eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_290 يه تاي ابروم و بالا انداختم و با دقت به اجزاي صورتش نگاه كردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _پانشي بياي اينجاها،من اومدم اينجا كه از دست تو خلاص بشم! پررو تر از من بود كه در كمال آرامش جواب داد: _متاسفم اما اين مرد قراره تا آخر عمر وردلت باشه و راهي براي خلاصي نيست! سرم و چرخوندم سمتش و لپش و كشيدم: _اين مرد تمومِ دنياي منه ميدوني؟ يه لبخند كج گوشه لبش نشست و چشمي تو آسمون چرخوند: _دلم ميخواد حرفت و باور كنم ولي از جايي كه هوا تاريك شده و نزديكِ شامه حس ميكنم داري گولم ميزني كه خيالت از بابت شام امشب راحت باشه! همينطور داشتم ميخنديدم كه اين بار نوك بينش و كشيدم و بعد پاشدم سرپا: _آدم از شوهر عزيزِ خودش توقع غذاي خوب نداشته باشه از كي داشته باشه؟! چشم ريز كرد و جواب داد: _تو اين مواقع شوهرم و عزيز،ولي تو مواقع ديگه غلامم و زياد! با يه لحني حرف ميزد كه كنترل خنديدنم و از دست داده بودم و فقط قهقهه ميزدم كه بلند شد: _رو كه نيست سنگِ پا قزوينه! و جلو جلو راه افتاد! بين خنده هايي كه تمومي نداشت صداش زدم: _عماد،كجا؟ بدون اينكه برگرده سمتم يا حتي وايسه جواب داد: _ تو كه نميخواي گشنه بموني؟ حالا ديگه پشت سرش راه افتاده بودم: _معلومه كه نه! و همزمان با رسيدن بهش دستش و توي دستام گرفتم و ادامه دادم: _پس بريم يه رستوران خفن واسه شام! نيمرخ صورتش و چرخوند سمتم و با خنده گفت: _پررو تريني! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_291 _پانشي بياي اينجاها،من اومدم اينجا كه از دست تو خلاص بشم! پرر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با اشتهايي بي نهايت نگاهم و بين غذاي خودم و عماد چرخوندم كه تو كسري از ثانيه قاشق و چنگال و گرفت تو دستش و شروع كرد به تند تند خوردن غذاش! متعجب از اينكه تا به حال اينطور نديده بودمش آروم خنديدم: _تو كه از من گشنه تري عماد! غذاي تو دهنش و قورت داد و بدون اينكه نگاهم كنه جواب داد: _من فقط داغ ديدم! متوجه منظورش نشده بودم كه همچنان نگاهش كرذم و بالاخره ادامه داد: _يادم نرفته چطوري ناهارم و نوش جان كردي! قشنگ حالم و گرفته بود با اين حرفش كه سعي كردم خودم و بي ميل نشون بدم: _اونموقع گشنم بود اما الان سيرِ سيرم! با ناباوري سر بلند كرد و خيره تو چشمام گفت: _يعني تو، يلدا، زنِ سوري سابق من، دانشجوي تخس كلاسم، شكمو ترين دختر خاور ميانه ميخواي بگي كه ميل نداري و نميخواي شام بخوري؟ لحن حرف زدنش طوري بود ك به خنده ميفتادم بااين حال خودم و كنترل كردم و خيلي عادي گفتم: _آره همه اينايي كه گفتي الان اشتها نداره! انگار از شنيدن اين حرفم بدجوري خوشحال شده بود كه با يه لبخند ژكوند دست دراز كرد سمت ظرف غذام: _به جاش من حسابي گشنمه! و همين كه خواست ظرف و بكشه محكم زدم رو دستش كه ناباورانه سيخ سرجاش نشست! سري به نشونه تاسف براش تكون دادم و بشقاب و بيشتر كشيدم سمت خودم: _اين همه درس خوندي اين همه با سوادي ولي نميفهمي كه الان يعني زمان حال،كه الان تبديل به گذشته شد و من در حال حاضر گشنمه! خنديد اما از اون خنده ها كه مطمئن بودم از گريه غم انگيز تره و جواب داد: _چيت مثل آدميزاد بوده كه حالا حرفات باشه،بخور عزيز من،بخور و ديگه ام خالي نبند حداقل سر غذا! و صداي خنده هاش بالاتر رفت كه چپ چپ نگاهش كردم و قبل از اينكه شروع به خوردن غذام كنم جواب دادم _نمكدون!به جاي اين حرفا زود شامت و بخور مثل ناهار ماست بازي در نيار كه برگرديم تهران!يادت نرفته كه آژانس مني؟ و بعد همزمان با زدن لبخند ضايعي اولين قاشق از غذام و خوردم كه فقط عميق نفس كشيد و چيزي نگفت.... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave
.🖤🥀 یا حسین...~~●❣️ ┄•●❥ @Cafe_Lave