•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_18
صدای یه پسر به گوشم خورد:
-هوی دختره !چرا گریه میکنی؟
مامانتو میخوای؟یا به زور آوردنت دانشگاه؟
اینو گفت و دخترای کنارشم شروع کردن به خندیدن..
دختره چندش بز !
پسره بزغاله!
دستی به چشمام کشیدم.
سینمو سپر کردم و گفتم:
+اولا هوی رو که دوست دخترات برای صدا زدنت استفاده میکنن.!ثانیا!:گریه نمیکنم نفهم!حساسیت فصلیه!
ثالثا!:تو برو به دوست دخترات که انگار آرایشا دختر کردن،برس!
پوزخندی نثارشون کردم و رامو کج کردم.
دختر1:دختره!بار اول و آخرت باشه به عشق من میگی نفهم ها!!فهمیدی؟
برای اینکه حرصشو دربیارم گفتم:اوکی!به عشق نفهمت سلام برسون!!!
دوباره نیشخندی زدم و برگشتم.
با وارد شدن ضربه ی یهویی از پشت سرم،پخش زمین شدم.
صدای هر هر خنده های بزمانندشون اعصابمو خورد کرد.
از شدت سوزش دماغ و صورتم،اشکم دراومد.
دخترهء عوضی!
بلند شدم و خودمو تکوندم.
حرصی به دختره خیره شدم..
بهش حمله کنم؟؟ولش!اینجاهم کسی رو ندارم ..میریزن سرم میکشنم..
دستی به صورتم کشیدم...
قدم اول رو که برداشتم...
گیجگاهم چنان درد گرفت که ضعف کردم...
سرم گیج رفت و بعدش سیاهی مطلق...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_19
|#رادین|
چشمامو میبندم و بهش فکر میکنم.صدای زنگ گوشیم همه فکر و خیال هام رو میپرونه...
نگاهی به صفحه گوسیم میکنم.
شماره ناشناسه...0912.....
صداشو قطع میکنم و دوباره چشمامو میبندم
چون دراز کشیده بودم روی مبل ،دستم به گوشی نمیرسید...به سختی قطعش کردم.
با تکرار شدن صدای زنگ عصبانی جواب میدم!
+بله؟!
_سلام جناب!صبحتون بخیر!
+ممنونم!امرتون؟
_آقای رادین مستوفی؟
+خودم هستم!
_از حراست دانشگاه خواهرتون خانم آرام مستوفی تماس میگیرم!
سریع میشینم...
+اتفاقی افتاده؟
....
_میتونید تشریف بیارید ؟
متوجه میشید چه اتفاقی افتاده.
....
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چیکار کنم موقع درسخوندن
حواسم کمتر پرت بشه...؟😬
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
#مشاوره
#اد_ریحانه_الحسین
𝐽𝑜𝑖𝑛:
@CafeYadgiry♥️