eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_171 همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و حالا با حس و حال عجيبي توي محوطه ي دانشگاه راه ميرفتم. سراسر فكرم عماد بود... عماد و قول و قرار عروسي! ولي انگار باورش خيلي سخت بود كه هيچ جوره توي ذهنم نميگنجيد و اتفاقات اين يكي دوماهه مثل يه رويا تو ذهنم تداعي ميشد! غرق عماد و گذشته و آيندمون بودم و حتي نفهميدم چطور رسيدم به كلاس كه حالا با شنيدن صداي فرزين به خودم اومدم: _خانم معين چرا مثل ماست وايسادين اونجا؟ و بعد هم صداي خنده ي بچه هاي كلاس بلند شد كه نگاه چپ چپي بهش كردم و روبه روش ايستادم: _فكر كنم خيلي دوست داري دوباره حالت و بگيرم؟ با اين حرفم قبل از اينكه فرزين چيزي بگه بيتا از رو صندليش كه چند تايي با صندلي فرزين فاصله داشت بلند شد و راه افتاد تو كلاس: _آره خب منم اگه دوست دختر اون استاد ژيگوله بودم و كل اساتيد دانشگاه از حراست تا مديريت پشتم بودن اينطوري حرف ميزدم! و با حالت مزخرفش نگاهم كرد و بعد هم رهبر خنده ي دوباره كلاس شد كه بيخيال فرزين شدم و رفتم سمت يلدا: _چي داري مزخرف ميگي؟فكر كردي همه مثل توعن كه آويزون اين و اون باشن واسه نمره؟ و پوزخندي تحويلش دادم كه آروم زد رو شونم: _برو...برو يلدا خانم كه عكساتم درومده،تو كافه ي استاد جاويد حسابي بهت خوش ميگذره نه؟ و يه تاي ابروش و بالا انداخت كه بر عكس اون،محكم زدم رو شونش و گفتم: _مزخرفه!مثل تموم حرفاي ديگت! و رفتم سمت صندلي خودم كه صداي امير علي و از پشت سر شنيدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 شاید بهترین کار ازدواج با هستی بود که از زیبایی کم نداشت و مهربونیش قلبم و تسکین میداد. با همین افکار از اتاق رفتم بیرون تو همین طبقه مشغول دیدن تلویزیون بود که نگاهش چرخید به سمتم: _کجا؟ نشستم کنارش باید از همین حالا دوستداشتنش و شروع میکردم اون هم بدون دخالت الکل! با لبخند نگاهش کردم: _چرا با مامان اینا نرفتی؟ جواب داد: _چون درگیر این سریالم! و به فیلمی که داشت نگاه میکرد اشاره ای کرد و بعد ظرف میوه پوست کنده جلوش و به سمتم گرفت: _یه چیزی بخور میلی نداشتم که دستش و پس زدم و گفتم: _میخوام فیلم مورد علاقت و ببینم و چشم چرخوندم سمت تلویزیون که خودش و بهم نزدیک تر کرد و آروم سرش و رو شونم گذاشت، کارش انقدر برام غیر منتظره بود که ابروهام بالا پرید اما چیزی نگفتم و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شدم... چند دقیقه ای به همین روال گذشت سرش همچنان رو شونم بود و با بعضی دیالوگهای فیلم میخندید که تو همین فاصله نزدیک نگاهش کردم، قشنگ میخندید! متوجه نگاهم که شد خنده هاش تبدیل به لبخند شد و گفت: _خیلی بلند خندیدم؟ لبخند کجی گوشه لبم نشست: _نه اصلا! سرش و از رو شونم برداشت: _حالا دیگه با خیال راحت میخندم! و زل زد به تلویزیون که اسمش و صدا زدم: _هستی... غرق فیلم بود که جواب داد: _نه نیستم....با مامان اینا بیرونم با خنده گفتم: _حیف شد...میخواستم باهات حرف بزنم سر چرخوند سمتم: _چه حرفی؟ کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم: _راجع به خودمون...ازدواجمون! متعجب نگاهم کرد: _میشنوم نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم: _تو من و دوست داری؟ لپاش گل انداخت! لباش و با زبون تر کرد و با یه مکث طولانی گفت: _خب...معلومه که دوستدارم دستش و گرفتم تو دستم: _من شاید هیچوقت آلمان و هامبورگ و واسه زندگی انتخاب نکنم...شاید تو ایران بمونم واسه همیشه تو مخالفتی نداری؟ لبخندی تحویلم داد: _برای من فرقی نمیکنه کجا زندگی کنم...دنیای من جاییه که توش تو کنارم باشی! این حرفش به دلم نشست که فشار دستم محکم تر شد و بی اختیار لبخندی رو لبم اومد و کشوندمش سمت خودم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 این پا پس نکشیدن تا رسیدن به آشپزخونه و همچنان باقی بود که بالاخره با رسیدن به یخچال و باز کردن درش توسط شریف، درست پشت سرش ایستادم و گفتم: _گفتم که لازم نیست شما برای من آب بیارید، خودم میخوام این کارو کنم! پشت سرش بودم و قدش بلند تر و هیکلش گنده تر از اونی بود که بتونم ببینم داره تو یخچال چیکار میکنه، جواب داد: _دیگه تا اینجا اومدم، پس مقاومت نکن، برو بگیر بشین مگه نترسیده بودی؟ نوچ نوچی راه انداختم: _نه حالا که فکر میکنم اصلا نترسیدم! منتظر شنیدن صداش بودم اما با یه دفعه چرخیدنش به سمتم هینی کشیدم و خواستم کنار بکشم که یه دفعه با برخورد پشتم به در بسته سمت چپ یخچال از درد قیافم مچاله شد و عین یه روزنامه دیواری، چسبیدم به یخچال و شریف با نگرانی پرسید: _خوبی؟ سرم و به اطراف تکون دادم، نه تنها حال من که فکر کنم حال یخچال هم از این برخورد سفت و سخت خراب بود که شریف پارچ آب و به سمتم گرفت: _بخور یه کمی آب بخور! هنگ کرده بودم که فقط نگاهش کردم و شریف که امون نمیداد پارچ آب و بهم نزدیک تر کرد و خواست خودش هم بهم نزدیک تر شه که یهو پای واموندش رفت رو پام، بااون دمپاییا داشت لهم میکرد که صدای جیغم بالا رفت و شریف که هول کرده بود پاش و از رو پام عقب کشید و اما نتونست هیکل گنده اش و کنترل کنه و فرود اومد رو من!