°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_392 در اتاقش و بستم و رفتم رو تختش نشستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_393
حرفام و زدم و خمیازه کشون دراز کشیدم رو تخت که نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_میخوای اینجا بخوابی؟
به پهلو خوابیدم و گفتم:
_نه باید برم خونه،میخوام یه چرت بزنم
این و گفتم و چشمام و بستم اما با احساس دستش که دورم حلقه شده بود این چشم بستن،به چند ثانیه هم نکشید و سریع بیدار شدم:
_چیکار میکنی؟!
کنارم دراز کشید:
_هیچی میخوام بغل خودم بخوابی!
چپ چپ نگاهش کردم:
_که تو بغلت بخوابم!
زیر لب 'اوهوم'ی گفت
تک خنده ای تحویلش دادم.
شالم و از رو سرم انداخت و همینطور که با دستش موهام و پشت گوشم میفرستاد
دستاش و دوطرف بدنم گذاشت.
_عماد اذیتم نکن!
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست و سرش و آورد پایین و تو گوشم
و بوسه اول و به گوشم زد....
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_393 حرفام و زدم و خمیازه کشون دراز کشیدم رو تخت که نیمرخ صورتش و چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_394
با شنیدن صدای تق تق در زدن،سریع تر آماده شدم و دکمه جا مونده مانتومم بستم که ارغوان اومد تو و با خنده خطاب به عمادی که جلو آینه موهاش و شونه میزد گفت:
_دو ساعته چپیدین تو اتاق که چی؟بابا این عروس به خانواده هم تعلق داره یه کمی!
عماد لبخند بدجنسانه ای زد و از تو آینه نگاهم کرد:
_من که با این عروس شما کاری ندارم برش دار ببرش پایین!
ارغوان اومد سمتم و دستش و دراز کرد طرفم تا بلند شم.
همزمان با پا شدنم همینطور که میرفتیم بیرون کنار عماد وایسادم و گفتم:
_آره تو اصلا با من کاری نداری که!
و با نگاهم تموم خاطرات این دوساعت و براش مرور کردم که ریز ریز خندید:
_دیگه بریم پایین!
مامان و بابا فیلم میدیدن و مامان واسه بابا میوه پوست میگرفت که عماد زد رو شونم:
_ببین یاد بگیر!
و بعد نشست رو مبل روبه روشون که کنارش نشستم و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم مامان گفت:
_لازم به ذکره که هرشب بهزاد واسه من میوه پوست میکنه یه امشب که شب عیده من دست به کار شدم!
و همراه با لبخند سری تکون داد که من خندیدم و زل زدم به عماد:
_یاد گرفتم واسه عید سال بعد!
پوفی کشید:
_مامان داره پشت عروسش درمیاد وگرنه من میدونم هرشب این کارشه،تو یه چیزی بگو ارغوان؟!
و نگاهش و دوخت به ارغوانی که کنار مامان اینا نشسته بود و ارغوان جواب داد:
_من شاهد حرفای مامانم!
و باعث خنده دوباره هممون شد که عماد یه پرتقال از ظرف میوه برداشت و گفت:
_نخواستیم بابا،خودم واسه خودم میوه پوست میکنم بدون منت!
و شروع کرد به پوست کندن پرتقال که منم یه سیب برداشتم و گذاشتم تو یه بشقاب و تحویل عماد دادم:
_لطفا این سیب رو هم واسه من پوست بکن!
چپ چپ نگاهم کرد و حرفی نزد که ادامه دادم:
_پسر کو ندارد نشان از پدر؟!
و با خنده نگاهش کردم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_394 با شنیدن صدای تق تق در زدن،سریع تر آماده شدم و دکمه جا مونده م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_395
چند دقیقه ای که گذشت قصد رفتن کردیم.
ساعت از 2نصفه شب گذشته بود و با وجود تموم اصرارای خانواده عماد ،من باید میرفتم خونه و قصد داشتم این چند روزی که تهرانم و بیشتر خونه کنار مامان آذر و بابا و آوا و ... باشم و بعد هم عملیات سریمون و آغاز میکردیم!
ظرف غذاهایی ک مامان عماد واسم گذاشته بود و رو صندلی های عقب گذاشتم و با حس خفگی برگشتم سمت عماد:
_بیچاره مامانت فکر کرد من میل ندارم غذام و داد تا فردا بخورم،نمیدونه پسرش گل کاشته و من کوفتم نمیتونم بخورم!
خندید:
_می ارزه!اصلا فدای سر بچم!
تکیه دادم به صندلی:
_تعطیلات که تموم شه باید پرستاری کنی از من،میدونی؟
ثانیه ای نگاهم کرد:
_نوکرتونم هستم!
خندیدم:
_غلام خودمی!
چپ چپ نگاهم کرد:
_کم ظرفیتی دیگه دست خودتم نیست!
اداش و درآوردم که نفس عمیقی کشید و همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهار راه صدای ضبط و باز کرد و که یه آهنگ غمگین پلی شد!
رفته بود تو حس و با آهنگ همخونی میکرد که صدای ضبط و بستم:
_چه خبره دلم گرفت!
زل زد بهم:
_توقع داری اندی بذارم برات؟
زیر لب 'آره'ای گفتم:
_البته بعد از رفتن از اینجا!
و به چرتغ سبز شده اشاره کردم و همزمان بوق ماشینهای پشت سری سوهان روحمون شد که بالاخره حرکت کردیم و خیلی طول نکشید تا رسیدیم دم خونه.
از ماشین پیاده شدم و زنگ در و زدم که شیشه رو داد پایین و صدام زد:
_یلدا،اینارو یادت رفت!
و غذاهارو تحویلم داد که همزمان با گرفتنشون گفتم:
_با این همه غذا چیکار کنم؟
با خنده جواب داد:
_همون نقشه قبل و پیاده کن بااین تفاوت که این بار بیرون غذا خوردیم و تو میل نداشتی!
و به خندیدنش ادامه داد که همزمان با باز شدن در رفتم تو و از تو حیاط جواب دادم:
_ و بعد هم میدم شعبه 2خودم میخورتشون!
منتظر نگاهم میکرد که ادامه دادم:
_آوای معین!
و با خنده همدیگه رو نگاه کردیم که صدای بابا تو حیاط به گوشم رسید:
_یلدا بابا جون اومدی؟
لبم و گاز گرفتم تا دیگه نخندم و واسه عماد دستی تکون دادم:
_شب بخیر!
لبخندی تحویلم داد و ماشین و به حرکت درآورد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