°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_180 خودم و كنترل كردم تا بشنوم... تا بدونم من به چشم عماد چيم؟ كيم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_181
هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر عمر باهاش باشم و حالا من و يه دختر خراب خوند كه دوست دختر همكلاسيش و صيغه ي استادشه...!
كاش حرفاش راست بود و انقدر داغونم نميكرد...
اي كاش من كسي بودم كه اون ميگفت...
اينكه حرفاش حتي يه درصد از ذهنم عبور نكرده بود بدجوري حالم و بد ميكرد كه آروم زدم به سينش و همين باعث شد تا يه كمي بره عقب.
اشكاي لعنتيم و با دست پاك كردم و قبل از اينكه بخوام در و باز كنم و برم،با صدايي كه ميلرزيد گفتم:
_خيلي خب،خودم هم
با شنيدن صداي بابا انگار دنيا رو سرم آوار شد كه فقط نگاهش كردم و يكدفعه با كشيده شدن دستم توسط مامان جا خوردم و بيشتر از قبل يخ كردم كه مامان با اخم زل زد بهم:
_خجالت نكشيدي يلدا؟از شنيدن حرفاي آقا عماد كه هنوز داره تو سرم تكرار ميشه و باور نميكنم خجالت نكشيدي؟
و دستم و محكم فشار داد كه با بغض نگاهش كردم...
تو اين لحظه ها انگار زبونم بند اومده بود و كوچك ترين تواني واسه دفاع از خودم نداشتم كه حالا بابا سري به نشونه ي تاسف واسم تكون داد و خواست راه بيفته كه عماد كنارم ايستاد:
_آقا سهراب...صبر كنيد،من...من توضيح ميدم
اما نه!
گوش بابا بدهكار اين حرفا نبود!
اصلا عماد ميخواست چي بگه؟
ميخواست بزنه زير حرفايي كه كلمه به كلمش و تا آخر عمر فراموش نميكردم؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_181
دو روز از به اینجا اومدنم میگذشت مامان به زور خودش هم شده یه خلوار غذا به خوردم میداد و با انواع و اقسام مسخره بازی سعی در بهتر کردن حالم داشت و حالا که روبه راه تر از قبل بودم فرصت خوبی بود واسه حرف زدن راجع به زندگیم که بعد از شام دور هم نشستیم و بابا شروع کرد به حرف زدن:
_عزیزم امروز پدر محسن باهام تماس گرفته بود،هم از طرف دخترش معذرت خواهی کرد و هم ناراحت این اتفاقا بود
پوزخندی زدم:
_با یه معذرت خواهی هیچی درست نمیشه...بابا اونا میخوان از من یکی عین خودشون بسازن من نمیتونم شما که میدونید
مامان سری به نشونه تایید تکون داد:
_چرا وقتی اومدن خواستگاری از این حرفها نبود؟
شونه ای بالا انداختم:
_اون موقع قرار بود این و بین خودمون حل کنیم ولی نشد...همه اون خانواده یه طرفن و من یه طرف دیگه
بابا چایش و نوشید و گفت:
_حالا میخوای چیکار کنی؟حاج صبری خودش میخواد بیاد دنبالت و برت گردونه
مصمم بودم واسه برنگشتن،
واسه جدایی
واسه دل کندن از محسنی که تنفر ازش سایه انداخته بود رو اون علاقه و گفتم:
_میخوام از محسن جدا شم...ما هیچ ربطی بهم نداریم
بابا عصبی شد:
_میفهمی داری چی میگی؟میدونی تو این سن و سال مهر طلاق بخوره تو شناسنامت یعنی چی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_من همه اینارو میدونم اما اینم میدونم که برگشتنم چیزی و درست نمیکنه و شما باید هر لحظه واسه اتفاقای بدتر از این آماده باشید...پس بهتره جدا شم
بابا دستی تو صورتش کشید و مامان گفت:
_مگه جدا شدن به همین راحتی هاست؟
و ادامه داد:
_اگه محسن طلاقت نده چی؟
یه کم طول کشید تا جواب دادم:
_اونم بالاخره به این نتیجه میرسه که ما به درد هم نمیخوریم...میخوام همین فردا درخواست طلاق بدم،خودم اشتباه کردم از اولش حالا هم خودم سختیش و به جون میخرم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_180 نه با قیافه خوابالو، بلکه با لباس ورزشی و یه ش
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_181
لعنتی ریتم زندگیش همچین مرتب و با برنامه بود که دیگه نتونستم چیزی بگم،
اصلا چرا باید اصرار میکردم؟
مال بابام که نبود!
