°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_171 همينطور كه لبخند روي لباش همچنان جا خوش كرده بود لپم و كشيد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_172
ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و حالا با حس و حال عجيبي توي محوطه ي دانشگاه راه ميرفتم.
سراسر فكرم عماد بود...
عماد و قول و قرار عروسي!
ولي انگار باورش خيلي سخت بود كه هيچ جوره توي ذهنم نميگنجيد و اتفاقات اين يكي دوماهه مثل يه رويا تو ذهنم تداعي ميشد!
غرق عماد و گذشته و آيندمون بودم و حتي نفهميدم چطور رسيدم به كلاس كه حالا با شنيدن صداي فرزين به خودم اومدم:
_خانم معين چرا مثل ماست وايسادين اونجا؟
و بعد هم صداي خنده ي بچه هاي كلاس بلند شد كه نگاه چپ چپي بهش كردم و روبه روش ايستادم:
_فكر كنم خيلي دوست داري دوباره حالت و بگيرم؟
با اين حرفم قبل از اينكه فرزين چيزي بگه بيتا از رو صندليش كه چند تايي با صندلي فرزين فاصله داشت بلند شد و راه افتاد تو كلاس:
_آره خب منم اگه دوست دختر اون استاد ژيگوله بودم و كل اساتيد دانشگاه از حراست تا مديريت پشتم بودن اينطوري حرف ميزدم!
و با حالت مزخرفش نگاهم كرد و بعد هم رهبر خنده ي دوباره كلاس شد كه بيخيال فرزين شدم و رفتم سمت يلدا:
_چي داري مزخرف ميگي؟فكر كردي همه مثل توعن كه آويزون اين و اون باشن واسه نمره؟
و پوزخندي تحويلش دادم كه آروم زد رو شونم:
_برو...برو يلدا خانم كه عكساتم درومده،تو كافه ي استاد جاويد حسابي بهت خوش ميگذره نه؟
و يه تاي ابروش و بالا انداخت كه بر عكس اون،محكم زدم رو شونش و گفتم:
_مزخرفه!مثل تموم حرفاي ديگت!
و رفتم سمت صندلي خودم كه صداي امير علي و از پشت سر شنيدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_172
شاید بهترین کار ازدواج با هستی بود که از زیبایی کم نداشت و مهربونیش قلبم و تسکین میداد.
با همین افکار از اتاق رفتم بیرون تو همین طبقه مشغول دیدن تلویزیون بود که نگاهش چرخید به سمتم:
_کجا؟
نشستم کنارش باید از همین حالا دوستداشتنش و شروع میکردم اون هم بدون دخالت الکل!
با لبخند نگاهش کردم:
_چرا با مامان اینا نرفتی؟
جواب داد:
_چون درگیر این سریالم!
و به فیلمی که داشت نگاه میکرد اشاره ای کرد و بعد ظرف میوه پوست کنده جلوش و به سمتم گرفت:
_یه چیزی بخور
میلی نداشتم که دستش و پس زدم و گفتم:
_میخوام فیلم مورد علاقت و ببینم
و چشم چرخوندم سمت تلویزیون که خودش و بهم نزدیک تر کرد و آروم سرش و رو شونم گذاشت،
کارش انقدر برام غیر منتظره بود که ابروهام بالا پرید اما چیزی نگفتم و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شدم...
چند دقیقه ای به همین روال گذشت سرش همچنان رو شونم بود و با بعضی دیالوگهای فیلم میخندید که تو همین فاصله نزدیک نگاهش کردم،
قشنگ میخندید!
متوجه نگاهم که شد خنده هاش تبدیل به لبخند شد و گفت:
_خیلی بلند خندیدم؟
لبخند کجی گوشه لبم نشست:
_نه اصلا!
سرش و از رو شونم برداشت:
_حالا دیگه با خیال راحت میخندم!
و زل زد به تلویزیون که اسمش و صدا زدم:
_هستی...
غرق فیلم بود که جواب داد:
_نه نیستم....با مامان اینا بیرونم
با خنده گفتم:
_حیف شد...میخواستم باهات حرف بزنم
سر چرخوند سمتم:
_چه حرفی؟
کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم:
_راجع به خودمون...ازدواجمون!
متعجب نگاهم کرد:
_میشنوم
نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم:
_تو من و دوست داری؟
لپاش گل انداخت!
لباش و با زبون تر کرد و با یه مکث طولانی گفت:
_خب...معلومه که دوستدارم
دستش و گرفتم تو دستم:
_من شاید هیچوقت آلمان و هامبورگ و واسه زندگی انتخاب نکنم...شاید تو ایران بمونم واسه همیشه تو مخالفتی نداری؟
لبخندی تحویلم داد:
_برای من فرقی نمیکنه کجا زندگی کنم...دنیای من جاییه که توش تو کنارم باشی!
این حرفش به دلم نشست که فشار دستم محکم تر شد و بی اختیار لبخندی رو لبم اومد و کشوندمش سمت خودم....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_172
این پا پس نکشیدن تا رسیدن به آشپزخونه و همچنان باقی بود که بالاخره با رسیدن به یخچال و باز کردن درش توسط شریف،
درست پشت سرش ایستادم و گفتم:
_گفتم که لازم نیست شما برای من آب بیارید،
خودم میخوام این کارو کنم!
پشت سرش بودم و قدش بلند تر و هیکلش گنده تر از اونی بود که بتونم ببینم داره تو یخچال چیکار میکنه،
جواب داد:
_دیگه تا اینجا اومدم،
پس مقاومت نکن،
برو بگیر بشین مگه نترسیده بودی؟
نوچ نوچی راه انداختم:
_نه حالا که فکر میکنم اصلا نترسیدم!
منتظر شنیدن صداش بودم اما با یه دفعه چرخیدنش به سمتم هینی کشیدم و خواستم کنار بکشم که یه دفعه با برخورد پشتم به در بسته سمت چپ یخچال از درد قیافم مچاله شد و عین یه روزنامه دیواری،
چسبیدم به یخچال و شریف با نگرانی پرسید:
_خوبی؟
سرم و به اطراف تکون دادم،
نه تنها حال من که فکر کنم حال یخچال هم از این برخورد سفت و سخت خراب بود که شریف پارچ آب و به سمتم گرفت:
_بخور یه کمی آب بخور!
هنگ کرده بودم که فقط نگاهش کردم و شریف که امون نمیداد پارچ آب و بهم نزدیک تر کرد و خواست خودش هم بهم نزدیک تر شه که یهو پای واموندش رفت رو پام،
بااون دمپاییا داشت لهم میکرد که صدای جیغم بالا رفت و شریف که هول کرده بود پاش و از رو پام عقب کشید و اما نتونست هیکل گنده اش و کنترل کنه و فرود اومد رو من!