eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
124.1هزار عکس
132.4هزار ویدیو
213 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله القاصم الجبارین
🕊☘🕊☘🕊☘🕊 ‍ 🔰زمین در #آغوش آسمان آرام می‌گیرد آنگاه که در انتهای افق، به یکدیگر می‌رسند به رسم #آسمان
🌷 ♦️باخانواده خانم قرار خواستگاری گذاشته بودیم . معمولا همه جا برای خواستگاری بزرگترها می روند . اما آقا خیلی اصرار داشت که من همراهش باشم ؛ علت اصرار ایشان آشنایی بود که من با این خانواده داشتم . ♦️آقا محمود روز خواستگاری دنبالم آمد ؛ زمانیکه راه افتادیم از خانه بیرون برویم گفت : حتما با این خدا ( عروس خانم) صحبت کن و بگو که من حداکثر پانزده سال می توانم زندگی کنم ‼️ با تعجب نگاهش کردم !! گفت : من می شوم * ناراحت شدم ، نشستم و با عصبانیت گفتم : پس دختر مردم را نکن ، حالا که این طور است من نمی آیم . شما که می خواهی شهید شوی اصلا نکن . ♦️خندید 😅و گفت : عصبانی نشو خواهر من ‼️ ازدواج سنت اکرم "صل الله و علیه و آله و سلم" است . و من برای پیروی از سنت پیغمبر اسلام "صل الله علیه و آله وسلم" می کنم‌ . محمود ازدواج کرد و چهار سال و نیم بعداز ازدواجش به فیض شهادت نائل آمد .🕊💥 🌷 راوی : 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🕊خانطومان 🍃یعنی : مرزِ بین ِ و ... 🍁یعنی : و ... 🍂یعنــــــــــی : غربتِ رزمندگانِ ، ، ... 🍁یعنــــی : طنین ِ صدای مظلومانه ی ... 🕊خانطومان 🍃یعنـــی : اقامه ی نمــــاز ِ عشق با وضوی ... 🍁یعنی : ما رأیت الّا جمیـــــــــلا ... 🕊خانطومان 🍁یعنـــــی : حجله گاهِ جمشیدی... جواد اسدی ... 🕊خانطومـــان 🍂یعنی : کربلای عابدینی ... سکـــــوی پرواز ِ ... بابُ الشهادة اله قنبری ... معراج ِ بریری ... 🕊خانطومان 🍃یعنـــــی : میقـــــــات رضا طاهر کابلی ... 🕊خانطومان 🍁یعنی: آخرین صدای بیسیم رادمهر 🕊خانطومان 🍁یعنی : یادآوری ِآخـــــرین نگاه ِ زاده و مظلومیت و گمنامی ِ رجایی فر بواس ... 🕊خانطومان 🍂یعنــــی : پیکرهای ارباًاربا ... 🍃یعنـــی ... ... 🕊خانطومان 🍁یعنی : مادرانِ چشم به راه ... همسران ِ دلسوخته ... کودکان ِدلتنگ ... 🕊خانطــــومان 🍃یعنـــــی : حسرت ... آه ... 🍂یعنی : ... مانـــدن ... ماندن .. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
تولد و كودكی به سال 1340 ه.ش در مشهد🕌 مقدس، در خانواده‌ای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت(ع) متولد شد. پدرش كه از كسبه متعهد به شمار می‌آمد، در دوران ستمشاهی😱 و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز، از جمله حضرت آیت‌الله خامنه‌ای❤️ شهید هاشمی‌نژاد و شهید كامیاب ارتباط داشت. وی كه برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قایل بود، را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی و نماز جماعت می‌برد و از این راه فرزندش را با مكتب اهل بیت (ع) و تعالیم انسان‌ساز اسلام آشنا می‌كرد. دوران تحصیلات ابتدایی خود را در چنین شرایطی سپری كرد. از آنجا كه خواست پدرش به هنگام تولد محمود، این بود كه وی را در سلك صالحان و پیروان واقعی مكتب اسلام قرار دهد، با علاقه‌ی قلبی❤️ و مشورت پدر وارد حوزه علمیه شد و همزمان، تحصیلات دوران راهنمایی و دبیرستان را نیز ادامه داد. با شروع جریانات انقلاب، او كه جوانی بانشاط، فعال و مذهبی بود با شركت در محافل درسی مسجد جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبی(ع) كه در آن زمان از مراكز تجمع نیروهای مبارز بود، از هدایت‌ها و تعالیم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بهره‌های فراوانی برد و ره توشه‌های همین تعالیم را با خود به محیط دبیرستان و میان دانش‌آموزان منتقل می‌نمود. او در دبیرستان به عنوان محور مبارزه شناخته می‌شد. با علاقه وافر، به پخش اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(ره) می‌پرداخت و فعالانه در راهپیمایی‌ها و درگیری‌های زمان انقلاب شركت داشت او صدای خوبی داشت و قرآن را با صوت قرائت می کرد. اولین جایزه🎁 خود که یک کتاب بود را به همین خاطر از سید علی خامنه‌ای گرفت.
