگفت میزنم ،
گفت میخوره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرامت شهید مدافع حرم عباس دانشگر🌹
🌿☁️
آیتاللهبهجت:
"هر جا ڪم آوردۍ،
حوصلہ نداشتے،
گرفتہ بودۍ،
پول نداشتے،
باطریت تموم شد،
تسبیح را بردار؛
و صد مرتبہ بگو:
[استغفراللہ ربے و اتوب الیہ]
آروم میشوۍ!
استغفار فقط براۍ توبہ
و آمرزش از گناهان نیست
قانون انتظار میگه:
منتظر هر چی باشی
وارد زندگیت میشه...
پس دائم با خودت تکرار کن:
من امروز ؛
منتظر عالیترین
اتفاقها هستم...
#بفرست_برای_بقیه_قوت_قلب_مولا_شو
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهور
╭✾࿐༅••❤️🌙••༅࿐✾╮
🕋الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
╰✾࿐༅••❤️🌙••༅࿐✾╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «نشان موعود»
🧡 راز آرامش حضرت یوسف...
🌍 روزی میرسد که همهٔ انسانهای زمین او را آرزو میکنند. همانوقت که دلتنگ آرامش، عدالت و صلح میشوند.
همه یکصدا او را فریاد میزنند، حتی اگر ندانند نامش چیست...
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
#بفرست_برای_بقیه_قوت_قلب_مولا_شو
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهور
╭✾࿐༅••❤️🌙••༅࿐✾╮
🕋الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
╰✾࿐༅••❤️🌙••༅࿐✾╯
#تلنگرانه
یه روزی میرسه که فقط میان بالای سرمون و فاتحه میخونند و میرن اما شاید روزی باشه که به جای فاتحه خوندن و رد شدن، بیان برای رفیق شدن و این ما هستیم که می تونیم اینو تعیین کنیم منتها با شهادت...💔!'
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم📓🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪🏿
پیام فاطمیه چیست؟!
▪این است که
حتی اگر دستت راشکستند
دست از یاری #امام_زمانت برنداری..
▪منِ فاطمه، برای امام زمانم،
امیرالمؤمنین جان دادم.
شمابرای #امام_زمانتان
پسرم مهدی چه کردید؟!
🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹
┄┅═✼✿❣❤️❣✿✼═┅┄
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_سیام دوتایی بار اولمان بود می رفتیم مکه😄 می
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_سیودوم
کلا ن تنها مکه یا جاهای دیگر ، در خانه هم در صورتی همکاری می کرد که وصل شود به اهل بیت امام حسین (ع) .
یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیدا کنم ، همین کارهایش بود 😅
دیدم دیوانه وار هیئتی است .
همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند ، ولی اینکه چقدر مایه بگذارند ، مهم است ...
اولین حقوقی که از سپاه گرفت ، ۲۵۰هزار تومن بود .😅
رفت با همه آن کتیبه خرید برای هیئت .
از پرده فروشی ، ریش ریش های پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد ☺️
پاتوقش پاساژ مهستان بود .
روی شعر پیداکن برای امام حسین (ع) خیلی وقت می گذاشت 😍
شعارش این بود :« ترک محرمات ، رعایت واجبات و توسل به اهل بیت (ع) .»
موقع توسل ، شعر و روضه می خواند . گاهی واگویه می کرد .
اگر دونفری بودیم که بلند بلند با امام حسین (ع) صحبت می کرد ، اگر کسی هم دور و برمان نشسته بود ، با نجوا توسلش را جلو می برد ..
عاشق روضه های حاج منصور بود ، ولی درسبک سینه زنی ، بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می آمد 😁
نهم فروردین سال نود ، در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم .
خانواده ها پول گذاشتند روی هم و خوب برایم خریدند.
با اینکه وضع مالی اش چنان تعریفی نداشت ، کلا آدم دست و دلبازی بود 🙃
اهل پس انداز و این چیزها نبود ، حتی بهش فکر نمی کرد و موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد رسید نمی گرفت و برایش عجیب بود که ملت
می ایستند تا رسید خرید شان رانگاه کنند ..
می خواست خانه را عوض کند ، ولی می گفت :
«زیر بار قرض و وام نمی رم !» 😐
حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند ، وقتی دید پولش نمی رسد بی خیال شد 😂
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨 🌨❄️🌨❄️ ❄️🌨 🌨 #قصھ_دلبࢪی #قسمت_سیودوم کلا ن تنها مکه یا جاهای دیگر ، در خان
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_سیوسوم
محدودیت مالی نداشت .
