eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
903 عکس
241 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🖤.
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
🥀🖤.
انگار نه انگار... دیروز همینجا یکی خورد به دیوار ... انگار نه انگار ... دیروز یه زن رو زدن بین انظار :))))) @CafeYadgiry🥲🖤
افسانه های قشنگ و زیبا ‹.🧸💛.›↭. ᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢ - اگه با نخ سرنوشت به عشقت وصل باشی کسی‌ نمیتونه اون نخ رو پاره کنه و به هم میرسین .🫐🤍. - اگه از بوی خون خوشت میاد ، توی زندگیه قبلیت خون آشام بودی .🧸🩸. - اگه از خواب بپری و بدنت یخ کرده باشه یعنی داشتی توی خواب میمردی .💤🌱. - اگه به جادو معتقد باشی برات اتفاق میوفته .🥩🌿. - اگه در روز به سه نفر لبخند بزنی آرزوت برآورده میشه .🍐💙. اگه یهو اسم کسی بیاد توی ذهنت ، یعنی طرف داره بهت فک میکنه .🧷💚. @CafeYadgiry🍇
گردنت‌رامیشکست‌ آنجا اگر عباس بود:))) @CafeYadgiry🖤
Mehdi Rasooli _ Madare Ghamkhar (320).mp3
4M
انگار‌نه‌انگار...که‌ازت‌ دوتا دنده شکستن...بین‌درود‌یوار...:))) {یا‌فــــــاطــــــمه‌الزهــــــرا} @CafeYadgiry🖤
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_322 ولو شد رو مبل و خیره شد به سقف ! نشستم روبروش و عصبی گفتم ...: +این
•{🖤🤍}•• ‌ باحس راه رفتن چیزی روی دستم ؛ سریع بلند شدم که دیدم خدمتکار عمارته ! +چی میخوای دخترجون؟ سری به علامت هیچی تکون داد که گفتم: +بیا بشین کنارم ..! با ترس نشست روبروم .. +اسمت چیه دخترخوشگل؟ _م..ماهک ! +چ...چه اسم زیبایی ... معنی اسمتو میدونی؟ _ن...نه خانوم!! +ماهک یعنی ماه کوچیک !! "الف" و "ک" ای که به ماه چسبیده نشونه دوست داشتنی بودنه ! که خیلی با چهرت تطابق داره ! جمع شد تو خودش و گفت: _ممنون خانوم ! لطف دارین ! چهره ساده و ملیحی داشت که به زیباییش افزوده شده بود...! +مامانت هم اینجا کار میکنه؟ _ن...نه خانوم ! مادرم خیلی ازمن دوره ! +چرا؟ نگاه استرس بارشو به در دوخت که لبخندی زدم...! درو قفل کردم و برگشتم سر جام... +خب عزیزم... میشنوم! _راستش حاج حسین تموم تلاششو کرد که منو به عقد آقاارسلان دربیاره ! با شنیدن این جمله ؛ ابروهام بالا رفت ! چیزی نگفتم که ادامه داد..: _خب منم ۱۵ سال بیشتر ندارم !... بخاطر همین پدرم مخالفت کرد ...! اما ارباب نقطه ضعف رعیتی هارو از حفظه ! +ا...ارباب؟ _اوهوم ! +ب..ببین من گیج شدم ! میشه بیشتر توضیح بدی؟ نگران هیچی نباش ! همه حرفات همینجا خاک میشه ! _خانوم قول میدید دیگه؟ +آره عزیزم !قول! _خب باشه ... حاج حسین پدر آقا ارسلانه ... که ارباب روستامونه ! +روستاتون؟ ینی...اینجا؟ _آره دیگه ! روستای آلاشت ! حرفاش باورنکردنی بود! +یعنی الان ما شمالیم!!!!! مازندران؟؟ _بله خانوم ! خوش اومدید! +یاخدا !!! سرمو تو دستام گرفتم که صدای لرزونش بلند شد: _خانوم؟ چیشد؟؟؟ +هیچی تو ادامه بده! _بعداز فوت همسر حاج حسین ؛ آقا ارسلان بدجور افسردگی گرفت ... طوری که طرف هیچکس نمیرفت و حرف نمیزد ! برای همین حاج حسین که از قبل منو توی زمین پدرم که کار میکردم، دیده بود ؛ خواستگاری کرد ! پدر و مادرم خیلی مقاومت کردن ! آهی کشید که تو چشماش اشک جمع شد : _اما ارباب درکمال بی رحمی گفت که یا من بیام عمارت کار کنم ... یا مارو از روستا میندازه بیرون و زمینمونو ازمون میگیره !