*﷽*
#خاطرات_سردار
حاجی آمده بود اختیارآباد.همه خوشحال بودیم که خبر دادند به طرف خانه من می آید. تا خودمان را جمع و جور کردیم ، حاجی در میانه ی حیاط ایستاده بود. سلام و علیکی کردو احوالی پرسید.
رو به من پرسید : حاج محمد چند تا از بچه هات جبهه هستند ؟
جواب دادم: دوتای آن ها
خنده ای کرد و گفت : میخوای بری به دیدن یکی از بچه هات ؟!
با این کلام حاج قاسم خوشحال شدم پرسیدم کدوم یکیشون ؟
گفت : رسول از ناحیه پا زخمی شده ، آمدهام دنبالت بریم به دیدنش.
برای دیدن پسرم راهی بیمارستان شدیم. فاصله اختیارآباد تا کرمان راه زیادی نیست.
خیابانی را که ماشین ما با سرعت از آن میگذشت بیمارستانی در آن نبود. دلواپس شدم از حاج قاسم پرسیدم :مگر رسول من بیمارستان نیست؟!
حاجی سرش را پایین انداخته بود و آرام گفت : رسول همین جاست. اگر کمی صبر کنی او را میبینی...
با ترمز زدن ماشین به خود آمدم ماشین در برابر معراج شهدا می ایستد...
یکی از دوستان اختیارآبادی تا مرا می بیند به نزدیکم میآید.
- حاج محمد اینجا چیکار می کنی؟
- حاج قاسم میگن رسولم اینجاست!
دستم را می گیرد و میان تابوتها میکشاند کنار تابوتی می ایستد و اشاره میکند ؛ این هم رسولت...
📚 : وصل خوبان
#شهید_رسول_شیخ_شعاعی
#یاد_عزیزش_با_صلوات
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin