eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
123.1هزار عکس
129.3هزار ویدیو
212 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت خانم (زهرا غلامی) همسر (شهید حاج اسماعیل حیدری) از مهربانی های شهید حاج قاسم سلیمانی میگویند : به همراه خانواده برای افطار دعوت شده بودیم که حاج قاسم در آن مهمانی حضور داشتند و سر تک تک میزها سر میزدند و احوال پرسی می کردند به محض اینکه من را دیدند احوال فرزندانم حسین و فاطمه و زینب را پرسیدند .همیشه این طور بودند که اسم فرزندان خانواده را خوب یادشان می ماند .با پسرم حسین احوال پرسی کردند .از ایشان تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارند و ما را به این افطاری دعوت کردند .ایشان با رویی گشاده گفتند : ((شما هم دعوت کنید ما می آئیم )) با تعجب به پسرم گفتم بنظرت🤔 حاج قاسم واقعا به خانه ما می ایند؟ پسرم گفت مادر جدی گفتند . پس از دو هفته به یکی از دوستان حاج قاسم زنگ زدیم📞 که دعوتشان کنیم اما ایشان نبودند بعد از چند روز دیگر هم باز زنگ زدیم📞 و بازهم ایران نبودند .بعد از گذشت چند روز هفت صبح تلفن خانه☎️ زنگ خورد و یک نفر پشت تلفن گفتند : ((حاجی سلام رساندند و گفتند امروز برای ناهار مهمان شما هستند😍)) با پسرم حسین با خوش حالی 🤗از خانه برای خرید وسایل بیرون امدیدم هنوز صبح زود 🕗بود و مغازه ای باز نبود یک جا هم که باز بود سبزی تازه نداشت .پسرم گفت مادر حاجی راضی نیست که شما این قد خودتان را اذیت کنید و بخواهید چند نمونه غذا درست کنید 🥘. تصمیم گرفتم یک نمونه غذای شمالی درست کنم . بعد از بالا و پایین کردن خیابان مغازها باز شدند .به خانه برگشتیم باز تلفن☎️ زنگ خورد ترسیدیم که بگویند حاجی نمیتوانند بیایند اما گفتند : ((مهمان شما حاج قاسم است برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.)) ساعت🕚 نزدیک به ظهر بود ، امدند اما تنها و بدون هیچ محافظی . با مهربانی از پدر بچه ها برایشان صحبت می کردند .از مهربانی و جنگ آوری پدرشان ، از زمانی که حاج اسماعیل در شهر حلب چگونه روستاهای ناامن را برای پیدا کردن نفت برای کمک به بچه های سوریه می گشتند .بچه ها اشک در چشمانشان جمع شده بود و سردار نیز اشک در چشمانشان جمع شده بود تا اینکه گفتند: حاج خانم نمی خواهید به ما ناهار 🥘بدهید؟ خودشان تک به تک برای بچه ها ناهار کشیدند 🍛. خانم زهرا غلامی که تا این جا تعریف میکردند صد بار بغضشان را فرو برده بودند و میگفتند شب قبل خیلی دلم هوای حاج اسماعیل را کرده بود چرا روزی که سردار به منزل ما امدند ده روز بود نوه دار شده بودم و دوست داشتم حاج اسماعیل بودند و پدر بزرگ و مادر بزرگ شدن را باهم تجربه میکردیم و میدانستم و یقین داشتم دل❤️ حاج قاسم به دل❤️حاج اسماعیل وصل است و چنین روزی مهمان خانه ما شده اند .حاج قاسم بعد از ناهار خیلی نماندند و هدیه ای که فاطمه دخترم برایشان خریده بود را با خوش حالی 😊پذیرفتند و موقع رفتن مرتب برمیگشتند و بچه ها را نگاه میکردند .بچه ها بدرقه اشان میکردند اما از حاج قاسم دل نمیکندند .حاج قاسم رفته بودند و خانه ما پر شده بود از حس خوب مهمانی عزیز. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت خانم (زهرا غلامی) همسر (شهید حاج اسماعیل حیدری) از مهربانی های شهید حاج قاسم سلیمانی میگویند : به همراه خانواده برای افطار دعوت شده بودیم که حاج قاسم در آن مهمانی حضور داشتند و سر تک تک میزها سر میزدند و احوال پرسی می کردند به محض اینکه من را دیدند احوال فرزندانم حسین و فاطمه و زینب را پرسیدند .