eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_392 در اتاقش و بستم و رفتم رو تختش نشستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حرفام و زدم و خمیازه کشون دراز کشیدم رو تخت که نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم: _میخوای اینجا بخوابی؟ به پهلو خوابیدم و گفتم: _نه باید برم خونه،میخوام یه چرت بزنم این و گفتم و چشمام و بستم اما با احساس دستش که دورم حلقه شده بود این چشم بستن،به چند ثانیه هم نکشید و سریع بیدار شدم: _چیکار میکنی؟! کنارم دراز کشید: _هیچی میخوام بغل خودم بخوابی! چپ چپ نگاهش کردم: _که تو بغلت بخوابم! زیر لب 'اوهوم'ی گفت تک خنده ای تحویلش دادم. شالم و از رو سرم انداخت و همینطور که با دستش موهام و پشت گوشم میفرستاد دستاش و دوطرف بدنم گذاشت. _عماد اذیتم نکن! لبخند کجی گوشه لب هاش نشست و سرش و آورد پایین و تو گوشم و بوسه اول و به گوشم زد.... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_393 حرفام و زدم و خمیازه کشون دراز کشیدم رو تخت که نیمرخ صورتش و چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با شنیدن صدای تق تق در زدن،سریع تر آماده شدم و دکمه جا مونده مانتومم بستم که ارغوان اومد تو و با خنده خطاب به عمادی که جلو آینه موهاش و شونه میزد گفت: _دو ساعته چپیدین تو اتاق که چی؟بابا این عروس به خانواده هم تعلق داره یه کمی! عماد لبخند بدجنسانه ای زد و از تو آینه نگاهم کرد: _من که با این عروس شما کاری ندارم برش دار ببرش پایین! ارغوان اومد سمتم و دستش و دراز کرد طرفم تا بلند شم. همزمان با پا شدنم همینطور که میرفتیم بیرون کنار عماد وایسادم و گفتم: _آره تو اصلا با من کاری نداری که! و با نگاهم تموم خاطرات این دوساعت و براش مرور کردم که ریز ریز خندید: _دیگه بریم پایین! مامان و بابا فیلم میدیدن و مامان واسه بابا میوه پوست میگرفت که عماد زد رو شونم: _ببین یاد بگیر! و بعد نشست رو مبل روبه روشون که کنارش نشستم و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم مامان گفت: _لازم به ذکره که هرشب بهزاد واسه من میوه پوست میکنه یه امشب که شب عیده من دست به کار شدم! و همراه با لبخند سری تکون داد که من خندیدم و زل زدم به عماد: _یاد گرفتم واسه عید سال بعد! پوفی کشید: _مامان داره پشت عروسش درمیاد وگرنه من میدونم هرشب این کارشه،تو یه چیزی بگو ارغوان؟! و نگاهش و دوخت به ارغوانی که کنار مامان اینا نشسته بود و ارغوان جواب داد: _من شاهد حرفای مامانم! و باعث خنده دوباره هممون شد که عماد یه پرتقال از ظرف میوه برداشت و گفت: _نخواستیم بابا،خودم واسه خودم میوه پوست میکنم بدون منت! و شروع کرد به پوست کندن پرتقال که منم یه سیب برداشتم و گذاشتم تو یه بشقاب و تحویل عماد دادم: _لطفا این سیب رو هم واسه من پوست بکن! چپ چپ نگاهم کرد و حرفی نزد که ادامه دادم: _پسر کو ندارد نشان از پدر؟! و با خنده نگاهش کردم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_394 با شنیدن صدای تق تق در زدن،سریع تر آماده شدم و دکمه جا مونده م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چند دقیقه ای که گذشت قصد رفتن کردیم. ساعت از 2نصفه شب گذشته بود و با وجود تموم اصرارای خانواده عماد ،من باید میرفتم خونه و قصد داشتم این چند روزی که تهرانم و بیشتر خونه کنار مامان آذر و بابا و آوا و ... باشم و بعد هم عملیات سریمون و آغاز میکردیم! ظرف غذاهایی ک مامان عماد واسم گذاشته بود و رو صندلی های عقب گذاشتم و با حس خفگی برگشتم سمت عماد: _بیچاره مامانت فکر کرد من میل ندارم غذام و داد تا فردا بخورم،نمیدونه پسرش گل کاشته و من کوفتم نمیتونم بخورم! خندید: _می ارزه!اصلا فدای سر بچم! تکیه دادم به صندلی: _تعطیلات که تموم شه باید پرستاری کنی از من،میدونی؟ ثانیه ای نگاهم کرد: _نوکرتونم هستم! خندیدم: _غلام خودمی! چپ چپ نگاهم کرد: _کم ظرفیتی دیگه دست خودتم نیست! اداش و درآوردم که نفس عمیقی کشید و همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهار راه صدای ضبط و باز کرد و که یه آهنگ غمگین پلی شد! رفته بود تو حس و با آهنگ همخونی میکرد که صدای ضبط و بستم: _چه خبره دلم گرفت! زل زد بهم: _توقع داری اندی بذارم برات؟ زیر لب 'آره'ای گفتم: _البته بعد از رفتن از اینجا! و به چرتغ سبز شده اشاره کردم و همزمان بوق ماشینهای پشت سری سوهان روحمون شد که بالاخره حرکت کردیم و خیلی طول نکشید تا رسیدیم دم خونه. از ماشین پیاده شدم و زنگ در و زدم که شیشه رو داد پایین و صدام زد: _یلدا،اینارو یادت رفت! و غذاهارو تحویلم داد که همزمان با گرفتنشون گفتم: _با این همه غذا چیکار کنم؟ با خنده جواب داد: _همون نقشه قبل و پیاده کن بااین تفاوت که این بار بیرون غذا خوردیم و تو میل نداشتی! و به خندیدنش ادامه داد که همزمان با باز شدن در رفتم تو و از تو حیاط جواب دادم: _ و بعد هم میدم شعبه 2خودم میخورتشون! منتظر نگاهم میکرد که ادامه دادم: _آوای معین! و با خنده همدیگه رو نگاه کردیم که صدای بابا تو حیاط به گوشم رسید: _یلدا بابا جون اومدی؟ لبم و گاز گرفتم تا دیگه نخندم و واسه عماد دستی تکون دادم: _شب بخیر! لبخندی تحویلم داد و ماشین و به حرکت درآورد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