eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_180 خودم و كنترل كردم تا بشنوم... تا بدونم من به چشم عماد چيم؟ كيم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر عمر باهاش باشم و حالا من و يه دختر خراب خوند كه دوست دختر همكلاسيش و صيغه ي استادشه...! كاش حرفاش راست بود و انقدر داغونم نميكرد... اي كاش من كسي بودم كه اون ميگفت... اينكه حرفاش حتي يه درصد از ذهنم عبور نكرده بود بدجوري حالم و بد ميكرد كه آروم زدم به سينش و همين باعث شد تا يه كمي بره عقب. اشكاي لعنتيم و با دست پاك كردم و قبل از اينكه بخوام در و باز كنم و برم،با صدايي كه ميلرزيد گفتم: _خيلي خب،خودم هم با شنيدن صداي بابا انگار دنيا رو سرم آوار شد كه فقط نگاهش كردم و يكدفعه با كشيده شدن دستم توسط مامان جا خوردم و بيشتر از قبل يخ كردم كه مامان با اخم زل زد بهم: _خجالت نكشيدي يلدا؟از شنيدن حرفاي آقا عماد كه هنوز داره تو سرم تكرار ميشه و باور نميكنم خجالت نكشيدي؟ و دستم و محكم فشار داد كه با بغض نگاهش كردم... تو اين لحظه ها انگار زبونم بند اومده بود و كوچك ترين تواني واسه دفاع از خودم نداشتم كه حالا بابا سري به نشونه ي تاسف واسم تكون داد و خواست راه بيفته كه عماد كنارم ايستاد: _آقا سهراب...صبر كنيد،من...من توضيح ميدم اما نه! گوش بابا بدهكار اين حرفا نبود! اصلا عماد ميخواست چي بگه؟ ميخواست بزنه زير حرفايي كه كلمه به كلمش و تا آخر عمر فراموش نميكردم؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 دو روز از به اینجا اومدنم میگذشت مامان به زور خودش هم شده یه خلوار غذا به خوردم میداد و با انواع و اقسام مسخره بازی سعی در بهتر کردن حالم داشت و حالا که روبه راه تر از قبل بودم فرصت خوبی بود واسه حرف زدن راجع به زندگیم که بعد از شام دور هم نشستیم و بابا شروع کرد به حرف زدن: _عزیزم امروز پدر محسن باهام تماس گرفته بود،هم از طرف دخترش معذرت خواهی کرد و هم ناراحت این اتفاقا بود پوزخندی زدم: _با یه معذرت خواهی هیچی درست نمیشه...بابا اونا میخوان از من یکی عین خودشون بسازن من نمیتونم شما که میدونید مامان سری به نشونه تایید تکون داد: _چرا وقتی اومدن خواستگاری از این حرفها نبود؟ شونه ای بالا انداختم: _اون موقع قرار بود این و بین خودمون حل کنیم ولی نشد...همه اون خانواده یه طرفن و من یه طرف دیگه بابا چایش و نوشید و گفت: _حالا میخوای چیکار کنی؟حاج صبری خودش میخواد بیاد دنبالت و برت گردونه مصمم بودم واسه برنگشتن، واسه جدایی واسه دل کندن از محسنی که تنفر ازش سایه انداخته بود رو اون علاقه و گفتم: _میخوام از محسن جدا شم...ما هیچ ربطی بهم نداریم بابا عصبی شد: _میفهمی داری چی میگی؟میدونی تو این سن و سال مهر طلاق بخوره تو شناسنامت یعنی چی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _من همه اینارو میدونم اما اینم میدونم که برگشتنم چیزی و درست نمیکنه و شما باید هر لحظه واسه اتفاقای بدتر از این آماده باشید...پس بهتره جدا شم بابا دستی تو صورتش کشید و مامان گفت: _مگه جدا شدن به همین راحتی هاست؟ و ادامه داد: _اگه محسن طلاقت نده چی؟ یه کم طول کشید تا جواب دادم: _اونم بالاخره به این نتیجه میرسه که ما به درد هم نمیخوریم...میخوام همین فردا درخواست طلاق بدم،خودم اشتباه کردم از اولش حالا هم خودم سختیش و به جون میخرم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_180 نه با قیافه خوابالو، بلکه با لباس ورزشی و یه ش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 لعنتی ریتم زندگیش همچین مرتب و با برنامه بود که دیگه نتونستم چیزی بگم، اصلا چرا باید اصرار میکردم؟ مال بابام که نبود! هرچقدر که میتونستم میخوردم و باقیش هم میموند که میموند، فدای سرم! با رفتن شریف به آشپزخونه برگشتم، یه لیوان شیر ریختم، یه لیوان چای و حالا میخواستم حسابی بترکونم، میخواستم به شریف ثابت کنم بود و نبودنش رو خوردن صبحونم اثری نداره و فقط جهت جلوگیری از حیف و میل شدن مواد صبحونه میخواستم تشریف بیاره و صبحونه کوفت کنه و حالا دست به کار شدم، اول از همه گردو خوردم، عد هم خرما و چای و حالا نوبت سوسیس و تخم مرغم بود، لعنتی داشت باهام حرف میزد که چند لقمه ای ازش خوردم و وقتی دیدم لیوان شیر با مظلومیت زل زده بهم، اون لیوان و هم سر کشیدم و بعد رفتم سراغ خامه و عسل! این صبحونه عجیب میچسبید که از خوردن سیر نشدم و حتی حالا داشتم قدر نبودن شریف و میدونستم که همزمان با جویدن لقمه تو دهنم صدای شریف و شنیدم: _اگه صبحونت و خوردی بریم خرید قبل از بیرون زدنم از اتاق، یه کمی به سر و صورتم رسیده بودم، لباس هامم تنم بود و کار خاصی واسه آماده شدن نداشتم که این لقمه رو قورت دادم و لقمه بعدی و آماده کردم و جواب دادم: _الان تموم میشه سر و کله اش که تو آشپزخونه پیدا شد، سریع لقمه بعدی هم گذاشتم تو دهنم و شریف با تعجب نگاهی به میز انداخت: _از همه اینا خوردی؟ تنهایی؟ این لقمه خوشمزه رو هم قورت دادم و بلند شدم، حتما پشیمون شده بود که لبخند خبیثانه ای تحویلش دادم: _دلتون خواست؟ من که گفتم بیاید صبحونه بخورید ولی حالا دیگه کاری از دستم بر نمیاد و... نزاشت حرفم تموم شه، جلو اومد و گفت: _همه اینارو باهم خوردی؟ باقی حرفم و یادم رفت و سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _چطور؟ نگاهش تو صورتم ثابت موند: _الان خوبی؟ دوباره لبخند زدم و خواستم جوابی بهش بدم که نمیدونم چه بلایی سرم اومد اما قبل از چرخیدن زبونم تو دهنم، دل پیچه عجیبی گرفتم، انقدر عجیب که زبونم بند اومد و دوتا دستم و ر و شکمم گذاشتم، شریف تکرار کرد: _خوبی؟ و من که اصلا خوب نبودم ناچار از کنار شریف عبور کردم و بدو بدو به سمت دستشویی رفتم: _یه کمی صبر کنید، برمیگردم میگم، حالا چه وقت دل پیجه بود؟ اونم جلوی همچین آدمی، جلوی شریف! دل پیچه عجیب و‌ وحشتناکی گرفته بودم، هر لحظه ممکن بود گند غیرقابل جبرانی بزنم که دویدم و به بدبختی خودم و به دستشویی رسوندم، قبل از اینکه منفجر بشم، قبل از اینکه افتضاحی به بار بیاد… ادامه پارت و اینجا بخون😍👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5