°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_290 يه تاي ابروم و بالا انداختم و با دقت به اجزاي صورتش نگاه كردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_291
_پانشي بياي اينجاها،من اومدم اينجا كه از دست تو خلاص بشم!
پررو تر از من بود كه در كمال آرامش جواب داد:
_متاسفم اما اين مرد قراره تا آخر عمر وردلت باشه و راهي براي خلاصي نيست!
سرم و چرخوندم سمتش و لپش و كشيدم:
_اين مرد تمومِ دنياي منه ميدوني؟
يه لبخند كج گوشه لبش نشست و چشمي تو آسمون چرخوند:
_دلم ميخواد حرفت و باور كنم ولي از جايي كه هوا تاريك شده و نزديكِ شامه حس ميكنم داري گولم ميزني كه خيالت از بابت شام امشب راحت باشه!
همينطور داشتم ميخنديدم كه اين بار نوك بينش و كشيدم و بعد پاشدم سرپا:
_آدم از شوهر عزيزِ خودش توقع غذاي خوب نداشته باشه از كي داشته باشه؟!
چشم ريز كرد و جواب داد:
_تو اين مواقع شوهرم و عزيز،ولي تو مواقع ديگه غلامم و زياد!
با يه لحني حرف ميزد كه كنترل خنديدنم و از دست داده بودم و فقط قهقهه ميزدم كه بلند شد:
_رو كه نيست سنگِ پا قزوينه!
و جلو جلو راه افتاد!
بين خنده هايي كه تمومي نداشت صداش زدم:
_عماد،كجا؟
بدون اينكه برگرده سمتم يا حتي وايسه جواب داد:
_ تو كه نميخواي گشنه بموني؟
حالا ديگه پشت سرش راه افتاده بودم:
_معلومه كه نه!
و همزمان با رسيدن بهش دستش و توي دستام گرفتم و ادامه دادم:
_پس بريم يه رستوران خفن واسه شام!
نيمرخ صورتش و چرخوند سمتم و با خنده گفت:
_پررو تريني!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_291 _پانشي بياي اينجاها،من اومدم اينجا كه از دست تو خلاص بشم! پرر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_292
با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو كسري از ثانيه قاشق و چنگال و گرفت تو دستش و شروع كرد به تند تند خوردن غذاش!
متعجب از اينكه تا به حال اينطور نديده بودمش آروم خنديدم:
_تو كه از من گشنه تري عماد!
غذاي تو دهنش و قورت داد و بدون اينكه نگاهم كنه جواب داد:
_من فقط داغ ديدم!
متوجه منظورش نشده بودم كه همچنان نگاهش كرذم و بالاخره ادامه داد:
_يادم نرفته چطوري ناهارم و نوش جان كردي!
قشنگ حالم و گرفته بود با اين حرفش كه سعي كردم خودم و بي ميل نشون بدم:
_اونموقع گشنم بود اما الان سيرِ سيرم!
با ناباوري سر بلند كرد و خيره تو چشمام گفت:
_يعني تو،
يلدا،
زنِ سوري سابق من،
دانشجوي تخس كلاسم،
شكمو ترين دختر خاور ميانه ميخواي بگي كه ميل نداري و نميخواي شام بخوري؟
لحن حرف زدنش طوري بود ك به خنده ميفتادم بااين حال خودم و كنترل كردم و خيلي عادي گفتم:
_آره همه اينايي كه گفتي الان اشتها نداره!
انگار از شنيدن اين حرفم بدجوري خوشحال شده بود كه با يه لبخند ژكوند دست دراز كرد سمت ظرف غذام:
_به جاش من حسابي گشنمه!
و همين كه خواست ظرف و بكشه محكم زدم رو دستش كه ناباورانه سيخ سرجاش نشست!
سري به نشونه تاسف براش تكون دادم و بشقاب و بيشتر كشيدم سمت خودم:
_اين همه درس خوندي اين همه با سوادي ولي نميفهمي كه الان يعني زمان حال،كه الان تبديل به گذشته شد و من در حال حاضر گشنمه!
خنديد اما از اون خنده ها كه مطمئن بودم از گريه غم انگيز تره و جواب داد:
_چيت مثل آدميزاد بوده كه حالا حرفات باشه،بخور عزيز من،بخور و ديگه ام خالي نبند حداقل سر غذا!
و صداي خنده هاش بالاتر رفت كه چپ چپ نگاهش كردم و قبل از اينكه شروع به خوردن غذام كنم جواب دادم
_نمكدون!به جاي اين حرفا زود شامت و بخور مثل ناهار ماست بازي در نيار كه برگرديم تهران!يادت نرفته كه آژانس مني؟
و بعد همزمان با زدن لبخند ضايعي اولين قاشق از غذام و خوردم كه فقط عميق نفس كشيد و چيزي نگفت....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