eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
366 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
[من‌ مریض‌توام‌ ❣ بیا درمانم‌ باش:]💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
زده بالا تب دیوانگی‌ام بعد از "تــو" مـی توانـم وسط گریه بخندم بہ خودم...❣ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_170 دست به سينه روبه روي عماد ايستاده بودم و اون داشت توي آينه خود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و جواب داد: _باز هوس ظرف شستن به سرت زده ها! سري به نشونه ي رد حرفش تكون دادم: _نه!كافه نه در و باز كرد و منتظر شد تا قبل از خودش برم بيرون: _بريم ارغوانم صدا كنيم بالاخره يه دوري تو اين شهر بزرگ ميزنيم... با به صدا دراومدن آلارم گوشيم از خوابِ قشنگم پريدم و نگاهي به ساعت انداختم. از ٣ميگذشت و من بايد آماده ميشدم واسه رفتن به دانشگاه نميدونم چرا اما امروز بيشتر از هروقت ديگه اي دلم ميخواست بخوابم و دانشگاه نرم دلايلم هم از قبل محكم تر بود! هم اينكه با عماد كلاس نداشتيم و هم اينكه پونه با همسر گرام رفته بود مسافرت! با اين حال نفس عميقي كشيدم و بلند شدم كه مامان بعد از اينكه چندباري در زد وارد اتاق شد. خميازه كشون به سمتش برگشتم كه با اينطور ديدنم لبخندي زد و سري تكون داد: _خانم خوابالو سريع برو كلاست و بيا چون نسرين خانم زنگ زد و گفت كه امشب ميان اينجا! با شنيدن اين حرف بي اختيار لبخندي روي لبام نشست... شايد لبخند ناباوري! لبخندي كه پشت پرده ي عجيب غريبي داشت...! از انتقام و لجبازي تا نامزدي و حالا ازدواج با استادِ خاصِ من! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این خاک غریب... 👤سهراب سپهری ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_171 همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و حالا با حس و حال عجيبي توي محوطه ي دانشگاه راه ميرفتم. سراسر فكرم عماد بود... عماد و قول و قرار عروسي! ولي انگار باورش خيلي سخت بود كه هيچ جوره توي ذهنم نميگنجيد و اتفاقات اين يكي دوماهه مثل يه رويا تو ذهنم تداعي ميشد! غرق عماد و گذشته و آيندمون بودم و حتي نفهميدم چطور رسيدم به كلاس كه حالا با شنيدن صداي فرزين به خودم اومدم: _خانم معين چرا مثل ماست وايسادين اونجا؟ و بعد هم صداي خنده ي بچه هاي كلاس بلند شد كه نگاه چپ چپي بهش كردم و روبه روش ايستادم: _فكر كنم خيلي دوست داري دوباره حالت و بگيرم؟ با اين حرفم قبل از اينكه فرزين چيزي بگه بيتا از رو صندليش كه چند تايي با صندلي فرزين فاصله داشت بلند شد و راه افتاد تو كلاس: _آره خب منم اگه دوست دختر اون استاد ژيگوله بودم و كل اساتيد دانشگاه از حراست تا مديريت پشتم بودن اينطوري حرف ميزدم! و با حالت مزخرفش نگاهم كرد و بعد هم رهبر خنده ي دوباره كلاس شد كه بيخيال فرزين شدم و رفتم سمت يلدا: _چي داري مزخرف ميگي؟فكر كردي همه مثل توعن كه آويزون اين و اون باشن واسه نمره؟ و پوزخندي تحويلش دادم كه آروم زد رو شونم: _برو...برو يلدا خانم كه عكساتم درومده،تو كافه ي استاد جاويد حسابي بهت خوش ميگذره نه؟ و يه تاي ابروش و بالا انداخت كه بر عكس اون،محكم زدم رو شونش و گفتم: _مزخرفه!مثل تموم حرفاي ديگت! و رفتم سمت صندلي خودم كه صداي امير علي و از پشت سر شنيدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
گر تـو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی ازعشق تـو فرهـاد زمانـم ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
قَشنگــــترین جـــایِ دُنیــــا کُجــــاسـت؟ بــــودن تــــو قَلــبِ کـــــسی کـــه دوســــِش داری.... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
You aren't just a star to me You are my whole sky تو برای من فقط یه ستاره نیستی تو تموم آسمان منی :) ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
  ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ آدم که نبایدهمیشه بااکسیژن نفس بکشه یه موقع هم هست یکی مثل من بانفسای یکی مثل تو زندست ...❤️ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_172 ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و حالا با حس و حال عجيبي توي محو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _اگه تو دوست دختر اين استادِ نيستي پس عكساي عمه ي من تو دوربينه،هوم؟ داشتم كلافه ميشدم... سر درنمياوردم! از هيچ چيز و هيچ حرفي كه يهو فرزين جلوم ظاهر شد: _اگه بخواي ميتوني ببيني فقط بجنب تا استاد نيومده و منتظر نگاهم كرد كه آب دهنم و قورت دادم ولي قاطع لب زدم: _كجا؟! لبخند كجي زد: _فقط كافيه دو دقيقه دم در خونه ي ما معطل بشي! فضاي سنگين كلاس و نگاه خيره مونده ي بچه ها و صداي خنده هاي چند نفرشون حسابي كلافم كرده بود و نميدونستم چي بايد بگم... اي كاش عماد بود يا حتي پونه! تو كلاسي كه همه طرفدار فرزين بودن بدجوري احساس تنهايي ميكردم نه! نميخواستم به اين زودي خودم و ببازم و به حرف فرزين احمق گوش بدم پس با لحن سرد و به دور از استرسي جواب دادم: _چرا بايد حرفاي تويِ احمق واسه من اهميتي داشته باشه؟ و دست به سينه زل زدم بهش كه خيره تو چشمام زد زير خنده: _پس قبول كن كه دوست دختر جاويدي نيازيم به عكساي تو كافتون نيست! و راه گرفت تو كلاس كه كلافه پشت سرش رفتم و بي هوا كنترلم و از دست دادم: _ميخوام عكسارو ببينم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