﷽ ‌ • بعد از شهادت محمود یک روز به علت کار در زمین روستا خسته و مانده برگشتم خانه که استراحت کنم. از قضا مهمان آمده بود و نتوانستم زود بخوابم. دیگر تا بخوابم دیر وقت شد و باعث شد صبحم قضا شود. ‌ • بیدار که شدم نمازم را خواندم و دوباره رفتم روستا مشغول کار در زمین بودم که عباس از رفقای مشترک من و که در عملیات جعفر‌ طیار در با ما بود، با من تماس گرفت. ‌‌ • بعد از احوال پرسی گفت: حاجی! راستش موضوعی هست که روی گفتنش را به شما ندارم! از او خواستم راحت باشد و مطلبش را بگوید. گفت: دیشب خواب محمود را دیدم. به من گفت: «به * بگو هیچ وقت نگذارد نماز صبحش قضا شود!» ‌‌ • با شنیدن حرف های عباس پاهایم سست شد و روی پاهایم نشستم. دو ساعت همانجا نشسته بودم. دیگر نتوانستم به کارهایم ادامه دهم. برایم یقین شده بود که محمود است و کنار ما بر کارها و اعمالم است... ‌‌‌‌‌‌ 📚منبع: "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" ‌‌ شهید مدافع حرم 🥀 ‌محل شهادت خانطومان 🌷 مزار شهید: مازندران، ساری، گلزار شهدای ملا مجدالدین 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 سال‌های اول درگیری کردستان، ضد انقلاب😱 در سقز بیانیه‌ای منتشرکرد که قصد حمله به شهرو داریم، وای به حال کسی که مغازه‌اش باز باشه! خبر به رسید. گفت: «بی خود کردن! ما در شهر مستقریم. از کی تا به حال از این جرات‌ها پیدا کردن؟ به مردم بگید نترسن و به کار و زندگیشون برسن. کسی جرات حمله نداره، اگر حمله کنن زنده بر نمی‌گردن.» اما مردم ترسیده بودن. تمام شهر تعطیل بود. هر چی گفتیم چه گفته، گوش ندادن. به آقا گفتیم مردم حسابی ترسیدن و مغازه‌ها همه بسته است. گفت: «عیبی نداره، الان کاری می‌کنم تا همه بیان سر کار و زندگیشون.» بعد گفت: «یکی بلند شه و با یک قوطی رنگ و قلمو با من بیاد.» در هر مغازه‌ای که بسته بود علامت می‌زد. مردم که دیدن چنین کاری می‌کنه از ترس اینکه فردا اعدامشون نکنه به کسب و کار خود بازگشتن. چیزی نگذشت که شهر به تکاپو افتاد و بازار رونق گرفت و زندگی عادی جریان پیدا کرد. هم گفت: ترس، ترس رو برد. ضد انقلاب 😱هم جرات نکرد یک سنگ به سمت شهر پرتاب کنه. به مردم گفت: «من از شما به جان و مال و ناموستون حساس ترم. وقتی می‌گم نترسید و در شهر باشید و فرار نکنید، گوش کنید و اعتماد داشته باشید.ما مسئول امنیت و سلامت شما هستیم و کار ضد انقلاب😱 را تمام می‌کنیم.» 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
از حاج سید رضا ریحانی شنیدم،که بسیار بوده و گشاده دست و و سخی ایشان میگفت: شاهد است هر بار با ماموریت می رفتیم،برای و صرف میرفتیم، محال ممکن بود اجازه دهد کسی میز را حساب کند،و محال ممکن بود صورتحساب ماموریت را تحویل حسابداری سپاه دهد.وهمیشه سر میز غذا همه بچه هارو مهمان و بنده خیلی مهمان شدم. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 نرسیده به روستای سرا، ایستاد. آهسته گفت: کمین! طولی نکشید که از سه طرف به ما تیراندازی کردند.