وقتی حقوق می گرفت ، مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش برمی داشت و کارت را می داد به من .
اما قبول نمی کردم . می گفت :
« تو منی ، من توام . فرقی نمی کنه !»☺️😉
البته من بیشتر دوست داشتم از جیپ پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم 😅🤦🏻♀
از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می کرد .
بعد ازدواج همان روال ادامه داشت ..
خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شم اقتصادی ندارد 😐
اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم .
از وضعیت اقتصادی اش با خبر بودم ، برای همین قید بعضی از تقاضا ها را می زدم .
. جشن تولد و سالگرد ازدواج و این مراسم رسمی ها نمی گرفتیم ، اما بین خودمان شاد بودیم 😁😍
سرمان می رفت ، هیئتمان نمی رفت : رایة العباس چیذر ، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبد العظیم (ع) ، غروب جمه ها هم می رفتیم طرف خیابون پیروزی هیئت گودال قتلگاه .
حتی تنظیم می کردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد ، سالمان را تحویل کنیم 😍
به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد ، این سه تا هیئت را مقید بودیم 😁
حاج منصور را خیلی دوست داشت ، تا اسمش می آمد می گفت :
«اعلی الله مقامه و عظم شانه .»
ردخور نداشت شب های جمعه نرویم شاه عبد العظیم (ع) ، برنامه ثابت هفتگی مان بود .
حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح ، دعای کمیل می خواند .
نماز صبح را که می خواندیم می رفتیم کله پاچه می خوردیم😁
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم 😬
کل خانواده می نشستند و به به و چه چه می کردند ، دیگه کله پاچه را که بار می گذاشتند ، عق می زدم و از بویش حالم بد می شد .
تا همه ظرف هایش را نمی شستند ، به حالت طبیعی بر نمی گشتم ☹️🤭
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
بابک خیلی این در اون در زد که بره سوریه،
ولی هم از خدمت سربازیش مونده بود
و هم خانواده اش رضایت کامل نداشتند.
خیلی تلاش کرد...
دیگه اون آخرا به فرمانده کل گفته بود:
حتی شده تو چرخ لاستیک قایم میشم
و میرم سوریه ، پس بزارید برم!😄
به نقل از دوستان
#شهید_بابک_نوری_هریس
.
خدایا ما را محتاج این و آن نکن
همه مثل تو مهربان نیستن...
الهی..
تو که باشی تمام دورهانزدیک،
وتمام ناممکن ها،ممکن می شوند!♥️
گرمای بودنت را
از سرمای روزگار ما نگیر✨💫
شبتون در پناه خدا 🌙
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍🏻داستان حقایق پنهان📖 #قسمتدهم0⃣1⃣ بالاخره محمدرضا به خوابم آمد و جواب
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸
✍🏻داستان حقایق پنهان📖
#قسمتیازدهم1⃣1⃣
این بارپای پنج شهیدگمنام هم وسط کشیده شدبه خاطرسفرراهیان نور
چیزی به ثبت نام راهیان نمانده بود.وایام فاطمیه هم بود
که تصمیم گرفته بودم برای سال سوم بازهم ثبت نام کنم
ودرست شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)بودکه خواب پنج شهیدگمنام شهرخودمان رادیدم
این بار برعکس خواب هایم بامحمدرضاکه هیچ وقت درخواب متوجه نمیشدم که خواب می بینم.این بارخوابم درموردشهدای گمنام اینطورنبود
ومتوجه شدم که خواب هست
بعدازسلام وکمی گفت وگویکی ازاین شهداکه شوخ طبع هم بودن به من گفتن که میخوای بری واسه ثبت نام راهیان نور اول مادروپدرت راراضی کن وبعدبرو
من اول کمی تعجب کردم که این ازکجاخبرداره که پدرومادرم راضی نیستن که یهویی یادم اومدکه شهیدهستن
مثل محمدرضاوبقیه شهداکه حاظروناظرهستن
من درجوابش گفتم چشم حتما
وتاآنهاراضی نباشن من هیچ وقت به سفرراهیان نمی روم.حالادلیل نارضایتی پدرومادرم هرچه که میخواهدباشد
صبح که شدحدوداساعت10بودوروزشهادت حضرت فاطمه زهرا (س) خواهرانم و زن داداشم
هم بخاطرکمک درکارهایی به مادرم منزل مابودند
که من درحین انجام کارهاباکلی استرس ودلهره ازمادرم سوال کردم وقبل سوال کردنم گفتم سوالی میپرسم ازتون وقول بده واقعیت را بهم بگی حتی اگرفکرمیکنی ذره ای به خاطرجواب درستت هم ناراحت می شوم نبایددروغ مصلحتی بگی
مادرم نگفته منقلب شدگفت بازچه خوابی دیدی
سوالموپرسیدم گفتم من وقتی به شماچندروزپیش گفتم امسال هم میخواهم برم سفر راهیان نوروشماگفتین هرطورراحتی وصلاح میدونی همون کار راانجام بده ومثل همیشه بازهم به من اعتمادداشتین ونخواستین دلم رابشکنین این حرف رازدین درسته؟
مادرم گفت آره
واقعیتش تابه حال سه سال این سفررارفتی وتومحیط روستاهمه متوجه شدن وآن هم درست درسال جدیدوعیدنوروزبوده
که هرکسی ازفامیل ها،دوستان وآشناهامیامدن عیددیدنی سراغت رامیگرفتن وهربارمتوجه می شدندشمارفتی راهیان هرکسی برای خودش چیزی میگفت
وامسال واقعا ته دلم به خاطر این قضیه راضی نبودم همینطور پدرت هم زیادراضی نبودکه بری راهیان
ولی بخاطراینکه دلت نشکنه
واینکه مدیون شهداومحمدرضابودیم به خاطرحال خوب خودت وبودن محمدرضادرزندگیمون دلم نیومدبهت بگم امسال نری سفر
وگفتم مهم دخترمه وحالش
آخه توروستای ما.من اولین شخصی بودم که اینطوربه خاطرسفرراهیان دست وپامیشکستم تاخودموبرسونم به این سفر.بقیه هم دوست داشتن تاحدودی ولی درک من ازاین سفربه خاطرمحمدرضاچیزدیگری بود
بعدصحبت هامون بامادر و در اومدن اشک بقیه
من درجواب حرفهای قشنگ مادرم واینکه مثل همیشه چقدربه فکردل من وحالم بودوپاروی خواسته ونظرخودش گذاشته بودیابودند. به پدر
هم همان جا گفتم که من امسال بخاطرشماهاسفرراهیان رانمی روم
آخرمادرم پرسیدخب حالاخودمحمدرضادیشب بهت گفت که ماراضی نیستیم
اگرخودمحمدرضاگفته وحالابعدصحبت هامون وگفتن دلیل اینکه چراراضی نبودیم به این سفربری
دیگه مردم وحرفهایشان برای مان مهم نیستن
همین که محمدرضامارادیده وازدل ماخبرداشته سفارش کرده
برامون یک دنیاارزش داره
همین فردابروثبت نام کن برای سفر راهیان نور
بعدگفتم نه مادراین بارسفارش محمدرضانبود
سفارش یک یاچندتاشهیدگمنام بودهمان شهدای گمنام هفت تپه قوچان که یادته یه بارقبل هم
خوابشان رادیده بودم
قضیه خواب وشناخت این پنج شهیدعزیزگمنام شهرستان قوچان اینطورشروع شد
که ماه رمضان سال92یا93بود
یه روزنزدیک ظهربوددوستم که درحوزه بانوان قوچان مشغول بودند
بامن تماس گرفت وگفت امروزافطاری ازطرف من وحوزه دعوت شدی بریم تپه های مِزِرج که ازطرف سپاه برنامه هایی دارن.ومن اصلاهیچ وقت اسم ونشونی ازتپه های مزرج تااون روزنشنیده بودم ودرجواب دوستم گفتم باشه حتماقبول میکنم برام باعث افتخاره دربرنامه های سپاه وسپاهی هاشرکت کنم
بعداز قطع تماس نمازظهرراخواندم وخوابیدم که درخواب دیدم بالای تپه ای هستم وبالاسرپنج قبرایستادم
که اصلانشونی ازشون نبودحتی سنگ قبر
وقبرشون فقط خاک بود
نشستم بالاسرقبرهاوشروع کردم به خواندن فاتحه وسوره قدرباخودم هم میگفتم خدایااینجاکجاس این هاکی هستن اینطورغریبند که حتی سنگ قبرهم ندارن وحالم خیلی بدبودوفقط گریه میکردم وباخداحرف میزدم ومیگفتم یه نشونی کاش داشتن
که یهویی حس کردم یکی بالاسرقبرهاایستاده وآقابود
من فوری پاشدم ایستادم دیدم یک جوان نورانی هستن بالباسهای رزمنده تاخواستم ازش سوال کنم شمااین هارامیشناسیدکی هستن
خودش شروع کردبه صحبت...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد....
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍🏻داستان حقایق پنهان📖 #قسمتیازدهم1⃣1⃣ این بارپای پنج شهیدگمنام هم وس
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸
✍داستانِ حقایق پنهان📖
#قسمت دوازدهم2⃣1⃣
تاخودم خواستم ازش سوال کنم شمااین هارامیشناسید؟خودش شروع کردبه صحبت وگفت این پنج تاقبرمتعلق به من ودوستامه که اینجابه خاک سپرده شدیم وغریب هستیم.وشایدهم آشناباشیم ولی فعلاازنظرهمه یک شهیدگمنامیم که بدون نام ونشون هستیم.وفعلاافرادی ناراضی هستن که مارااینجا به خاک سپردند
چون بودن ما دراین محیط باعث آزار ویاعذاب وجدان آن بعضی هاس
به دلیل اینکه اینجایک پارک نشاط هست وهمه واسه تفریح میان
بعدتمام شدن حرفهاش یهویی بادی وزیدوکمی گردوخاک بپاکردچون اطراف مزارشون هنوزخاکی بود،ومن هم باصدای زنگ گوشی بیدارشدم
به ساعت نگاه کردم ساعت4بعدازظهربود فوری بادوستم تماس گرفتم ازش پرسیدم لیلا این جایی که امروزافطاری من راهم دعوت کردی بگو دقیق کجاست.
خندید وگفت؛یعنی تابه حال نرفتی تپه های مِزِرج یاهمون هفت تپه؟
گفتم نه
وفوری ادامش رو پرسیدم چی گفتی هفت تپه؟
مگه واقعااونجاتپه داره لیلا؟
آخه من الان خواب دیدم که رفتم جایی که تقریبامثل تپه بودویابالای یک ارتفاع
بعدپنج تاقبردیدم وبقیه خوابم رافوری براش تعریف کردم
گفت وای باورم نمیشه توبعدخواب محمدرضاخواب این شهداراهم واقعادیدی
گفتم واقعامگه اون جا شهیدداره؟گفت بله درست بوده خوابت وپنج تاشهیدگمنام داره
اصلاباورم نمیشدکه این خوابم هم درست و به جا تعبیر میشد
زمان افطارکم کم میرسیدومن بی صبرانه منتظرلحظه دیدن هفت تپه قوچان ومزارشهدابودم،نیم ساعت قبل اذان مغرب مابابقیه دوستان حوزه وسپاه به مزارشهدای هفت تپه رسیدیم
وای باورم نمیشداونجاچقدر حال وهوای راهیان نورراداشت.
خیمه خیلی بزرگی بود که داخلش را با گونی های خاکستری رنگ فرش کرده بودندوهمین طوردیوارهایش را
باچفیه هاوسربندهای مختلف
عکس شهدا،وسایل هایی ازشهداوجنگ وجبهه تزئین کرده بودند.
خلاصه سنگ تمام گذاشته بودندومداحی هایی هم ازشهداوجنگ وجبهه پخش میکردند طوری حال هوای روزهای راهیان نوربهم دست داده بودکه بی اختیاراشکهایم سرازیرشدوچشمم دنبال قبرشهدابودکه درخوابم دیده بودم
چشمم افتادبه وسط خیمه که باچراغهای رنگی ریزدورقبرهاراچراغانی کرده بودند ولی اثری هنوزازسنگ قبرشهدانبود رسیدم بالای قبرها بی اختیارخودم راانداختم روقبرهاوزارزارگریه میکردم به حال این شهداوخانواده هاشون
واینکه یادحرفهای یکی ازاون شهدامی افتادم که درخواب بهم میگفت بعضی هاراضی نیستن که مااینجاباشیم حالم بدتروبدترمیشد.
باخودم میگفتم خدایا عوض اینکه ماهاخوشحال باشیم بابودن وحضوراین شهدادرهمچین جایی ولی برعکس ناراضی هم هستیم
کلی دردودل کردم باآنهاوگفتم تابتونم به عنوان یک خواهرزودبه زودبهشون سرمیزنم ومیرم سرمزارشون
هرچندمن به آنهااحتیاج داشتم نه آنهابه من.
بعدآن روزوتمام شدن برنامه هادرهفت تپه باحال خوبی برگشتم منزل وجریان خواب واقعی شدن مزارپنج تاشهیدگمنام رابرای خانواده ام گفتم وآنهاهم خیلی خوشحال شدند.
مخصوصاکه روزبعدوقتی برای برادرم تعریف کردم اومثل همیشه بیشترازبقیه خوشحال شد.وتامیتونستن هرهفته یادوهفته باخانمش هم سرمزار این شهدای عزیزمیرفتن
ومن بابرادرم اینهایابادوستانم وحتی شده تنهایی هرازگاهی میرفتم سرمزارشون
تااینکه اون خوابم را درموردراهیان نور به خاطررضایت گرفتن ازپدرومادرم که مربوط به شهدای هفت تپه میشددیدم
که درادامه خواب آن شب که ایام فاطمیه بودوشب شهادت،بعدازاینکه آن شهیدبزرگوارگفت اول پدرومادرت راراضی کن وبعدبرو راهیان
من همینطورکه گفته بودم متوجه بودم درخوابم و خواب میبینم وآنهاپنج نفربودن ویکی شون نیست
ازهمون شهیدی که بامن صحبت میکردسوال کردم
شماکه پنج نفربودین پس اون یکیتون کو وکجاس؟
بازهم بالحن شوخی گفت اون یکی ازاول زیادباما نمی پرید الانم رفته مسجدسجادیه واسه مراسم روزشهادت وماهم داشتیم میرفتیم که به خاطرشماصبرکردیم بیاین برگردین بعدبریم مسجد
ومسجدسجادیه هم یکی ازمساجدشهرقوچانه
من درخواب چون میدونستم خواب میبینم واین هاشهدای گمنام هستن کم کم میرفتم به سمت شهدا تااسم رولباس هاشون رابتونم بخونم
ولی آنهاهم متوجه شدند ودورشدن ازمن وبازاون یک نفرشون بهم گفت فعلازمان آشنایی مانرسیده ومن تانگاهی به قبرهاشون انداختم وبرگشتم دیگه ندیدمشون وناپدیدشده بودند
روزیکه خوابم رابرای مادرم وخانواده تعریف کردم به خاطر اجازه سفرراهیان نوربود
بعدازظهرهمان روزهم بازبادوستم لیلاتماس گرفتم که...
#خادم_الشهدانوشت❤️
#ادامه_دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 ✍داستانِ حقایق پنهان📖 #قسمت دوازدهم2⃣1⃣ تاخودم خواستم ازش سوال کنم شم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سیزدهم3⃣1⃣
بعدازظهرهمان روزبادوستم لیلاتماس گرفتم
تاخواب آن شب راهم برایش تعریف کنم و ازش بپرسم آیاروزتشیع آن پنج شهیدگمنام اون هم درتشیع آنهاحضورداشته یانه
وقتی خوابم رابرایش تعریف کردم وگفتم که آن شهدارابازخواب دیدم ولی چهارنفرشون بودندویکی ازآنهانبود،ووقتی هم پرسیدم که یکی ازشماهانیست کجاس گفتن اوازاول هم بامانمی پرید والآن هم رفته مسجدسجادیه برای مراسم روزشهادت وماهم میرویم
دوستم گفت نمیدونم تواون اتفاق آن روزتشیع این شهداوخواب دیشب شماچه سری هست که تقریبا به هم ربط پیدامیکنه وقتی ازنظرخودم تعبیرش میکنم.
پرسیدم چطورمگه؟گفت روزتشیع این شهدامن هم حضورداشتم بااینکه تابوت هاسبک بودندولی موقع بردن تابوت هابه بالای تپه به چشم دیدیم که یکی ازآن تابوت هارودست مردم ومامورهااصلاپیش نمی رفت وانگارکه دوست نداشت اینجابه خاک سپرده شود حالادلیلش رانمی دانم
ولی واقعابه چشم خودم این اتفاق رادیدم که تابوت راهرچه بیشتر به جلوهدایت میکردندآن تابوت به طورعجیبی به عقب بازمیگشت
بعدبا حرفهای دوستم واقعاحال من هم عجیب دگرگون شدواصلاچهره آن شهداازجلوی چشمام محونمیشد طوریکه بعدتعریف خوابم به خاطرراهیان برای مادرم
وآن بازهم اعلام رضایت کردتابازسفرراهیان آن سال راهم بروم
ولی به خاطراین شهدای عزیزکلاخودم سفررابیخیال شدم وازفردای آن روزتصمیم گرفتم که یه جورایی پیگیراین شهدابشوم
درسته گمنام وبدون نام ونشون بودندولی یک فکرایی به سرم زده بودکه ازآن طریق پیگیرشوم تاشایدکاری ازپیش ببرم
صبح رفتم حوزه بانوان حضرت زینب(س)درقوچان
پیش دوستم وگفتم میخوام کارهایی انجام بدم وکسی آشناسراغ ندارم اگرمیتونی کمکم کن گفت باشه حتما،
بعدگفتم اگرکسی رابنیادشهدای قوچان سراغ داری من رابهش معرفی کن یاباهم بریم تاصحبت کنیم
وباهم رفتیم اول سراغ یک خانمی که دوستم ایشون رامیشناختن وجریان خواب هایم رابرایش گفتم
وگفتم اگردرقوچان یااطراف قوچان شهدایی رامیشناسندکه مفقودالاثر هستن وعکسی ازآنهادارن رابه من نشان دهند تاازروی عکسهایشان تشخیص بدهم که شهدایی راکه درخواب دیدم همان هاهستندیانه
شایدکمی مسخره بود
ولی همیشه خواب هام وحس هام واقعی بود
حسم قشنگ بهم میگفت من ازروی عکسهایشان صددرصدتشخیص میدم که آنهاهمان هایی بودندکه درخواب دیدم یانه
چون حس من قبل اینکه خواب محمدرضاراببینم وبهم درخواب بگه که حس هات راهم ازدست نده چون بیشتراوقات جز واقعیت هاهستن
ازدوران نوجوانی هم خودم به این باورواقعی شدن حس هایم رسیده بودم
آشنای دوستم بعدشنیدن صحبت هام گفت حتمابامسئول یاهمان رئیس اصلی بنیادشهداصحبت میکنه وخبرمیده
که تقریبابیست روزی طول کشیددوستم تماس گرفت تاباهم بریم بنیادشهدا
ووقتی رفتیم بامسئول آنجاصحبت کردیم
حالانظراصلیش راجب خواب هایم چی بود چیزخاصی نگفتن که مثلابگن من باورندارم خوابهای شمارا
فقط درجوابم گفتن نمیتونن پیگیربشن وعکس آن شهدای مفقودالاثر را ازخانواده هاشون درخواست کنن آن هم به خاطراینکه گفتندروح وروان آنهابه هم میریزه وبازچشم انتظاری هاشان بیشترمیشود
خلاصه حرفهایی گفتندکه قشنگ مشخص میشدقصدهمکاری نداشتن ویاخوابهای من راباور نداشتند
درصورتیکه میتونستند حتی بااسم آن شهدای مفقودالاثرازاینترنت هم عکسهای آنهاراسرچ کنن وبه من نشون بدن
خلاصه تاجایی که درتوان داشتم وبه فکرم میرسیدتلاشم راکردم ولی موفق نشدم
وبعدرفتم سراغ خودشان
وسرمزارشان کلی باخودشون صحبت کردم وگفتم واقعادوست دارم بهم توخواب بفهمونن که آیا همچنان پیگیرشون باشم یانه
که بعدچندشب دوباره خواب آنها رادیدم
که کمی ناراحت بودندازدست مسئولین که خیلی وقت بودمقبره آنهارانیمه کاره رهاکرده بودند طوریکه اگرکسی هم میخواست بره سرمزاراین شهدابشینندنمیتوانستند
ومن هم تواون روزهاخودم بچشم اون صحنه رادیدم
به خاطروسایلهای بنایی وچیزهای دیگرکنارمزارشهداکسی نمیتوانست نزدیک مزاربشود
درخواب بازمتوجه بودم که خواب میبینم وبایدنشونی ازاین شهداپیداکنم
