°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_179 با ديدن كافه ماتم برد! يه كافه آماده ي جشن! كافه اي كه با سليق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_180
خودم و كنترل كردم تا بشنوم...
تا بدونم من به چشم عماد چيم؟
كيم؟
همين زني كه گفت؟
يا شايد هم بدتر!
دستي توي صورتش كشيد و پشت بهم ايستاد:
_من تازه داشتم يه علاقه اي بهت پيدا ميكردم...تازه داشت ازت خوشم ميومد اما گند زدي!
نفس عميقي كشيد و دوباره شروع به حرف زدن كرد:
_دِ توي احمق اگه دلت با اون پسرست خيلي بيخود كردي اومدي تو زندگي من
و حالا همزمان با نعره اي كه زد به سمتم چرخيد:
_همون شبي كه خيلي اتفاقي من خواستگار تو شدم و توهم سر لجبازي حاضر شدي قيد همه چيت و بزني و صيغه ي من بشي بايد ميفهميدم چيكاره اي!
با وجود بغض سنگينم لبخند تلخي زدم كه انگار عصباني تر شد و با قدم بلندي به سمتم هجوم آورد و تو گوشم داد زد:
_حالا كه گند زدي به همه چيز،برو!برو بگو انقدر تنوع طلب بودم كه هم با هم كلاسيم بودم و هم سر يه لجبازي احمقانه صيغه ي استادم شدم...!
و نفساي عصبيش و تو صورتم خالي كرد كه ديگه نتونستم خودم و كنترل كنم و قطره هاي اشك پشت سر هم روي گونه هام سر خورد و سر خورد!
باورم نميشد...
باور نميكردم كه آدم روبه روم عماد باشه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
تو انقد جاذبہ داری❣
ڪہ یہ لحظه نمیزاری❣
من از فڪرت رها باشم...😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
مرد من
تو فقط مرد من بمان
من هم قول می دهم
تا ابد بانوی تمام لحظاتت باشم 😍😘❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_180 خودم و كنترل كردم تا بشنوم... تا بدونم من به چشم عماد چيم؟ كيم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_181
هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر عمر باهاش باشم و حالا من و يه دختر خراب خوند كه دوست دختر همكلاسيش و صيغه ي استادشه...!
كاش حرفاش راست بود و انقدر داغونم نميكرد...
اي كاش من كسي بودم كه اون ميگفت...
اينكه حرفاش حتي يه درصد از ذهنم عبور نكرده بود بدجوري حالم و بد ميكرد كه آروم زدم به سينش و همين باعث شد تا يه كمي بره عقب.
اشكاي لعنتيم و با دست پاك كردم و قبل از اينكه بخوام در و باز كنم و برم،با صدايي كه ميلرزيد گفتم:
_خيلي خب،خودم هم
با شنيدن صداي بابا انگار دنيا رو سرم آوار شد كه فقط نگاهش كردم و يكدفعه با كشيده شدن دستم توسط مامان جا خوردم و بيشتر از قبل يخ كردم كه مامان با اخم زل زد بهم:
_خجالت نكشيدي يلدا؟از شنيدن حرفاي آقا عماد كه هنوز داره تو سرم تكرار ميشه و باور نميكنم خجالت نكشيدي؟
و دستم و محكم فشار داد كه با بغض نگاهش كردم...
تو اين لحظه ها انگار زبونم بند اومده بود و كوچك ترين تواني واسه دفاع از خودم نداشتم كه حالا بابا سري به نشونه ي تاسف واسم تكون داد و خواست راه بيفته كه عماد كنارم ايستاد:
_آقا سهراب...صبر كنيد،من...من توضيح ميدم
اما نه!
گوش بابا بدهكار اين حرفا نبود!
