eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق باید دو طرفه باشه❣ یه طرفش تو❣ یه طرفش من😍💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_178 نفس عميقي كشيدم و يه قدم به سمت جلو برداشتم كه حالا با يكبار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با ديدن كافه ماتم برد! يه كافه آماده ي جشن! كافه اي كه با سليقه تزيين شده بود و من با ديدن هر گوشش بيشتر متعجب ميشدم كه پوزخندي زد و راه افتاد تو كافه: _ميبيني يلدا؟ميبيني اينجارو بخاطر من و تو اين شكلي كردن؟ و با يه پوزخند رفت تو اتاقش! گيج شده بودم... گيج همه چيز كه پشت سر عماد رفتم تو اتاق و شروع كردم به حرف زدن: _تو چت شده عماد؟چرا نميذاري من حرف بزنم؟ و رفتم سمتش كه از رو صندلي بلند شد و جواب داد: _من خوبِ خوبم يلدا فقط ديگه نميخوام چيزي بينمون باشه! و با صداي بلند تري ادامه داد: _چون خستم كردي!چون من نميخوام يه همچین زنی بگيرم و با پوزخند تلخي خواست بره بيرون كه زود تر از عماد رسيدم و در و بستم و جلوي در وايسادم: _تو...تو چي گفتي؟ زل زد تو چشمام و شمرده شمرده گفت: _گفتم نمیخوام با دوباره شنيدن اين حرف دلم شكست... يه جوري كه شايد هيچوقت نميتونستم تيكه تيكه هاش و جمع كنم و حالا بغضِ لعنتي اي كه تو مسير گلوم سد زده بود باعث شده بود تا بي هيچ حرفي فقط سعي در كنترل خودم كنم كه مبادا اشكي بچكه و مردي كه روبه روم ايستاده از سر ترحم يه كمي آروم شه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بمان که عشق ❣ به حالِ من و غبطه خورَد،❣ بمان که یارِ تو ام ❣ عشق کن که یارِ منى 💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_179 با ديدن كافه ماتم برد! يه كافه آماده ي جشن! كافه اي كه با سليق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 خودم و كنترل كردم تا بشنوم... تا بدونم من به چشم عماد چيم؟ كيم؟ همين زني كه گفت؟ يا شايد هم بدتر! دستي توي صورتش كشيد و پشت بهم ايستاد: _من تازه داشتم يه علاقه اي بهت پيدا ميكردم...تازه داشت ازت خوشم ميومد اما گند زدي! نفس عميقي كشيد و دوباره شروع به حرف زدن كرد: _دِ توي احمق اگه دلت با اون پسرست خيلي بيخود كردي اومدي تو زندگي من و حالا همزمان با نعره اي كه زد به سمتم چرخيد: _همون شبي كه خيلي اتفاقي من خواستگار تو شدم و توهم سر لجبازي حاضر شدي قيد همه چيت و بزني و صيغه ي من بشي بايد ميفهميدم چيكاره اي! با وجود بغض سنگينم لبخند تلخي زدم كه انگار عصباني تر شد و با قدم بلندي به سمتم هجوم آورد و تو گوشم داد زد: _حالا كه گند زدي به همه چيز،برو!برو بگو انقدر تنوع طلب بودم كه هم با هم كلاسيم بودم و هم سر يه لجبازي احمقانه صيغه ي استادم شدم...! و نفساي عصبيش و تو صورتم خالي كرد كه ديگه نتونستم خودم و كنترل كنم و قطره هاي اشك پشت سر هم روي گونه هام سر خورد و سر خورد! باورم نميشد... باور نميكردم كه آدم روبه روم عماد باشه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
تو انقد جاذبہ داری❣ ڪہ یہ لحظه نمیزاری❣ من از فڪرت رها باشم...😍💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
مرد من تو فقط مرد من بمان من هم قول می دهم تا ابد بانوی تمام لحظاتت باشم 😍😘❤️ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_180 خودم و كنترل كردم تا بشنوم... تا بدونم من به چشم عماد چيم؟ كيم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر عمر باهاش باشم و حالا من و يه دختر خراب خوند كه دوست دختر همكلاسيش و صيغه ي استادشه...! كاش حرفاش راست بود و انقدر داغونم نميكرد... اي كاش من كسي بودم كه اون ميگفت... اينكه حرفاش حتي يه درصد از ذهنم عبور نكرده بود بدجوري حالم و بد ميكرد كه آروم زدم به سينش و همين باعث شد تا يه كمي بره عقب. اشكاي لعنتيم و با دست پاك كردم و قبل از اينكه بخوام در و باز كنم و برم،با صدايي كه ميلرزيد گفتم: _خيلي خب،خودم هم با شنيدن صداي بابا انگار دنيا رو سرم آوار شد كه فقط نگاهش كردم و يكدفعه با كشيده شدن دستم توسط مامان جا خوردم و بيشتر از قبل يخ كردم كه مامان با اخم زل زد بهم: _خجالت نكشيدي يلدا؟از شنيدن حرفاي آقا عماد كه هنوز داره تو سرم تكرار ميشه و باور نميكنم خجالت نكشيدي؟ و دستم و محكم فشار داد كه با بغض نگاهش كردم... تو اين لحظه ها انگار زبونم بند اومده بود و كوچك ترين تواني واسه دفاع از خودم نداشتم كه حالا بابا سري به نشونه ي تاسف واسم تكون داد و خواست راه بيفته كه عماد كنارم ايستاد: _آقا سهراب...صبر كنيد،من...من توضيح ميدم اما نه! گوش بابا بدهكار اين حرفا نبود! اصلا عماد ميخواست چي بگه؟ ميخواست بزنه زير حرفايي كه كلمه به كلمش و تا آخر عمر فراموش نميكردم؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
یک روزی که خوشحال تر بودم، می آیم و مینویسم که این نیز بگذرد ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_181 هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ميخواست چيكار كنه؟! نگاه سردم و بهش دوختم كه كلافه دستي توي موهاش كشيد و بعد با رفتن مامان به سمت بابا،قدم هاي بي جونم و به سمتشون برداشتم و با دنيايي از اندوه خواستيم از كافه بريم بيرون كه همزمان نسرين خانم وارد كافه شد و آقا بهزاد بابا رو صدا زد: _صبر كن سهراب،بايد تكليف اين دوتا روشن بشه يا نه؟ميخواي همينطوري بذاري بري؟دختر تو نامزد پسر منه مرد بين نگاه هاي گيج نسرين خانم كه از هيچ چيز خبر نداشت بابا لبخند تلخي زد: _تكليف روشنه بهزاد جان،آقا پسرت همه چي و گفت و دختر احمق منم شنيد و بي خداحافظي در كافه رو باز كرد و هر سه رفتيم بيرون. هواي خوب عصرِ خرداد ماه امروز واسم جهنمي بيش تر نبود و اگه بگم هزار بار توي دلم آرزو كردم كه اي كاش قبل از رسيدن به خونه يه بلايي سرم بياد و جون بكنم و ديگه نباشم تويِ اين زندگي كوفتي دروغ نگفتم... اما افسوس كه زندگي هميشه به خواسته ي دل ما آدما كوچك ترين توجهي نميكنه و مطابق اون چيزي كه تو صفحه صفحه اش نوشته شده پيش ميره! انقدر غرق در افكار پريشونم بودم كه حتي نفهميدم مامان و بابا كي سوار ماشين شدن و حالا با صداي فرياد وار بابا تازه به خودم اومدم: _سوار شو سرم و آروم به نشونه ي باشه تكون دادم و نشستم توي ماشين. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