eitaa logo
" دلاࢪام ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.4هزار دنبال‌کننده
923 عکس
248 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولـدمون:6مهر1402🎂 شایدمن: @Nazi27_f -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
•{🖤🤍}•• ‌ از پنجره داشتم بدرقش میکردم. یه پیرهن سفید ساده که جذب بدنش بود. چهارشونه هیکل مناسب... قربووون اون قدت برم من. یذره ته ریش چشم مشکی موهاش هم که نگم بهتره پرپشت و حالت دار.. دلم ضعف رفت براش.:) دارم حسرت میخورم که چرا نتونستم بیشتر باهاش باشم و ارتباط برقرار کنم. ایییش یه صدقه بندازم چشش نزنین... ماشین دویست شیش سفیدشو روشن میکنه و میره..:) کارتشو به من داده گفت که وایسم برگرده تا باهم بریم خرید! همیشه دوست داشتم تنها برم خرید...ولی رادین ول نمیکرد که... گفته بود الان نرم!!!تاکید هم کرد... ولی من میرممم! نگاهی به ساعت انداختم.8/30 صبح بود. عی بابا خوبه که! رفتم تواتاقم و سریع حاضر شدم.کارت و گوشی و کلید رو برداشتم و انداختم تو کیفم. دستگیره در رو که کشیدم... پ.ن:با این داداشت اه!نترس چشش نمیزنیم...
رشته مترجمی زبان🥺👏 @CafeYadgiry♥️
" دلاࢪام ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_11 از پنجره داشتم بدرقش میکردم. یه پیرهن سفید ساده که جذب بدنش بود. چ
•{🖤🤍}•• ‌ دستگیره رو که کشیدم ،دیدم در قفله!!!!! میگم آخههههه... این بشر الکی کارتشو پیش من نمیزاره! گوشیمو برداشتم و با حرص شمارشو گرفتم. بوق اول.... بوق دوم... بوق سوم :+براچی درووووو قفل کردییییی؟؟؟؟ فقط میخندید..... +زهرررر خرررر!میگم براچیییی میخندیی! رادین:اولا این به اون در که با یه میز صبحونه باشکوه میخاستی منو خرکنی ! دومن مگه نگفتم الان نرو خرید بزار بعدازظهر که من هم بیام باهات؟؟؟ +چیز...من ...منکه نمیخاستم الان برم که...اممم.. _باشه!منم که گوشام مخملی! +چندش!باشه بابا خدافظ آقای گوش مخملی! رادین:من توروووو میبی... سریع قطع کردم. وضعیت داشت خطرناک میشد. رفتم لباسامو درآوردم. خب..حالا یه فکری برا ناهار بکنم.تنها کاریه که میتونم بکنم تا حوصلم سرنره!
•{🖤🤍}•• ‌ حوصله ناهارهم نداشتم.. بیخیال ناهار... رفتم رو مبل دراز کشیدم. گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا... نیم ساعتی گوشی دستم بود ...گوشی رو گذاشتم کنار و به خواب ناز فرو رفتم . نمیدونم چقدر خوابیده بودم که باصدای در بیدار شدم.رادین همیشه ساعت6 میومد...پس ساعت شیشه... رادین ده دقیقه ای استراحت کرد و باهم راه افتادیم. راه افتادیم سمت بازار... بماند که من چه لوازم التحریر های خوشگل و کیوت دیدم که چقدر هم بارادین بحث و قهر و دعوا کردم که بخره برام! و موفق هم شدممم! تو ماشین بودیم که با صدای رادین ازتو فکر اومدم بیرون: _جوجوی من !لفتی خونه مقشاتو بنویس باشه؟ +رادیییین!این لوازم هارو به زن 80 ساله هم بدی دلش ضف میکنه!بسه دیگه اه.. بالاخره رسیدیم خونه ..نمیدونید تو ماشین چقدر رادین حرصم داد ... نامرد روزگارفقط میخندید! باذوق و شوق رفتم تو اتاقم و خرید هام رو یکی یکی درمیاوردم از تو پلاستیک.
•{🖤🤍}•• ‌ مشغول نگاه کردن وسایلم بودم که رادین سرشو مثل اردک انداخت پایین و وارد اتاقم شد. +اول یه در بزنی و اجازه بگیری بعد بیای تو بد نیستا! _باشه بشه من...ههههه... حرصی نگاش کردم! +یه بار دیگه بخندی ... _چیکار میکنی؟مودمو قطع میکنی؟؟؟ +هار هار!نمک! اومد جلو و نگاهی به وسیله هام به حالت چندش وار انداخت. +اه اه...صددفه گفتم بیا خودکار کیان بردار! ارزونتر هم درمیومد!گوش نمیکنی کهههه! تا چشمش خورد به قیافه من سریع فرار کرد! ولی عادی نه!... میدوئید و میگف:اردک تک تک تک تک اردک...خاک... خرس گنده!خجالت نمیکشه.. منم که غش غش میخندیدم.... پ.ن:خودکار کیان ارزون...