😱 در تمام عمرمان، اولین باری بود که کمین می خوردیم. ظرف چند ثانیه، گروه را آرایش نظامی داد. کاملا خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغی اش هر چند گاهی تیراندازی می کرد، تا ضد انقلاب جرأت نکند جلو بیاید. مهماتشان داشت ته می کشید. باید تا آمدن نیروی کمکی مقاومت می کردیم. در آن اوضاع و احوال تغییر موضع داد و آمد وسط بچه ها و گفت: این جا جایی است که اگه چیزی از خدا بخواین اجابت می شه، خدا به شما نظر داره. صحبتش تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشت؛ طوری که احساس کردیم بدون نیروی کمکی می توانیم از پس دشمن بر بیاییم. با هدایت دقیق و زیرکانه ی ، پخش شدیم تو منطقه تا دورشان بزنیم. در همین گیر و دار، نیروی کمکی هم رسید. از همه طرف روی سر دشمن آتش می ریختیم. آن ها که این چشمه اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالی کردند. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 🔸یک عده بچه بسیجی کم سن و سال بودیم که از مشهد🕌 حرکت کردیم رفتیم تیپ شهدا. اون زمان آوازه همه جا رو گرفته بود. یک شب آخر وقت تصمیم گرفتیم بریم دیدار فرمانده. با پرس و جو فهمیدیم رفته تو حسینیه تیپ. وقتی رسیدیم دیدیم یکی از معاونانش دم در حسینیه ایستاده. 🔹گفتیم میشه بگی برادر بیاد ببینمش؟ گفت نه، آقا مشغول قرائت قرآن هستن و بعد، نماز شب می‌خونن. در همین حین دیدم اومد و در آستانه در حسینیه ایستاد.😃 🔸یک نگاهی به اون برادر کرد و بعد با لب خندان و روی خوش و آغوش باز همه مارو پذیرا شد. نشست با همه ما خوش و بش کرد و گفت و خندید و چای درست کردیم باهم خوردیم و عکس یادگاری گرفتیم.🌸☺️ 🔹خدا شاهده بعدها فهمیدم دو شب میشد که نخوابیده.😔 خیلی کم می‌خوابید و کم خوراک بود، ولی بسیار پر کار و خوشرو و فعال و موثر بود.🌹 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌷🕊🥀🌺🥀🕊🌷 یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر . کم مانده بود سکته کنم سر شکسته بود و داشت می آمد . با خودم گفتم : الان است که یک برخورد با من بکند . چون خودم را بی می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم . او یک از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو و بعد از سالن رفت بیرون . این برخورد از تا توگوشی برایم سخت تر بود . در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه بزن همانطور که گفت : مگه چی شده؟ گفتم : من زدم رو شکستم ، تو حتی نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که را پاک می کرد ، گفت : این جا کردستانه ، از این باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست . چنان مرا خودش کرد که بعدها اگر می گفت ، می مردم . ❣❣❣❣❣ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
طاهره كاوه🌹 يك زن و مرد آمريكائي با سگشان🐕 آمدند داخل مغازه تا سيگار بخرند. سر و وضع ناجوري داشتند. نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره كريه آن مرد؛ شكسته بسته حاليش كرد ما سيگار نداريم، بعد هم با عصبانيت آن ها را از مغازه بيرون كرد. زن و مرد آمریکایی نگاهي به همديگر كردند و حيرت زده از مغازه بيرون رفتند، آخر آن روزها كسي جرأت نداشت به آن ها بگويد بالاي چشمشان ابروست.😱 روكرد به من و گفت: برو شلنگ بيار، بايد اين جا رو آب بكشيم. گفتم: براي چي؟😳 گفت: چون اينا مثل سگشون 🐕نجس اند. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
طاهره كاوه🌷 خاطرم هست، يك روز دختر بي حجابي آمد توي مغازه خانواده اش از آن شاه دوست هاي درجه يك بودند.😱 # محمود گفت: ما با شما معامله نمي كنيم، پرسيد: چرا؟ گفت: چون پول شما خير و بركت نداره. 😳دختر با عصبانيت، با حالت تهديد گفت: حسابت رو مي رسم ها! . هم خيلي محكم و با جسارت گفت: هر غلطي مي خواهي بكني، بكن.تمام آن روز نگران بوديم كه نكند مامورهاي كلانتري بيايند را ببرند؛ آخر شب ديديم در مي زنند. همان دختر بود، منتهي با پدرش.😱 خودشان را طلبكار مي دانستند! گفت: ما اختيار مالمان را داريم، نمي خواهيم بفروشيم. حرفش تمام نشده بود كه دختر با يك سيلي زد توی گوش محمود.😢 خواست جواب گستاخي او را بدهد كه پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پاي مامورين به آن جا باز مي شد، برايمان خيلي گران تمام مي شد؛ توی خانه نوار، اعلاميه و رساله امام داشتيم. بعد از اين موضوع هيچ وقت به آن ها جنس نفروخت.🙏 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🌹 هدف هفت ، شهیدناصر ظريف🌹 تا شروع عمليات فرصت زيادي نداشتيم، بايد سريعتر شناسايي مان را تمام مي كرديم. هدف هفت، «ارتفاعات بلفت» بود كه هم دور بود و هم خيلي مهم و حياتي. قاطي همان تيمي شد كه بايد مي رفت آن سمت. دويست - سيصد متر مانده به پايگاه عراقيها، ايستاديم، بچه هاي اطلاعات مي گفتند: شبهاي قبل تا اينجا آمديم، چون مي ترسيديم لو برویم، جلوتر نرفتيم. هوا مهتابي بود، تا🌑 زير پاي سنگر كمينشان رفتيم. يك سرفه كافي بود تا همه چيز خراب شود،😱 گفت: بايد جلوتر برين، بايد از پشت سنگرهاشون رد شين و برين آن پشت، ببينين چه خبره؟ همه تعجب كرديم، 😳ريسك خطرناكي بود. جواد سالارزاده و يكي، دو نفر ديگر اسلحه و تجهيزات را گذاشتند و چهار دست و پا از بين سنگرهاي كمين رد شدند، دهانم را به گوش نزديك كردم تا بگويم: اگر بچه ها نيامدند چه كار كنيم، ديدم خوابيده.😞 انگار نه انگار كه چند قدمي عراقيها هستيم. صدايي به گوشم رسيد؛ خوب كه نگاه كردم ديدم جواد و بچه هاي تيمش هستند، جواد با خوشحالي گفت: نيروهاي دشمن مثل مور و ملخ جمع شدن اون پشت، 😱 كه بيدار شده بود گفت: فعلاً ساكت باشين،ا از اينجا دور شيم، وقتي به خط خودمان برگشتيم، خوشحال😊 بوديم كه كار چهار، پنج شب شناسايي را يك شبه انجام داده ايم. اين را مديون حضور بوديم. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin