eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.4هزار دنبال‌کننده
921 عکس
248 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
وییی🤣🤣 @CafeYadgiry♥️
چقدر حقههه😂 @CafeYadgiry🙈
جهت زیبا سازی کانال♥️🥺 @Kafeh_Gandoo12😎
جهت زیبا سازی کانال♥️🥺 @Kafeh_Gandoo12😎
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_19 |#رادین| چشمامو میبندم و بهش فکر میکنم.صدای زنگ گوشیم همه فکر و خیال
•{🖤🤍}•• ‌ +باشه !الان میام خدمتتون! _ممنونم! گوشی رو قطع میکنم و سریع حاضر میشم.. سوئیچ رو برمیدارم... ماشینو از پارکینگ درمیارم و میشینم پشت رول.. تمام فکر و خیالم شده بود آرام نکنه چیزیش شده باشه؟! نکنه... دارم دیوونه میشم!هووووف... استرس تموم وجودمو غارت کرده بود! تا برسم دانشگاه خودخوری میکردم:) بعد 10 دقیقه رسیدم دانشگاه. وارد سالن شدم.. نگاهم افتاد به اتاق شیشه ایی که آرام اونجا رو صندلی نشسته بود و چشماش هم بسته بود... اخم ریزی کردم و در زدم.... با بفرمایید و تایید مدیر حراست که پشت میزش نشسته بود وارد اتاق شدم! +سلام! _سلام آقای مستوفی بفرمایید! آرام نگاهی کوتاه بهم کرد و سرشو انداخت پایین. .....
•{🖤🤍}•• ‌ || خونریزی دماغم بند نمیومد و اعصابم رو خورد کرده بود! پنج دقیقه ای میشد که آقای احمدی(مدیر حراست) به رادین زنگ زده... لحظاتی بعد قامت رادین تو چهار چوب نمایان شد. سلامی به احمدی میده ... نگاهی کوتاه میکنم و سرم رو پایین میندازم. هنوز کار صبحشو یادم نرفته!.... || احمدی:بفرمایید بشینید... نشستم روبروی آرام.. احمدی:آقای مستوفی خواهرتون با یکی از دانشجو ها جر و بحث کردند! آرام:آقای احمدی!500 دفه گفتم اون پسره ی بز.... احمدی:توهین نکن خانم! عه... دیگه نتونستم ساکت بمونم! +پسر؟ رنگ پریدگی صورت آرام رو متوجه شدم... احمدی: بله! نگاه تیزی به آرام میندازم! آرام ترسیده لب زد: ب...ب..بخدا من... رو کرد به آقای احمدی:آقای احمدی نمیزارم به همین آسونی قضاوتم کنید! من گفتم اون آقا اومدن تیکه انداختن بهم !منم جوابشو دادم! احمدی:ولی خودشون اینجوری نمیگن! آرام:متوجه نمیشم؟! احمدی:اون آقا (پسره) میگن که شما وقتی وارد دانشگاه شدید،پیشنهاد دوستی دادید بهشون! ...... پ.ن:پیشنهاد دوستیییییی!!!!؟؟؟؟
•{🖤🤍}•• ‌ آرام:پیشنهاد دوستیی؟؟؟؟ احمدی: بله! و ایشون هم قبول نکردند و با خواهراشون جوابتونو دادند که تبدیل شده به دعوا! آرام زبونش بند اومده بود... اعصابم به شدت خورد شده بود! دستامو مشت کردم و رو به آقای احمدی کردم: + میشه به پسره بگید بیاد؟! _بله حتما!چند لحظه صبر کنید.... آقای احمدی از اتاق رفت بیرون.. من موندم و آرام! آرام بلند شد که بره.. +بشین! دستمال کاغذی که تودستش بود و پراز خون بود رو پرت کرد تو سطل آشغال... نشست روبروی من.! با چشمای اشکی زل زد به من _توکه نمیخای باور کنی؟! دستی به موهام کشیدم و بلند شدم... +حداقل بخاطر یه بهانه ی دیگه دنبال پسر میگشتی! اون از کار صبحت!اینم ازالان! قبلنا پسرا می افتادن دنبال دخترا!نه برعکس! _رادین ساکت باش! اومد جلوم وایستاد. _فکر نمیکردم انقدر نسبت بهم بی اعتماد باشی! +دنبال دوست بودی زودتر میگفتی که آبروت نره تو دانشگ... با سیلی که خوردم...حرفم تو دهنم موند... _ تف به غیرتت رادین!فکر نمیکردم انقدر بی غیرت باشی! نامرد ! منو اینجوری شناختی؟! که بیفتم دنبال دوست پ*س*ر؟؟؟ اینجوری میخاستی پشتم باشی؟! تنهام نزاری؟!