همیشه این طور بودند که اسم فرزندان خانواده را خوب یادشان می ماند .با پسرم حسین احوال پرسی کردند .از ایشان تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارند و ما را به این افطاری دعوت کردند .ایشان با رویی گشاده گفتند : ((شما هم دعوت کنید ما می آئیم )) با تعجب به پسرم گفتم بنظرت🤔 حاج قاسم واقعا به خانه ما می ایند؟ پسرم گفت مادر جدی گفتند . پس از دو هفته به یکی از دوستان حاج قاسم زنگ زدیم📞 که دعوتشان کنیم اما ایشان نبودند بعد از چند روز دیگر هم باز زنگ زدیم📞 و بازهم ایران نبودند .بعد از گذشت چند روز هفت صبح تلفن خانه☎️ زنگ خورد و یک نفر پشت تلفن گفتند : ((حاجی سلام رساندند و گفتند امروز برای ناهار مهمان شما هستند😍)) با پسرم حسین با خوش حالی 🤗از خانه برای خرید وسایل بیرون امدیدم هنوز صبح زود 🕗بود و مغازه ای باز نبود یک جا هم که باز بود سبزی تازه نداشت .پسرم گفت مادر حاجی راضی نیست که شما این قد خودتان را اذیت کنید و بخواهید چند نمونه غذا درست کنید 🥘. تصمیم گرفتم یک نمونه غذای شمالی درست کنم . بعد از بالا و پایین کردن خیابان مغازها باز شدند .به خانه برگشتیم باز تلفن☎️ زنگ خورد ترسیدیم که بگویند حاجی نمیتوانند بیایند اما گفتند : ((مهمان شما حاج قاسم است برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.)) ساعت🕚 نزدیک به ظهر بود ، امدند اما تنها و بدون هیچ محافظی . با مهربانی از پدر بچه ها برایشان صحبت می کردند .از مهربانی و جنگ آوری پدرشان ، از زمانی که حاج اسماعیل در شهر حلب چگونه روستاهای ناامن را برای پیدا کردن نفت برای کمک به بچه های سوریه می گشتند .بچه ها اشک در چشمانشان جمع شده بود و سردار نیز اشک در چشمانشان جمع شده بود تا اینکه گفتند: حاج خانم نمی خواهید به ما ناهار 🥘بدهید؟ خودشان تک به تک برای بچه ها ناهار کشیدند 🍛. خانم زهرا غلامی که تا این جا تعریف میکردند صد بار بغضشان را فرو برده بودند و میگفتند شب قبل خیلی دلم هوای حاج اسماعیل را کرده بود چرا روزی که سردار به منزل ما امدند ده روز بود نوه دار شده بودم و دوست داشتم حاج اسماعیل بودند و پدر بزرگ و مادر بزرگ شدن را باهم تجربه میکردیم و میدانستم و یقین داشتم دل❤️ حاج قاسم به دل❤️حاج اسماعیل وصل است و چنین روزی مهمان خانه ما شده اند .حاج قاسم بعد از ناهار خیلی نماندند و هدیه ای که فاطمه دخترم برایشان خریده بود را با خوش حالی 😊پذیرفتند و موقع رفتن مرتب برمیگشتند و بچه ها را نگاه میکردند .بچه ها بدرقه اشان میکردند اما از حاج قاسم دل نمیکندند .حاج قاسم رفته بودند و خانه ما پر شده بود از حس خوب مهمانی عزیز. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
*﷽* خورشید به وسط آسمان رسیده بود که سردار آمد ، تنها و بدون محافظ بچه ها داشتند از خوشحالی بال در می‌آوردند. حاجی نشست کنارشان از خاطرات پدرشان گفت از مهربانی و جنگ آوری هایش از وقتی حاج اسماعیل در حلب بود. حسین ، فاطمه و زینب سراپا گوش شده بودند برای شنیدن خاطرات پدرشان که تازگی داشت. اولین باری بود که می‌شنیدند پدر در زیر آتش ، تمام روستاها را زیر پا گذاشته بود ، تا برای کارخانه آسیاب اهالی روستایی که گرسنه مانده بودند ، نفت پیدا کند. تا بغض بچه ها خواست سر باز کند حاجی فضا را عوض کرد. حاج خانوم! نمی خواهید به ما نهار بدهید؟ همه چیز آماده بود نشستن سر سفره بچه ها را یکی یکی به اسم صدا کرد ؛ زینب جان ، فاطمه خانوم ، حسین آقا بیاید بنشینید. غذای آن روز را حاجی برای بچه ها کشید. راوی : همسر شهید 📚 : سلیمانی عزیز 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin