eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
366 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قلبم تندتر میزنه وقتی که دستات توی دستامه...😻♥️✨ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
fear just of lose you ترس فقط ❣ ترس از دست دادنت 💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_258 و شونه اي بالا انداخت كه نفسم و با حرص بيرون فرستادم: _پس چون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دوييدم به سمت استخري كه انگار تنها راه نجاتم بود و دستم و گذاشتم تو آب! صداي قهقهه هاي رامين و عماد بدجوري رو مخم بود كه دماغم و تو صورتم جمع كردم و بلند شدم سرپا: _ساكت شو عماد،تويكي ساكت شو كه خيلي از دستت شكارم! و خواستم به سمتش قدم بردارم كه نميدونم پام به چي گير كرد اما به پشت افتادم توي آب! حالا ديگه انگار داشتم ته دنيارو به چشم ميديدم چون نه شنا كردن بلد بودم و نه ميتونستم خودم و كنترل كنم! سرم يه لحظه ميرفت زير آب و يه لحظه به هر سختي كه بود بيرون ميومد و با ديد تارم عماد و رامين و ميديدم كه روبه روي استخر وايساده بودن و انگار هيچكدوم قصد انجام كاري نداري نداشتن و تماشاگر اين لحظه ها بودن! انقدر آب خوردم و بالا و پايين پريدم كه بي هوا سنگين شدن چشمام و حس كردم و بعد هم سياهي مطلق تموم چشمم و گرفت... فارق از تموم دنيا... چيزي شبيه يه خواب طولاني يا شايد هم مرگ! اما نه مرگ بود و نه حتي خواب طولاني كه با ضربه هايي روي قفسه ي سينم دوباره چشم باز كردم و باز كردن چشمم همزمان شد با چكيدن قطره هاي آب روي موي عماد به داخل چشمم و در عين ناباوري تو همين ثانيه انتقامم و گرفتم و پس گردني محكمي بهش زدم كه جا خورد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
باید اعتراف کنم ❣ که شاید اولش جدی نبود ❣ ولی کم کم شدی ❣ •▪•♡" تمام زندگیم "♡•▪• ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_258 دوييدم به سمت استخري كه انگار تنها راه نجاتم بود و دستم و گذا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _من كه نجاتت دادم! چشمام و باز و بسته كردم و تو همون حال به هق هق افتادم: _هرچي ميكشم از دستِ توعه! و با صداي بلندي ادامه دادم: _تو! كه يه دفعه آوا دستش و گذاشت رو دهنم: _كاش غرق ميشدي ولي اينطوري با جيغ جيغات مخمون و نميخوردي! و نفسش و فوت كرد تو صورتم و دستش و از رو دهنم برداشت كه نشستم سرجام و گفتم: _از همتون متنفرم و لب و لوچم آويزون شد كه عماد بلند شد: _فكر كنم جادومون كردن امشب به اندازه يه ماه اتفاق ناگوار افتاد! و شونه اي بالا انداخت كه حالا آواهم كنار رامين ايستاد: _حالا اگه خدايي نكرده قسمت بشه و يلدا زنت بشه به اين اتفاقا عادت ميكني و با صداي آروم تري ادامه داد: _بين خودمون بمونه،اين خواهر من يه كمي نحسه! و آروم خنديدن كه از رو زمين بلند شدم: _اصلا من ميرم بخوابم! و راه افتادم سمت خونه كه صداي عماد و پشت سرم شنيدم: _همينطوري چكه كنان ميخواي بري؟! تازه به خودم اومدم و نگاهي به سرتا پام كردم، 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ᵉˣᶜᵉᵖᵗ ʸᵒᵘ, ᶤ ᵈᵒ'ᶰᵗ ʰᵃᵛᵉ ʷᶤᶳʰ جـز تو کسـی را *نمیخـاهم*🌸✨ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
✧قـرار منـے❣ ✧بیقـرار تـوامـ ...😍😘💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_259 _من كه نجاتت دادم! چشمام و باز و بسته كردم و تو همون حال به هق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 از جاي جاي بدنم آب ميچكيد و همين چند قدمي هم كه رفته بودم پر از نشونه هاي عبورم شده بود كه روبه عماد گفتم: _لابد توقع داري تا صبح بشينم اينجا كه خشك شم؟ اشاره اي به خودش كرد: _باهم ميشينيم! و چشم و ابرويي واسم اومد و قبل از اينكه من جوابي بدم رامين گفت: _پس تا شما از اين حال در بيايد من و آواهم بريم يه چيزي بخريم واسه شام و به آوا اشاره كرد... چند دقيقه اي از رفتن آوا و رامين ميگذشت و من روي صندلي توي حياط نشسته بودم و عماد جلوم رژه ميرفت كه كلافه گفتم: _با اين سر و وضع حالا بيا به مامان ثابت كن كه فقط رفتي يه رستوران شام خوردي! آروم خنديد و به درخت كنارش تكيه داد: _كي بشه ديگه استرس اين و نداشته باشيم كه باهميم! شونه اي بالا انداختم: _فعلا كه دارم ميرم آقا و فكر نكنم اون روز و ببينيم تو نور كم بالا سرمون اخم چهرش و ديدم و بي هوا خنديدم: _قشنگ معلومه دلت واسم تنگ ميشه ها! رنگ نگاهش به حالت متفكري تغيير كرد و در حالي كه سرش و تكون ميداد گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