اصلا عماد ميخواست چي بگه؟
ميخواست بزنه زير حرفايي كه كلمه به كلمش و تا آخر عمر فراموش نميكردم؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
یک روزی که خوشحال تر بودم،
می آیم و مینویسم
که این نیز بگذرد
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_181 هموني كه چند شب پيش با كلي خنده و صميميت ازم خواست كه تا آخر ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_182
ميخواست چيكار كنه؟!
نگاه سردم و بهش دوختم كه كلافه دستي توي موهاش كشيد و بعد با رفتن مامان به سمت بابا،قدم هاي بي جونم و به سمتشون برداشتم و با دنيايي از اندوه خواستيم از كافه بريم بيرون كه همزمان نسرين خانم وارد كافه شد و آقا بهزاد بابا رو صدا زد:
_صبر كن سهراب،بايد تكليف اين دوتا روشن بشه يا نه؟ميخواي همينطوري بذاري بري؟دختر تو نامزد پسر منه مرد
بين نگاه هاي گيج نسرين خانم كه از هيچ چيز خبر نداشت بابا لبخند تلخي زد:
_تكليف روشنه بهزاد جان،آقا پسرت همه چي و گفت و دختر احمق منم شنيد
و بي خداحافظي در كافه رو باز كرد و هر سه رفتيم بيرون.
هواي خوب عصرِ خرداد ماه امروز واسم جهنمي بيش تر نبود و اگه بگم هزار بار توي دلم آرزو كردم كه اي كاش قبل از رسيدن به خونه يه بلايي سرم بياد و جون بكنم و ديگه نباشم تويِ اين زندگي كوفتي دروغ نگفتم...
اما افسوس كه زندگي هميشه به خواسته ي دل ما آدما كوچك ترين توجهي نميكنه و مطابق اون چيزي كه تو صفحه صفحه اش نوشته شده پيش ميره!
انقدر غرق در افكار پريشونم بودم كه حتي نفهميدم مامان و بابا كي سوار ماشين شدن و حالا با صداي فرياد وار بابا تازه به خودم اومدم:
_سوار شو
سرم و آروم به نشونه ي باشه تكون دادم و نشستم توي ماشين.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_182 ميخواست چيكار كنه؟! نگاه سردم و بهش دوختم كه كلافه دستي توي مو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_183
ماشيني كه سنگيني فضاش هر لحظه داغون ترم ميكرد و باعث سرازير شدن اشك هاي بي شمارم ميشد!
بابا ماشين و روشن كرد و همزمان با راهي شدن خطاب به مامان گفت:
_يه زنگ بزن به آوا و رامين بگو ارغوان و برسونن خودشون پاشن بيان خونه ببينن يلدا خانم چه رسوايي به بار آوارده
با صداي لرزوني گفتم:
_ب...بابا،من...
كه محكم رو فرمون كوبيد:
_صدات و نشنوم يلدا...صدات و نشنوم!
و مامان با نگراني نگاهش و به بابا دوخت كه سرم و به صندلي تكيه دادم و چشم هاي خيسم و بستم
مامان با آوا تماس گرفته بود و مشغول حرف زدن باهاش بود اما من حتي يه كلمه از حرف هاشون و نفهميدم كه هيچ فقط دلم ميخواست دور تا دورم سكوت باشه و تو تنهايي خودم بشينم و فكر كنم...
به همه چيز و به آينده اي كه خيلي خوب ميدونستم چه گندي بهش زدم!
نيم ساعتي طول كشيد تا رسيديم خونه،
به محض رسيدن به خونه راه افتادم برم توي اتاقم كه صداي بابارو پشت سرم شنيدم:
_صبر كن ببينم
بدون اينكه برگردم آروم جواب دادم:
_بابا من حالم خوب نيست ميشه...ميشه بعدا حرف بزنيم
و منتظر ايستادم كه يهو جلوم ظاهر شد و با اخم جواب داد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
امشب را مهمان لب های من باش!
نمی بوسمت ....
اما می گویمت ....
می گویم که دوستت دارم ...
و دوستم داشته باش...
و همین... !
#حمید_رها
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