هرچقدر که میتونستم میخوردم و باقیش هم میموند که میموند،
فدای سرم!
با رفتن شریف به آشپزخونه برگشتم،
یه لیوان شیر ریختم،
یه لیوان چای و حالا میخواستم حسابی بترکونم،
میخواستم به شریف ثابت کنم بود و نبودنش رو خوردن صبحونم اثری نداره و فقط جهت جلوگیری از حیف و میل شدن مواد صبحونه میخواستم تشریف بیاره و صبحونه کوفت کنه و حالا دست به کار شدم،
اول از همه گردو خوردم،
عد هم خرما و چای و حالا نوبت سوسیس و تخم مرغم بود،
لعنتی داشت باهام حرف میزد که چند لقمه ای ازش خوردم و وقتی دیدم لیوان شیر با مظلومیت زل زده بهم،
اون لیوان و هم سر کشیدم و بعد رفتم سراغ خامه و عسل!
این صبحونه عجیب میچسبید که از خوردن سیر نشدم و حتی حالا داشتم قدر نبودن شریف و میدونستم که همزمان با جویدن لقمه تو دهنم صدای شریف و شنیدم:
_اگه صبحونت و خوردی بریم خرید
قبل از بیرون زدنم از اتاق،
یه کمی به سر و صورتم رسیده بودم،
لباس هامم تنم بود و کار خاصی واسه آماده شدن نداشتم که این لقمه رو قورت دادم و لقمه بعدی و آماده کردم و جواب دادم:
_الان تموم میشه
سر و کله اش که تو آشپزخونه پیدا شد،
سریع لقمه بعدی هم گذاشتم تو دهنم و شریف با تعجب نگاهی به میز انداخت:
_از همه اینا خوردی؟
تنهایی؟
این لقمه خوشمزه رو هم قورت دادم و بلند شدم،
حتما پشیمون شده بود که لبخند خبیثانه ای تحویلش دادم:
_دلتون خواست؟
من که گفتم بیاید صبحونه بخورید ولی حالا دیگه کاری از دستم بر نمیاد و...
نزاشت حرفم تموم شه،
جلو اومد و گفت:
_همه اینارو باهم خوردی؟
باقی حرفم و یادم رفت و سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_چطور؟
نگاهش تو صورتم ثابت موند:
_الان خوبی؟
دوباره لبخند زدم و خواستم جوابی بهش بدم که نمیدونم چه بلایی سرم اومد اما قبل از چرخیدن زبونم تو دهنم،
دل پیچه عجیبی گرفتم،
انقدر عجیب که زبونم بند اومد و دوتا دستم و ر و شکمم گذاشتم،
شریف تکرار کرد:
_خوبی؟
و من که اصلا خوب نبودم ناچار از کنار شریف عبور کردم و بدو بدو به سمت دستشویی رفتم:
_یه کمی صبر کنید،
برمیگردم میگم،
حالا چه وقت دل پیجه بود؟
اونم جلوی همچین آدمی،
جلوی شریف!
دل پیچه عجیب و وحشتناکی گرفته بودم،
هر لحظه ممکن بود گند غیرقابل جبرانی بزنم که دویدم و به بدبختی خودم و به دستشویی رسوندم،
قبل از اینکه منفجر بشم،
قبل از اینکه افتضاحی به بار بیاد…
ادامه پارت و اینجا بخون😍👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5