وبازمثل خواب قبلیم آروم آروم رفتم به سمت شهداتااسم روی لباسهایشان رابتونم بخونم ولی آنهابازهم دورشدندازمن
ویکی ازآنهابه من گفت فعلاوقتش نشده تاماشناخته شویم
صبح که بیدارشدم واقعادلم برایشان تنگ شده بودوهمان روزمیخواستم برم سرمزارشان که به خاطرسردی هواوبارندگی برف وخونه تکانی سال نوقسمت نشدبرم
ودرست روزی بودکه مادرم واسه سال نومیخواست سبزه عیدبزاره
بعدتعریف خوابم برای مادرم
مادرلطف کردن وبجای مادراون شهدای عزیزواسه هرکدومشون یک سبزه کوچیک ونقلی گذاشتن
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سیزدهم3⃣1⃣ بعدازظهرهمان روزبادوستم لیلاتماس گ
کم کم نزدیک سال 1394می شدیم
که چندروزقبل سال جدیدبامادرم ظرف سبزه های شهداراهم برداشتیم ورفتیم سرمزارشهدا
آن روزوقتی رسیدیم سرمزارآنهاحال وهوای خاصی داشتم طوریکه حس میکردم
آن پنج شهیدگمنام هم شدن جزعی اززندگی من که حتی وقتی دلم برای مزارمحمدرضاکه هنوزهیچ وقت توفیق زیارتش راپیدانکرده بودم تنگ میشد
میرفتم سرمزاراین شهدای عزیز
آن روزتصمیم گرفتم خودم برای آن شهدا اسم هایی انتخاب کنم
تابعدآن وقتی سرمزارشان میروم بااسم صدایشان بزنم
شهداراطوری به خاک سپرده بودندکه یک شهیدوسط به خاک سپرده شده بود
بالاسرآن شهیدسمت راست یک شهید،سمت چپ یک شهید
وپایین پای آن شهید بازهم سمت راست یک شهیدوسمت چپ یک شهیدبه خاک سپرده شده بودند
که من شهیدوسطی رامهدی نام گذاشتم
ازبالای سرش شهیدسمت راست راحسین
سمت چپ راابوالفضل
وازپایین پاسمت راست راعلی
وسمت چپ رارضا نام گذاری کردم
وبعدازبرگشتمون به منزل ودیدن برادرم برایش تعریف کردم که همچین اسم هایی برایشان انتخاب کردم اوهم خوشحال شدوگفت خواهرمن بااتفاق هایی که دراین سه سال بادوستی شماومحمدرضادیدم دلم روشنه که ان شاءالله روزی میرسه که این شهداهم اسم هایشان همان اسم هایی خواهدشدکه شماانتخاب کردی
ودرجوابش گفتم ان شاءالله که اینطورشود
تا کسانی که متوجه خواب های من شدنددربنیادشهدا
بعدها باورشان شودکه من رویاپردازی نکردم ویادروغ نگفتم
واینطورشد که به جزمحمدرضا
من باپنج شهیددیگرکه شهدای گمنام شهرخودمان بودرفیق یاهمان عهدخواهروبرادری باآنهاهم ببندم
که نزدیک خودم بودند وهربارکه دلم ازدنیا وآدمهاش میگرفت بیشتروقت هابرم باآنهادردودل کنم تابقیه
وواقعابازهم خداراروزی هزاربارشکرمیکردم که همچین رفیق هایی رابه من معرفی کرده بود وبازهم مثل همیشه من دربرابرش احساس شرمندگی میکردم به خاطرلطف وبزرگی اش
که هیچ وقت خودم رالایق این همه لطف دربرابرکارهاواشتباهاتم وشایدهم گناهانم نمیدانستم
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...
🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
کم کم نزدیک سال 1394می شدیم که چندروزقبل سال جدیدبامادرم ظرف سبزه های شهداراهم برداشتیم ورفتیم سرمزا
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_چهاردهم 4⃣1⃣
سال94هم آغازشد بااینکه بعدسه سال پشت سرهم رفتن به سفرراهیان نور و یجور عادت کردن آن سفربرایم که بیشترهم به خاطروابستگی خودم به شهدا ومحمدرضا بود
وقسمتم نشده بودکه سال94آنجاباشم زیادهم ناراحت نبودم چون باپنج شهیدگمنام شهرخودمون آشناشده بودم که حتی چندباری هم خوابشان رادیدم
واین خودش برایم خیلی باارزش وباعث افتخاربود
شروع سال94 یعنی تمام شدن سه سال کامل ازرفیق یاخواهروبرادرشدنم بامحمدرضاکه دوسال آخرش همراه بادیدن خواب هایم بود.
وبازهم خداراشکرکه حضورمحمدرضارابیشتروبیشترازقبل درزندگی خودم احساس میکردم وواقعاحال دلم وروحم بهتروبهترمیشدازطرف اعتقادها
واینکه به خاطرنگاه وحرفهای مردم دیگه سعی کنم حلال های خدا راحرام
وحرام هاراحلال نشمارم
وسعی کنم برطبق چیزهایی که درآن سه سال ازمحمدرضاآموخته بودم پیش بروم که هرچندهم نصف آن باورها راازقبل میدانستم ولی اینطورباتمام وجودبه درک آنهانرسیده بودم وواقعاچقدر ازقافله عقب بودم ویااینطوربگم عقب بودیم
محمدرضاتوخوابهام ازچیزایی برایم میگفت وراهنماییم میکردوسراغ آنهامیفرستادکه بعدپیگیرشدن وخواندن آنهاکه جزء واقعیتهابودن دیگرهیچ شکی وتردیدی برایم باقی نماند
درسته الآن شایدخیلیهابگین که من چقدرساده ویاکم گیربودم که اینهارانمیدانستم
نه اشتباه نکنید هم میدانستم و هم میخواندم ولی محمدرضاطوری اینهارا به من فهماند
که با هربار خواندن کلمه به کلمه آنهامعنی ومفهوم آن کلمات دربندبندوجودم و بیشتر درقلبم رخنه کند
بله محمدرضابه جزاهمیت ودرک هرچه زودترظهورآقاامام زمان(عج)
به من یاد داد که چطوربایدنماز،قرآن وکتاب دعاهارابخوانم تابعد خواندن آنهاطوری برایم باارزش وشیرین شودکه حتی نتوانم روزی ازآنها غافل شوم
بله دوستان ؛محمدرضابه من گفت:
یه بارکامل فقط معنی قرآن راروزی چندصفحه بخونم
اگرباعربی ومعنی بودچه بهتر
اگرنتوانستم و وقت نداشتم اول یکبارکامل معنی قرآن رابخوانم وبعدهابازباعربی ومعنی بخوانم
وهمینطورهربارکه کتابهای رازونیازباخدارامیخوانم به《معنی آن هاهم توجه کنم》
وحتی درموردآنهافکرکنم
وربط بدهم به اعمال خودم درزندگی که آیامن هم جزآن گناه کارهابودم یانه
که وقتی به آنهافکرمیکردم میدیدم که واقعامن هم درطولانی شدن غیبت آقاهم سهیم بودم
باخواندن معنی قرآن ودعاها
روزبه روز حالم هم خوب میشدوهم بد
خوب شدنم به خاطراین بودکه باکمک اول خداوآقاامام زمان وبعدهم محمدرضابیشتروبیشتربه درک واقعی خیلی ازچیزهای دنیایی وآخرتی میرسیدم
وحال بدم هم به خاطرکم وکسری های خودم وجدی نبودنم درزندگی خودم بودکه بخاطرمشکلات غافل شده بودم ازکل این ها
یعنی غافل شدن ازخداکه ازجنس واقعی نبود
غافل شدن ازآقاامام زمان(عج)
غافل شدن ازآخرت
غافل شدن ازاعمال زندگیم که اصلاکجای زندگیم خوب بودم ویا بد
راستش حتی به مرگ هم فکرنمیکردم
بله ما انسانها فکرمی کنیم دراین دنیاخوب زندگی می کنیم وبی گناه درصورتیکه اینطورنیست
وهمین دنیاواعمالهای ماست که میتونه مارابهشتی یاجهنمی بکنه باخوب وبدبودن اعمالمون یابهتر است اینطوربگویم آیا اعمالمان سرافرازمان میکند دربرابرخداوآقاامام زمان یا...
محمدرضاباراهنمایی کردن که بروم سراغ خواندن معنی قرآن وبقیه دعاها بایدبگم که واقعا منوبیدارتر وهوشیارتر ازآن سه سال قبل ویاگذشته ام کرده بود
طوریکه...
#خادمالشهدانوشت❤️
#ادامهدارد...